3 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 24

5
(1)

 

کلمه بازی رو زیرلب زمزمه کردم و گیج سوالی پرسیدم :

_بازی ؟!

تو گلو خندید و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی صورتم میکشید گفت :

_اهووووم …. بازی اونم از نوع لذت بخشش خوب نگفتی نظرت چیه ؟!

نگاهمو توی صورت خونسرد و اون لبخند مرموز گوشه لبش چرخوندم بی اختیار ترس بدی توی دلم نشست و جدی لب زدم :

_نوووچ نمیخوام ….. میدونی چرا ؟؟!!

دستمو روی سینه ستبر و برهنه اش گذاشتم و درحالیکه محکم به عقب هُلش میدادم با حرص ادامه دادم :

_چون خوشم از بازی کردن نمیاد !!!

نمیدونم چرا حس میکردم از عطر خاصی استفاده کرده که اینطوری داشت اختیارم رو ازم میگرفت و دوست داشتم دستامو دور گردنش حلقه کنم و بهش بچسبم و عطر تنش رو عمیق نفس بکشم از فکرایی که توی سرم وول میخورد از خودم ترسیدم

نمیدونم چطور این مرد داشت اختیارم رو کامل ازم میگرفت و برای اینکه بی اختیار خطایی ازم سر نزنه دستامو مشت کردم و میخواستم هرچی زودتر از این مرد خطرناک فاصله بگیرم

ولی لعنتی باز بهم چسبید و درحالیکه سرش رو توی گودی گردنم فرو میکرد کنار گوشم زمزمه وار نالید :

_حالا یه بار امتحانش کن مطمعنم خوشت میاد دختر !!

کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم که یکدفعه انگار وحشی شده باشه گاز محکمی از گردنم گرفت که آخ بلندی از بین لبهام خارج شد

عصبی دستمو توی موهاش چنگ زدم که سرش رو بالا گرفت و درحالیکه جنون وار نگاهش رو توی چشمام میچرخوند گفت :

_البته اگه دختر باشی !!!

برای ثانیه ای مات موندم … این چی گفت الان ؟؟ یعنی چی این حرفش ؟؟
یعنی چی اگه دختر باشی ؟؟ اصلا دختر بودن یا نبودن من به اون چه مربوط ؟؟

دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد و پاشو روی خط قرمزای من میزاشت …. مردک هیز !!

اخمامو توی هم کشیدم و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم عصبی غریدم :

_هوووی بفهم داری چی بلغور میکنی ؟؟!

با این حرفم چشماش به خون نشست و با خشم نگام کرد که دستمو جلوی صورتش هشدار آمیز تکون دادم و عصبی ادامه دادم :

_رییسم هستی که باش ولی حق نداری بهم توهین کنی

عصبی دور خودم چرخیدم و با لُکنت اضافه کردم :

_ یا ….یا بخوای این همه به من نزدیک بشی و توی مسایل خصوصی من دخالت کنی فهمیدی ؟؟

از شدت خشم تموم بدنم میلرزید به طرف در اتاق رفتم و هرچی دستگیره رو تکون دادم باز نمیشد با یادآوری اینکه موقع داخل شدن در رو قفل کرده بود

به طرفش چرخیدم و خواستم با داد و فریاد کلیدو ازش بگیرم ولی با دیدن آریا و چیزی که توی دستش بود یخ زدم و بی روح برای اینکه نیفتم دستمو به دیوار تکیه دادم

یه چیز عجیب و غریب شبیه چشم بند و شلاق دستش بود و با چشمای سرد و بی روج به سمتم میومد ، دقیق نمیدونستم میخواد چیکار کنه ولی حس خوبی به این مرد و رفتاراش نداشتم پس باید تا دیر نشده به خودم میومدم با این فکر دست لرزونم رو از دیوار برداشتم و جدی گفتم:

_کلید !!

حالا دقیق رو به روم ایستاده بود ، با لبخند چندشی گوشه لبش سرتا پام رو از نظر گذروند و گفت:

_یعنی واقعا فکر میکنی تا کاری که میخوام برام انجام ندادی میزارم از این در بیرون بری ؟؟

با فهمیدن حس نیت بدش اخمامو توی هم کشیدم و عصبی کنایه وار گفتم:

_من رو با دور و بریات اشتباه گرفتی داداش !!

