رمان عشق ممنوعه استاد پارت 83

4.5
(2)

صدای گرفته شبنم بود که اصرار داشت در رو براش باز کنم و به حرفاش گوش بدم

_نازی باز کن درو ببینم !!

توی سکوت توی خودم جمع شدم و هیچ چیزی بهش نگفتم که غمگین صدام زد و گفت :

_ببخشید تقصیر من بود گفتم بیا بریم شام بخوریم و اینطور شد

نه تقصیر اون نبود مقصر رفتارای خودم بود که باعث شدم آراد اینطوری نسبت بهم حساس بشه و فکر کنه من از هر فرصتی برای رفتن پیش آریا استفاده میکنم

اصلا نمیدونستم چی باعث شده همچین حسی داشته باشه اصلا چی شنیده که اینطور شده باید سر در میاوردم وگرنه اون که از بس پنهونی رفتم نفهمیده بود من کجا رفتم و خونه آریا بودم

بلند شدم و بعد از اینکه صورت خیس از اشکم رو پاک کردم در رو براش باز کردم ، نگاه کنجکاوش رو توی صورتم چرخوند و سوالی پرسید :

_ خوبی ؟؟!

تلخ لب زدم :

_عالی ام نمیبینی ؟!

دستمو توی دستاش گرفت و کلافه گفت :

_باهاش دعوا کردم و گفتم که تموم مدت با من بودی

با صدای گرفته دستپاچه لب زدم :

_نگفتی که برای چی رفتیم خرید ؟؟

با دیدن حالم پوووفی کشید و با لحن نسبتا تندی گفت :

_توی این حال هنوزم به فکر اونی ؟!!

راست میگفت چرا با این همه دعوایی که باهام کرده بود الانم باز به فکرش بودم حتما دیووونه شدم آره !!

_آخه نمیخوام فردا رو خراب کنم شاید آخرین شادی و کنار هم بودنمون باشه

با تعجب نگاهی بهم انداخت

_یعنی چی این حرفت نازی ؟!

انگار تازه فهمیدم چه سوتی دادم دستپاچه الکی خندیدم و گفتم :

_هیچی بابا الکی یه چیزی پروندم

با چشمای ریز شده نگاهش رو بین چشمام چرخوند و زیرکانه پرسید :

_مطمعن باشم چیزی نیست ؟؟؟

برای اینکه شک و‌ ترسش رو برطرف کنم و عادی جلوه بدم ، رو ازش برگردوندم و درحالیکه به سمت دستشویی میرفتم جدی لب زدم :

_آره بابا حالا بیخیال داد و بیدادهای آراد شو بیا بگو من چیکار کنم فردا از این رو به اون رو شم

معلوم بود از این تغییر یهوییم تعجب کرده ولی من با اینکه دلم شکسته بود ولی نمیخواستم فردا روز به این مهمی رو از دست بدم روزی که ممکن بود آخرین روز بودن من و آراد کنار هم باشه

پس نباید به هیچ وجه این فرصت رو از دست بدم چون ممکنه آخرین روزمون باشه و به بهترین نحو باید همه چی برگزار بشه

بعد از شستن دست و‌ صورتم با همون وضع خیس بیرون زدم و درحالیکه کلافه دنبال چیزی برای خشک کردن صورتم میگشتم خطاب به شبنم گفتم :

_با تو بودم گفتم یه فکری به حال من بکنی ، میخوام حسابی تغییر کنماااا

دست به سینه به دیوار رو به رو تکیه داده بود و من رو نگاه میکرد

_اون که اوکی حواسم هست ولی تو میشه بگی الان داری دنبال چی میگردی ؟؟

حیرون و سرگردون نگاهمو به اطراف چرخوندم و گفتم :

_معلومه دیگه حوله ای چیزی میخوام

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و وارد دستشویی شد و با حوله کوچیکی توی دستش بیرون اومد و درحالیکه به طرفم پرتش میکرد کلافه گفت :

_بیا این جلوی چشمت بوده ندیدیش بعد دنبال تغییر کردنی ؟؟ معلومه حالت خوش نیستاااا

حوله رو توی صورتم کشیدم و درحالیکه سعی در پاک کردن قطره های آب داشتم خسته نالیدم :

_خودم میدونم جدیدا یه کم حواس پرت شدم ولی میگی چیکار کنم ؟؟

جدی توی چشمام زُل زد و حرصی گفت :

_جلوی آراد اینطوری کوتاه نیا و جوابش رو‌ بده تا آدم شه !!

