رمان عشق ممنوعه استاد پارت 82

5
(1)

_آره همه چی آمادس فقط حواست باشه کسی متوجه نشه وگرنه بدبخت میشیم

 

چی ؟! یعنی چیکار میخوان بکنن که میترسه بدبخت بشه با هیجان از اینکه دارم یه چیزایی ازشون دستگیرم میشه و میتونم اینطوری نابودشون کنم

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و سرمو بیشتر به در چسبوندم که صدای آرومش باعث شد کلماتش رو دقیق متوجه نشدم

 

فقط شنیدم که مدام میگفت :

 

_چی ؟؟ پس فرداشب همه چی تموم میشه

 

با صورتی درهم و کلافه موهامو پشت گوشم زدم تا بهتر بشنوم ولی یکدفعه با شنیدن صدای کفش هایی که داشت از پله ها بالا میومد

 

دستپاچه عقب گرد کردم و با عجله خودم رو به اتاقم رسوندم و نمیدونم چطوری خودم رو داخل انداختم و با نفس نفس به در تکیه دادم

 

لعنتی یعنی کی بود ؟؟!

الان وقت اومدن بود آخه !!؟

 

با نفس نفس دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و زیرلب عصبی غریدم :

 

_یعنی فرداشب چه خبره ؟!

 

باید گوش به زنگ باشم چون گفت موضوع جدیه و اگر لو برن به فنا میرن ، منم همین رو میخواستم نابودی و بدبخت شدنشون رو !!

 

از اینکه اگه بتونم این بار کارو به پایان برسونم پرونده این خانواده به کل بسته میشه و میتونم از این خونه برم لبخندی گوشه لبم نشست و با خوشحالی زیرلب زمزمه کردم :

 

_بالاخره چیزی که خیلی وقته منتظرشم داره اتفاق میفته !!

 

ولی یکدفعه لبخندم با یادآوری آراد کم کم روی لبهام خشکید و ماتم زده به رو به رو خیره شدم وای چطور میخواستم ازش دل بکنم و از اینجا برم ؟!

 

غمگین چنگی توی موهام زدم و کلافه نالیدم :

 

_به خودت بیا نازی از اولم میدونستی اون یه میوه ممنوعه اس و نباید بهش دل ببندی !!!

 

کلافه طول اتاق رو بالا پایین میکردم و اینقدر به آراد و اینکه چطوری دیگه نباید ببینمش فکر کردم که سرم درد گرفته بود کلافه روی تخت نشستم

 

و درحالیکه خم میشدم دستامو از دو طرف توی موهام چنگ زدم و کشیدمشون پوووف خدایا حالا باید چیکار میکردم ؟!

 

لعنتی هیچ وقت به همچین موضوعی فکر نکرده بودم یعنی اصلا فکر نمیکردم تا این حد دلبسته آراد بشم که حتی فکر دوری ازش تا این حد دیوونه ام کنه

 

با یادآوری اینکه ازم دلخوره و معلوم نیست الان و این ساعت کجا رفته کلافه موهامو بیشتر کشیدم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_قشنگ فکر کن و ببین حالا باید چیکار کنی دختر ؟!!

 

 

 

 

 

 

ولی هرچی فکر کردم چیزی به خاطرم نمیرسید کلافه بلند شدم و درحالیکه به طرف بالکن میرفتم زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

 

_جدیدا خیلی بی خاصیت شدی !!!

 

آره بی خاصیت و صد البته لوس شده بودم !!

تموم این تغییر اخلاقامم بخاطر وجود آراد بود و بس ، چون اون بود که من رو این شکلی کرده بود

 

با محبت ها و کارهاش بلایی سرم آورده که از اون نازی خودساخته تبدیل شده بودم به کسی که برای هر کاری به آراد نگاه میکرد و یه طورایی بهش پناه میبرد

 

پرده رو کناری زدم و خسته از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد با یه حرکت شیشه رو کشیدم ، یکدفعه با برخورد هوای آزاد با صورتم نفس عمیقی کشیدم

 

و کلافه نگاهمو توی حیاط چرخوندم حالا چیکار باید میکردم خدایا ؟!

یعنی باور کنم که این کابوس کم کم داره تموم میشه و بعد سال ها میتونم راحت سرمو روی بالشت بزارم و بخوابم ؟؟

 

میله های تراس توی دستای یخ زده ام گرفتم و از اون بالا به پایین خیره شدم عمارت بزرگ و سرسبزی که آدمای توش باعث بدبختی و عذاب منن و تا انتقاممو نگیرم آروم نمیشم

 

توی فکر بودم و به حرفای عباس نجم فکر میکردم که در بی هوا باز شد به عقب برگشتم که با دیدن یکی از خدمتکارا که بی اجازه داخل میشد با تعجب نگاهش کردم

 

سرش رو بالا گرفت و یکدفعه با دیدن من انگار دستپاچه شده باشه با لُکنت گفت :

 

_ببخ…شید خانوم نمیدونستم که توی اتاق تشریف دارید

 

بی حوصله لب زدم :

 

_برا چی اومدی ؟؟!

