رمان عشق ممنوعه استاد پارت 86

5
(1)

کلافه چشمامو بستم و زیرلب حرصی نالیدم :

_لعنت به من !!

درسته لعنت به من و به قلبم که اینطوری داره بی جنبه بازی درمیاره ، لبامو بهم فشردم و سعی کردم با مرور خاطرات بچگی و زجرهایی که کشیدم شعله خشمم رو دوباره شعله ور کنم

اونا حق زندگی راحت و آزادی که الان داشتن رو ، اصلا نداشتن پس باید زجر میکشیدن همونطوری که من کشیدم و سال ها توی بدبختی و کثاقت زندگی کردم

با این فکرا دستم مشت شد و بدون توجه به هشداری که درونم به صدا دراومده بود شروع کردم به شماره گرفتن

مُردم و زنده شدم تا بالاخره شماره رو گرفتم و گوشی رو با دستای لرزون دَم گوشم گذاشتم لعنتی هر بوقی که توی گوشم به صدا درمیمود

حس میکردم چطور داره دل و روده ام بهم میپیچه و حالم بد و بدتر میشه
با استرس هممنطوری که منتظر وصل شدن تماس بودم دستمو به شکمم فشردم که صورتم درهم شد یکدفعه صدای جدی فردی که پشت خط بود و مطمعن بودم پلیسه توی گوشم پیچد

هشیار توی جام صاف نشستم و تردید رو کنار گذاشتم و شروع کردم به گزارش دادن و همه چی رو گفتن هر کلمه ای که از دهنم بیرون میومد

درد بدتری توی شکمم میپیچد ولی مقاومت کردم و تا آخرین اطلاعاتی که ازشون داشتم رو در اختیار پلیس قرار دادم و خودم رو راحت کردم

بالاخره با خدافظی کوتاهی که کردم گوشی رو قطع کردم و انگار به یکباره سد مقاومتم شکسته باشه از درد نقش زمین شدم و توی خودم پیچیدم

_آاااخ خدایا

با همون حال بد بی معطلی سیم کارت رو از داخل گوشی بیرون کشیدم و با دستای لرزون با یه حرکت شکستمش و به دو نصفه تبدیلش کردم

با نفس نفس سعی کردم تکونی بخورم که یکدفعه با حس رون شدن مایه ای بین پاهام با درد بیشتر توی خودم جمع شدم و سعی کردم آخرین زمان پریودیم رو بخاطر بیارم لعنتی الان که وقتش نبود

با درد بدتری که توی قسمت پایین شکمم پیچید تازه یادم افتاد امشب چه غلطی کردم و این دردها یادگار اولین شب زن شدنم و بودن تمام و کمالم با مردیِ که الان فرسنگ ها ازش دورم

با یادآوری آراد قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیر شد و روی فرش کهنه و قدیمی اتاق چکید

بالاخره همه چی تموم شد !!
پس چرا به جایی اینکه خوشحال باشم تموم وجودم پُر درد و غمه !!

دردی که نمیتونم تحملش کنم و داره وجودم رو به آتیش میکشه ، هنوز چندساعتی نیست ازش دورم اینطوری کم آوردم چطوری میخواستم بدون وجودش زندگی کنم ؟!

حس میکردم چطور خون از بین پاهام سرازیر شده و شلوار آبی رنگم رو به کثافت میکشونه ولی انگار روح از تنم رفته باشه نمیتونستم کوچکترین تکونی بخورم

اینقدر توی اون حالت موندم و به حال بد خودم اشک ریختم که نمیدونم چی شد پلکام روی هم افتاد و تقریبا بیهوش خواب شدم

نمیدونم چندساعتی بود که توی اون حال بودم که با شنیدن صدای پرنده ها و حس سرمایی که درون تنم نفوذ کرده بود بیدار شدم

به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم و گیج و منگ نگاهمو به اطراف چرخوندم من اینجا چیکار میکردم ؟!