با این حرفش پوزخند تلخی گوشه لبم نشست نمیدونست من با نازی گذشته فرق دارم و انگار به آدم دیگه ای تبدیل شده باشم همش جلوی آراد کم میارم و چیزی بهش نمیگم

اگه دختر خشن و عصبی روزای اول بودم همون کسی که هیچ چیزی براش مهم نبود حتما آراد رو با اون همه داد و فریادی که سرم میزد آنچنات بلایی سرش میاوردم ، که دیگه جرات دعوا کردن و صداش رو برام بالا بردن نداشته باشه

ولی جدیدا یه طورایی شدم شاید از تاثیر عشق و علاقه ای که نسبت بهش دارمِ که اینطوری آروم و گوشه گیر شدم و حاضر نیستم هیچ چیزی بهش بگم یا حتی صدام رو براش بالا ببرم

حوله توی‌ دستمو روی‌ تخت پرت کردم و بی تفاوت لب زدم :

_بیخیالش !!

رو به روی آیینه قدی اتاق ایستادم و‌ درحالیکه خودم رو برانداز میکردم برای اینکه بحث رو عوض کنم خطاب بهش با لحن بیخیالی ادامه دادم :

_میگی موهامو یه خورده کوتاه کنم ؟؟! یا رنگ کنم ؟؟

ولی اون قصد کوتاه اومدن نداشت چون کنارم ایستاد و درحالیکه دستمو از داخل موهام بیرون میکشید جدی گفت :

_ول کن فعلا موهات رو نازی ….با تواما میگم جلوی آراد کوتاه نیا نزار اینطوری بهت بی احترامی کنه و جلوی دیگران سکه یه پولت کنه میفهمی چی میگم ؟؟

دیگه طاقتم سر اومده بود و با یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدم و بلند سرش فریاد زدم :

_نمیتونممممم میفهمی نمیتونم

وحشت زده از صدای داد بلندم چند قدمی عقب رفت که ولوم صدام رو پایین تر آوردم و با بغض اضافه کردم :

_تو رو خدا تو دیگه بهم فشار نیار !!!

دیگه تحلم رو از دست دادم و بغضم شکست و هق هق گریه ام بالا گرفت ، فکر اینکه به زودی دارم آراد رو از دست میدم و نمیتونم پیشش باشم آنچنان شکننده ام کرده بود که با هر چیز کوچیکی اینطور از پا درمیومدم

شبنم که نمیدونست دردم چیه و اینطوری ازم میخواست روزای آخرمون رو به کام هر دومون تلخ کنم هر چند آراد با من عصبی و خشمگین رفتار کنه من نمیتونستم اینطور باشم چون میدونستم امروز فرداس که باید برای همیشه از این خونه برم

روی زمین نشستم و برای حال بد خودم گریه میکردم که شبنم کنارم نشست و با صدای گرفته درحالیکه صدام میزد گفت :

_باشه باشه آروم باش دختر !!

نمیدونم چند دقیقه ای رو توی بغلش بودم که بالاخره دلم خالی شد و جز هق هق های ریزی اشکی از چشمام بیرون نمیومد

شبنم که دید آروم شدم دستی روی موهام کشید و با مهربونی گفت :

_نمیخوای بالاخره دردت رو به من بگی ؟؟

چیزی نگفتم که موهای روی پیشونیم رو کناری زد و ادامه داد :

_حس میکنم دردت چیز بزرگتری از یه دعوای ساده اس ، میتونی به من اعتماد کنی و ناراحتیت رو بریزی بیرون مطمعن باش بین خودمون میمونه

یعنی میتونستم بهش اعتماد کنم و حرفی بزنم ؟؟
هرچند دختر خوبیه ولی بازم عباس نجم عموش به حساب میاد و هیچ وقت طرف عموش رو به من نمیده پس سکوت کنم و چیزی نگم بهتره !!

با این فکر زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و با صدای خش داری زمزمه کردم :

_درد من گفتنی نیست !!

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با اصرار گفت :

_معلومه خیلی فشار روته نگران نباش و پیش من حرف بزن و ب…..

انگشت لرزونم روی لبهاش گذاشتم و مانع از ادامه حرفش شدم

_هیس…..میدونم چقدر مهربونی و به فکر منی ولی باور کن نمیتونم درباره اش حرفی بزنم پس ممنون میشم ادامه اش ندی

به اجبار سری به نشونه تایید تکون داد که دستمو برداشتم و خواستم از کنارش بلند شم که طره ای از موهامو توی دستش گرفت و گفت :

_گفتی تغییر میخوای ؟؟ اوکی با یه تغییر حسابی چطوری ؟!

