_برای چی میپرسی ؟؟
با تعجب نگاهش کردم
_باید برم پیشش آخه نوبت داروهاش و غ…
توی حرفم پرید :
_نیازی نیست نگران باشی تا فردا انجام کارهاش به عهده خانوم رستگاره
_یعنی چی ؟؟ پس من تا اون مدت چیکار کنم ؟
_هیچی جز اینکه بری کمک دست دخترای دیگه مواظب مریضا باشی تا فردا که برگردی سر روال کار خودت
برای پرسیدن چیزی که توی ذهنم بود دودل بودم ولی بالاخره دلو به دریا زدم و پرسیدم :
_ببخشید میپرسم ولی هنوز توی این مرکزه یا بردینش جای دیگه ؟؟
_شما به ایناش کاری نداشته باش عزیزم
معلوم بود نمیخواد حرفی بزنه
از طرفی منم نمیتونستم زیاد سوال بپرسم چون ممکن بود بدش بیاد و بخاطر فضولی زیاد از اینجا اخراجم کنه
پس نباید آتو دستشون میدادم که بخوان به این وسیله آزارم بدن با این فکر سری در تایید حرفش تکونی دادم و گفتم :
_چشم پس من برم کمک دخترا
سری در تایید حرفم تکونی داد و باز مشغول کارش شد از اتاقش بیرون زدم و با اخمای درهم به سمت سالن شماره دو راه افتادم
ولی همش فکرم درگیر بود
یعنی چیکارش کردن ؟؟
اصلا چرا از بازرسا پنهون میکنن دلیلش چی میتونه باشه
اینقدر فکر کردم که دیگه داشتم دیوونه میشدم تا شب مشغول کمک کردن به دخترای دیگه بودم طوری که شب خسته و کوفته به اتاقم برگشتم
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم و غذای گندمو دادم هرکاری کردم خوابم نبرد فکر اینکه الان کجاست مثل خوره به جونم افتاده بود و داشت دیوونه ام میکرد
برای اینکه بادی به کله ام بخوره
از اتاق بیرون زدم و شروع کردم توی حیاط قدم زدن با رسیدن به قسمتی از حیاط بزرگش که بین درختا یه تاب خوشگلی داشت
با فکری داغون روی تاب نشستم و به رو به روم خیره شدم
نمیدونم چند دقیقه اونجا نشسته بودم که یکدفعه با شنیدن صدایی آشنایی که داشت با گوشی صحبت میکرد
توجه ام به اون سمت جلب شد
من چون توی قسمت تاریکی نشسته بودم کسی متوجه ام نمیشد
نمیخواستم فضولی کنم ولی وقتی یه قسمت از حرفا رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و بی حرکت توی سکوت موندم تا ادامه حرفاش رو بشنوم
_آره صبح قبل اینکه بازرسا بیان و کسی ببیندش فرستادمش بره
اشتباه نمیکردم صدا صدای خانوم رحیمی بود ولی چرا باید این موقع شب بیاد اینجا و در مورد بازرسایی که ظهر اومدن حرف بزنه
_ای بابا گفتم که نه حواسم هست
صداش رو پایین تر آورد پس گوش تیز کردم تا بهتر بشنوم
_من نمیتونم بیشتر از این مواظبش باشم پس بهتره بیای از اینجا ببریش
داره در مورد کی حرف میزنه ؟؟
نکنه داره در مورد اون مرد حرف میزنه با فکری که به ذهنم رسید بلند شدم و آروم پشت دیوار پنهون شدم تا صداش رو بهتر بشنوم
_میدونم به مؤسسه کمک کردی ولی به خطرش نمی ارزه که گیر بیفتم
سرکی به بیرون کشیدم که با دیدن خانوم حیدری که کلافه به نظر میرسید و مدام دست توی صورتش میکشید خشکم زد
گوشی رو بین دستاش جا به جا کرد و حرصی گفت :
_هیس … خواهش میکنم صدات رو بالا نبر
کلافه پاشو به زمین کوبید
_نه گفتم که نمیشه پس بهتره به فکر راه چاره باشی حالام خداحافظ
تماس رو قطع کرد و گوشی رو کف دست دیگه اش کوبید داشتم ناباور نگاهش میکردم که نمیدونم چی شد یهویی به سمتم برگشت
زودی با ترس خودم رو پشت دیوار پنهون کردم قلبم تند تند میزد نکنه منو دیده باشه با این فکر خودم رو بیشتر توی تاریکی پنهان کردم و با عجله از اونجا دور شدم
برای اینکه بهم شک نکنه چند دقیقه ای بین درختای تاریک پنهون شدم دیدمش که جلو اومد و نگاهی به اطراف انداخت چون اون توی روشنایی بود نمیتونست منی که لابه لای درختا و روی زمین نشسته بودم رو ببینه
یکدفعه با پریدن گربه ای روی سکوی جلوش اخماش رو توی هم کشید و درحالیکه چندقدمی رو به عقب برمیداشت عصبی گفت :
_گربه ی چندش !!