 

وسایل توی دستش رو تکونی داد و با خجالت گفت :

 

_خاتون گفتن چون فرداشب تولد آقاس بیام اتاقشون رو تمیز کنم و کم و کسری ن…….

 

اون یکسره حرف میزد ولی من فقط با تعجب خیره دهنش شده بودم و انگار هیچی نمیشنوم خشکم زده بود

 

_چی ؟! گفتی تولد آقاس ؟!

 

به سمتش قدمی برداشتم و دستپاچه ادامه دادم :

 

_منظورت آقا آرادِ دیگه ؟!

 

با خجالت و صدالبته تعجب سری تکون داد و گفت :

 

_بله مگه نمیدونستید خانوم ؟!

 

اوووه عجب سوتی داده بودم برای اینکه جمعش کنم دستپاچه خندیدم و گفتم :

 

_نه میدونستم اصلا مگه میشه آدم تولد شوهرش رو یادش بره

 

سری تکون داد و با لبخند نگاهم کرد ، دستپاچه دستی به موهام کشیدم و درحالیکه از اتاق بیرون میرفتم خطاب بهش گفتم :

 

_اوکی تو به کارت برس

 

_چشم خانوم !!

 

با عجله از اتاق خارج شدم و درحالیکه لبخندی تموم صورتمو در برگرفته بود از پله ها سرازیر شدم آره خودشه اینطوری میتونم دلشو به دست بیارم

 

با رسیدن به سالن ، بلند خاتون رو صدا زدم و با هیجان گفتم :

 

_خاتون خاتون کجایی ؟؟

 

خاتون با عجله و صد البته وحشت از آشپزخونه بیرون زد و گفت :

 

_چی شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟

 

بخاطر دعوای من و آراد هنوز ترس داشت از حالش و رفتاراش مشخص بود

نزدیکش که رسیدم با خوشحالی پرسیدم :

 

_راسته ؟؟

 

درحالیکه دستای خیسش رو توی هوا تکونی میداد با نگرانی گفت :

 

_چی چی راسته ؟؟؟

 

_تولد آراد دیگه

 

با این حرفم پوووف کلافه ای کشید و خسته نالید :

 

_ترسوندیم دختر ….آره راسته !!!

 

لبخند بزرگی زدم و درحالیکه دستامو با هیجان بهم میکوبیدم بلند گفتم :

 

_خوب خوب برنامه چیه ؟؟ به منم بگید

 

با تعجب ابرویی بالا انداخت

 

_برنامه ؟؟

 

این خاتونم امروز عجب گیج میزنه هاااا

به سمتش چرخیدم و با تعجب لب زدم :

 

_برنامه برا جشن تولدش دیگه !!

 

_آهان اون میگی مادر

 

چپ چپ نگاهی بهش انداختم

 

_آره دیگه پس برنامه چی ؟؟ نکنه برنامه شب جمعه رو میگم ؟؟

 

چشماش گرد شد و درحالیکه نگاهش رو به اطراف میچرخوند خجالت زده گفت :

 

_عه وا این حرفا چین میزنی مادر !!

 

با دیدن حالت بانمکش بی اختیار زدم زیرخنده و درحالیکه بوسه ای آروم روی لُپ نرم و پنبه ایش مینشوندم خطاب بهش گفتم :

 

_بریم سراغ تدارکات تولد واسه شازده اخمالوت نظرت چیه بانو ؟؟

 

چشماش برقی زد و خواست چیزی بگه ولی یکدفعه انگار چیزی به خاطرش رسیده باشه قیافه اش پکر شد و ناراحت گفت :

 

_ولی نمیشه که…..آراد رو ندیدی مادر ، چطور ناراحت و پکر از خونه بیرون رفت

 

با چشمای ریز شده نگاهش کردم و با اطمینان گفتم :

 

_کاری میکنم آشتی کنه نترس !!

 

و‌ بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم درحالیکه دستش رو میکشیدم و دنبال خودم به طبقه بالا میبردم خطاب بهش جدی ادامه دادم :

 

_این حرفا رو بیخیال زود بریم باهم نقشه بکشیم ببینیم چطوری باید شازدت رو سوپرایزش کنیم خاتون

 

غُرغُر کنان گفت :

 

_منو کجا میبری دختر

 

_بریم اتاقم بهت میگم

 

برای اجرای نقشه هام بهش احتیاج داشتم پس به زورم شده از پله ها بالا برده و داخل اتاقم کشوندمش

 

 

 

 

 

 

وارد اتاق که شدیم در‌ و بستم و بهش تکیه دادم و خطاب به خاتونی که با تعجب نگاهم میکرد گفتم :

 

_خوب حالا بگو چیکار کنیم خاتونی ؟!