_منظورت اینه موهامو رنگ کنم ؟!

با چشمایی که برق میزد سری تکون داد ، دهن باز کردم قبول کنم ولی با یادآوری آراد که خیلی موهام رو‌ دوست داره پشیمون شده از کنارش بلند شدم و گفتم :

_نه نمیخواد بیخیال شدم همینطوری خوبن

با تعجب صدام زد و گفت :

_چی شد یهویی نظرت عوض شد ؟؟

فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و درحالیکه دستمو زیر چشمای اشکیم میکشیدم آروم زمزمه کردم :

_چون آراد همینطوری دوستشون داره !!

با این حرفم پقی زد زیرخنده حالا نخند کی بخند ، اینم یه چیزیش میشه هاااا چپ چپ نگاهی بهش انداختم که میون خنده هاش بریده بریده گفت :

_وااای آخه باورم نمیشه بخاطر اون یالقوز اینکارا رو میکنی ؟!

به سمتش خیز برداشتم و به شوخی گفتم :

_هوووی حواست باشه چی میگی هاااا

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

_وااای حواسم نبود طرفدار پروپا قرصش اینجاست

تلخ خندیدم ، بعد از اینکه نیم ساعتی پیشم موند بالاخره برای استراحت به اتاق مهمان رفتم منم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن اطلاعات بیشتری درباره اون محموله ای که بابای آراد دربارش حرف میزد

آروم و بدون سر و صدا وارد اتاق کارش بشم پس وارد سالن شده و به سمت اتاق کذایی قدم تند کردم باید سر از کارش درمیاوردم چون این آخرین فرصتم برای نابودی خاندان نجم بود

خداروشکر کسی اون اطراف نبود آروم و بی سروصدا وارد شدم و شروع کردم وسایلش رو گشتن ولی هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیکردم

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و توی نور کم رنگ آباژور اتاق شروع کردم به کمداش رو گشتن و بالا پایین کردن ولی از شانس بد هیچی پیدا نمیکردم

کم کم داشتم ناٱمید میشدم که با دیدن تنها کشوی میزش چشمام برقی زد و با عجله خودمو زیر میز کارش کشوندم و با نفس نفس های بریده با دستای لرزون سعی کردم بازش کنم

تقریبا زیر میز مخفی شده بودم و با تموم قدرت داشتم روش کار میکردم که یهویی در اتاق باز شد و با شنیدن قدمایی که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر نفس توی سینه ام حبس شد

خدایا یعنی گیر افتادم ؟!
تموم بدنم به لرزه افتاده بود و منتظر بودم سر مُچم رو بگیرن و داد و فریادها بالا بگیره

خودم رو بیشتر زیر میز جمع کردم تا دیده نشم که یکدفعه قدماش از حرکت ایستاد و صدای جدی عباس نجم توی فضای اتاق پیچید

_الووو کجایی چرا جوابم رو نمیدی؟؟!

معلوم بود داره با تلفن حرف میزنه ، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و دستای لرزونم رو توی هم گره زدم و منتظر موندم تا ادامه حرفش رو بشنوم

_آره تموم امضاها رو کردم هیچ مشکلی نمونده

خنده آرومی کرد و بعد از چندثانیه ادامه داد :

_فقط محل دقیق محموله رو برام بفرست تا بدونم کجاست !!

حس کردم سراغ گاوصندوق رفت چون از سر و صداهایی که میومد معلوم بود سعی در باز کردنش داره

_اوکی فهمیدم جاده…..پلاک 72 توی اون کارگاه قدیمی ، باشه مدارک رو تازه از گاوصندوق برات بیرون آوردم

خِش خِش صداهایی به گوشم رسید

_یکی از افرادت رو بفرست خونه ببرشون چون من فعلا نمیتونم جایی برم

سرمو پایین بردم و سعی کردم از زیرمیز اون لبه باریکی که بود نگاهی به بیرون بندازم و ببینم در چه حالیه ، به سختی دیدمش که پشت به من رو به روی گاوصندوق نشسته

و داره دونه دونه پرونده ها رو از داخلش بیرون میکشه و نگاهشون میکنه آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با دقت بیشتری نگاهم تیزبینم رو بهش دوختم

با چند پرونده توی دستش بلند شد و درحالیکه سری تکون میداد جدی ادامه داد :

_منتظرم …فعلا خداحافظ

به سمت میز و جایی که من بودم برگشت که وحشت زده سرمو بالا گرفتم و باز توی خودم جمع شدم خداکنه متوجه من نشه وگرنه کلاهم پس معرکه اس و بدبدخت میشم

با چشمای بسته همینطوری داشتم زیرلب ذکر میگفتم و از خدا درخواست کمک میکردم نه نباید به این زودی همه چیم رو ببازم

حس کردم کنار میز ایستاده چون با کاری که کرد چشمام گرد و نفس توی سینه ام حبس شد و بی اختیار تموم بدنم به لرزه افتاد
خدایا این دفعه دیگه حتما کارم تمومه !!

دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم که چیزی روی میز گذاشت و خداروشکر ازم فاصله گرفت و صداهای قدم هاش که ازم دور و دوتر میشد تو فضا پیچید

و بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد ، حس میکردم تموم بدنم فلج شده و قدرت تکون خوردن ندارم

برای اطمینان بیشتر خم شدم و بار دیگه از همون زیرمیز نگاهی به اتاق انداختم نه واقعا بیرون رفته بود دستای لرزونم رو ستون بدنم کردم و بلند شدم

حس میکردم تموم انرژیم یکباره ته کشیده ولی الان وقت کم آوردن نبود پس به سختی تکونی خوردم و خواستم تا دیر نشده و گیر نیفتادم از اتاق بیرون برم

ولی همین که قدمی برداشتم با دیدن پرونده بزرگ آبی رنگی روی میز نظرم سمتش جلب شد و بی اختیار قدمام از حرکت ایستاد و خشکم زد

این همون پرونده ای که داشت پشت گوشی درباره اش حرف میزد نبود ؟؟

نیم نگاهی به در اتاق انداختم و بی معطلی خم شدم و برش داشتم و با یه حرکت بازش کردم یکدفعه با دیدن متن داخلش اخمام توی هم فرو رفت و گیج و منگ نگاهمو روی کلمات چرخوندم ، یعنی چی ؟!

صفحات رو کنار زدم و خوب که دقت کردم با دیدن اعداد و ارقام فهمیدم جریان از چه خبره و دارن از طریق این محموله ها یه طورایی هم پول شویی میکنن و هم احتکار !!

کم کم لبخند بزرگی روی لبهام جا خوش کرد و زیرلب زمزمه کردم :

_یعنی باور کنم این کابوس کم کم داره تموم میشه !!

باورم نمیشد خود عباس نجم باعث شد همچین چیز مهمی دستم بیفته چیزی که باعث نابودی و از بین رفتن کل خاندانش بود

پوزخندی زدم و خواستم با دقت بیشتری نگاش کنم ولی یکدفعه با شنیدن صداهایی از بیرون پشیمون شده سرجاش گذاشتمش و با استرس نگاهی به اطراف انداختم

نکنه باز خود عباس نجم باشه که برای برداشتن پرونده برگشته ؟؟
وحشت زده باز زودی خودم رو پشت میز پنهون کردم چون جز اونجا هیچ جای دیگه ای نبود که بشه داخلش پنهون شم و تنها پناهگاهم در حال حاضرِ خودش بود و بس !!

چند دقیقه ای رو منتظر موندم ولی خداروشکر سروصداها خوابید وقتی دیدم خبری نیست زودی بلند شدم و بی معطلی آروم در اتاق رو باز کردم و نیم نگاهی به سالن انداختم

کسی اون اطراف نبود پس بدون اینکه وقت رو تلف کنم با عجله بیرون زدم و با دست و پایی لرزون نمیدونم چطور خودم رو به اتاقم رسوندم و بعد از اینکه داخل شدم با نفس نفس دستمو روی سینه ام گذاشتم و چشمامو بستم

با یادآوری چیزی که دیده و شنیده بودم لبخند کم کم داشت روی لبهام جا خوش میکرد که یکدفعه با شنیدن صدای شاکی آراد وحشت زده خشکم زد

_تا الان کجا بودی ؟؟

با استرس چشمامو باز کردم که نگاهم توی چشمای تیزبین و شاکیش گره خورد ، کی به اتاق اومده بود که من متوجه اش نشدم ؟!

دیوونه شدی نازی ؟؟ خوب معلومه دیگه اتاق خودشه میخوای نیاد ؟؟

نه که نیاد ولی توقع نداشتم بعد اون همه بحث و ناراحتی که بینمون پیش اومده باز بخواد شب رو پیش من بخوابه و به اتاقش بیاد

ناراحت بدون اینکه جوابی بهش بدم انگار نه انگار تو چه حالتی سر مُچم رو گرفته موهامو پشت گوشم زدم و بیخیال خواستم وارد دستشویی بشم

که بازوم اسیر دستای مردونه اش شد و صدای خشمگین و البته ناراحتش توی گوشم پیچید :

_ببخشید ولی میدونی چند دقیقه اس منتظرم تا بیای ؟!