از شدت هیجان دستمو رو دهنم گذاشتم تا حتی صدای نفس کشیدن هامم به گوشش نرسه
خداروشکر بعد از چنددقیقه پشتش رو بهم کرد و با قدمای بلند به سمت دفترش رفت با بسته شدن در دفترش نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و این جمله توی ذهنم گذشت که الان و توی این ساعت چرا باید خانم حیدری توی موسسه باشه مگه نه که همیشه بعد از اتمام ساعت کاری به خونه اش میرفت
سوال های زیادی ذهنمو به خودشون مشغول کرده بودن یکیشون اینکه اون آدمی که باهاش صحبت میکرد کی میتونه باشه
یا منظور خانم حیدری از این که نمیتونه دیگه این شخص رو توی این مؤسسه نگه داره کیه ؟؟
چرا حس میکردم که این شخصی که دربارش صحبت میکرد اون آدمی که من ازش پرستاری میکنمه ….
با ذهنی مشوش به اتاقم برگشته و بی قرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن این حرفایی که امشب شنیده بودم به هیچ وجه از ذهنم و مغزم پاک نمیشدن
خدای من اینجا چه خبر بود …
چرا باید این مرد رو بخوان از بازرسایی که برای نظارت اومدن قایم کنن باید حتماً تا دیر نشده هویت واقعی این مرد رو میفهمیدم
توی فکر بودم که یکدفعه با یادآوری آدرسی که از خاتون به دست آورده بودم با عجله سراغ کیفم رفتم و تمام وسایلش روی زمین ریختم
کلی وسایل داخلش رو گشتم تا بالاخره اون رو از لای کیف پولم بیرون کشیدم و با خوشحالی نگاهمو روی آدرس قدیمیش چرخوندم
زیاد با اینجا فاصله داشت
ولی باید میرفتم و یک بار برای همیشه این کابوس رو تموم میکردم
حتما خاتون میدونست چه بلایی سر آراد اومده و اون الان کجاست
آدرس رو با احتیاط باز توی کیف پولم گذاشتم و سعی کردم امشب رو آروم باشم تا فردا ببینم چه کاری از دستم برمیاد
ولی حرفایی که امشب شنیده بودم از توی ذهنم پاک نمیشدن و داشتن مثل خوره مغزم رو میخوردن
تا نزدیکی های صبح اینقدر از این پهلو به اون پهلو شدم تا بالاخره چشمام روی هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح زود از خواب بیدار شدم و به امید اینکه بیمارم رو آورده باشن به سراغ اتاقش رفتم ولی با ندیدن کسی توی اتاق
نگران وارد شدم و در کمد لباسیش رو باز کردم اونجا هم خالی بود مگه قرار نبود امروز به اتاق خودش برش گردونن پس الان کجاست ؟؟
توی حال بدی دست و پا میزدم از طرفی بخاطر دیشب میترسیدممم سراغ خانوم حیدری برم
ولی نمیشد هم اینطوری بی خبر بمونم
پس بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیمم رو گرفتم و به سراغش رفتم
تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد شدم با اخمای درهم مشغول امضا کردن برگه های جلوش بود
که با دیدنم سری تکون داد و پرسید :
_جانم چیزی شده ؟؟
_ببخشید ولی گفتید از فردا برگردم سر روال کار قبلی خودم ، ولی تازه رفتم خبری از مریضم نبود
پووف کلافه ای کشید و گوشی کنارش رو برداشت
_بشین تا یه زنگ بزنم
به حرفش گوش دادم ولی برای اینکه حرفاش رو بهتر بشنوم دقیق روی صندلی کنار میزش نشستم و با دقت گوشامو تیز کردم
_الوووو خوبی ؟!
نمیدونم طرف چی بهش گفت که نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_آره ولی میخواستم بپرسم که چرا برنگشتی ؟؟ مگه قرار نبود سر تایم اینجا باشی
نمیدونم چی بهش گفت که خودکار لای پرونده جلوش گذاشت و درحالیکه کلافه دستی به چشمای خسته اش میکشید گفت :
_نه زود باش وقت رو تلف نکن خدافظ
گوشی رو قطع کرد
و با حالتی که انگار سوالی که ازش پرسیدم رو یادش رفته جدی خطاب بهم پرسید :
_خوب برگردیم سر بحث خودمون ازم چی پرسیده بودی حواسم نبود ؟!
_گفتم که امروز هم مریضم رو نیست میگید چیکار کنم ؟؟
بدون اینکه جواب درست حسابی بهم بده خشن گفت :
_برو کمک دخترهای دیگه عین دیروز …فکر نکنم دیگه حرفی مونده باشه
رسما داشت از اتاقش بیرونم مینداخت
میخواستم ازش مرخصی بخوام ولی با دیدن اخلاق بدش پشیمون شده بلند شدم
_چشم ممنون !!
از اتاقش بیرون زدم و کلافه و عصبی تا خود عصر که پایان تایم کاریم بود خودم رو به طریقی مشغول کردم تا کار نامعقولی ازم سر نزنه
وقتی تایم پایانی کار شد
درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه بلند شدم و بعد تعویض لباسام با عجله دست گندم رو گرفتم و به سمت آدرسی که توی برگه بود راه افتادم
نباید وقت رو از دست میدادم
شاید این آخرین فرصتم برای فهمیدن حقیقت بود نمیدونم چرا ته دلم حس میکردم این بار خبرای خوبی میشنوم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.