کلمه داداش رو چندبار زیرلب زمزمه کرد و با تمسخر گفت :

_ولی این رو بدون من هیچ وقت توی انتخابام اشتباه نمیکنم

حرف حرف خودش بود انگار حرف زدن باهاش بیفایده بود پس باید خودم وارد عمل میشدم پس بدون اینکه دیگه چیزی بهش بگم به عقب چرخیدم و با حرص شروع کردم با دستگیره اتاق وَر رفتن بلکه باز شه

توی حال و هوای خودم بودم یکدفعه چیزی روی چشمام قرار گرفت و جلوی دیدم رو گرفت با وحشت دستمو روش کشیدم و تقلا کردم از روی چشمام کنار بزنمش که آریا محکم به جلو هُلم داد

با این حرکتش محکم به در خوردم از درد آخ بلندی از بین لبهام خارج شد که بدون معطلی از پشت محکم بهم چسبید و با صدای خشنی کنار گوشم زمزمه کرد :

_بهتره آروم باشی تا کارم باهات تموم شه

سرم رو کج کردم و عصبی فریاد زدم :

_ولم کن لعنتی !!

با این حرفم فشار محکمی با تنش به بدنم آورد که حس کردم لِه شدم و استخوان هام در حال شکستنن برای اینکه صدام بالا نیاد لبامو بهم فشردم و سعی کردم صدام رو خفه کنم

لعنتی هیکلش دو برابر من بود و بین در و بدنش گیر افتاده بودم و راه فراری نداشتم با خشم تکونی به دستام دادم و سعی کردم بهش ضربه بزنم ولی بی فایده بود و هیچ تاثیری روی هیکل گنده و سینه ستبر اون نداشت با این کار فقط دستای خودم از جون افتادن همین و بس !!

حس کردم چطور داره چشم بند رو از پشت سرم محکم میکنه از اینکه کاری از دستم برنمیاد با حرص زیاد نفس نفس میزدم که درست عین عروسک به طرف خودش برم گردوند

نمیدونم حالم چطور بود که با تمسخر خندید و درحالیکه سرش رو کنار گوشم میاور زمزمه وار لب زد :

_آخی….انگار دیگه از جفت انداختن خسته شدی !!

با پخش شدن نفساش روی صورتم با چندش سرمو کج کردم که با انگشت روی صورتم نوازش وار کشید و گفت :

_زیاد به خودت سخت نگیر چون توام بالاخره درست عین دخترای دیگه وارد کلکسیون من میشی !!

با شنیدن این حرف از دهنش خشکم زد ونفسم قطع شد باورم نمیشد گیر همچین حیوونی افتادم که حتی به پرستار بچه اش هم رحم نمیکنه

عصبی از غفلتش سواستفاده کردم و آنچنان با پام وسط پاهاش کوبیدم که صدای دادش توی اتاق پیچید و ازم فاصله گرفت با عجله چشم بند رو از روی صورتم برداشتم و روی زمین پرتش کردم آریا درحالیکه دستش رو بین پاهاش فشار میداد و از درد به خودش میچید بلند فریاد زد :

_میخواستم امشب رو زیاد بهت سخت نگیرم ولی حالا میبینم که نه حقته که عین سگ زیرم جون بدی

به سمتم یورش آورد که از ترس جیغ خفه ای کشیدم

با ترس فرار کردم که دنبالم اومد و از پشت پیراهنم رو گرفت جیغ خفه ای کشیدم و که اگه خودم رو کنترل نکرده بودم با مُخ نقش زمین میشدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای ترسناکی کنار گوشم زمزمه کرد :

_حالا اینقدر جرات کردی که من رو بزنی ؟!

همونطور که با حرص تقلا میکردم با نفرت فریاد زدم :

_حقت بود !! تا تو باشی به پرستار بچه ات هم چشم نداشته باشی و بخوای بهش دست درازی ک ….

بقیه حرفم با فرو رفتن دندوناش درست جایی بین گردن و شونه ام از یادم رفت و ناباور دهنم از شدت درد نیمه باز موند ، با دستاش فشار بیشتری به پهلوهام آورد و درحالیکه سرش رو فاصله میداد با حرص غرید :

_حالا کارم به جایی رسیده که تو حد و حدودم رو مشخص میکنی ؟!

کِشون کِشون همونطوری که توی آغوشش قفلم کرده بود و به طرف تخت گوشه اتاقش میبردم ادامه داد :

_حالا نشونت میدم بر خلاف خواسته های من عمل کردن و گستاخی کردن یعنی چی ؟!

