رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 38

4.3
(6)

 

 

 

لبخند خسته ای روی لبهام نشست که با حس سنگینی نگاهش روی نیم رُخ صورتم سرمو کج کردم و باهاش چشم تو چشم شدم

 

نگاهش پر‌ از حرف بود

پر از حرفای ناگفته و یه حس خاص یه حسی که داشت منو به سمت خودش میکشوند و زیادی برام جذاب به نظر میومد

 

دیگه نفهمیدم چی شد فقط وقتی به خودم اومدم که سرمو جلوتر برده درحالیکه نگاه خیرم به لبهاشه ، لبهایی که خیلی وقته توی حسرت داشتنشون میسوختم و میساختم

 

متوجه نگاهم شد که سرش رو پایین آورد و نگاه تب دارش روی لبهام نشست بی اختیار بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم و‌ موقعیت رو بسنجم لبامو جلو برده و با یه حرکت روی لبهاش گذاشتم

 

همین که لبهاش رو لمس و حس کردم چیزی توی دلم تکون خورد و‌ دیگه بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم شروع کردم به حرکت دادن لبهام و بوسیدنشون

 

در کمال ناباوری اونم لبهاش رو‌ تکونی داد و بوسیدم دستمو روی صورتش گذاشته و با حرص لب پایینش رو توی دهنم کشیده و با این کار غرق لذت شده و شدت بوسه هامون فراتر رفت

 

و دیگه نفهمیدم چی شد که روش خیمه زدم

و درحالیکه دستامو دو طرف صورتش میزاشتم لباش رو با شدت بیشتری توی دهنم کشیدم

 

اونم باهام همکاری میکرد

بیقرار دستم به سمت باز کردن دکمه های پیراهنش جلو رفت و چنددکمه اولی رو باز کردم و دستمو روی‌ سینه اش کشیدم

 

و همین که میخواستم سرمو توی گودی گردنش فرو بکنم و بیشتر ببوسمش صدای خواب آلود گندم که داشت صدام میزد به خودم آوردم و وحشت زده ازش فاصله گرفتم

 

_مامان ….

 

 

 

 

 

چشمای خمار آرادم گرد شد

زودی خجالت زده از روش بلند شدم و به سمت گندمی که اون سمتمون به خواب نسبتأ عمیقی بود رفتم

 

دستای کوچولوی اونی که حالا سعی داشت سر جاش بشینه رو گرفتم و با حالی بد و صدایی که شدیدأ میلرزید صداش زدم

 

_جانم مامانی چی شده ؟؟

 

_خواب بد دیدم

 

_عیبی نداره عزیزم

 

_گرسنمه مامان

 

دستپاچه بلندش کردم :

 

_باشه بلند شو اول دست و صورتت رو بشور

 

سنگینی نگاه آراد روی خودم حس میکردم ولی اصلا نیم‌ نگاهی هم سمتش ننداختم ، فقط با عجله دخترکم رو به حیاط بردم

 

و به دنبال پیدا کردن شیر آب و دستشویی نگاهمو به اطراف چرخوندم بعد از اینکه گندم کارهاش رو کرد

 

خسته دستش رو گرفتم و به اتاق برش گردوندم ولی هیچی برای خوردن نداشتیم و حالا نمیدونستم باید چیکار کنم

 

گندم پیش آراد نشوندم و جدی بهش گفتم :

 

_بمون اینجا پیش عمو تا برم بیرون چیزی برای خوردن پیدا کنم باشه مامانی ؟؟

 

سری تکون داد و با لحن بچگشونه اش باشه ای زمزمه کرد که زودی کیف پولم رو برداشته و راهی خیابون شدم

 

با ترس و لرز شالمو جلو کشیدم تا شناسایی نشم و با عجله به قدم هام سرعت بخشیدم

 

 

 

 

 

 

 

 

چند روزی از اومدنمون به این خونه میگذشت و در ظاهر همه چی در امن و امان به سر میبرد و هیچ اطلاعی از اون مرکزی که آراد رو ازش دزدیده بودم نبود

 

چون مدارک آنچنانی هم دستشون نداده بودم و روزای آخرم با این فکر زرنگی کرده بودم و اون مقدار کمی هم که پیششون داشتم از توی دفترشون برداشته بودم

 

حالا خیالم راحت بود که نمیتونن به هیچ وجه پیدام کنن و به همین دلیل آسوده خاطر بودم و همه توی این محله فکر میکردن من و آراد زن و شوهریم و اینم بچمونه هرچند اشتباهم فکر نمیکردن

 

فقط تنها چیزی که الان سخت بود نداشتن پول بود ، یه مقدارم که پس انداز داشتم توی این مدت داشتن تموم میشدن چون یه خورده وسایل برای اتاقمون گرفته بودم و از اون طرفم خورد و خوارکمون هم بود حالا نمیدونستم از این به بعدش رو باید چیکار کنم

 

پووف انگار زندگی من نمیخواست درست بشه و‌ همیشه مشکلاتم رو از قبیل کار و پول باید داشته باشم دیگه واقعا خسته و بریده شده بودم

 

