رمان عشق ممنوعه استاد پارت 96

4
(1)

هنوز داشت غُر میزد که در باز شد با دیدن من حرف توی دهنش ماسید و‌با تعجب لب زد :

_تویی ؟؟ مگه نگفتی نمیتونی بیای خونمون

دستپاچه به دروغ گفتم :

_آره خیلی کار داشتم ولی چون حوصله نداشتم فعلا بیخیالشون شدم

کنایه وار آهااانی زیرلب زمزمه کرد و‌ درحالیکه در رو همونطوری باز میزاشت و‌خودش وارد خونه میشد بلند گفت :

_بیا تو که گُل بانو خیلی از دستت شکاره

با تعجب به سمتش برگشتم

_چرا ؟؟ باز چی شده

چشم غره ای بهم رفت

_نمیدونی ؟؟

ایستادم و گیج به سمتش برگشتم

_نه ….میگی چی شده یا نه ؟؟

با تنه محکمی که بهم کوبید بی محل از کنارم گذشت

_یه مدته خودت رو ازمون پنهون میکنی و اینجا نمیای فکر میکنی گُل بانو نمیفهمه ؟؟

ای بابای زیرلب زمزمه کردم
حالا خر بیار باقالی بار کن کی میخواد اخم و تَخم گُل بانو رو تحمل کنه و کاری کنه باز باهام آشتی کنه

دنبالش راه افتادم و برای اینکه یه چیزی گفته باشم با خنده ی الکی لب زدم :

_پنهون چی کردم بابا الکی حرف درمیاری !!

داشت دمپایی های پاش رو درمی آورد که با این حرفم ایستاد و یکدفعه انگار دیوونه شده باشه یه لنگش رو سمتم پرت کرد

زود جاخالی دادم وگرنه درست توی صورتم میخورد با تعجب و صدالبته خشم نگاهش کردم و بلند گفتم :

_هوووی معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟

بیخیال شونه ای بالا انداخت

_حقته !!

_چرا اون وقت ؟!

بی تفاوت ازم وارد خونه شد

_چون داری دروغ بهم میبافی !!

نه این بیخیال نمیشه و میخواد بهم ثابت کنه که از قصد همچین کاری کردم ، پوووف کلافه ای کشیدم و دنبالش راه افتادم

_بیخیال بابا بس کن !!

_من بس کنم گُل بانو بیخیال نمیشه !!

نگاهمو توی سالن خالی چرخوندم و با ندیدن گُل بانو سوالی پرسیدم :

_راستی کجاست ؟!

درحالیکه رو به روی تلوزیون روی زمین می نشست و به پشتی قدیمی تکیه میداد با چشم ابرو به دری که به حیاط پشتی ختم میشد اشاره ای کرد و گفت :

_اونجاست داره سبزی پاک میکنه

خوبه که نبود
حالا راحت تر میتونستم زهرا رو سوال پیچ کنم و ازش اطلاعات بگیرم پس به سمتش رفتم و دقیق کنارش روی زمین نشستم که با تعجب‌ نگاهم کرد و گفت :

_چیزی شده ؟؟

_آره یه سوالی ازت دارم

_چیه بپرس

برای اینکه یه درصد گُل بانو صدام رو نشنوه صدام رو پایین آوردم و با تُن صدای آرومی زمزمه کردم :

_سیم کارت میخوام اونم خیلی فوری !!

با تعجب لب زد :

_سیم کارت ؟؟

سری تکون دادم

_آره دیگه

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_چطوری فکر کردی اینجا میتونی سیم کارت گیر بیاری ؟؟

وا رفته نالیدم :

_چی ؟!

دستاشو روی سینه بهم گره زد

_اینجا توی این منطقه تقریبا دور افتاده چطور فکر کردی همچین چیزی گیرت میاد ؟؟

دستمو به سرم گرفتم

_وااای خدا

خندید و با تمسخر گفت :

_سطح توقعت رفته بالا هاااا

با تعجب نیم نگاهی سمتش انداختم

_دیوونه شدی ؟؟ سیم کارت و گوشی داشتن سطح توقع بالاییه ؟؟

_آره برای مردم اینجا هست !!

