1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 78

4
(1)

 

 

بدون اینکه نگاهش رو از نازی بگیره پوزخندی‌ زد و با لحن خاصی گفت :

 

_یه چیزی درون این دخترهِ که داره بدجور من رو آزار میده ولی دقیق نمیدونم چی !!

 

با این حرفش به عینه دیدم که رنگ نازی پرید و دستپاچه به سمتم برگشت و جلوی چشمای ناباورم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد آروم لب زد :

 

_بریم داخل ؟!

 

با دیدن حال بدش بدون اهمیت به سرگیجه ای‌ که داشتم عصبی به سمت مامان برگشتم و گفتم :

 

_این چه حرفیه که میزنی مامان ؟!

 

با این حرفم بالاخره به سختی نگاه از نازی گرفت و به سمتم برگشت ولی همین که نگاهش بهم افتاد وحشت زده گفت :

 

_وااای خون !!

 

با این حرفش تازه متوجه خودم شدم تموم پیراهن سفیدم غرق خون شده بود چشمامو با درد بستم

 

لعنتی فکر نمیکردم اینقدر آسیب دیده باشم که اینطوری خون ریزی کنم ، مامان به سمت علی چرخید و عصبی فریاد کشید :

 

_مگه نگفتم کمکش کن بره داخل

 

علی دستپاچه سمتم اومد و زیربغلم رو گرفت این بار‌ باهاش‌ مخالفت نکردم همراهش شدم داخل که اتاق که رسیدیم روی‌ تخت دراز کشیدم

 

چون همش احساس سرگیجه داشتم فکر کنم فشارم افتاده بود نازی با وحشت کنار تختم نشسته بود و درحالیکه دستمو توی دستاش میفشرد با نگرانی همش نگاهش رو توی‌صورتم میچرخوند

 

طولی نکشید دکتر اومد و بعد از اینکه معاینه ام کرد گفت چیز خاصی نیست و بعد از زدن چند بخیه کوچیک و وصل کردن سِرُمی به دستم خدافظی کرد و رفت

 

تموم مدت نازی و مامان بالای‌‌ سرم درست عین‌ دوتا دشمن ایستاده بودن و برای‌ هم خط و نشون میکشیدن مخصوصا مامانی که حالا دلیلی برای سرکوفت زدن و اذیت کردن نازی پیدا کرده بود

 

دیگه تحمل نداشتم پس نگاهمو به مامان عصبی دوختم و بدون معطلی‌ خطاب بهش گفتم :

 

_میخوام استراحت کنم مامان !!

 

میدونست از قصد اینطوری‌‌ میگم پس به اجبار سمتم اومد و درحالیکه بوسه ای‌ روی پیشونیم مینشوند آروم لب زد :

 

_چشم‌ میرم ولی به خدمتکارا میگم برات چیزای تقویتی بیارن حتما بخوری هااا ؟؟

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم که بعد از چشم غره خفنی که به نازی رفت از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم آخیش راحت شدم

 

به سمت نازی‌ که برعکس همیشه آروم و ساکت گوشه ای ایستاده بود برگشتم و آروم لب زدم :

 

_بیا پیشم !

 

” نازلی ”

 

با حرف آراد سرم به سمتش چرخید و بی حرکت و با چشمایی که بی اختیار لبالب اشک شده بودن خیره اش شدم که سری تکون داد و آروم گفت :

 

_با توام نازی !!

 

دستام مشت شد و سعی کردم جلوی احساسات دخترونه مسخره ای که جدیدا سراغم اومده بود رو بگیرم و کمتر زار بزنم پس صاف ایستادم و به سمتش رفتم

 

کنارش لبه تخت نشستم که دستش روی گونه ام نشست و با تعجب پرسید :

 

_این چه حالیه که تو داری ؟؟

 

به چشماش خیره شدم و سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم اصلا چی‌ میگفتم ؟؟

نمیتونستم بیشتر از این خودم رو لو بدم چون گریه هام به حد کافی آبروم رو برده بودن

 

به اجبار لبخند کم جونی روی لبهام نشوندم و با صدای که نمیتونستم جلوی لرزش رو بگیرم گفتم :

 

_بیخی یه کم ترسیدم فقط همین !!