با این حرفش و دیدن اون تخت وحشت زده شروع کردم به دست و پا زدن و هرچی بیشتر تلاش میکردم ولم کنه بدتر بین دستاش قفل میشدم طوری که نمیتونستم کوچکترین تکونی بخورم

بخاطر ریزه پیزه بودنم دقیق عین یه عروسک خیمه شب بازی توی دستاش قفل شده بودم ، نمیدونم بخاطر هیکل گنده و قد بلندش بود یا چیز دیگه ای که نمیتونستم از دستش خلاص بشم

انگار اهل ورزش های رزمی بود چون تا حالا اتفاق نیفتاده بود که کسی اینطوری خارم کنه و بهم رو دَست بزنه با یه حرکت روی تخت پرتم کرد

تا به خودم بجنبم یکی از پاهام رو گرفت و اهرم پایین تخت که انتهاش به وسیله کِش مانند و انعطاف پذیری وصل بود رو محکم به طرفم کشید و دور مُچ پاهام بست و حالا کاملا اون وسیله قلاده ماننده دور پام قفل شده بود

خدایا ….. این حیوون داشت چه بلایی سرم میاورد ؟!

قبل از اینکه دستش به اون یکی پام برسه جمعش کردم و وحشت زده فریاد زدم :

_داری چیکار میکنی روانی ؟!

_خفه شوووو !!

یکدفعه با پشت دست آنچنان محکم به دهنم کوبید که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و آخ بلندی از بین لبهام خارج شد

از درد خم شدم که از فرصت استفاده کرد و پای دیگمم توی اون وسیله که حتی اسمشم نمیدونستم بست

حالا توی دستاش اسیر بودم ، و اون با چشمای حریصش داشت برندازم میکرد از فکرای که توی سرم چرخ میخورد نفسم به شماره افتاد و برای اولین بار توی زندگیم احساس درموندگی و بدبختی میکردم

 

هوووی نازلی الان وقت کم آوردن نیست !! اگه اینطوری خودت رو ببازی بدبخت میشی میفهمی؟؟ همه دارایی و چیزی که تا امروز با چنگ و دندون ازش محافظت میکردی این مرد راحت ازت میگیره بعدش مثل یه تیکه آشغال راحت پرتت میکنه یه گوشه !!

سعی کردم ترس وجودم رو پس بزنم ، با دیدنش که با لبخند چندش گوشه لبش خیره پاهای برهنه ام بود نگاه لرزونم به سمت پایین کشیده شد که با دیدن لباس زیرم که بخاطر تقلاها و کشیدن پاهام توسط آریا دامن کوتاهم بالا رفته بود و الان در معرض دید قرار گرفته بود

آب دهنم توی گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن با وجود اینکه نشستن سخت بود به هر زوری بود نشستم و با دستای لرزونم دامن لباسم رو پایین دادم که نگاهش بالا اومد و با پوزخند گفت :

_سعی داری چی رو از من پنهون کنی ها ؟!

بدون توجه به حرفش دندونام با حرص روی هم سابیدم و خشن فریاد زدم :

_بیا این لعنتی ها رو از دست و پاهای من باز کن تا با جیغ و داد تموم خونه روی سرت آوار نکردم

انگار به بازی مهیجی نگاه میکنه به حرص خوردن من خندید و درحالیکه به سمت کمد توی اتاق میرفت بلند گفت :

_شروع کن !!

سرم رو کج کردم و ناباور لب زدم :

_چی ؟؟

در کمد رو باز کرد و با تمسخر گفت :

_گفتم یالله شروع کن به جیغ و داد کردن البته اگه صدات به جایی برسه !!

با تقلا به سمت پاهام خم شدم درحالیکه سعی میکردم قفلش رو باز کنم با حرص جیغ زدم:

_آهااااای کمک …. یکی به دادم برسه

نمیدونم چقدر با سری پایین افتاده سعی میکردم قفل پاهام رو باز کنم و توی خودم غرق بودم و درهمون حال جیغ و داد میکردم که با شنیدن صداش دقیق کنار گوشم با ترس توی جام پریدم وحشت زده نگاهش کردم

_زیاد جیغ جیغ نزن این اتاق عایق صداست

کثافتی زیرلب زمزمه کردم و با حرص غریدم :

_بزار من برم چی از جونم میخوای ؟؟

خَم شد و درحالیکه نگاهش توی صورتم میچرخوند با چشمای که شهوت توشون موج میزد گفت :

_دقیق خودت رو میخوام !!