طبق عادت این چندروز کنار آراد نشسته و‌‌ مشغول ماساژ دادن بدنش با چندروغن درمانی که براش گرفته بودم تا کم کم از اون خشکی و‌ بی تحرکی دربیاد چون وسیله ای چیزی نداشتم که باهاش ورزشش بدم مجبور بودم از دستای خودم کمک بگیرم

 

که گندم خودش رو بهم رسوند و با بغض گفت :

 

_مامانی منم میخوام برم مدرسه

 

_برای تو زوده عزیزم

 

 

 

 

 

 

 

_پس چطور بقیه بچه ها میرن ؟؟

 

_چون اونا از تو بزرگترن

 

با بغض لباشو جلو فرستاد و شروع کرد به نق زدن و گریه کردن میدونستم جدیدا زیادی بهونه گیر شده که البته حقم داشت

 

چون نه تلوزیونی بود که نگاهش کنه و سرگرم شه نه اسباب بازی درست درمونی داشت که پیگیرش بشه

 

برا همین هم زیادی ناراحت و گرفته به نظر میرسید و اینطوری بهونه میگرفت تازه یادم افتاد شناسنامه درست درمونی هم نداره

 

و با این فکر نگاهم سمت آراد چرخید و با حالتی گرفته و غمگین نگاهش کردم

 

خسته و گرفته به هر بدبختی که بود گندم راضی کردم بره با بچه ها بازی کنه و آروم بگیره

 

با اخمای درهم کارم رو ادامه میدادم که دست آراد روی دستم نشست نگاهش کردم که به سختی لب زد :

 

_چ‌..ت شده ؟؟

 

کنارش نشستم و حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_خسته ام فقط همین !!

 

_چرا ؟؟

 

نمیدونستم حرفی رو که تا بیخ گلوم بالا اومده رو بگم یا نگم ولی  دل رو به دریا زدم و گفتم :

 

_چون بچه ام شناسنامه نداره و نمیدونم وقتی که واقعا وقت مدرسه رفتنش شد چه بهونه و‌ دروغی بهش بگم که باورم کنه و نخواد بره مدرسه

 

با یه حالت گیج و منگ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و سوالی پرسید که قلبم رو به آتیش کشوند

 

_چرا نداره ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

_چون وقتی به دنیا اومد مایل ها از کسی که پدرش بود دور بودم و نخواستم از وجودش با خبر شه !!

 

با حالت گیج و منگی که انگار هیچی از حرفام نمیفهمه نگاهش رو بین چشمام چرخوند و بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه عمر میگذشت گفت :

 

_چرا از پدرش پنهونش کردی ؟؟

 

با یادآوری گذشته ، اشک به چشمام نشست و با بغض لب زدم :

 

_چون پدرش من رو نمیخواست و بهم خیانت کرد !!

 

چندبار گیج کلمه ی خیانت رو زیرلب با خودش زمزمه کرد

 

_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

 

_نمیدونم !!

 

بریده بریده و به سختی لب زد :

 

_میخوا..م یه چیز..ی بگم ولی نمید..ونم چطور

 

_بگو میشنوم !

 

نگاه ازم دزدید و یکدفعه چیزی به زبون آورد که خشکم زد :

 

_میخو…ای با اسم من برا..ش شنا..سنامه بگیر

 

با این حرفش به معنای واقعی یخ زدم

باورم نمیشد که داشتم این حرف رو از کسی میشندیدم که پدر واقعی گندم بود

 

توی حال و هوای بدی دست و پا میزدم و نمیدونستم چی بگم ، که آراد حال بدم رو پیش خودش به یه چیزی تعبیر کرد و دستپاچه گفت :

 

_ باو..ر کن ق..صد سوء استفا..ده ندارم فقط میخو..ام کم..ک کنم

 

 

 

 

 

 

میدونستم منظور بدی نداره ، چون اون حافظه اش را از دست داده بود و چیزایی که الان داشت به زبان میاورد همه و همه بخاطر کمک و علاقه ای بود که به گندم پیدا کرده بود

 

با کوله باری از غم از کنارش بلند شده و گفتم :

 

_میدونم !!

 

به بهونه حرف زدن و دلجویی از گندم از اتاق بیرون زده و ازش دور شدم چون دلم نمیخواست که اشک تو چشام و غم توی دلم رو ببینه چون برام خیلی سخت بود که کنارش باشم و خوددار باشم

 

اون خودش پدر گندم بود حالا از سر دلسوزی میخواست براش شناسنامه بگیره و پدر الکی و سوریش باشه

 

چند دقیقه ای توی حیاط موندم و همین که حالم بهتر شد به اتاق برگشتم و بدون اینکه نیم نگاهی سمتش بندازم همونجا گوشه اتاق مشغول درست کردن چیزی برای شام شدم

 

بعد از اینکه شام خوردیم و گندم خوابش برد آروم سر جاش خوابوندمش و پتو روش کشیدم که صدای گرفته آرادی که تموم مدت باهاش همکلام نشده بودم توی گوشم پیچید :

 

_ازم نارا…حتی ؟؟

 

_نه !!