پووف کلافه ای کشیدم
چطور یادم رفته بود اینجا هیچی پیدا نمیشه و برای خرید هر چیزی باید کلی دردسر کشید

گیج توی فکر فرو رفتم که زهرا صدام زد و گفت :

_حالا نمیخواد آبغوره بگیری یه جایی هست که میتونی گیر بیاری !!

با ذوق به سمتش برگشتم

_واقعا ؟؟ کجا ؟؟

کنترل تلوزیون رو برداشت و شروع کرد به شبکه ها رو عوض کردن

_آره ولی خیلی با اینجا فاصله داره

با عجله بلند شدم

_اوکی بلند شو بریم !!

خواستم با عجله از خونه بیرون برم که گُل بانو صدام زد و با چیزی که گفت پاهام از حرکت ایستاد

_چه عجب افتخار دادی و پا داخل خونه ما گذاشتی ؟؟

دستی به صورتم کشیدم و کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم ، خدایا حالا که گیرش افتادم باید چی بگم و چطوری خودم رو توجیح کنم ؟!

به دنبال پیدا کردن دروغ و بهانه ای برای سرهم کردن ماجرا بودم که صدام زد و گفت :

_با تو بودم ؟؟ نکنه سایه من سنگین بود که تا اومدم میخوای بری

دستپاچه به سمتش برگشتم

_این چه حرفیه گُل بانو !!

چشم غره ای بهم رفت

_مگه دروغ میگم ؟؟

دلجویانه به سمتش رفتم

_فقط نمیخواستم مزاحم شما باشم

حرصی گفت :

_مزاحم ؟؟ دیوونه شدی ؟؟

دستش رو خواستم بگیرم که محلم نزاشت و لنگون لنگون به طرف زهرا رفت و کنارش به پشتی مبل تکیه داد

کلافه و درمونده نگاهی به زهرا انداختم بلکه کمکم کنه که شونه ای بالا انداخت و آروم لب زد :

_عمرأ روی من حساب نکن !!

زیرلب فوحشی بهش دادم و برای دلجویی کنار گُل بانو نشستم و شروع کردم دلش رو به دست آوردن و قربون صدقه اش رفتن

بالاخره بعد کلی حرف زدن کم کم دلش به دست اومد و راضی شد ببخشم اونم چطور و با چه شرطی ؟! اینکه روزی حداقل یه بار بیام و بهش سر بزنم

منم مجبور شدم قبول کنم
هرچند این مدتم خودم از بس توی خونه تنها مونده بودم که کم کم داشتم دیونه میشدم ولی نمیخواستم زیادی رفت و آمد کنم چون شاید اشتباهی میون حرفام سوتی دادم اون وقت بد میشد برای همین رابطه رو به کل قطع کردم

بعد گذشت چندساعت هنوز من همونطوری کنار گُل بانو نشسته بودم چون نمیخواستم گُل بانو چیزی بفهمه وقتی که حس کردم دیگه آبا از آسیاب افتاده

با چشم ابرو اشاره ای به زهرا کردم که توجه اش بهم جلب شد و با تعجب سری تکون داد ، چقدر این دختره خنگ بود و نمیفهمید منظورم چیه

دستمو شبیه تلفن کنار گوشم گذاشتم که تازه انگار دوهزاریش افتاده باشه درحالیکه بلند میشد خطاب به گُل بانو گفت :

_من و نازی داریم یه سر میریم بیرون شاید چندساعتی نباشیم نگران نشی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahi
Nahi
2 سال قبل

خیلی کمه پارت هاش /:

ملیکا
ملیکا
2 سال قبل

خدایااااااا چرا اینقدر کمه پارت هاااا

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x