رمان عشق ممنوعه استاد پارت 77

5
(1)

با چشمای ریز شده لب زد :

_اول بگو چرا تا این حد برات مهمه ؟؟

حالا چی میگفتم که بهم شک نکنه ؟؟ لبامو بهم فشردم و دستپاچه گفتم :

_اوووم همینطوری دوست دارم بدونم

آهااانی زیرلب زمزمه کرد و کلافه شروع کرد به حرف زدن

_شخص مهمی نیست ولی تا اونجایی که میدونم نباید کسی بهش نزدیک شه

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_چرا ؟؟

خیره چشمام شد و با لحن ترسناکی‌ گفت :

_چون ممکنه بهش صدمه بزنه !!

با این حرفش یاد صورت بی روح اون زن که بین موهای بلندش‌ پنهون شده بود افتادم و بی اختیار مو به تنم سیخ شد

زبونی روی لبهام کشیدم و سعی‌‌ کردم ترسم رو پس بزنم پس درحالیکه لبخند کوچیکی روی لبهام مینشوندم آروم لب زدم :

_داری دستم میندازی نه ؟؟

جدی گفت :

_خودت چی فکر میکنی ؟!

لحن جدی و مطمعنش باعث شده بود یه طورایی ترس برم داره و وحشت کنم طوری که آراد با دقت نگاهی بهم انداخت و گفت :

_حالت خوبه ؟؟

دستپاچه دستی به گونه های رنگ پریده ام کشیدم و گفتم :

_آره آره خوبم

پوزخندی گوشه لبش و با تمسخر گفت :

_باورم نمیشه خودتی !!

بهت زده لب زدم :

_یعنی چی ؟!

بلند شد و به سمتم اومد بی اختیار چند قدمی عقب‌ رفتم که پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد یکدفعه با برخورد پشتم با دیوار ایستادم که بهم چسبید

سرش رو پایین آورد و با لحن آرومی کنار گوشم زمزمه کرد :

_یعنی اینکه با دختری که روز اول میشناختم زمین تا آسمون فرق کردی

گیج خشکم زد ولی همین که دستش میخواست روی بالا….تنه ام بشینه به خودم اومدم و حرصی مُچ دستش رو گرفتم

_فکر نکن میتونی با این حرفا و کارا حواسم رو پرت کنی !!

چشماش رو عصبی روی هم فشرد و درحالیکه ازم فاصله میگرفت خسته گفت :

_ای بابا بیخیال نمیشی نه ؟؟

لبامو جلو دادم و با لجبازی گفتم :

_نووووچ نمیشم

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

_باشه بابا من تسلیمم !!

پیروز نگاهی بهش انداختم

_ حالا که تسلیمی پس حرف بزن

دستاش رو دو طرفم به دیوار ستون کرد و درحالیکه نگاهش رو به چشمام میدوخت چیزی گفت که مات و مبهوت موندم

_فقط اینو میدونم که یه روزی مامان به این عمارت آوردش

سرمو کج کردم و با بُهت لب زدم :

_مامانت ؟

انگار نه انگار دارم بازجوییش میکنم سرش رو پایین آورد و بعد از بوسه کوتاهی که روی نوک بینی ام نشوند آروم لب زد :

_آره مامانم چندسالی هست آوردتش

دستامو روی سینه اش گذاشتم و با زیرکی پرسیدم :

_یعنی فامیلشه ؟؟

توی فکر فرو رفت و بعد از چندثانیه گفت :

_نمیدونم دقیق چون تا حالا فامیلی از مامان ندیدم و نمیشناسم ولی وقتی آوردش و اتاق ته عمارت رو بهش داد از ما خواست بخاطر راحتیش زیاد اون سمتی نریم

پوزخندی گوشه لبم نشست بایدم فامیلی ازش نبینی و نشناسی اگه میفهمیدی چیکار کرده که مجبور شده تموم ایل و تبارش رو ول کنه و بیاد مطمعنم از شنیدنش خوشحال نمیشی

نمیدونم چند دقیقه ای توی فکر بودم که تکونی بهم داد و گفت :

_با توام حواست کجاست ؟؟

به خودم اومدم و گیج لب زدم :

_هااان چی گفتی

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :

_پرسیدم خوبه دیگه راضی شدی ؟؟

برای اینکه بیشتر به حرف بیارمش دستمو روی سینه اش تحر…یک وار کشیدم و گفتم :

_چیه خسته شدی میخوای زودی از دستم در بری ؟؟

نیم نگاهی به دستم که روی سینه اش بود انداخت و گفت :

_اگه بدی که نه !!!