به هر بدبختی که بود تن خسته ام رو تکونی دادم و گیج نشستم که نگاهم به شلوار از خون خشک شده ام خورد و کم کم تموم خاطرات شب گذشته توی ذهنم نقش بست

باز داشت گریه ام میگرفت
منی که با وجود اون همه سختی که تموم عمرم چیشدم اشکی نریختم الان بی اختیار مدام چشمام پُر و خالی میشدن و زیرلب آه میکشم

چندساعتی گذشته و آفتاب از لای پرده کهنه اتاق داخل تابیده شده بود ولی من بدون اینکه تکونی از جام بخورم هنوز همونطوری سرجام نشسته و به گل های قالی خیره شده ام

مگه همیشه همین رو نمیخواستم ؟!
پس الان چه مرگم شده بود ؟!
چرا عین دیوونه ها رفتار میکنم ؟؟

خودمم از دست خودم کلافه و عصبی بودم ولی بازم حاضر به تغییر شرایطم نبودم به اجبار با حس بوی خونی که میدادم دستای لرزونم ستون بدنم کردم و بلند شدم

با قدم های نامتعادل به سمت حمام کوچیک خونه راه افتادم بعد از باز کردن شیرآب بدون درآوردن لباسام زیر دوش سردش ایستادم

ثانیه ای نفسم از سردی بیش از حدش گرفت و چشمام روی هم رفت ولی خودم رو نباختم و گذاشتم سردی آب روح و روانم رو بهم بریزه بلکه آراد و‌ آخرین نگاه دیشبش از یادم بره

با برخورد دندونام روی هم به خودم اومدم و دستی روی موهای چسبیده به پیشونیم کشیدم و با یه حرکت به عقب فرستادمشون

از شدت سرما نفسم توی سینه حبس شده بود ولی بازم حاضر نبودم سد دفاعیم رو بشکنم و از زیر دوش بیرون برم باید تنبیه میشدم آره

باید برای داشتن این احساسات مسخره که اینطوری داشت سکان روحم رو به دستش میگرفت تنبیه میشدم

توی ذهنم غُرغُرکنان با خودم زمزمه کردم :

_تو قرارمون هیچ وقت عشق و عاشقی نبود لعنتی !!

اینقدر زیر دوش ایستادم که دیگه نایی توی پاهام نمومده بود و آنچنان لرزشی بدنم رو فرا گرفته بود که قادر به کنترل بدنم نبودم

دوش رو بستم و دست لرزونم رو به کاشی های کهنه و قدیمی حمام تکیه دادم و به هر سختی که بود لباسای خیسی که حجمشون چندبرابر شده بود رو از تنم بیرون کشیدم

با حس رهایی که وجودم رو در برگرفته بود همونطوری خیس و برهنه بیرون زدم و درست عین کسایی که روحی درشون نیست قدمای سست و نامتعادلم رو به سمت چمدون کهنه گوشه اتاق برداشتم

یکی از لباسای قدیمی بی بی رو که طرحش گل گُلی بلند و پارچه خنکی داشت رو برداشتم و تنم کردم هوووم حالا حس بهتری داشتم

موهای بلند و خیسم آزادانه دورم رها شده بودن ولی حس و دل و دماغ اینکه خشکشون کنم یا ببافمشون رو نداشتم پس گذاشتم همونطوری بمونن

دیگه هرچی عزاداری کردم بس بود !!
پس بلند شدم تا قبل از اینکه از هوش برم چیزی پیدا کنم بخورم

ولی همین که سر یخچال رسیدم و بازش کردم با دیدن فضای خالیش اخمام توی هم فرو رفت و زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

_لعنتی چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودم !!

بی معطلی به عقب چرخیدم و از بین وسایل شال و مانتویی بیرون کشیدم ولی همین که میخواستم تنم کنم صدای بلند کوبیده شدن در خونه

باعث شد اخمام توی هم فرو بره و ناباور خشکم بزنه ، خونه همیشه خالی و‌ متروکه بود حالا چی شده که درش به صدا دراومده ؟!
یعنی کی میتونه باشه خدای من ؟؟

اول خواستم بیخیال شم و‌ نرم ولی یه حسی مانع میشد ، فوقش میرم تو حیاط سر و گوشی آب میدم اگه مورد مشکوکی بود اصلا در رو باز نمیکنم آره !!