 

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت پرسید :

 

_ترسیدی یا احساساتی‌ شدی ؟؟

 

نگاه ازش دزدیدم و دستش رو پس زدم

 

_احساساتی چیه ….داری چی میگی برا خودت !!

 

خواستم از کنارش بلند شم و برم که مُچ دستمو گرفت و مانع شد

 

_باشه بابا تو راست میگی !!

 

به اجبار باز کنارش نشستم که با لبخندی که تموم صورتش رو پُر کرده بود خیرم شده و پلکم نمیزد ، نگاه ازش گرفتم و گیج نگاهم رو به اطراف چرخوندم

 

ولی مگه دست برمیداشت ؟!

یه طوری‌ خیرم بود که دستپاچه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ، بالاخره طاقت نیاوردم و درحالیکه تکونی به خودم میدادم گیج لب زدم :

 

_اهوووم میگم چیزی توی صورت من هست ؟؟

 

با همون لبخند شونه ای بالا انداخت و گفت :

 

_نه !!

 

دست به سینه خیره اش شدم و گفتم :

 

_پس چرا دو ساعته زُل زدی به من ؟؟

 

دستمو گرفت و درحالیکه به سمت خودش میکشیدم پررو گفت :

 

_زنمی دوست دارم نگات کنم چیه مگه ؟؟

 

بخاطر حرکت یهوییش تو بغلش افتادم ولی قبل اینکه بخوام حرکتی کنم دستاشو دورم حلقه کرد و با لحن خاصی گفت :

 

_تکون نخور !!

 

ولی من اون لحظه انگار کِرم گرفته بودم یکدفعه تکونی به خودم دادم تا ازش جدا شم و در همون حال بلند گفتم :

 

_شوخیت گرفته ول…

 

باقی جمله ام با صدای داد بلند از دردش نصف و‌ نیمه موند و با ترس بی حرکت موندم

 

همین که سرم رو بالا گرفتم با دیدن صورت گرفته و اخمای درهمش درحالیکه سرش رو محکم با دست گرفته بود بند دلم پاره شد و وحشت زده صاف روی تخت نشستم

 

_آاااااای خدا سرم

 

با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن خودمو نزدیکترش کشیدم

 

_چی شدی؟!

 

بدون اینکه جوابمو بده سرش رو محکمتر بین دستاش گرفت و با درد نالید :

 

_آخ خدا مُردم

 

نکنه موقعی که تکون خوردم باعث شدم سرش به‌‌ جایی بخوره و زخمش سر باز کنه ؟؟! این فکرا مثل خوره به جونم افتاده بودن و داشتن دیوونه ام میکردن

 

_ببینم چی شده زخمت !!

 

همین که خودمو سمت سرش کشیدم تا نگاهش کنم تکونی به خودش داد و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با صدای‌ گرفته ای گفت :

 

_نه نه درد میکنه دست نزن !!

 

با دیدن حال بدش و اینکه دَم به دقیقه اذیتش میکردم و باعث میشدم درد بکشه یکدفعه تموم مقاومتم رو از دست دادم و بلند زدم زیر گریه

 

آرادی که سرش رو محکم بین دستاش‌گرفته بود یکدفعه خشکش زد و با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد ، اشاره ای به سرش کردم و با لبهای آویزون نالیدم :

 

_ببخشید حواسم نبود

 

ناباور نگاهم کرد و گفت :

 

_یعنی تو الان برای سر من داری اینطوری زار میزنی ؟؟

 

سرم رو به نشونه تایید تکونی دادم و از زور‌ گریه هقی زدم که یکدفعه تو آغوش گرمش کشیده شدم ، سرمو روی سینه اش گذاشتم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم

 

توی حال بد و پشیمونی از‌ رفتار نامناسبی‌که باهاش داشتم غرق بودم که یکدفعه با صدای خوشحالش و حرفی که زد خشکم زد و اشکم بند اومد

 

_دیگه مطمعنم دوسم داری !!