گیج لب زدم :

_هااا چی بدم ؟؟

نگاهش روی تنم طوری که انگار هیچ لباسی ندارم چرخوند و گفت :

_بهم بدی دیگه !!

با اینکه از پررو بودنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم و به شوخی لب زدم :

_تو تا دو سه بچه توی پاچه ما نکنی ول نمیکنی نه ؟؟

چشماش برقی زد و با هیجان گفت :

_خوبه میدونی که عاشق بچه هااام !!

سری به نشونه تاسف تکونی دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_آره از نیش بازت معلومه

روم خم شد و با حال و هوای خاصی گفت :

_پس بریم تو کارش ؟؟

نه این واقعا همه چی رو جدی گرفته !!
با خنده مشت آرومی روی سینه اش کوبیدم و گفتم :

_برو بابا دیوونه !!!

بدون اهمیت به مشتم خم شد و درحالیکه سرش رو توی گودی گردنم فرو میکرد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_آره دیونه‌ام دیونه تو !!

با اینکه کم کم داشتم تحت تاثیر حرفا و گرمای تنش قرار میگرفتم ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم حرف رو جای دیگه بکشونم

پس نفسی تازه کردم و با صدایی که میلرزید سوالی پرسیدم :

_ تو تا حالا از نزدیک دیدیش ؟؟

با این حرفم خشکش زد و همونطوری موند بعد از چند ثانیه حرصی ازم جدا شد و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند خشمگین لب زد :

_تو هیچ موقعیتی بازم ول کن اون زن نیستی نه ؟!

توی سکوت خیره اش شدم که پوووف کلافه ای کشید و با چیزی که گفت با تعجب خیره دهنش شدم

_باشه بابا….نه ندیدمش یعنی مامان میگفت از غریبه ها میترسه و بهش نزدیک نشید منم هیچ وقت سمتش نمیرفتم یعنی اصلا برام مهم نبود که برم

یعنی چی که گفته سمتش نرید و میترسه ؟! نکنه براش شخص مهمیه ؟؟ اصلا چرا باید اون رو بیاره اینجا توی عمارت درست بغل گوش خودش نگهداریش کنه ؟؟؟

تموم این سوالا توی ذهنم میچرخید و داشت کم کم دیووونه ام میکرد باید هر طوری‌ شده سر از کار این زن درمیاوردم

با این فکر زبونی روی لبهام کشیدم و دستپاچه پرسیدم :

_اسمش رو میدونی ؟!

چشماش رو زیر کرد و با حالتی که انگار داره سعی میکنه چیزایی رو به یاد بیاره کلافه گفت :

_اسمش رو یه بار مامان گفت ولی ولی …..

یک قدم سمتش برداشتم و درحالیکه توی‌حرفش می پریدم بی معطلی پرسیدم :

_ولی چی ؟؟

لباشو بهم فشرد و با صورتی آویزون گفت :

_یادم رفته !!

ناامید نگاهی بهش‌ انداختم و با زیرکی پرسیدم :

_چطور شما هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا این رو آوردی تو خونمون ؟؟

درحالیکه در‌کمد لباسی رو باز‌ میکرد بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_نه چون تو عمارت به این بزرگی اصلا وجودش رو اونم ته باغ حس نکردم

آهانی زیرلب زمزمه کردم و به فکر فرو رفتم یعنی این زن کیه و چه رازی پشتش هست که حاضر شده بیارتش توی این عمارت اونم دقیق بغل گوش خودش

باید تا دیر نشده میرفتم و سر از کارش در‌میاوردم آره باید هویت اصلی این زن رو میفهمیدم توی ذهنم داشتم براش نقشه میکشیدم

که یکدفعه با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و گیج نگاهمو به چشمای تیزبین آراد دوختم کی کنارم اومده بود که متوجه اش نشدم

آروم لب زدم :