 

چشم غره ای بهم رفت

 

_برای همین منو کشوندی تا اینجا ؟؟؟

 

سری تکون دادم

 

_آره !!

 

پووووف کلافه ای کشید و باز به سمت در راه افتاد

 

_بزار من برم به کارام برسم دختر ، کلی کار سرم ریخته

 

وسط راه بازوش رو گرفتم و برش گردوندم

 

_کجا کجا ؟؟ وایسا ببینم هنوز حرفامون تموم نشده

 

و بدون توجه به غُرغُرهاش به سمت تخت بردمش و روش نشوندمش

 

_بشین حالا بگو فردا رو چیکار کنیم ؟!

 

دست به سینه نشست و انگار از دست کارهای من عاصی شده باشه با خنده گفت :

 

_تو زنشی باید بشینی فکر کنی مادر

 

تخُس تو چشماش خیره شدم و گفتم :

 

_شما چی ؟؟ مادرش نیستی مگه ؟؟

 

با این حرفم نَم اشک تو چشماش نشست و درحالیکه دستی زیر چشمای اشکیش میکشید گفت :

 

_آره از بچگی خودم تَر و خشکش کردم درست مثل بچه نداشته خودم بزرگش کنم

 

دلم نمیخواست خاتون این شکلی ببینم معلوم بود آراد رو خیلی دوست داره برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم

 

کنارش نشستم و با خنده گفتم :

 

_خاتون گریه و زاری نداشتیم هاااا

 

بغ کرده دستی زیر چشماش کشید و فین فین کنان گفت :

 

_دست خودم نیست مادر یاد بچگی هاش افتادم چه زود بزرگ شده و برای خودش مردی شده

 

لبامو جلو دادم و با شیطنت گفتم :

 

_آره زیادی گنده اس طوری که خفه میشم وقتی روم میفته و م…..

 

با چشمای گرد شده دستش رو جلوی دهنم گذاشت و درحالیکه مانع از حرف زدنم میشد گفت :

 

_هیع……این حرفا چین میزنی دختره ی خیره سر

 

با صورتی آویزون مظلوم نگاهش کردم که زد زیرخنده و درحالیکه دستش رو برمیداشت با تاسف سرش رو به اطراف تکونی داد و گفت :

 

_از دست تو …باشه بگو میخوای چیکار کنی من در بست در اختیار توام !!

 

خوب اینم از تایید خاتون که گرفته شد !!

چشمام برقی زد و با خنده شروع کردم با آب و تاب از نقشه هایی که توی ذهنم برای تولد آراد داشتم تعریف کردن ، هرچی بیشتر میگفتم چشمای خاتون بیشتر برق میزد و برخلاف تصورم که الان مخالفت میکنه مدام نقشه هامو تایید میکرد و بیشتر از من هیجان داشت

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از پایان حرفام نگاهش کردم و گفتم :

 

_چطور بود ؟؟

 

چشماش برقی زد و با هیجان گفت :

 

_عالی

 

دستامو جلوی سینه بهم گره زدم و گفتم :

 

_پس میگی فردا بریم تو کارش آره ؟؟

 

سری تکون داد

 

_آره مادر خیلی خوشم اومد

 

دستامو محکم بهم کوبیدم و با هیجان گفتم :

 

_اوکی ولی یادت نره فردا صبح چیکارا کنی هاااا

 

دستش رو به زانوهاش گرفت و درحالیکه سعی میکرد بلند شه جدی گفت :

 

_نه حواسم هست نخود سیاه رو یادم نمیره !!

 

با این حرفش پقی زدم زیرخنده ، و میون خنده بریده بریده گفتم :

 

_آ…ره با…ید بفرستیش دنبال نخود سیاه خاتونم

 

با خنده سری تکون داد و لنگون لنگون به طرف در راه افتاد و همون حالم زیرلب غُرغُرکنان از پاش که نمیدونه چشه و یکسره بی حس میشه انتقاد کرد

 

جاش روی تخت نشستم و درحالیکه با حال خوب از پشت سر شاهد دور شدنش بودم توی فکر فرو رفتم یعنی واقعا میتونستم بدون وجود این آدمای دورم زندگی کنم ؟؟

 

آدمایی که مدت زیادی نبود که باهاشون آشنا شده ام ولی به قدری بهشون وابسته شده که حتی فکر دور شدن ازشون داشت کم کم دیوونه ام میکرد

 

سرمو به اطراف تکونی دادم و گیج زیرلب زمزمه کردم :

 

_بسه نازی به خودت بیا !!