تا به خودم بجنبم با یه حرکت دستامو گرفت و بدون توجه به داد و فریادهام روی تخت خوابوندم و دستام رو به چیزی بالای تخت بست از ترس به نفس به نفس افتاده بودم

با دیدن دستش که به سمت تنها چیز تنش که همون شلوارک پاش بود میرفت ، بغضم بالاخره شکست و هق هقم توی اتاق سرد و سیاهش پیچید

بدون اهمیت به گریه هام کار خودش رو میکرد وقتی که کاملا برهنه شد به طرفم اومد که با چندش سرم رو کج کردم و چشمامو روی هم فشردم با دیدن این حرکتم بلند خندید و گفت :

_چشماتو از چی میدزدی هااا ؟ از بدنی که تا چند دقیقه دیگه روته ؟!

میون گریه فریاد زدم :

_مگه تو خواب ببینی که بتونی بهم دست بزنی !!

انگار جُوک سال رو براش گفته باشم بلند خندید و میون خندهاش بریده بریده گفت :

_ت….تو خواب چرا ؟؟! الان دارم میبینم اونم تو بیداری

بدون اینکه چشمامو باز کنم سعی کردم خودم رو عقب بکشم که کنارم نشست و دستش روی پای برهنه ام گذاشت و درحالیکه نوازش وار تا بالا میکشیدش آروم گفت :

_اینا رو بیخیال…..بگو دوست داری از کجا شروع کنیم پرنسس ؟!

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و لرزون لب زدم :

_به چی قسمت بدم که بیخیال من بشی ها ؟؟!

دستش نزدیک دامنم متوقف شد و جدی گفت :

_الکی خودت رو با این چیزای بیخود خسته نکن چون روی من تاثیری نداره و به هیچ وجه بیخیالت نمیشم

از اینکه دستش روی پام بود چندشم میشد و دوست داشتم دستام باز بودن تا ازش فاصله بگیرم یا حداقل این دستش رو کنار میزدم با تکون دادن دستام سعی کردم بازشون کنم که بی فایده بود و فقط بر اثر تقلاهام مُچ دستام به سوزش افتاده بود

بیصدا قطرهای اشک از چشمام پایین میومدن و لا به لای موهای پرپشت و بلندم گم میشدن ولی هنوزم همونطوری مصمم حاضر نبودم چشمام رو باز کنم

مبادا چشمم به قیافه و بدن برهنه اون لعنتی بخوره ، باور داشتم راهی برای نجاتم هست و این نمیتونه آخر من باشه آخر من اینقدر تلخ و بد نیست حداقل نه تا زمانی که انتقامم رو نگرفتم

وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم دستاش باز شروع کردن به حرکت کردن و آروم دامن کوتاهم رو بالا زد

ولی نمیدونم چی شد که یکدفعه دستاش به لرزه افتادن و نفسش سنگین شد این رو از دستاش که روی بدنم بود و صدای بلند نفساش راحت میتونستم حدس بزنم

تو خودم جمع شدم که صدای ناباورش بلند شد که عصبی گفت :

_باورم نمیشه برای اولین بار توی زندگیم برای لمس یه دختر اینطوری دست و پام داره میلرزه اوووه من چم شده !!

با شنیدن این حرفاش لرز بدی توی تنم نشست ، معلوم بود توی حال و هوای خودش نیست و مشکل جن…سی داره

یکدفعه انگار دیوونه شده باشه بلند شد دستش به سمت دامن تنم رفت و با یه حرکت از تنم بیرون کشیدش جیغ خفه ای کشیدم و بی اختیار چشمام باز شد ، بی اهمیت به من به سمت گوشه اتاق رفت و با یه وسیله عجیب و غریب توی دستش برگشت و جنون وار زیرلب زمزمه کرد :

_با این شروع میکنم ببینم میتونی طاقت بیاری یا نه !!