_هااااا ؟؟

_حواست کجاست چندباری صدات زدم‌

موهامو پشت گوشم زدم و با لبخند مصلحتی گفتم :

_ببخش تو فکر بودم

آهانی زیرلب زمزمه کرد و نزدیکم شد

با تعجب نگاهش کردم و گفتم :

_چیه هی میای به من میچسبی ؟؟

_آخه به تو که زنمی نچسبم به کی بچسبم ؟؟

از گوشه چشم نگاهی‌ بهش انداختم و با پوزخندی لب‌ زدم :

_زنت ؟؟

با این حرفم انگار بهش برخورده باشه یکدفعه ازم فاصله گرفت و حرصی گفت :

_باز شروع کردی !؟

دست به سینه ایستادم و جدی گفتم :

_مگه دروغ میگم ؟!

چشم غره ای بهم رفت و با غیض لب‌ زد :

_حالا هرچی نباید دم به دقیقه بگی که !!

_میگم چون باید گفته شه !!

بیقرار درحالیکه طول اتاق رو بالا پایین میکرد حرصی گفت :

_ا‌ونوقت میفرمایید چرا ؟؟

با لبخند بدجنسی گوشه لبم گفتم :

_برای جلوگیری از اینکه هوا برت نداره که این ازدواج واقعیه میگم !!

یکدفعه قدماش از حرکت ایستاد و سرش به سمتم چرخید

_چی ؟؟

توی سکوت خیره اش شدم که تلخ خندید و درحالیکه سرش رو با تاسف به اطراف تکونی میداد گفت :

_من رو بگو تو چه فکریم اونوقت تو !!

حوصله بحث های تکراری نداشتم پس دستی به صورتم کشیدم و گفتم :

_برای هر‌دومون بهتره همه چی مشخص ب…..

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

_هیس نمیخوام دیگه چیزی بشنوم !!

توی سکوت لبامو بهم فشردم که پشت بهم راه بیرون رو در پیش گرفت ولی همین که دستش روی دستگیره نشست از حرکت ایستاد و جدی خطاب بهم گفت :

_در ضمن دیگه هم در مورد اون زن کنجکاوی نکن مخصوصا جلوی خانواده و مامانم

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه در رو بهم کوبید و بیرون رفت پوووف کلافه ای کشیدم و به عقب سمت پنجره چرخیدم که یکدفعه یاد اون زن افتادم

نگاهمو توی باغ به دنبال پیدا کردن راهی برای رفتن سراغش چرخوندم باید هر طوری شده گره کور این ماجرا رو باز میکردم و هویت واقعیش رو میفهمیدم

” آراد ”

چند روزی گذشته بود و خداروشکر دیگه نازی درباره اون زن فضولی نمیکرد اول نمیخواستم اطلاعاتی درموردش بهش بدم

ولی وقتی دیدم اینطوری‌کنجکاوی میکنه و گیر داده به اجبار مجبور شدم یه چیزایی بهش بگم شاید اینطوری بترسه و حداقل بخاطر مامانم دیگه نزدیکش نشه

چون میدونستم مامان تا چه حد به قسمت حیاط پشتی مخصوصا اتاقی که ته باغ به اون زن داده بود حساس بود و دلش نمیخواست کسی اون سمت بره و ماهم هیچ وقت مزاحمش نمیشدیم

ولی از طرفی از نازی مطمعن نبودم چون میدونستم بی سر و صدا و ساکت یه جا بند نمیشه و تا کاری دستم نده بیخیال نمیشه برای همین مجبور شدم یه چیزایی بهش بگم

بلکه دلسرد شه و دست از کنجکاوی بیشتر در موردش برداره که خداروشکر چندروزی که مامان اینا برگشته بودن ساکت بود و دیگه کمترم توی حیاط میرفت

صبح که از خونه بیرون زده بودم از بس کار سرم ریخته شده بود تا عصری مشغول بودم و بعد از اینکه بالاخره کارام تموم شد و به خونه برگشتم طبق معمول همیشه توی اتاق کارم مشغول جمع و جور کردن کارها بودم

که با شنیدن صداهایی که از حیاط به گوش میرسید کنجکاو خودکار توی دستمو لای پرونده جلوم گذاشتم بلند شدم و به سمت پنجره قدی اتاق رفتم

همین که پرده رو کناری زدم با دیدن نازی که همراه سگ توی بغلش با مامان بحث میکرد حرصی چشمامو روی هم فشردم و زیرلب زمزمه کردم :

_ای خدا بازم شروع شد !!