با این فکر مانتو توی دستمو تنم کردم و درحالیکه شال رو آزادانه روی موهام مینداختم وارد حیاط شدم و آروم آروم به سمت در راه افتادم

گوشم رو به در چسبوندم و سعی کردم صداهایی که از اون سمت به گوشم میاد رو بشنوم و بفهمم کی پشت در هست

دروغ چرا میترسیدم دارودسته نجم باشن که تا اینجا تعقیبم کردن ، اون وقت کلاهم پس معرکه بود و نمیتونستم به هیچ وجه جون سالم به در ببرم

توی فکر بودم که یکدفعه با شنیدن صداهایی که یه روز برام خیلی آشنا بودن لبخند کمرنگی روی لبهام جا خوش کرد

_اشتباه دیده اون خیلی وقته که اینطرفا نمیاد !!

_گفت بخدا درست دیدم خودش بوده گُل بانو جونم

گُل بانو عین همیشه غُرغُرکنان گفت :

_ای خدا از دست شما جووونا فعلا که کسی توی خونه نیست پس بریم تا دیر نشده به کارهامون برسیم

خواستن برن که با یه حرکت قفل قدیمی در رو باز کردم و درحالیکه بیرون میرفتم بلند با نیش باز لب زدم :

_سلام بر عشقای خووودم !!

با شنیدن صدام ، قدمای گُل بانویی که با کمری خمیده دستش رو به دیوار گرفته بود و پشتش بهم بود از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت

اول خوب با دلتنگی نگاهش رو توی صورتم چرخوند بعد ناباور گفت :

_واقعا خودتی مادر ؟؟

نَم اشک توی چشمام نشست گُل بانو مثل مادر برام میموند مادری که وقتی کوچیک بودم پا به پای بی بی برام زحمت کشید و هوامو داشت

بعد بی بی هروقت دلم تنگ میشد و یا بی کسی بهم فشار میاورد به آغوش گرم و مطمعنش پناه میبردم و یه دل سیر گریه میکردم چون اون تنها کسی بود که من رو درک میکرد

با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود دستامو به نشونه آغوش براش باز کردم و درحالیکه به سمتش قدمی برمیداشتم گفتم :

_دلم اندازه تموم دنیا برات تنگ شده بود !!

نفهمیدم چطور توی آغوش گرمش فرو رفتم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم بوی عشق و زندگی میداد چیزی که من بهش احتیاج داشتم

نمیدونم دقیق چقدر توی آغوش هم بودیم و رفع دلتنگی کردیم که با شنیدن صدای سرفه مصلحتی زهرا نوه بی بی بالاخره از همدیگه جدا شدیم

_اهوووم اهوووم بسه…. نمیگید یه نفر دیگه هم اینجا هست !!

زهرا دوست دوران بچگیم بود و همیشه و همه جا باهم بودیم تا اینکه ما از اینجا رفتیم و این خونه برای همیشه همینطوری موند فقط بخاطر بی بی هر ازگاهی تعطیلات به اینجا میومدیم تا آب و هوایی عوض کنه

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

_حسود !!

با چشمای گرد شده اشاره ای به خودش کرد :

_با منی؟؟

نیم نگاهی به گُل بانو انداختم و با خنده لب زدم :

_آره مگه کسی غیر توام اینجا هست

به سمتم حمله کرد که با جیغ خفه ای که کشیدم پشت گُل بانو پنهون شدم

_چیه وحشی شدی باز ؟؟

همونطوری که سعی میکرد گُل بانو دور بزنه و دستش به من برسه با حرص بلند گفت :

_از اثرات دیدن توعه !!!

گُل بانو که وسط کِش مَکِش ما گیر کرده بود با نفس نفس لب زد :

_بس کنید مادر !!

با خنده زبونی برای زهرا بیرون آوردم و گفتم :

_به این نوه چشم درشت خوشگلت بگو که میخواد منو بکشه !!

زهرا که روی همین یه کلمه چشم درشت خوشگل عین چی حساس بود و خوشش میومد زودی نیشش باز شد و گفت :

_من کی خواستم تو رو بکشم دوست عزیزم !!

با شیطنت ابرویی بالا انداختم

_عه حالا شدم دوست عزیزت ؟!

یکدفعه به سمتم‌ اومد و درحالیکه دستش رو دور گردنم حلقه میکرد و من رو به خودش میچسبوند گفت :

_تو همیشه دوست عزیز و عشق من بودی و هستی !!