 

_پس چرا نگاهم نمیکنی ؟؟

 

به دیوار تکیه داده و درحالیکه دستامو دور پاهام میپیچیدم و یه طورایی بغلشون میکردم خیره اش شده و خطاب بهش گفتم :

 

_بیا حالا خوبه ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

_نه !!

 

_چرا ؟؟ مگه نمیخواستی نگاهت کنم ؟؟

 

_میخوا..ستم و..لی نه اینطور

 

درسته نسبت به گذشته خیلی بهتر شده و حالا بهتر صحبت میکرد ولی بازم خیلی روی گفتن کلمات گیر داشت و به سختی بعضی جملات رو إدا میکرد

 

یه سوالی سخت ذهنم رو مشغول خودش کرده بود پس بی اهمیت به حرفش توی‌ چشماش زُل زده و جدی گفتم :

 

_هنوز چیزی از گذشتت رو به یاد نمیاری ؟؟

 

با این حرفم سکوت کرد و چندثانیه ای با حالتی خاص نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

_نه !!

 

ناامید شدم ولی باز پرسیدم :

 

_یعنی هیچی هیچی ؟؟

 

سری تکون داد که ناٱمید بلند شده و به سمتش رفتم

 

_بزار کمکت کنم بیای پایین بخوابی

 

دستمو روی کمرش گذاشته و میخواستم کمکش کنم تا از روی ویلچر بلند شه که یکدفعه ای دستمو گرفت و به سمت خودش کشید

 

با این کارش باعث شد تعادلم رو از دست بدم و روی ویلچر و دقیقا روی پاهای بشینم و‌ با ترس هین خفه ای از ترس بکشم

 

_چرا همچین م…..

 

ادامه جمله ام با نشستن لباش روی لبهام نصف نیمه موند ، لبامو با عطش خاصی توی دهنش میکشید و‌ میبوسید

 

قبل از اینکه جلوش وا بدم و باز کاری که نباید بشه میشد ، دستمو روی شونه اش گذاشته و با نفس های بریده ازش جدا شدم

 

 

 

 

 

 

توی چشمای خمارش خیره شده و با بغض لب زدم :

 

_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟

 

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و حرفی رو به زبون آورد که حس کردم چطور نفس کم آوردم و ضربان قلبم یکی در میون میزنه

 

_دو‌…ستت د..ارم

 

این جمله رو گفت و نمیدونم چی تو صورتم دید که آروم باز سرش رو جلو آورد و تا به خودم بیام لباش بودن که روی لبهام گذاشته شدن

 

شنیدن این جمله از دهنش اونم بعد این همه سال برام خیلی عجیب بود طوری که قلبمو به تپش وا داشته بود دیگه نفهمیدم چی شد که دستامو دو طرف صورتش گذاشته و با شدت شروع کردم به بوسیدن و همراهی کردنش

 

اینقدر همو بوسیدیم که نفس کم آوردیم

با نفس های بریده ازش جدا شده و درحالیکه پیشونیم رو به پیشونیش تکیه میدادم حرفی که روی دلم سنگینی میکرد رو به زبون آوردم

 

_منم دوست دارم !!

 

چشمامو که باز کردم نگاهم توی چشماش که میخندید و برق میزد گره خورد و لبخندی گوشه لبهام نشست

 

این مرد همه وجود من بود !!

هنوزم خیلی دوستش داشتم و نمیتونستم بدونش زندگی کنم

 

خدا رو شکر که باز اون رو به من برگردوند و فهمیدم معنی زندگی یعنی چی ؟؟

وگرنه این چندساله که فقط نفس میکشیدم و چیزی از زندگی متوجه نمیشدم

 

سرمو روی شونه اش گذاشتم و درحالیکه بوی عطر تنش رو عمیق نفس میکشیدم نگاهمو به گندمی که روی زمین غرق خواب بود دوختم و توی ذهنم به این فکر کردم کی وقتش میاد که آراد همه چی رو به خاطر بیاره و منم بهش بگم گندم دختر واقعی خودشه !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mrilla
Mrilla
11 ماه قبل

کجا

Shaghayegh
Shaghayegh
11 ماه قبل

یکم پارت هارو بیشتر بنویس خوب

دخترک پیاده🚶‍♀️
دخترک پیاده🚶‍♀️
11 ماه قبل

مگه خود آراد الان شناسنامه داره که میخواد با اسمش برا گندم شناسنامه بگیره

اسم
اسم
پاسخ به  دخترک پیاده🚶‍♀️
11 ماه قبل

چی گفتی..

:///
:///
پاسخ به  دخترک پیاده🚶‍♀️
11 ماه قبل

اره دقیقا …
باید خود طرف شناسنامه داشته باشه
این که یعنی نه اسمشو میدونه نه هیچی ، شناسنامه کجا بود ؟

Fateme
Fateme
11 ماه قبل

ولی خداییش رمانت قشنگه

Fateme
Fateme
11 ماه قبل

ترخدا یا مثل ادم پارت بده یا سرو ته رمانو یجوری بند بیار تمومش کن یعنی چی دوسال در. میون پارت میدی مسخرشو در اوردی

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x