دستمو تکونی دادم تا ولم کنه و با تلخی لب زدم :

_میخواستی منتظر نباشی !!

با حرص اسممو صدا زد :

_نازی

دست خودم نبود دلم به شدت ازش گرفته بود پس بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم به سمت دستشویی رفتم و در همون حال آروم زمزمه کردم :

_فعلا دَم پَرم نشو خواهشا چون اصلا اعصاب ندارم

داخل دستشویی شدم و بی معطلی درو بستم و بهش تکیه دادم ، با یادآوری چند دقیقه قبل و اطلاعاتی که به دست آوردم با نفس های بریده دستمو روی سینه ام گذاشتم و آروم زیرلب زمزمه کردم :

_اوووف خدایا شکرت !!

کم بحرانی رو پشت سر نزاشته بودم و اگه خدا بهم رحم نمیکرد و اشتباه کوچیکی ازم سر میزد و عباس نجم گیرم مینداخت الان به جای اینکه اینجا آروم باشم

باید الان داد و بیداد خاندان نجم و بعد از اون مثل یه آشغال پرت شدن از این خونه رو تجربه میکردم چیزی که اصلا دلم نمیخواست حتی بهش فکر کنم

تموم مدت جلوی آراد خودم رو محکم گرفته بودم چون نمیخواستم به چیزی شک کنه و بفهمه تو چه حالی هستم و بخاطر استرس بیش از حدم حتی بدنمم کنترل تحمل وزنم رو نداره

رو به روی آیینه روشویی ایستادم که با دیدن رنگ صورتم که درست عین گچ سفید شده بود واااای زیرلب زمزمه کردم و کف دستامو روی گونه هام کشیدم

لعنتی حتما بهم شک کرده !!
با این حالتی که من دارم هرکی باشه هم باید شک کنه

عصبی با کف دست چند ضربه نسبتا محکم روی گونه هام کوبیدم تا خون درشون جریان پیدا کنه و قرمز شن تا از این رنگ و روی سفید عین میت خلاص بشم

شیرآب رو باز کردم و بالاخره بعد از اینکه چندباری محکم ، آب توی دستامو توی صورتم پاشیدم حس کردم نفسم یکهو آزاد شده و حالم کم کم داره سر جاش میاد

خوب که سر وضعم رو چک کرده و خودم رو جمع و جور کردم با نفس عمیقی که کشیدم در رو باز کردم و بیرون رفتم فکر میکردم آراد توی اتاقه ولی با ندیدنش خداروشکری زیرلب زمزمه کردم

حتما بخاطر حرفام و بی محلی هام رفته هرچند بهتر بود اینجا هم نباشه چون با استرسی که برای فردا داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم و مطمعنم نمیتونم تا صبح از شدت فکر و خیال پلک روی هم بزارم

لامپ اتاق رو خاموش کردم و با دست و پاهایی یخ کرده خودمو روی تخت انداختم و همونطوری که زیر پتو میخزیدم با فکر به فردای پر دردسری که داشتم خسته چشمامو روی هم گذاشتم و زیرلب خطاب به خدای خودم زمزمه کردم :

_کمکم کن که بتونم نابودیشون رو با چشم ببینم و‌ لذت ببرم چ….

باقی جمله ام با باز شدن آروم در اتاق و‌ دیدن کسی که پاورچین پاورچین قصد ورود داشت نصف و نیمه موند و با غم توی دلم اضافه کردم :

_این رو دیگه کجای دلم بزارم آخه !!!

آراد بود که با دیدن خاموشی اتاق فکر کرده من خوابم و میخواد اینطوری آروم وارد شه ، نه نمیخواستم امشب پیشش بخوابم میترسیدم این لحظات پایانی اشکم دربیاد و بدتر بهم سخت بگذره

هرچی ازش دورتر میشدم بهتر بود شاید اینطوری میتونستم راحت تر ازش دل بکنم و برم ، توی تاریک روشن اتاق دیدم درحال بیرون آوردن لباساشه

بی اختیار تموم تنم چشم شد و ذره ذره بدنش رو از نظر گذروندم اون بازوهای درشتش که دوست داشتی ساعت ها بشینی و لمسشون کنی داشت از خود بیخودم میکرد

یکدفعه روش رو سمتم برگردوند و با برخورد نوری کمی که از لای پرده اتاق روی سینه اش میتابید چشمم به سیکس پکش و اون عضله های پیچ در‌ پیچش خورد و آب دهنم رو صدادار قورت دادم