 

سرمو از روی سینه اش برداشتم و نگاهمو به صورتش دوختم هیچ اثری از درد توش دیده نمیشد ، یعنی تموم مدت داشته دستم مینداخته و سر به سرم میزاشته ؟؟

 

اشاره ای به سرش کردم و گیج گفتم :

 

_الکی گفتی سرت….

 

منظورم رو فهمید و با خنده سری به اطراف تکونی داد چشم غره ای بهش رفتم و با قهر خواستم بلند شم و از اتاق برم که صدام زد و با چیزی که گفت بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

 

_بیا از اینجا بریم !!

 

به سمتش برگشتم و با تعجب پرسیدم :

 

_چی گفتی ؟؟

 

صاف روی تخت نشست و درحالیکه به چشمام زُل میزد جدی گفت :

 

_گفتم بیا از این خونه بریم !!

 

چی ؟! بعد این همه سختی که کشیدم از این خونه برم ؟! اخمامو توی هم کشیدم و با تمسخر گفتم :

 

_سرت به جایی خورده دیوونه شدی باز ؟؟

 

دست به سینه خیرم شد

 

_نازی الان خیلی جدیم !!

 

با پوزخندی گفتم :

 

_جدی ؟؟ اونوقت برای چی ؟؟

 

کلافه نگاه ازم گرفت و گفت :

 

_چون نمیخوام اذیتت کنن !!

 

با این حرفش بی اختیار تموم عصبانیتم دود شد و به هوا رفت و کم کم لبخندی گوشه لبم سبز شد پس بخاطر رفتار بد امروز مامانش باهام میخواست که از اینجا بریم

 

اگه به خودم بود که برای یه ثانیه هم دلم نمیخواست توی این خونه بمونم و قیافه نحس آدمایی که زندگیم رو تباه کرده اند ببینم

 

ولی فعلا مجبور بودم تا به دست آوردن اطلاعات درست درمونی ازشون اینجا توی این خراب شده بمونم و رفتاراشون رو تحمل کنم این تنها راه چاره من بود

 

پس برای اینکه آراد از خر شیطون پیاده شه لبخندم رو بزرگ تر کردم و به سمتش رفتم باز کنارش روی تخت نشستم ولی این بار با لحن آرومی گفتم :

 

_عه پس نگران منی !!

 

با عشقی که توی چشماش موج میزد نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

 

_میخوای نباشم ؟؟

 

بادی‌ به غبغب انداختم و گفتم :

 

_من میتونم مواظب خودم باشم تو نمیخواد نگران من باشی

 

نگران گفت :

 

_تو نمیدونی خانواده من چطورین !!

 

پوزخندی گوشه لبم نشست هه نمیدونم ؟!

خبر نداشت من خانواده اش رو بهتر از‌خودش‌ میشناسم ، برای اینکه از‌ نگرانی‌ درش بیارم با لبخندی به شوخی گفتم :

 

_انگار یادت رفته هیشکی نمیتونه حریف من بشه !!؟

 

تو گلو خندید و ضربه آرومی روی‌ نوک بینی‌ ام‌ زد و همین که دستاش باز کرد و میخواست به آغوش بکشم یهویی در اتاق باز شد و نمیدونم کی بود که اخمای آراد بهم گره خورد و نگاهش میخ پشت سرم شد

کنجکاو به عقب برگشتم ببینم چه خبره که یکدفعه با صدای داد عصبی آراد بی اختیار به خودم لرزیدم

 

_کی‌ تو رو اینجا راه داده ؟؟

 

همین که به عقب چرخیدم با دیدن آریای که با لبخند گوشه لبش عجیب نگاهم میکرد چشمام گرد شد و زیرلب آروم زمزمه کردم :

 

_بازم تو ؟!