ناباور نه ای زیرلب زمزمه کردم که پاهام رو باز کرد و دستش به سمت لباس زیرم رفت ، کار خودم رو تموم شده میدیدم که یکدفعه تقه ای به در خورد و سکوت اتاق رو شکست

بی اهمیت باز خواست به کارش ادامه بده که این بار چند تقه پشت سرهم به در خورد ، آریا کلافه اههههههههه ای زیرلب زمزمه کرد و درحالیکه لباسی تنش میکرد با اخمای درهم به سمت در راه افتاد

با یک حرکت در رو باز کرد درحالیکه توی قاب در می ایستاد خشن گفت :

_امیدوارم خیلی کارت مهم بوده باشه که تا در این اتاق اومدی وگرنه میدونی که چه بلایی سرت میارم هووووم ؟!

صدای عزیز به گوش رسید که با لُکنت لب زد :

_ببخشید قربان….ولی آقای هانسون تماس گرفتن و گفتن نتونستن شما رو پیدا کنن الانم اصرار دارن با شما صحبت کنن

_چی ؟؟؟ گفتی کی زنگ زده ؟!

_آقای هان….

توی حرفش پرید و دستپاچه گفت :

_اوکی ‌…..بریم !!

آریا بیرون رفت و در رو بست صدای قدماشون که دور میشدن توی راهرو پیچید ، نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم

این بار واقعا شانش آورده بودم به زور یه کم سرم رو بالا آوردم و نیم نگاهی به وضعیت خودم انداختم

با دیدن حالتم و پاهای برهنه و از همه بدتر لباس زیر قرمز رنگم چشمامو با درد بستم و لعنتی زیرلب خطاب به خودم فرستادم ، خدایا داشت چه بلایی سرم میومد که بخاطر انتقام کارم به همچین جاهایی کشیده شدع

جایی که بخاطر این حس نفرت وجودم هر لحظه ممکنه به تن و بدنم تعرض بشه و من مجبورم دَم نزنم و خفه خون بگیرم !!

یعنی واقعا این انتقام ارزشش رو داشت ؟!
ولی با یادآوری اون زن که فقط اسم مادر رو یدک میکشید عصبی سرم روی تخت کوبیدم و لبامو بهم فشردم تا داغ روی دلش نمیزاشتم مطمعنم آتیش این دلم خاموش نمیشد

نمیدونم چقدر گذشته بود که توی همون حالت بودم و از آومدن اون مردک هیز لعنتی ناامید شده بودم که در اتاق با تیکی باز شد و آریا درحالیکه کت و شلوار شیک و رسمی تنش بود داخل شد

با دیدنش باز ترس توی دلم افتاد که پوزخندی زد و درحالیکه بالای سرم می ایستاد نگاهش رو سرتاپام چرخوند و روی پاهای برهنه ام مکث کرد

با حس نگاه خیره اش توی خودم جمع شدم که به سختی نگاهش رو از اون قسمت بدنم گرفت به چشمام دوخت و گفت :

_از اینکه امشب از دستم دَر رفتی زیاد خوشحال نباش

روی صورتم خم شد و با تمسخر ادامه داد :

_چون به محض برگشتنم اولین کاری که میکنم اینه که کار تو رو یکسره کنم

چی ؟! یعنی واقعا میخواد بره ؟! زبونی روی لبهام کشیدم و با صدای که از زور جیغ و دادهام گرفته بود نالیدم :

_یعنی میخوای دست و پام رو باز کنی ؟؟

انگار مشکل روانی داشته باشه یکدفعه چونه ام رو توی دستاش گرفت و درحالیکه تکونی بهش میداد عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

__گفتم خوشحال نباش…. مجبورم بازت کنم چون سفرم افتاده جلو و بالاجبار الان باید راه بیفتم

آب دهنم رو سختی قورت دادم و از این حرفش امیدی توی دلم شکل گرفت فقط کافی بود دست و پاهام رو باز کنه

بعد از اینکه از حصار اون قفل و زنجیرا آزادم کرد بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد و در رو بهم کوبید

 

با تنی خسته روی تخت نشستم که صورتم از درد توی هم فرو رفت ، لعنتی تموم بدنم از فشار قُل و زنجیرا درد گرفته بود از روی تخت نحسش پایین اومدم ولی تا خواستم قدم از قدم بردارم درد بدی توی بدنم پیچید

آخی از بین لبهام بیرون اومد نگاهم که به پایین پام کشیده شد با دیدن پاهای متورم و قرمزم که بخاطر فشار قفل ها این بلا سرشون اومده بود اخمام توی هم رفت و لعنتی زیرلب خطاب به آریا گفتم

به هر زور و اجباری که بود خودمو به در رسوندم ولی تا خواستم بیرون برم یاد وضعیتی که داشتم افتادم ، چطور میخواستم با این لباس پاره و بدتر از همه لباس زیر قرمز رنگم که توی تنم خود نمایی میکرد توی این خونه قدم بزنم ؟؟

چنگی به موهای پریشونم زدم درو باز کردم نیم نگاهی به بیرون انداختم نه….نمیشد میترسیدم کسی من رو با این وضع بدم ببینه !!