 

نه الان وقت کم آوردن و پا پس کشیدن نبود اونم درست زمانی که داشت همه چی تموم میشد و به چیزی که میخواستم میرسیدم

 

برای اینکه خودم رو مشغول کنم و این فکرا از سرم بیرون برن ، بلند شدم ودرحالیکه سر وقت کمدلباسی میرفتم زیرلب زمزمه وار لب زدم :

 

_اووووم لباس چی بپوشم واسه فردا ؟!

 

لباسا رو کنار زدم ولی هیچ چیز بدرد بخوری توشون نبود دوست داشتم یه لباس تک و عالی داشته باشم و برای اولین بار توی زندگیم دوست داشتم

 

به قدری زیبا باشم که برای همیشه توی ذهن و روح آراد باقی بمونم ، میدونم شاید خودخواهی باشه ولی نمیدونم چه حسی بود که نمیخواستم فراموشم کنه اونم هیچ وقت !!!

 

کلافه در کمد لباسی رو بستم نه اینطوری فایده نداشت ، درحالیکه به طرف در اتاق راه میفتادم به این فکر کردم که چطوری باید به خواسته هام و اون لباس و آرایشی که میخوام برسم

 

یکدفعه با یادآوری کسی قدم هام از حرکت ایستاد و درحالیکه لبخندی تموم صورتم رو در پُر میکرد زیرلب زمزمه وار گفتم :

 

_آره خودشه اون میتونه کمکم کنه !!

 

ولی با یادآوری اینکه شماره ای ازش ندارم لبخند روی لبم ماسید از آراد که نمیتونستم بگیرم آها شاید خاتون داشته باشه

 

 

 

 

 

 

با این فکر با عجله از اتاق بیرون زدم و بلند خاتون رو صدا زدم ، ولی انگار توی سالن نبود هرچی صداش میزدم خبری ازش نمیشد

 

با تعجب وارد سالن شدم و خطاب به خدمتکار سوالی پرسیدم :

 

_خاتون رو ندیدید ؟؟

 

با اشاره ای به آشپزخونه جدی گفت :

 

_آشپزخونه هستن

 

_چی ؟؟ واقعا ؟؟ پس چرا هر چی صداش میزنم چیزی نمیگه ؟؟

 

شونه ای بالا انداخت و بی حرف خیره ام شد ، اخمامو توی هم کشیدم و قدم داخل آشپزخونه گذاشتم راست میگفت پشت میز نشسته و مشغول سبزی پاک کردن بود

 

بالای سرش ایستادم و با تعجب لب زدم :

 

_خاتون اینجایی اینهمه صدات زدم ؟؟

 

بدون اینکه سرش رو بالا بگیره جدی گفت :

 

_آخه مادر این پنج دقیقه نیست که از پیشت اومدم باز داری هی صدام میزنی بخدا کار دارم

 

آهان پس از لج جوابم رو نداده

بدبخت از بس توی اتاق سرش رو با نقشه هایی که توی ذهنم داشتم برده بودم که اینطور از دستم فراری شده

 

از دیدن حرکاتش بی اختیار خندم گرفت و میون خنده هام بریده بریده گفتم :

 

_باشه مزاحمت نمیشم فقط شماره شبنم دختر عموی آراد رو داری بهم بدی

 

بدون اینکه سرش رو برای ثانیه ای هم بالا بگیره جدی گفت :

 

_آره گوشیم روی میزِ خودت برش دار

 

سراغ گوشیش رفتم و بی معطلی از بین مخاطبینش شماره شبنم رو پیدا کردم و درحالیکه گزینه تماس رو میفشردم بلند خطاب بهش گفتم :

 

_خاتون با گوشیت بهش زنگ زدم هااا

 

_عیبی نداره مادر

 

گوشی به دست وارد سالن شدم و منتظر موندم تماس برقرار شه بالاخره بعد از کلی بوق خوردن و وقتی که دیگه کم کم داشتم از برداشتن گوشی ناامید میشدم

 

تماس وصل شد و صدای شاداب و سرحالش توی گوشم پیچید :

 

_سلام بر خاتون خودم چطور اون پسر عتیقه ات رو ول کردی و یاد من افتادی ؟!

 

معلوم بود دل پری از آراد داره خندم گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و آروم لب زدم :

 

_سلام !!

 

با شنیدن صدام چند ثانیه ای سکوت کرد انگار فکر کرده اشتباه کرده چون با تعجب گفت :

 

_مگه شماره خاتون نیست ؟!