 

هنوز که هنوزه با دیدنش لرزی به تنم مینشست و گذشته بدی که باهاش داشتم جلوی چشمام زنده میشد

 

بدون اینکه نگاه خیره اش‌ رو ازم بگیره داخل اتاق شد و خطاب به آراد گفت :

 

_بخاطر تو نیومدم پس زود جوشی‌ نشو !!

 

آراد که متوجه نگاه بد و منظور دارش روی من شده بود دستمو گرفت ، به سمتش برگشتم که حرصی گفت :

 

_تو‌ برو بیرون !!

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم و بلند شدم ولی همین که میخواستم از کنار آریا بگذرم سد راهم شد شوکه یک قدم به عقب برداشتم ‌و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

 

_دیوونه !!

 

به جای اینکه بدش بیاد برعکس تو گلو خندید درحالیکه روم خم میشد آوم طوری که فقط خودم بشنوم گفت :

 

_آره دیونه ام تو دیونه ام کردی !!

 

این روانی داره چی میگه ؟!

با ترس آب دهنم رو قورت دادم که یکدفعه با صدای داد آراد بی اختیار از جا پریدم و ازش فاصله گرفتم

 

_داری چی دَم گوش زنم وز وز میکنی هااا ؟؟

 

صاف ایستاد و با پوزخند اعصاب خورد کن گوشه لبش گفت :

 

_چیزی که به تو مربوط نیست !!

 

به سمت من برگشت و خیلی عادی ادامه داد :

 

_با تو کار دارم نازی برای همین اینجا اومدم

 

با تعجب اشاره ای به خودم کردم و گفتم :

 

_هاااا با من ؟!

 

توی سکوت سری به نشونه تایید تکون داد

دودل نیم نگاهی به آرادی که درست عین گرگ زخمی نگاهم میکرد انداختم که عصبی اشاره ای بهم کرد و گفت :

 

_گفتم برو بیرون اینجا نمون !!

 

چشمی‌ زیرلب زمزمه کردم و زودی خواستم بیرون برم که آریا جلوی چشمای به خون نشسته آراد مُچ دستمو گرفت و گفت :

 

_کجا ؟؟ گفتم بمون کارت دارم

 

پوووف کلافه ای کشیدم و گفتم :

 

_من با تو کاری ندارم !!

 

سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم که مانع شد دیگه داشت زیاده روی میکرد ، عصبی دندونام روی‌ هم سابیدم و گفتم :

 

_دستمو ول کن !!

 

سرش رو کنار گوشم آورد و حرصی گفت :

 

_مطمعنی نمیخوای‌ بشنوی‌ چی میخوام بهت‌ بگم ؟؟

 

با اینکه کنجکاوی امانم رو بریده بود ولی برای اینکه شرش رو از سر خودم کم کنم زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

 

_آره مطمعنم !!

 

پوزخندی به صورتم زد و دهن باز کرد که چیزی بهم بگه که آرادی که نمیدونم کی از سر جاش بلند شده بود ضربه ای‌ به بازوش کوبید و حرصی بلند گفت :

 

_اگه نمیخوای دستت رو قلم کنم ولش کن !!

 

مغرورانه نیم نگاهی به صورت آراد انداخت و با تمسخر گفت :

 

_حتما با این اوضاع بدت میخوای حال منو بگیری ؟! برو بابا

 

انگار خیلی‌ روی‌ مُخ آراد رفته باشه یکدفعه با این حرفش عصبی با یه حرکت یقه اش رو گرفت و درحالیکه به سمت خودش میکشیدش حرصی گفت :

 

_کم روی اعصاب‌ من یورتمه برو آریا !!

 

آریا انگار نه انگار یقه اش رو گرفته پوزخندی بهش زد و گفت :

 

_این یه چیز شخصی بین من و زنته و به توام اصلا مربوط نیست پس بهتره دخالت نکنی !!