کلافه نگاهم رو دورتا دور اتاق چرخوندم که با دیدن ملافه روی تخت نفسی گرفتم و به اجبار به طرفش راه افتادم و بعد از پیچیدنش دور خودم از اتاق بیرون رفتم

خداروشکر کسی توی راهرو نبود با نفس های بریده با عجله داخل اتاقم شدم و بعد از بستنش قفلش کردم و بهش تکیه زدم

با رسیدنم به جای امن انگار تازه فهمیده بودم ممکن بود اون آریای کثافت چه بلایی سرم بیاره بغضم شکست و هق هقم توی اتاق پیچید با درموندگی هر طوری شده خودم رو به حمام رسوندم

درحالیکه با همون لباسای باقی مونده تنم داخل وان مینشستم شیر آب داغ رو باز کردم و گذاشتم کم کم آب بالا بگیره و تموم بدنم رو در بر بگیره

شاید اینطوری جای دستای اون کثافت از روی بدنم پاک میشد حس میکردم که چطور ذره ذره آب بالا میاد و گرمای بیش از حدش داره بدنم رو میسوزونه ولی بی اهمیت به رو به رو خیره شدم

یه طورایی انگار میخواستم خودم رو تنبیه کنم بدنم از شدت گرما دون دون شده بود ولی هنوزم توی وان نشسته بودم و قصد باز کردن یه ذره آب سرد رو هم نداشتم

با حس رسیدن آب به حد نصاب چشمامو بستم و درحالیکه سرم رو به لبه وان تکیه میدادم تنها کاری که کردم این بود که دستم به سمت شیر آب رفت و بستمش

سعی کردم ذهنم رو آروم کنم و آرامشم رو به دست بیارم و مدام زیر لب با خودم زمزمه میکردم :

_نازی الان وقت کم آوردن نیست ، نباید به این راحتی این بازی رو ببازی و همه چیزت رو به طرف مقابل واگذار کنی !!

نمیدونم چقدر توی این حال بودم که دیگه آب سرد شده بود و منم تقریبا خوابم گرفته بود ولی خوبیش این بود که حالم خیلی بهتر از قبل شده بود

بدون اینکه نیم نگاهی به خودم بندازم از آب بیرون اومدم و لباسای خیس تنم رو با چندش گوشه ای انداختم

هنوز هم که هنوزه حس میکردم رد انگشتاش روی تنم باقی مونده و باز داشت حالم رو بهم میزد ، سرم رو تکونی دادم تا این فکرای آزار دهنده رو دور بریزم

عصبی به طرف تخت راه افتادم و بی جون دراز کشیدم و با حس امنیت از اینکه در قفله و اون لعنتی هم خونه نیست با همون وضعیت برهنه ای که بودم ملافه روی تخت روی خودم کشیدم و کم کم بیهوش شدم

نمیدونم چقدر خواب بودم که با سرو صدایی که از اطرافم به گوشم رسید بیدار شدم و از لای پلکای نیمه بازم نگاهمو به اطراف چرخوندم دستم به سمت بالشتم رفت که زیر سرم تنظیمش کنم و باز بخوابم که با شنیدن صدای عصبی نصرت وحشت زده روی تخت نشستم

_درو باز کن دیگه !!!

انگار تازه هشیار شده باشم درمونده نگاهی به وضعیت خودم انداختم درحالیکه با سرفه ای گلوم رو صاف میکردم به سختی با صدایی که به شدت گرفته بود نالیدم :

_الان حاضر میشم میام !!