 

_آره هست منن نازی ام ، مجبور شدم با گوشی خاتون بهت زنگ بزنم

 

با خوشحالی صدام زد و گفت :

 

_به به زن داداش خوبی ؟؟ چیزی شده ؟؟

 

با حوصله تموم ماجرا رو براش تعریف کردم که خندید و گفت :

 

_اوکی میدونم چیکار کنم زودی آماده شو میام سراغت

 

بعد از خدافظی کوتاهی که باهم کردیم تماس رو قطع کردم و با عجله به اتاقم برگشتم تا آماده شم چون روز سختی رو در پیش داشتم

 

 

 

 

 

بعد از اینکه دم دستی ترین لباسی که توی کمد بود تنم کردم مشغول جمع کردن وسایل بودم که خدمتکار وارد اتاق شد و گفت :

 

_شبنم خانوم تشریف آوردن

 

شالی از توی کمد بیرون کشیدم و با عجله درحالیکه روی سرم میکشیدم خطاب بهش گفتم :

 

_چه زود رسید …..اوکی بریم !!

 

همراه هم از اتاق بیرون رفتم ولی وسط پله ها با یادآوری اینکه هیچ پولی ندارم پاهام از حرکت ایستاد و ناراحت زیرلب زمزمه کردم :

 

_پوووف آخه چطور چیز به این مهمی رو یادت رفته الاغ !!

 

همینطوری داشتم با فوحش های آبدار خودم رو مستفیض میکردم که چشمم خورد به خدمتکاری که با چشمای گرد شده کنارم ایستاده و نگاهم میکنه

 

معلوم بود فوحش هایی که به خودم دادم رو شنیده گیج لبخندی کوچیکی زدم و دستپاچه گفتم :

 

_اووم عصبی میشم نمیدونم دیگه چی میگم !!

 

با تعجب سرش رو پایین انداخت و بدون توجه به حرفم گفت :

 

_اجازه بدید من جلوتر برم خدمت شبنم خانوم

 

سری تکون دادم و زیرلب زمزمه وار لب زدم :

 

_حله برو !!

 

با تعجب از پشت سر خیره رفتنش شدم ، این یکدفعه چش شد ؟؟ بیخیالی زیرلب با خودم زمزمه کردم

 

و باز توی فکر فرو رفتم ، من که پولی نداشتم برای چی زنگ زدم این دختر بیاد ؟؟ یعنی نه که نداشتم باشم هاااا داشتم ولی اینجا پیشم نبودن و برای اینکه آراد نبینه هر چی بود و نبود و توی خونه قدیمی پنهون کرده بودم

 

حالا دست خالی که نمیتونستم بازار یا جایی برم باید چیکار کنم ؟؟!

 

کلافه از پله ها پایین رفتم که با دیدن شبنمی که روی مبلا لم داده و با خنده مشغول حرف زدن با خاتون بود به طرفش قدم تند کردم

 

_سلام !!

 

با شنیدن صدام همونطوری که در حال خندیدن بود به طرفم برگشت با دیدنم ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت :

 

_به به زن داداش چه عجب چشممون به جمال شما روشن شد

 

به سمتش رفتم و دستش رو که سمتم دراز شده بود به گرمی فشردم

 

_خوبی ؟؟ باس ببخشید تا اینجا کشوندمت و مزاحمت شدم هاااا

 

ریز خندید و گفت :

 

_نه چه اشکالی داره تازه خوب شد بهم خبر دادی چون خودم یادم رفته بود فردا تولد آرادِ خوب اگه آماده ای بریم دیگه ؟؟

 

خجالت زده نگاه ازش دزدیدم

 

_اوووم نمیشه چون یه مشکلی هست !!

 

بعد از اینکه با خاتون نگاهی رد و بدل کردن و با تعجب پرسید :

 

_چه مشکلی؟؟

 

مظلومانه گفتم :

 

_یادم نبود که پول برای خرید ندارم

 

شبنم چشم غره ای بهم رفت و عصبی گفت :

 

_ اینم حرفیه ؟؟ بریم تو فکر نباش زود باش راه بیفت

 

و بدون توجه به حرفام من رو دنبال خودش کشوند و بعد از اینکه سوار ماشین کرد و با سرعت از خونه بیرون زد

 

 

 

 

 

با رسیدن به مرکز خرید مجلل و لوکسی ماشین رو پارک کرد و درحالیکه پیاده میشد جدی خطاب بهم گفت :

 

_پیاده شو که رسیدیم !!

 

پیاده شدم و دنبالش راه افتاده اولین بار بود که همچین جایی میومدم با تعجب داشتم گیج اطراف رو تماشا میکردم که سمتم برگشت و با خنده گفت :

 

_این طوری که تو راه میای حالا حالا نمیتونیم خرید کنیم و برگردیماااا

 

با این حرفش دستپاچه خودم رو بهش رسوندم و گفتم :

 

_عه ببخشید حواسم پرت شد !!