 

آراد عصبی توی صورتش فریاد زد :

 

_خفه شو چه چیز شخصی و پنهونی باید بین تو و زن من باشه هااااا ؟؟

 

دستمو درحالیکه هنوز اسیر دستای آریاذبود عصبی از دستش بیرون کشیدم و بدون اهمیت به نگاه سنگین و معنی دار آراد خطاب بهش گفتم :

 

_من هیچ حرف خصوصی‌ با تو ندارم گرفتی یارو ؟؟

 

عقب گرد کردم و خواستم از اون مخمصه ای که توش گرفتار شده ام دَر برم که بلند صدام زد و با چیزی که گفت بی اختیار پاهام به زمین چسبید :

 

_حتی اگه اون چیز در مورد پدرت باشه ؟؟

 

چی ؟؟ پدرم ؟؟

کنجکاو و با چشمایی که از شدت تعجب گشاد شده بودن به سمتش برگشتم و گیج لب زدم :

 

_چی‌ ؟؟

 

فهمید تونسته کنجکاوم کنه چون با لبخندی پیروز‌ گوشه لبش خونسرد یقه اش رو از‌ توی دستای آراد عصبی‌ بیرون کشید و گفت :

 

_گفتم پدرت…. نکنه اونم فراموش کردی ؟!

 

با این حرفش بند دلم پاره شد و با استرس از گوشه چشم نیم نگاهی به آراد انداختم تا عکس العملش رو ببینم

 

با دیدن چشمای به خون نشسته و گرد شده اش که با کنجکاوی نگاهش رو بینمون میچرخوند برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت و دستام به لرزش‌افتادن

 

نه نباید آراد چیزی‌از این موضوع رو میفهمید چون اینطور تموم نقشه هام نقش برآب میشدن و گند کار در میومد ، اول باید میفهمیدم آریا دقیق چی‌ میدونه ؟!

 

با دستای عرق‌ کرده که لرزششون از کنترلم خارج شده بود زبونی‌‌ روی لبهام کشیدم و خطاب به آریا جدی گفتم :

 

_اوکی بریم ببینم چی‌ میخوای بگی !!

خواستم همراهش برم که آراد سد راهم شد و عصبی گفت :

 

_کجا ؟؟

 

از‌ چشماش میخوندم که تا چه حد عصبیه ولی باید آرومش میکردم تا بزاره با آریا حرف بزنم ولی چطوری‌ ؟؟

 

دستش رو گرفتم و دستپاچه گفتم :

 

_آروم باش فقط میخوام ببینم چی میگه و حرفاش رو بشنوم !!

 

دندوناش رو عصبی روی هم سابید و از پشت دندونای کلید شده اش خشن غرید :

 

_لازم نکرده !!!

 

به سمت آریا برگشت و خشمگین ادامه داد :

 

_توام بهتره بری تا بیشتر از این قاطی نکردم !!

 

پوزخند گوشه لب آریا پررنگ تر شد و بازوی آراد رو گرفت و عصبی‌ دهن باز کرد چیزی بگه که نامحسوس از پشت سر آراد با چشم و ابرو اشاره ای بهش‌ کردم

 

که یعنی یعنی ساکت شو و فعلا چیزی‌ بهش نگو تا آروم بگیره ، منظورم رو گرفت چون نگاهش رو ازم گرفت و درحالیکه با تاسف سرش رو به اطراف تکونی میداد گفت :

 

_نمیدونستم تا این حد اُمُلی که نمیزاری زنت تکون بخوره !!

 

با این حرفش به جای اینکه آروم بگیره بدتر آراد رو آتیشی کرد چون حرصی دستش رو پس زد و بلند فریاد زد :

 

_اگه اُمُلی رو به این میبینی که نمیزارم دست هر کس و ناکسی به زنم بخوره آره آره من ٱمُلم حالا شَرت کم !!