میدونستم الان باز دعواشون میشه پس قبل اینکه کار بالا بگیره از اتاق بیرون زده و از پله ها سرازیر شدم

خاتون که توی سالن مشغول بود با دیدنم لبخندی زد و گفت :

_خسته ای چیزی میخوری برات بیارم ؟!

از اینکه همیشه هوامو داشت و درکم میکرد لبخندی گوشه لبم نشست و بلند گفتم :

_قربونت خاتونم برم من ….آره یه چای درست کنی میخورم !!

درحالیکه از جاش بلند میشد زیرلب خدانکنه ای زمزمه کرد و با مهربونی گفت :

_چشم پسرم !!

بلکه خاتونم به فکر ما باشه و کمی بهمون محبت کنه وگرنه مادر و زنمون که هیچ منو یادشون رفته محبت که اصلا نمیکنن برعکس همش چشمشون دنبال همدیگه اس

ببین چه چیزی از همدیگه پیدا میکنن و همون رو بکنن پوتک و بکوبن تو سر دیگری ، دیگه کم کم داشتم از دستشون عاصی میشدم

همین که به حیاط رسیدم صدای حرف زدنشون واضح تر به گوشم رسید که چطوری برای همدیگه شاخ و شونه میکشن

_حق نداری این سگ رو بیاری تو خونه زندگیم فهمیدی ؟؟

نازی حرصی سگه رو توی بغلش گرفت و گفت :

_نمیشه که تو حیاط بزارمش کوچولوعه !!

مامان چشم غره ای بهش رفت و گفت :

_خونه زندگی من جای حیون نجس نیست !!

نازی درحالیکه از زور خشم نفس نفس میزد جلو اومد و با غیض گفت :

_شما حرص نخور میبرمش اتاق خودم

بعدش لوسی رو بلند کرد و جلوی چشمای گرد شده ام کاری کرد که ناباور خشکم زد

به زور سعی داشت لوسی رو توی‌ بغل مامان بزاره اونم چی ؟؟ مامانی که به شدت روی حیوان حساس بود مخصوصا سگ و گربه !!

با این حرکتش جیغ مامان بالا گرفت و وحشت زده سعی کرد از نازی فاصله بگیره ولی نازی مگه ول کن بود ؟؟!

دنبالش میرفت و با لحن خاصی مدام تکرار میکرد :

_بغلش کنی ببینی چه نازه دیگه اینطور نمیگی !!

مامان وحشت زده دستاش رو بالا برد و با جیغ گفت :

_وااای ببرش کنار !!

لوسی‌ رو توی دستاش جلوی مامان تکونی داد و گفت :

_چرا ببین چه خوشگله !!

با دیدن این حرکاتش خندم گرفته بود ولی حس میکردم تموم این کارا رو از لج مامان انجام میده که حرصش بده

قبل از اینکه همه چی بهم بریزه و دعوا بالا بگیره جلو رفتم و بلند نازی رو صدا زدم و گفتم :

_نازی خانوم !!

با شنیدن صدام با تعجب درحالیکه لوسی هنوز توی دستاش بالا گرفته بود به سمتم چرخید و گفت :

_بله !!

حرصی با چشم و ابرو اشاره ای به مامان کردم و گفتم :

_یه لحظه میای کارت دارم ؟؟

بی اهمیت بهم باز کارش رو از سر گرفت و درحالیکه به مامان نزدیک میشد گفت :

_بزار فعلا مشکلمون رو با مامانت حل کنیم بعدش میام پیشت !!

مامان با چندش خودش رو عقب کشید و با نفس نفس سرش فریاد زد :

_برو کنار دختره دیوونه !!

نازی انگار به سرش زده باشه به کارش ادامه میداد به اجبار جلو رفتم و با یه حرکت لوسی رو از دستش گرفتم و درحالیکه راه میفتادم بلند خطاب بهش گفتم :

_میخوایش دنبالم میای وگرنه خودت میدونی ممکنه چه بلایی سرش بیاد

مجبور بودم تهدیدش کنم انگار تهدیدم کارساز بود چون پشت سرم راه افتاد و غُرغُرکنان بلند گفت :

_بده من سگم رو !!