 

با ناز لبخندی زد و درحالیکه بازوم رو توی دستش میگرفت و قفل میکرد خودش رو بهم چسبوند و گفت :

 

_بزن بریم که دیره !!

 

از اینکه برخلاف خانواده آراد اینقدر خودش رو با من خودمونی میگرفت لبخندی گوشه لبم سبز شد و شونه به شونه اش شروع کردم به راه رفتن

 

بعد از اینکه کلی گشتیم بالاخره لباس مجلسی شیری رنگی که تقریبا بلند و باحجاب بود و آستین های زیبایی داشت نظرم رو به خودش جلب کرد پس بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و از پشت ویترین خیره زیباییش شدم

 

_ازش خوشت اومده ؟؟

 

با صدای شبنم به خودم اومدم و به سمتش برگشتم

 

_آره خیلی خوشکله نه ؟؟!

 

با تحسین نگاهی بهش انداخت

 

_آره خیلی نازه

 

درحالیکه دستمو میکشید و دنبال خودش داخل مغازه میبرد بلند ادامه داد :

 

_بریم تنت کن ببینم !!

 

داخل مغازه که شدیم شبنم خطاب به زنی که پشت میز بود گفت :

 

_سلام خانوم میشه اون لباس پشت ویترین سایز دوستم رو بیاری پروو کنه ؟؟

 

_اوکی الان

 

لباس رو سایزم آورد و دستم داد با هیجان داخل اتاق پروو شدم همین که تنم کردم با دیدن خودم توی آیینه شوکه فقط خودم رو نگاه میکردم

 

باورم نمیشد این دختری که شبیه فرشته هاست من باشم لباس به قدری توی تنم نشسته بود که حتی با وجود پوشیده بودنش آنچنان اندامم رو به خوبی نمایش گذاشته بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد

 

با تقه ای که به در خورد یاد شبنم افتادم و در رو باز کردم با دیدنم سوتی زد و عین مردای هیز زیرلب زمزمه کرد :

 

_جووون عجب چیزی هستی تو !!

 

چشم غره ای بهش رفتم و با خنده گفتم :

 

_چشماتو درویش کن !!

 

_چشم چشم ، حالا زود لباست رو عوض کن و بیا که خیلی کار داریم

 

سری در تایید حرفش تکون دادم و در و بستم و زودی مشغول درآوردن لباسم شدم ولی همین که از اتاق بیرون زدم با شنیدن قیمتی که از دهن صاحب مغازه بیرون اومد خشکم زد

 

با آب و تاب داشت میگفت که :

 

_ چون یه کار تک و خاصه قیمتش …..میلیون ناقابلِ !!

 

شبنم بی اهمیت سری در تایید حرفش تکونی داد و کارتش رو به سمتش گرفت ، ولی من قبل اینکه صاحب مغازه از دستش بگیرش

 

روی هوا قاپیدمش و‌ با چشمای گرد شده خطاب به صاحب مغازه گفتم :

 

_چه خبره ؟؟ مگه سر گردنه اس ؟؟

 

شبنم با چشمای گرد شده نگاهی بهم انداخت و گفت :

 

_عیبی نداره نازی !!

 

لجبار دستامو به سینه گره زدم و خشمیگین غریدم :

 

_نوووچ اصلا من ، این همه پول جا یه تیکه لباس نمیدم !!

 

صاحب مغازه که از رفتارای چاله میدونی من تعجب کرده بود فقط با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت

 

شبنم که از رفتارای من خنده اش گرفته بود چشم غره ای بهم رفت و گفت :

 

_بیخیال شو اوکی….. در ضمن پولش رو که قراره من بدم

 

لباس توی بغلم رو که تموم مدت عین یه چیز ارزش دار و گران بها نگه داشته بودم روی میز جلوی صاحب مغازه گذاشتم و خطاب بهش گفتم :

 

_ ما این رو نمیخوایم خانوم محترم !!

 

سری تکون داد و برش داشت و باز خواست توی کاورش بزارتش که شبنم تکونی به خودش داد و با عجله خطاب به زنه گفت :

 

_نه نه برش ندارید میخوایمش !!

 

زنه که دیگه از دست ما کلافه و گیج شده بود نگاهش رو بینمون چرخوند و گرفته گفت :

 

_آخرش چیکار کنم میخواینش یا نه ؟!

 

من و شبنم همزمان با هم گفتم :

 

_آره

_نه

 

زنه عصبی نگاهش رو بینمون چرخوند و جدی گفت :

 

_میشه تشریف ببرید بیرون هر وقت فکراتون کردید و تصمیم گرفتید برگردید ؟!