 

بعد از این حرفش دستم رو گرفت و انگار کسی میخواد بدزدتم محکم طرف خودش کشیدم و دستش رو دور کمرم حلقه کرد

 

آریا با حالت خاصی نگاهش رو به دست حلقه شده آراد دور کمرم دوخت ، دیدم چطور حرصی چیزی رو زیرلب زمزمه کرد همین که سرش رو بالا گرفت

 

و با من چشم تو چشم شد چشماش رو دیدم که شده بودم گلوله آتیش به قدری بد نگاهم میکرد که برای ثانیه ای لرز خفیفی به تنم نشست و بی اختیار تکونی خوردم

 

با دیدن حالم لبخند حرصی روی لبهاش نشوند و کنایه وار خطاب به آراد گفت :

 

_هه زنت ؟!

 

سری تکون داد و با تمسخر اضافه کرد :

 

_اوکی الان میرم ولی به زودی همو میبینیم !!

 

عقب گرد کرد و با اخمای درهم بیرون رفت و درو بهم کوبید این تیکه آخر حرفش رو با من بود این رو از شانس بدم آراد هم متوجه شده بود

 

این رو از فشار انگشتای دستش دور کمرم راحت میشد حدس زد از شدت درد اخمام درهم شد که صدام زد و از پشت دندونای کلید شده اش غرید :

 

_میشه بگی کارش با تو چیه !؟؟

 

زودی ازش جدا شدم و درحالیکه بهش پشت میکردم دستپاچه گفتم :

 

_من چه میدونم !!

 

 

 

خسته شدی روزانه منتظر پارت گذاری باشی؟!

برای اینکه از دست سوال و جواب هاش در برم دستپاچه ادامه دادم :

 

_من برم کار مهمی با خاتون دارم !!

 

تا قدمی سمت در برداشتم مُچ دستم اسیر دستاش شد و تا به خودم بیام با یه حرکت به سمت خودش برم گردوند

 

دستاش دور کمرم حلقه کرد بخاطر حرکت یهوییش محکم به سینه اش کوبیده شدم همین که نگاهم توی چشمای به خون نشسته اش نشست سرش رو پایین آورد و از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

 

_من رو بازی نده نازی !!

 

نمیخواستم حرفی بزنم چون نباید از گذشته من باخبر میشد از عکس العملش میترسیدم اینکه پَسم بزنه و تموم نقشه هایی که این مدت کشیدم نقش بر آب شن

 

دستپاچه تکونی خوردم و گیج لب زدم :

 

_چی میگی دیونه شدی ؟؟

 

صداش رو بالا برد و با چیزی که گفت بند دلم پاره شد

 

_آره دیونه ام کردی زود بگو ببینم منظورش از اینکه از پدرت خبر داره چی بود ؟؟

 

تکونی بهم داد و بلند ادامه داد :

 

_زود بگو داری چی رو از من پنهون میکنی ؟؟

 

از ترس لو رفتن گذشته ام قلبم به قدری تند تند میزد که تموم تمرکزم رو از دست داده بودم و نمیدونستم باید چی بگم و چطوری قانعش کنم

 

وقتی سکوتم رو دید ازم جدا شد و درحالیکه پشت بهم به سمت بالکن میرفت بلند گفت :

 

_واااای خدایا دارم دیوونه میشم !!

 

گیج نگاهمو به دنبال پیدا کردن راه چاره ای به اطراف چرخوندم نه نباید اینطوری گیج رفتار میکردم تا بهم شک کنه باید چیزی میگفتم

 

دستپاچه به سمتش قدمی برداشتم و گفتم :

 

_باور کن من از چیزی خبر ندارم فقط وقتی‌ اسم بابامو آورد یه طوری شدم

 

سکوت کرد و هیچی نمیگفت فقط صدای نفس نفس زدن های عصبیش تو گوشم می پیچید ، این سکوتشم خوب بود حداقل میتونستم حدس بزنم آروم تر شده

 

با فکری که به ذهنم رسید موهامو پشت گوشم زدم و به دروغ شروع کردم به گریه و زاری کردن بلکه باورم کنه و دلش به رحم بیاد

 

_تو که میدونی من بدون خانواده بزرگ شدم و شنیدن کوچکترین چیز دربارشون من رو خوشحال میکنه آریا حتما همین رو فهمیده خواسته به بهونه بابام بازی دیگه‌ای دربیاره و من رو به تله بکشونه

 

با این حرفم انگار دلش‌ نرم شده باشه با اخمای درهم به‌ سمتم برگشت و با لحن خاصی گفت :

 

_پدرت؟؟

با استرس از لو رفتن ماجرا زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

 

_آره

 

توی فکر فرو رفت و کنجکاو پرسید :

 

_راستی اسم بابات چی بود ؟؟

 

چی ؟! اسم بابامو میخواد چیکار ؟!