نازی دیوونه تو که همچین آدم هیزی نبودی؟!
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و چشمامو بستم و سعی کردم تپش قلبم رو که با دیدنش اینطوری نامنظم و یکی در میون میزنه رو تنظیم کنم

چشمامو بسته بودم و داشتم تموم سعیم رو میکردم که یکدفعه با حس نزدیکیش کنار خودم و پخش شدن بوی عطر تلخش توی‌ بینی ام انگار به یکباره تموم مقاومتم رو از دست داده باشم

سرمو کج کردم و درحالیکه چشمامو باز میکردم آنچنان نفس عمیقی کشیدم که فهمید بیدارم و با چیزی که گفت حس کردم از خجالت چطوری عرق سردی روی پیشونیم نشسته

_زیاد دلت رو صابون نزن بچه …. چون تا نگی چند روزه چی توی اون مغز کوچولوت میگذره خبری از هیچی نیست !!

حتما فکر کرده من خیلی کشته مُردشم که همچین حرفی میزنه ؟! خاک تو سرت نازی با حرکتی که تو کردی بایدم همچین حرفی بزنه

با حرص با دندون به جون لبام افتادم و آنچنان پوست روشون رو کشیدم که یکدفعه طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و صورتم درهم شد

توی دلم فوحشی نثار بی جنبه بودن خودم کردم و برای اینکه خودم رو کنترل کنم با یه حرکت پشت بهش کردم و همونطوری که چشمامو محکم روی هم فشار میدادم تا بخوابم کلافه زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم :

_خیلی جَو گیر شدی استاد نجم !!!

صدای پوزخندش توی گوشم پیچید

_آها پس میگی جَو گیر شدم ؟؟

ترجیح دادم سکوت کنم پس جوابی بهش ندادم که یکدفعه بازوم رو گرفت و تا به خودم بیام با یه حرکت روی تخت خوابوندم و جلوی چشمای گشاد شده ام روم خیمه زد

_برو کنار داری چیکار میکنی دیوونه !!؟

بی اهمیت به تقلاهام سرش رو‌ توی گودی گردنم فرو کرد و زمزمه وار کنار گوشم پِچ زد :

_نترس فقط میخوام یه چیزایی رو برات یادآور شم همین !!

تقلا کردم تا از روم کنار بره ولی با کاری که کرد برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت و بی اختیار پلکام روی هم افتاد

بالا….تنه ام رو از روی لباس توی مشت گرفته بود و از طرف دیگه لبای نیمه باز و خیس..ش روی پوست گردنم میکشید

بی اختیار پلکام روی هم رفت و نفسام به شماره افتاد آخ خدایا این پسر داشت چیکار دل صاحب مرده من میکرد اونم الان ؟!
توی همچین وضعیتی که فکرم پُر بود از جدایی و اینکه چطوری دوریش رو تحمل کنم

وقتی دید ساکتم و‌ هیچ حرکتی نمیکنم احتمال داد راضی ام چون بوسه های ریز ریز روی‌ پوست گردنم نشوند و آروم به سمت لبام پیشروی کرد

بد وضعیتی بود نه میتونستم پَسش بزنم نه میتونستم باهاش همکاری کنم و انگار تموم انرژیم رو ازم گرفته باشن بی حال زیر…ش افتاده بودم و اونم هرکاری که دلش میخواست میکرد

دستش رو آروم آروم زیرلباسم سُر داد و تا به خودم بیام و بخوام حرکتی بکنم نوازش وار روی پوست تنم کشید و به سمت بالا رفت

به هر بدبختی که بود آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد آروم نالیدم :

_آراد بسه !!

نوچی زیرلب زمزمه کرد و انگار بازیش گرفته باشه و میخواد یه جورایی تنبیه ام کنه زبونش رو‌ بیرون آورد و با حس گرما و خیس..یش روی چونه ام نفس توی سینه ام حبس شد

پس بی اختیار سرم رو کج کردم و زیرلب با صدایی گرفته آ….ه کشداری گفتم ، با شنیدن صدام انگار بدتر وحشی شده باشه

جوووونی زیرلب زمزمه کرد و دستش به سمت شلوا.‌..رم رفت و خواست کارش رو شروع کنه ک‌………………………………………

با فکری که توی سرم زنگ خورد مُچ دستش رو گرفتم و آروم لب زدم :

_نه !!