تقه محکمی به در کوبید و عصبی فریاد زد :

_زود باش

و شنیدم که زیر لب غُرغُرکنان اضافه کرد

_انگار پرنسسه که تا لنگ ظهر خوابیده و الانم باید منتظر باشم سه ساعت تا خانوم آماده بشن

بی اهمیت به حرفاش چشمامو مالیدم و به سختی از روی تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس فرم جدیدی که از توی کمد بیرون اورده بودم کلافه رو به روی آیینه ایستادم

با دیدن خودم وحشت زده یک قدم به عقب برداشتم ، بیشتر بدنم توی درگیری با آریا خون مرده و کبود شده بود به اجبار ساپورتی پوشیدم تا مبادا کبودی روی پاهام معلوم باشه

از طرف دیگه موهام شونه کردم و دور خودم پخششون کردم که بخاطر بلندیشون تقریبا تموم گردنم رو پوشوندن و اینطوری قسمتی که جای دندونای اون لعنتی روی گردنم بود پوشونده شد

تا حدودی موفق شدم ظاهرم رو مرتب کنم به جز چشمام که سرد و بی روح شده بودن از اتاق بیرون زدم که با دیدن نصرت دقیق پایین پله ها اخمامو توی هم کشید و زیرلب با خودم زمزمه وار نالیدم :

_اوووه خدایا…..حوصله این یکی رو دیگه ندارم !!

خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و همونطوری که بهش فشار میاورد عصبی غرید :

_ساعت خواب !!!

کلافه چشمامو تو حدقه چرخوندم و بی حوصله لب زدم :

_حالم خوب نبود …. حالا هم بهتر دستت رو بکشی

پوزخندی بهم زد و عصبی گفت :

_اگه نکشم چی میشه مثلا ؟؟

این چند وقته خیلی فشار روم بود مخصوصا با کار دیشب آریا که ظرفیتم رو پُر کرده بودش یکدفعه انگار منفجر شده باشم به سمتش چرخیدم و دستش رو آنچنان پیچوندم که اخ بلندی گفت

ولی بی اهمیت فشار بیشتری بهش آوردم و درحالیکه پشتش قرار میگرفتم از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_اون وقت اگه دستت رو شکستم مقصر خودتی !!

باز خواست چیزی بگه که فشار بیشتری به دستش دادم و بلند تر فریاد زدم :

_بار آخره دارم بهت هشدار میدم کم به پروپای من بپیچ وگرنه بد میبینی متوجه ای ؟؟!

به اجبار سری تکون داد که ولش کردم و بیخیال صبحانه از پله ها بالا رفتم وارد اتاق پریا شدم که با دیدنش که حاضر آماده درحالیکه چمدوناش مرتب گوشه اتاق بودن ابروهام از تعجب بالا پرید همونطوری که به طرفش میرفتم بغلش کردم و سوالی پرسیدم:

_این چمدونا برای چیه ؟!

با دیدن نگاه غمگینش تازه یادم افتاد که اون نمیتونه حرف بزنه شرمنده دستی روی موهاش کشیدم که صدای از پشت سرم بلند شد :

_یعنی میخوای بگی یادت رفته که قراره بیای خونه من ؟؟

به عقب چرخیدم که با دیدن آراد ابروهام با تعجب بالا پرید این اینجا چیکار میکرد

یعنی به این راحتی میتونه توی این خونه رفت و آمد کنه پس دیگه من برای چیش بودم ؟! خودش راحت میومد اون پرونده رو برمیداشت دیگه !! انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند که بهم نزدیک شد و گفت :

_رفت و آمد من خیلی وقته که توی این خونه زیر نظر گرفته میشه !!

با چشمای ریز شده سوالی پرسیدم :

_یعنی چی ؟؟

تو گلو خندید و گفت :

_یعنی حتی دستشویی رفتنم رو هم زیر نظر دارن واضح تر از این بگم ؟!

اوووه خدای من…. اینا دیگه کی بودن ؟ از یه طرفش دخترش رو به این آدم میسپاره و از طرف دیگه کوچکترین اعتمادی بهش نداره مگه همچین چیزی امکان داره ؟!

با چشم و ابرو اشاره ای به پریا کردم و سوالی پرسیدم :

_پس چطور دخترش رو به تو سپرده ؟؟

دستی به ته ریشش کشید و جدی گفت :

_چون میدونه من به پریا آسیبی نمیزنم و بیشتر از جونمم دوستش داشتم

انگار دیگه دوست نداشت بیشتر از این توضیح بده چون به سمت پریا رفت و گفت:

_حالام بهتره بریم تا دیر نشده !!