از شدت استرس‌‌ دستامو توی‌ هم قفل کردم و نگاه ازش دزدیدم

 

حالا چی‌ بهش میگفتم؟!

خدایا خودت راه چاره ای جلوی پام بزار نمیخوام به این زودی کلکم کنده شه و بفهمن تو گذشته کی بودم

 

تو فکر بودم که صدام زد و بلند گفت :

 

_کجا سیر میکنی نازی با تو بودم !!

 

دستپاچه به خودم اومدم و درحالیکه نگاهمو به چشمای تیزبینش میدوختم لبخند اجباری روی لبهام نشوندم و به سمتش قدمی براشتم

 

_هااا ببخشید حواسم پرت شد

 

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

 

_عیب نداره اسم و مشخصات بابات رو بگو

 

برای اینکه حواسش رو پرت کنم بهش چسبیدم و درحالیکه با انگشتام نوازش وار روی بازوش میکشیدم آروم لب زدم :

 

_برای چی ؟؟ بیخیال شو آریا دیونه اس یه چیزی گفت

 

اخماش رو توی هم کشید :

 

_ولی نمیشه که م….

 

روی نوک پا بلند شدم و انگشتمو روی‌‌ لبهای درشت و قلوه ایش گذاشتم یکدفعه ساکت شد و با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

_هیس بسه نزار اعصابمون رو خراب کنه و به هدفش برسه

 

بخاطر نزدیکی بیش از حدم بهش میدیدم چطور رنگ نگاهش تغییر کرده و سکوت کرده پس برای اینکه همه چی رو از یادش ببرم و کمتر گیر بده و از گذشته ام سر دربیاره

 

لب پایینم رو با عشوه زیر دندون فشردم و نگاهمو با حالت خاصی به چشماش دوختم و از اون طرف هم دستمو روی سینه اش گذاشته بودم و نوازش وار تکونش میدادم

 

طبق انتظارم که مردا زود طاقتشون رو از دست میدن و وا میدن ، دستاش رو دور کمرم حلقه شد و درحالیکه کم کم سرش رو پایین میاورد زمزمه کرد :

 

_فکر نکن آریا رو فراموش کردم ولی خوشم میاد کم کم داری کاربلد میشی !!

 

منظورش چیه ؟!

نکنه فهمیده میخوام سرش کلاه بزارم داشت ترس برم میداشت که بوسه ای کوتاه روی لبهای‌ نیمه بازم نشوند و ادامه داد :

 

_کاربلد شدی و دلبری میکنی !!

 

هه اگه میدونست برای چی دلبری میکنم اینطوری نمیگفتی ، لبخند اجباری روی لبهام نشوندم و برای اینکه به چیزی شک نکنه با ناز گفتم :

 

_بله استاد مسائل جنسی ام آدم کاربلد و قهاری مثل شما بوده !!

 

با این حرفم چند ثانیه عجیب غریب نگاهم کرد یکدفعه جلوی چشمای متعجبم اخماش باز شد و زد زیرخنده حالا نخند کی بخند قاه قاه میخندید و من رو بیشتر به خودش میچسبوند سرش روی شونه ام گذاشته بود و بلند بلند از ته دل میخندید

 

با تعجب صداش زدم و گفتم :

 

_به چی میخندی !!