هنوز لباش روی صورتم بود که با این حرفم بی حرکت موند و یه طورایی خشکش زد ، نفس های گرمش توی صورتم میخوردن و داشت باقی مقاومتم رو ازم میگرفت

که توی دلم بلند اسم خدا رو زمزمه کردم
نه نباید بیشتر از این بهش وابسته میشدم اونم دقیقا شبی که با فرداش به احتمال زیاد از پیشش برای همیشه میرفتم

نمیخواستم بیشتر از این زجر بکشم و وابسته بشم پس همونطوری که آروم دستش رو پس میزدم و سعی میکردم از روی خودم کنارش بدم با نفس نفس لب زدم :

_برو کنار !!

ولی اون بدون اینکه یک سانتم از جاش تکون بخوره با لجبازی سرش رو بیشتر توی گودی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید

سلول به سلول تنم خواستنش رو فریاد میزدن ولی نباید میزاشتم همچین اتفاقی بیفته ، با یادآوری اینکه به زودی از دیدنش محروم میشم و شاید دیگه هیچ وقت نبینمش

بغض بیخ گلوم چسبید و نَم اشک به چشمام نشست ، بی اهمیت به حال بد من باز میخواست شروع کنه و پیراهنم رو بالا بزنه که نمیدونم چی شد صدام رو بالا بردم و لرزون فریاد زدم :

_گفتم بسههههه !!

خشکش زد و ناباور اسممو صدا زد :

_نازی !!

با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن و رسوا کردنم بودن با تموم قدرت از روی خودم کنارش زدم و به سمت دستشویی هجوم بردم

وارد که شدم برای اینکه آراد دنبالم نیاد زودی در رو از داخل قفل کردم و بهش تکیه دادم نمیدونم چی شد که بالاخره سد مقاومتم شکست و تا به خودم بیام اشکام تموم صورتم رو پُر کردن

برای اینکه صدام بیرون نره دست لرزونم جلوی دهنم فشردم و تموم سعیم رو کردم تا صدام بالا نگیره و آراد رو نسبت به خودم مشکوک تر نکنم

پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و میلرزیدن بیشتر به در تکیه دادم که یکدفعه روی زمین آوار شدم و اشکام با سرعت بیشتری پایین ریختن

لعنتی این چه بلایی بود که سر خودت آوردی نازی ؟؟ قرارت عشق و عاشقی نبود پس الان چی شدی ؟! دقیق چه مرگت شده هااااا

همه این حرفا رو توی دل و فکرم خشمگین به خودم میگفتم و خود بی جنبه ام رو سرزنش میکردم که چطور از دست رفته و دیونه شدم

نمیدونم چند دقیقه ای بود که توی اون حال بد دست و پا میزدم که تقه ای به در دستشویی خورد و صدای کلافه و خسته آراد توی گوشم پیچید :

_نازی بیا بیرون باید باهم حرف بزنیم !!

قلبم بخاطر فردا تیکه پاره بود و از همین الان دلتنگ صدا و عطر تنش بودم ، میدونستم اگه بیرون برم و حال بدم رو ببینه زمین و زمان رو بهم میدوزه و تا نفهمه دلیل این رفتارم چیه ولم نمیکنه

و این چیزی بود که من اصلا نمیخواستم !!
پس لبای ترک خورده ام رو تکونی دادم و با صدای خش دار از گریه خواستم چیزی بهش بگم تا بره ولی میترسیدم با شنیدن صدام بفهمه یه مرگیم هست

پس پشیمون شده دستی به صورتم کشیدم و جوابی بهش ندادم و ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش خسته شه و بره

ولی انگار قصد رفتن نداشت تقه دیگه ای به در زد و صدای غمگینش توی گوشم پیچید :

_یعنی تا این حد ازم متنفری !؟!

باورم نمیشد صداش داشت میلرزید سرمو کج کردم و بی اختیار خواستم بلند شدم و بیرون برم که صدای باز شدن در اتاق و‌ پشت بندش محکم کوبیده شدن بهم نشون از رفتنش میداد

یعنی باور کنم رفت ؟!
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و زیرلب آروم با خودم زمزمه کردم :

_مگه همین رو نمیخواستی که بره و ازت فاصله بگیره ؟! پس الان چه مرگته نازی ؟؟

انگار دیگه جونی توی تنم نمونده بود که به سختی بلند شدم و با شونه هایی آویزون و پاهایی که به سختی دنبال خودم میکشوندم به طرف روشویی قدم تند کردم

همین که نگاهم از توی آیینه به خودم خورد با دیدن چشمای پوف کرده و قرمزم ، کلافه شیرآب رو باز کردم و بعد از پُر کردن دستام با قدرت چندبار پشت هم آب رو توی صورتم پاشیدم