 

من عمرا این همه پول زبون بسته رو پای یه لباس نمیدادم هرچند پولای خودمم نبودن ولی وجدانم قبول نمیکرد باز این کارو بکنم

 

با عجله دست شبنم رو گرفتم تا با خودم بیرون ببرمش که با چشم غره خفنی که بهم رفت دستم رو پس زد و به سمت زنه برگشت و قبل اینکه من بتونم کاری کنم کارتش رو سمتش گرفت و گفت :

 

_رمز ۵۳۲۷

 

به سمتش برگشتم

 

_ولی آخه نمیشه که …..

 

دستش روی دماغش به نشونه سکوت گرفت

 

_هیس ….یه هدیه از طرف من در نظرش بگیر و آروم باش !!

 

کلافه سکوت کردم و چیزی نگفتم یعنی چیزی نداشتم که بگم وقتی خودش میخواست که بخره من نمتونستم مانعش بشم

 

بعد از اینکه باقی مونده خریدامون رو هم به اصرار شبنم انجام شد چون من با اون همه پولی که جای لباسم داده بود قصد خرید دیگه ای نداشتم بالاخره سوار ماشین شده و خسته حرکت کردیم

 

 

 

 

 

فکر میکردم قصد برگشت به خونه رو داره ولی زهی خیال باطل چون با پارک کردن ماشین جلوی رستوران مجللی جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و به سمت شبنم برگشتم

 

_اینجا چرا پارک کردی ؟؟

 

بیخیال شونه ای بالا انداخت

 

_بریم شام بخوریم دیگه !!

 

با یادآوری آراد و اینکه هیچ چیزی بهش نگفتم دستپاچه گفتم :

 

_ولی آراد الان برمیگرده خونه و ببینه من نیس…..

 

توی حرفم پرید و درحالیکه کمربندش رو باز میکرد کلافه گفت :

 

_بیخیالش….. خاتون بهش میگه که با منی !!

 

دودل لب زدم :

 

_ولی …..

 

دستگیره در رو کشید و پیاده شد

 

_ولی و اما و اگر نداریم زودباش که مُردم و اینقدر گرسنمه که میتونم یه گاو درسته قورت بدم

 

باز خواستم مخالفت کنم ولی با بلند شدن صدای غار و قور شکمم مخالفت رو کناری گذاشتم و بی معطلی پیاده شدم و شونه به شونه شبنم به طرف رستوران راه افتادم

 

با ورودمون به رستوران دهنم از اون همه زیبایی باز موند و درست عین ندید بدیدا غافل از همه جا فقط داشتم اطراف دید میزدم که دستم توسط کسی کشیده شد

 

و صدای جدی شبنم توی گوشم پیچید :

 

_کجا رو نگاه میکنی؟؟ از این ور بیا که مُردم از گرسنگی

 

دنبالش کشیده شدم که پشت میز دنجی که دور از همه بود نشست رو به روش جا گرفتم که طولی نکشید گارسون بالای سرمون ایستاد و درحالیکه منو رو دستمون میداد با خوش رویی پرسید :

 

_چی میل دارید خانوما !!؟

 

نگاهی به منو انداختم که با دیدن اون همه اسم غذاهای عجیب غریب جفت ابروهام بالا پرید و با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم

 

منی که حتی نمیدونستم اینا چین ، حالا باید کدوم رو انتخاب میکردم ؟؟

آب دهنم رو صدادار قورت دادم و دستپاچه نیم نگاهی به شبنم انداختم

 

خجالت میکشیدم بگم سر ازشون درنمیارم و اصلا تا حالا توی عمرم حتی مزه یکیشون رو هم نچشیدم معلوم بود غذاهای خارجی و عجیب غریبین

 

هنوز داشتم نگاهش میکردم که برای لحظه ای سرش رو بالا گرفت و نمیدونم چی توی نگاهم دید که مهربون صدام زد و گفت :

 

_اجازه میدی من برات سفارش بدم !!؟

 

من که از خدا خواسته بودم منو رو بستم و زودی گفتم :

 

_آره چون برام فرقی نمیکنه !!