_تا وقتی رفتارت اینه از لوسی خبری نیست !!

پیراهنم رو از پشت گرفت و کشید

_یعنی چی ؟؟

پوزخندی زدم و گفتم :

_الان میفهمی !!

بی اهمیت بهش ایستادم و بلند یکی از نگهبان های خونه رو صدا زدم :

_علی زود بیا ببینم !!

نازی حرصی به سمتم اومد و سعی کرد سگه رو از دستم بگیره

_بده بهم ببینم !!!

دستامو بالا گرفتم و عصبی گفتم :

_برو کنار !!

عین دختر بچه های لوس لباشو جلو داد و با لجبازی گفت :

_نمیخام !!

علی نفس نفس زنون خودش رو رسوند

_بله قربان امری داشتید ؟؟

سگ رو سمتش گرفتم

_این رو بنداز توی انباری تا بیام تکلیفش رو مشخص کنم

نازی جیغ زد :

_چی ؟؟؟

همین که علی جلو اومد تا سگ رو از دستم بگیره ، نازی با یه حرکت درست عین کوالا ازم آویزون شد و درحالیکه از دو طرف یقه های پیراهنم میگرفت و سعی داشت خودش رو بالا بکشه حرصی ادامه داد :

_نه نه نمیزارم ببریش !!

بخاطر اختلاف قدی زیادمون اینطوری سعی داشت خودش رو بهم بچسبونه و بالا بکشه تا سگ رو از دستم بگیره به همین خاطر دستمو بالاتر گرفتم

میدونستم جدیدا تموم تنهایی هاش رو با این سگه پُر میکنه و چقدر بهش وابسته اس پس سعی داشتم با این کار تنبیهش کنم تا دور و بر مامان کمتر بچرخه و دیونه بازی دربیاره

چون میترسیدم با این کارا خودش رو توی خطر بندازه و مامان براش مشکل درست کنه این هم همون چیزی بود که من ازش میترسیدم

علی بدبخت همونطوری خشک شده با چشمای گشاد شده خیره ما دوتا که چطوری‌ بهم چسبیده ایم شده بود و تکونم نمیخورد

وقتی اوضاع رو اینطوری‌ دید صدام زد و گفت :

_بالاخره من چیکار کنم قربان !!

نیم‌ نگاهی‌ به صورت حرصی نازی‌ که چطور با خشم چشم ازم نمیگرفت انداختم و گفتم :

_بیا جلو کاری که گفتم انجا……

باقی حرفم با کاری که نازی کرد نصف و نیمه رها شد و با پشت درحالیکه نازی هنوز بهم آویزون بود پخش زمین شدم

روی زمین درحالیکه نازی روم بود افتاده بودم یکدفعه از درد بدی که توی سرم پیچید صورتم درهم شد و زیرلب آروم نالیدم :

_آخ خدا سرم !!

وقتی افتاده بودم سگه از دستم رها شده و با سرعت بین درختا رفته بود نازی که تموم مدت روم بود دستشو روی سینه ام گذاشت و درحالیکه سعی داشت بلند شه عصبی گفت :

_دیوونه ببین چیک…..

باقی حرفش با چرخیدن نگاهش اطراف سرم نصف و نیمه رها شد و وحشت زده گفت :

_ای..این خون برای چیه ؟؟

چی‌؟! خون ؟؟
تکونی خوردم که وحشت زده از روم کناری رفت و دستپاچه گفت :

_نه نه تکون نخور !!

علی که تموم مدت تماشاگر بود کنارم روی پاهاش نشست و نگران گفت :

_انگار سرتون خون ریزی کرده قربان

پووووف لعنتی حتما موقعی که با پشت زمین خوردم سرم به جایی خورده هرچند لحظه موقع افتادن یه دردی هم حس کردم ولی فکر نمیکردم تا این حد جدی باشه

بیخیال دستمو به سمت علی گرفتم و گفتم :

_کمکم کن بلند شدم

_چشم قربان !!

همین که‌ دستمو توی دستش گذاشتم نازی وحشت زده صدام زد و گفت :

_نه نه تکون نخور !!