سری تکون دادم و با عجله به طرف اتاقم رفتم زود لباسم رو عوض کردم که دیدم پریا و آراد در سالن منتظرم ایستادن ، با دیدنم به طرف ماشین رفتن ، آراد پریا رو پشت نشوند و کمربندش رو بست درحالیکه خودش پشت رول مینشست خطاب بهم گفت :

_بیا سوار شو !!

به خودم اومدم و به طرف عقب راه افتادم ولی قبل از اینکه در رو باز کنم در جلو باز شد و آراد بلند صدام زد و گفت :

_احیانا من رو که با راننده شخصیتون اشتباه نگرفتید خانوم ؟؟!

به اجبار جلو رفتم و درحالیکه سوار میشدم عصبی در ماشین رو محکم بهم کوبیدم که چشم غره ای بهم رفت و شنیدم زیرلب مزمزمه کرد :

_حیف ‌….که اینجاییم !!

پاشو روی گاز فشرد و از خونه بیرون زد با حس آزادی و رها شدن از اون خونه و آدماش و حس اینکه باز میتونم خودم باشم همون نازی شیطون و کله خر که کسی جرات همکلام شدن باهاش رو نداشت به طرفش برگشتم و شاکی گفتم :

_هااااا ؟! واس ما شاخ و شونه میکشی ؟! حالا که تو اون خونه نیستیم ببینم میخواستی چیکار کنی یارو ؟!

با شنیدن این حرفا از دهنم برای ثانیه ای خشکش زد و برخلاف انتظارم که الان تند وتیز جوابم رو میده قهقه اش بالا گرفت و میون خنده بریده بریده گفت :

_هاااا …..همینه جون داداش….خودت باش

حالا فهمیدم دلیل خنده هاش چیه از اینکه داشتم بعد از مدت ها آزادانه و با لهجه خودم کوچه بازاری حرف میزدم خوشش اومده بی اختیار خندم گرفت که از چشمش دور نموند درحالیکه فرمون رو میچرخوند با خنده گفت :

_چه عجب بالاخره ما خنده خانوم رو دیدیم !!

با این حرفش به فکر فرو رفتم راست میگفت من زیاد نمیخندیدم یعنی زندگی جای شادی و لبخند برای من باقی نزاشته بود ،با توقف ماشین در عمارت به خودم اومدم و پیاده شدم و کمک کردم پریا هم پیاده شه

آراد به سمت صندوق عقب رفت ، دست پریا رو گرفتم و جلوتر ازش به سمت ساختمون رفتم و منتطر ایستادم که در سالن باز شد آراد با چند چمدون توی دستش کلافه داخل سالن شد با دیدنمون چشم غره ای بهمون رفت گفت :

_یه وقت کمکی نکنید ها ؟!

پریا ریز ریز خندید که آراد نگاش کرد و با لبخند گفت :

_ای پدرسوخته به من میخندی ؟؟؟

به طرفت ته سالن راه افتاد و گفت :

_دنبالم بیاید تا اتاقاتون رو نشونتون بدم خانوما

اتاق پریا رو نشون داد که بعد از تعویض لباساش با شوق از اتاق جدیدش پشت میز نشست و شروع کرد به نقاشی کشیدن ، با دیدن سرگرم بودنش خسته از اتاقش بیرون زدم و خواستم وارد آشپزخونه شم که آرادی که رو به روی تلوزیون روی مبل لَم داده بود بلند صدام زد و گفت :

_نمیخوای اتاقت رو ببینی ؟؟

شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم که بلند شد و درحالیکه به طرف اتاقای ته سالن راه میفتاد با اشاره ای ازم خواست دنبالش برم با کنجکاوی دنبالش راه افتادم که در اتاقی رو باز کرد

با لبخندی پلید گوشه لبش خیرم شد که با تعجب نگاش کردم و پا داخل اتاق گذاشتم که با دیدن اتاق و وضعیتی که داشت پام به زمین چسبید و با چشمای گشاد شده خیره اطرافم شدم

 

 

 

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادرین
ادرین
2 سال قبل

عالی

Asi
Asi
2 سال قبل

سلام ،دمت گرم نویسنده فقط متعجبم با این قلم عالی چرا اینقد بازدید داره من که زیادی خوشم اومد ادامه بده فایتینگ⁦✊🏻⁩🤪

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خسته نباشید .خیلی رمان خوبیه .فقط زود به زود پارت بگذارید ممنون

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x