 

اوکی زیرلب زمزمه کرد و خطاب به گارسون اسم غذایی رو گفت که اونم با احترام سری تکون داد و ازمون دور شد

 

بعد از اینکه توی آرامش غذامون رو خوردیم همراه همدیگه از رستوران بیرون زدیم و به سمت خونه حرکت کردیم ، شبنمم برای اینکه فردا بازم باید به عمارت برمیگشت گفت شب رو اینجا میمونه که دیگه این همه راه رو نره و برگرده

 

پس ماشین رو داخل عمارت برد و همین که جلوی ساختمون پارکش کرد و پیاده شدیم با شنیدن صدای داد و بیدادی که از داخل سالن به گوش میرسید وحشت زده پاهام به زمین چسبید و خشکم زد

 

 

 

 

این صدای داد آراد بود یا من داشتم اشتباه میشنیدم ؟! نیم‌ نگاهی به شبنم که عین من خشکش زده بود انداختم و پاکت های خرید از دستم افتاد و بی اختیار شروع کردم به دویدن

 

در سالن رو که باز کردم با دیدن آرادی که درست عین ببر زخمی توی سالن میگشت و سر خدمتکارای بدبخت داد و‌ بیداد میکرد خشکم زد

 

_یعنی چی نمیدونید رفته کجاهااااا ؟؟ اصلا چرا به من زنگ نزدید

 

خدمتکار از ترس تکونی خورد و با صدای ضعیفی گفت :

 

_آقا با شبنم خانوم رفتن ما دیگه هیچ اطلاعی نداریم

 

دارن درباره من حرف میزنن ؟؟

ناباور با صدای ضعیفی لب زدم :

 

_چی شده ؟!

 

صدام اینقدر ضعیف بود که فکر نمیکردم شنیده باشن ولی آراد به سمتم برگشت و درحالیکه نگاه به خون نشسته اش رو توی صورتم میچرخوند بلند گفت :

 

_کجا بودی هاااااا ؟؟

 

از صدای داد بلندش لرز بدی به تنم نشست ولی خودم رو نباختم و گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و گفتم :

 

_بیرون بودم !!

 

به سمتم قدمی برداشت و تا به خودم بیام بهم چسبید و با چیزی که گفت خشکم زد و مات موندم

 

_باز رفتی پیش اون لعنتی هاااا ؟!

 

درحالیکه دستمو روی سینه اش میزاشتم و سعی داشتم به عقب هُلش بدم نگاهمو بین چشماش چرخوندم و بهت زده گفتم :

 

_با کی هستی ؟؟ منظورت چیه ؟؟

 

بدون توجه به حرفم خشمگین پرسید :

 

_چی بهت پیشنهاد داده که دَم به دقیقه میری میپری بغلش م…..

 

یکدفعه دستم بالا رفت و آنچنان سیلی محکمی توی صورتش کوبیدم که باقی حرفش نصف و نیمه موند و بی حرکت خیرم شد

 

با بدنی که از زور خشم میلرزید انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکونی دادم و خشمگین توی صورتش فریاد زدم :

 

_بفهم داره چی از دهنت بیرون میاد !!

 

از این حرفش به قدری دلم شکسته بود که بی اختیار نَم اشک به چشمام نشست و با بغض نگاهش کردم به خودش اومد و دستش روی گونه اش نشست

 

و انگار تازه فهمیده چی گفته زبونی روی لبهاش کشید و خواست چیزی بگه که دستمو جلوش گرفتم و با صدای خفه و لرزونی لب زدم :

 

_هیس هیچی نگو ….دیگه خراب تر از اینش نکن

 

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم عصبی با تنه محکمی که بهش کوبیدم از کنارش گذشتم و با چشمای که هر لحظه آماده باریدن بودن

 

با قدمای بلند و عصبی از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق انداختم و قفلش کردم و عصبی شروع کردم به راه رفتن و‌ دور خودم چرخیدن

 

و چیزایی رو زیرلب با خودم زمزمه کردن :

 

_هه چه فکری درباره ام کرده که همچین چیزایی رو به نافم بسته ؟! حتما پیش خودش فکر میکنه من زیر…خواب آریام

 

داشتم همینطوری زیرلب غُر میزدم که با حس خیسی صورتم دستی زیر چشمام کشیدم لعنتی کی این اشکا پایین اومدن که متوجه نشدم ؟!

 

عصبی شالم رو از سرم کشیدم و همونطوری که وسط اتاق پرتش میکردم خشن ادامه دادم :

 

_رفتم برای آقا خرید کنم که سوپرایز شه حالا اینطوری ازم استقبال میکنه ؟؟ هه حقمه آره

 

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود و کلافه با صورتی خیس از اشک لبه تخت نشسته بودم و به بدبختی خودم که این روزا اینقدر دل نازک شده ام و برای هر چیزی اشکم دَم مشکمه فکر کردم

 

که تقه ای به در اتاق خورد ، با شنیدن صدایی که به گوشم رسید اخمام توی هم فرو رفت و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
1 سال قبل

این رمان واقعن خوبه
چون نمیشه ازش ایرادی گرفت

سوگند جون
سوگند جون
2 سال قبل

بی نظیر

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x