با تعجب نگاهش کردم

_چرا ؟؟

باورم نمیشد توی چشماش اشک جمع شده بود و با بغض گفت :

_میترسم خون ریزی مغزی بکنی !!

ها ؟! این الان برا من نگرانه و کم مونده بزنه زیر گریه ؟؟ با دیدن حالش و لب و لوچه آویزونش بی اختیار تو گلو خندیدم و بعد از اینکه به کمک علی صاف روی زمین نشستم

به سمتش چرخیدم و درحالیکه ضربه آرومی روی نوک دماغش میزدم آروم گفتم :

_دیوونه آدم که بخاطر این ضربه کوچیک ضربه مغزی نمیشه که !!

نگران نگاهی پشت سرم انداخت و گفت :

_ولی نمی…..

باقی جمله رو از زور بغض نصفه نیمه رها کرد و یکدفعه جلوی چشمای ناباورم قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با صدای گرفته ای به سختی گفت :

_همش تقصیر منه !!

باورم نمیشد یعنی دوسم داره که اینطوری بخاطر این زخم کوچیک داره گریه میکنه لبخند کم جونی گوشه لبم سبز شد و دهن باز کردم چیزی بهش بگم

ولی یهویی مامانی که فکر میکردم داخل رفته عصبی به سمتمون اومد و خطاب به نازی گفت :

_برو کنار ببینم دختره سبک سر ، ببین بخاطرت چه بلایی سر پسرم اومد ؟؟

نازی همونطوری خشکش زد که مامان باغیض تنه محکمی بهش کوبید و حرصی اضافه کرد :

_از سر راهم برو کنار !!

بلند شدم و درحالیکه دستی به پشت سرم می کشیدم با اخمای درهم صداش زدم

_عه مامان !!

مامان کنارم ایستاد و درحالیکه با نگرانی نیم نگاهی به پشت سرم مینداخت گفت :

_جان مامان چی‌ شدی ؟؟

بی اهمیت بهش نگاهی به نازی بغض کرده انداختم و آروم خطاب به مامان لب زدم :

_نازی‌ تقصیری نداشت که !!

چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_تقصیری نداره و سر تو اینطوری شده ؟؟

کلافه پوووفی کشیدم :

_اتفاقی بود !!

پوزخندی زد و گفت :

_هه اتفاقی ؟؟

اشاره ای به علی کرد و جدی اضافه کرد :

_کمکش کن ببره داخل تا زنگ بزنم دکتر‌ بیاد

علی زودی زیر بغلم رو گرفت و با احترام خطاب‌ به مامان گفت :

_چشم خانوم !!

دستش رو پس زدم و بی حوصله گفتم :

_خودم میتونم راه برم !!

به سمت نازی که گوشه دور از همه کِز‌ کرده بود برگشتم و درحالیکه دستمو سمتش میگرفتم خطاب بهش گفتم :

_بیا بریم !!

نیم نگاهی به مامان انداخت و به سمتم اومد ولی همین که میخواست دستش رو توی‌ دستم بزاره مامان سد راهش شد و با غیض گفت :

_وایسا ببینم کجا در میری؟؟

نه مامان بیخیال این ماجرا نمیشد !! پوووف کلافه ای کشیدم و جلوتر رفتم تا مانعش بشم ولی یکدفعه سینه به سینه نازی ایستاد و با خشم گفت :

_این دفعه رو کاریت ندارم فقط بخاطر حال بد آرادِ وگرنه دفعه بعد از این شوخی ها با من بکنی و بخوای مسخره کنی و‌ دستم بندازی کاری‌ میکنم که اسمتم یادت بره

این شدت تنفر از مامان بعید بود !!
با تعجب کنار نازی ایستادم و بهت زده صداش زدم و گفتم :

_باورم نمیشه نازی فقط داشت باهاتون شوخی میکرد این حجم تنفر فقط بخاطر یه سگه ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
2 سال قبل

وایییی من منتظر آخرش هستم 🤔

*Faty.b
*Faty.b
2 سال قبل

مرسی از رمان قشنگتون ولی لطفا سریعتر پارت بزارید من خیلی دوستدارم بدونم آخرش چی میشه 🙏🏻🙏🏻😍

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x