 

خوب که خنده هاش رو کرد سرش رو بلند کرد و درحالیکه پیشونیش رو به پیشونیم میچسبوند با لحن خاصی گفت :

 

_خوشحالم که تنها استادت خودم بودم

 

و قبل از اینکه معنی حرفش رو درک کنم لباش روی لبهام گذاشت و با شدت شروع کرد به بوسیدنم ، منم لجبازی رو بعد مدت ها کنار گذاشتم و شروع کردم جواب بوسه هاش رو دادن تا بلکه آروم بگیره و از فکر آریا بیاد بیرون

اینقدر درگیر هم شدیم که وقتی‌ به خودم اومدم که با نفس نفس های بریده ، برهنه توی بغل هم روی تخت دراز کشیده بودیم و کار از کار‌‌ گذشته بود

 

سرمو روی سینه اش تکونی دادم که دستش روی‌ موهام کشید و با لحن خاصی گفت:

 

_بالاخره شد !!

 

با تعجب سرمو بالا گرفتم و درحالیکه نگاهمو به چشمای بسته اش میدوختم سوالی با تعجب پرسیدم :

 

_هان ؟! چی شد ؟؟

 

لبش به لبخندی کج شد

 

_ بعد مدت ها با تو بودن دیگه !!

 

یه طوری حرف میزد انگار خیلی توی حسرت با من بودن ، بوده و این مدت بی اعتناییم بهش باعث شده خیلی بهش سخت بگذره

 

بی اختیار خندم گرفت که چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت

 

_به چی میخندی ؟؟

 

برای اینکه حالش رو بگیرم خندیدم و با تمسخر گفتم :

 

_به اینکه خیلی تو کف من بودی !؟

 

به جای اینکه بهش بربخوره لبخندش بزرگ تر شد

 

_تو کف خانومم نباشم تو کف کی باشم پس ؟؟

 

با ناز چشم غره ای بهش‌ رفتم

 

_سابقه درخشانت هنوزم یادمه ها !!

 

دستش‌ روی کمر برهنه ام نشست و شروع کرد به نوازش کردنم

 

_اونا مال گذشته اس الان فقط تو رو میخوام خانومم

 

با اینکه‌ داشتن توی‌ دلم قند آب میکردن ولی اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :

 

_مهسا گذشته اس ؟؟! هنوزم که هنوزه هر دفعه که میاد میچسبه بهت دختره ایکبیری شیطونه میگه برم جفت چشماشو از کاسه در…..

 

باقی حرفم با دیدن برق چشمای آراد و اون لبخند بزرگ روی لبهاش نصف و‌ نیمه رها شد و زودی خودم رو جمع و جور کنم

 

پوووف لعنتی عجب سوتی دادم الان پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه ، درحالیکه به گردنش خیره شده توی فکر فرو رفته بودم که ضربه آرومی روی نوک بینی ام نشوند و با شیطنت گفت :

 

_نمیدونستم شما هم بلدی حسودی کنی ؟؟

 

خودم رو به اون راه زدم

 

_حسودی ؟! کی ؟؟ من ؟؟

 

با خنده سری به نشونه تایید تکون داد

 

_بله شما و در ضمن دیگه نمیتونی حرفی که زدی پس بگیری !!

 

خواستم باز باهاش کلکل کنم ولی با یادآوری اینکه باید هرچی زودتر به بهونه ای از خونه بیرون بزنم و سراغ آریا برم تا ببینم چی درباره بابام میدونه و اگه بخوام بیرون برم حتما باید از‌ آراد اجازه بگیرم تا به چیزی شک نکنه

 

فکری به سرم زد و با عشوه درحالیکه دستمو آروم روی لبهاش میکشیدم با لبخندی گفتم :

 

_دیگه خودمو لو دادم

 

مردونه خندید و بوسه ای روی نوک بینی ام نشوند که صداش زدم و با استرس گفتم :

 

_اووم میگم میشه یه چیزی ازت بخوام ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی اعصابمو سگ اخلاق ! در نیوفت بام
بی اعصابمو سگ اخلاق ! در نیوفت بام
7 ماه قبل

سلام منظورت توی رمان چیه که رابطه ی کامل باهم ندارن؟ نه پشت میکنه نه از جلو پ چیکارش میکنه؟😐😐

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x