از سردی بیش از حدش برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت و بی حرکت موندم ، با نفس نفس و‌ بدون خشک کردن صورتم با همون وضعیت زار و لرزون بیرون زدم

خداروشکر آراد برنگشته بود
با دست و پایی که دیگه کنترل لرزشش دست خودم نبود زیر پتو خزیدم و سعی کردم به فردایی که آخرین روز بودنم در کنار آرادِ فکر نکنم

اینقدر حالم بد بود و پلکام میسوخت که نفهمیدم کی بیهوش شدم و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

صبح با تابش نور آفتابی که از لا به لای پرده اتاق به صورتم میتابید بیدار شدم ولی بدون اینکه بلند شدم گیج ملافه روی سرم کشیدم و سعی کردم به ادامه خوابم برسم

چند دقیقه ای نگذشته بود و کم کم داشت باز خوابم میبرد که یکدفعه با چیزی که توی ذهنم جرقه خورد چشمام خودکار باز شدن و درحالیکه با یه حرکت ملافه از روی خودم کناری میزدم بلند نالیدم :

_واااای خدایا دیر شد

با همون حالت شلخته و چشمای پوووف کرده از روی تخت پایین پریدم و به سمت دستشویی هجوم بردم و بعد از شستن دست و صورتم زودی از اتاق بیرون زدم

باید سراغ شبنم میرفتم با عجله و‌ بدون اینکه در بزنم وارد شدم با دیدن شبنمی که توی خواب عمیق بود وحشت زده بالای سرش رفتم و شروع کردم به شدت تکون دادنش

_شبنم پاشو دیرمون شد کلی کار سرمون ریخته هااااا

از صدای جیغ جیغام وحشت زده از خواب پرید و با ترس نگاهی بهم انداخت

_چیه چی شده ؟؟!

پتو رو با یه حرکت از روش کشیدم

_پاشو بابا دیرمون شد

خواب آلود دستی به چشماش کشید

_واقعا ؟؟ مگه ساعت چنده ؟!

ساعت ؟! تازه یادم اومد که اینقدر گیج و منگ بودم حواسم به ساعت و این چیزا نبوده

_نمیدونم !!

با چشمای ریز شده خم شد و گوشیش از روی پاتختی برداشت ولی همین که نگاهش به صفحه اش خورد نمیدونم چی‌ دید که کلافه چشماش روی هم فشرد و گفت :

_شش صبح اومدی بالای سر من و داد و بیداد راه انداختی و میگی دیرمون شده ؟؟ نمیگی سکته میکنم از ترس ؟!

چی ؟! ساعت شش صبح ؟!
دستپاچه دستی به موهام کشیدم و شرمنده گفتم :

_عه ببخشید فکر کردم لنگه ظهرِعه

خوابالو تو گلو خندید و شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

_از اثرات عشق و عاشقیِ که دیونه شدی !!

باز روی شکم روی تخت افتاد و درحالیکه چشماش رو میبست خسته اضافه کرد :

_حالا که خیالت راحت شده برو بذار منم به خواب نازم برسم

عقب عقب رفتم و شرمنده لب زدم :

_باشه بازم ببخشید !!

بعد گفتن این حرف با عجله از اتاقش بیرون زدم لعنتی عجب گندی زده بودم پووووفی زیرلب کشیدم و به اتاقم برگشتم ولی هرکاری میکردم مگه خوابم میبرد ؟؟

پس تصمیم گرفتم کارهامو انجام بدم تا شب گیر نیفتم چون شب سختی رو در پیش داشتم شبی سرنوشت ساز که فقط فکر بهش باعث شده بود اینطوری بیخوابی به سرم بزنه و پریشون حال بشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
َzahra
1 سال قبل

بیشتر پارت بزار
نزدیک یه ساله هیچجوره این رمان تموم نمیشه

َچچ
1 سال قبل

هعی

*Faty.b
*Faty.b
2 سال قبل

نه بابا تموم کجا بود تازه داره شروع میشه تو تلگرام چند پارت جلوتره ولی نمیگم خوبیش به همينه

Wiana
Wiana
پاسخ به  *Faty.b
2 سال قبل

اسم کانالش توی تلگرام چیه؟

Zahra
Zahra
2 سال قبل

به نظر من آخرش به هم میرسن…))

Marzi
Marzi
2 سال قبل

ای وای اینم داره تموم میشه
دلم خیلی واسه آراد میسوزه😭

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x