از تغییر یهوییش خندم گرفت !!
از بچگی همین بود زود با یه کلمه خر میشد

سرمو با تاسف به اطراف تکونی دادم و با یادآوری چیزی یهویی سوالی پرسیدم :

_راستی چطور فهمیدید من برگشتم ؟؟

گُل بانو دستی به صورت پیر و تُپُلش کشید و گفت :

_پسر حاج کریم گفت دم دمای صبح دیده یه زن وارد خونه شده و ما هم شک داشتیم که تو باشی برای همین خودمون اومدیم که مطمعن شیم

آهانی زیرلب زمزمه کردم پس فضولا هنوزم همه جا هستشون و سر و‌ گوششون میجنبه توی فکر بودم که زهرا صدام زد و گفت :

_چرا یهویی و اینطور بیخبر اومدی ؟!

دستپاچه لبخند کوتاهی زدم و به دروغ لب زدم :

_خواستم حال و هوایی عوض کنم همین !!

گُل بانو دستم رو گرفت و‌ درحالیکه به طرف خونه خودشون میکشید گفت :

_بریم یه چیزی بهت بدم بخوری شدی دو پاره استخون

از مهربونیش لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد و با کمال میل همراهش رفتم چون از طرفی به شدت گرسنه ام بود از طرف دیگه فکر و خیال داشت دیوونه ام میکرد پس هرچی دورم شلوغ باشه بهتره

تموم روز پیش گُل بانو و زهرا موندم اینطوری حداقل برای ساعاتی سرگرم شده و از فکر و خیال بیرون اومده بودم

دَم دمای غروب بود که خسته تکونی به خودم دادم و خطاب به گُل بانویی که مشغول قالی بافتن بود گفتم :

_من برم دیگه !!

سرش رو بالا گرفت و با تعجب لب زد :

_کجا مادر ؟؟

_خونمون دیگه

چشم غره ای بهم رفت

_اون که میدونم ولی اینجا بمونی بهتره !!

با تعجب لب زدم :

_چرا ؟؟

سرش رو باز پایین انداخت و درحالیکه سخت مشغول بافتن میشد گفت :

_خوبیت نداره مادر که دختر تنها تو اون خونه بمونه !!

واه عجب ….دارم حرفای جدید میشنوم !!
من که هر وقت میومدم همیشه همونجا تو خونه بی بی تنها بودم پس الان چرا از این حرفا میزنه و قبلا هیچ وقت نمیزد !؟

با تعجب لب زدم :

_چیزی شده گُل بانو ؟!

_نه ولی اینجا بمونی بهتره

با تعجب نیم نگاهی به زهرا که ریز ریز میخندید انداختم

_میگی چی شده زهرا ؟؟!

زهرا با خنده نزدیکم شد و گفت :

_میدونی ننه جون ما از چیزای دیگه ترسیده !!

با تعجب نگاهش کردم

_از چی ترسیده ؟؟ میگی چی شده یا نه ؟؟

کنارم نشست و ضربه آرومی به بازوم کوبید

_از عاشق دل خسته شما ترسیده که نصف شبی بیاد سراغت

_هن ؟! عاشق دل خسته دیگه چه صیغه ایه ؟؟

گُل بانو با غیض زهرا رو صدا زد و گفت :

_کم سر به سرش بزار زهرا

زهرا با نیش باز خندید و گفت :

_مگه دروغ میگم نیومده عشاقش صف کشیدن

چشم غره توپی بهش رفتم و گفتم :

_ای وااای از دست تو دختر ، مینالی چی شده یا نه ؟؟ من که چندساعتی نگذشته اومدم عاشقام کجا بودن ؟؟

پشت چشمی نازک کرد

_از قدیم عاشق دل خسته تو بوده حالا بعد مدتها دیدتت دل تو دلش نیست !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
A.
A.
2 سال قبل

این عاشق دلخسته از کجا پیدا شد😐

سوگند
سوگند
2 سال قبل

هممممممممممممممم میگم نویسنده جون زود خلاصش کن دیه ولی خیلی رمان قشنگیه دلم میخواد اون عباس نجم رو با زنش رو با ماشین برس کنم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x