هیچکس لام تا کام حرف نمیزد. حتی تمنای پرحرفی که دلخوری اش مشهود بود و با این حال بازویم را چسبیده و در راه رفتن کمکم میکرد.
حق هم داشت، همه چیز را بهم میگفتیم و اینکه از اولین رابطه ام بی خبر بود را هضم نمیکرد.
عامر در سکوت تمام کارهای بیمارستان را انجام داد و چند قدم جلوتر از ما به راه افتاد.
_ تمن…
_ فقط خفه شو!
غصه دار سر پایین انداختم و آه عمیقی کشیدم. چرا در این شرایط رهایم کرده بودند؟
منِ بخت برگشته در این لحظات بیشتر از همیشه به کسی برای تکیه کردن محتاج بودم.
فکر عماد، پدرم و حتی کودک یک ماهه ی درون وجودم داشت منِ از نفس افتاده را ویران میکرد.
_ میترسم تمنا… اینجوری نکن باهام…
صدای ساییده شدن دندان هایش بهم را شنیدم و از حرصی که از دست کارهایم میخورد شرمنده لب برچیدم.
_ وقتی لنگ هوا میدادی باید میترسیدی، نه الان که ریدی و بوش همه جا رو برداشته!
شوهرم بود… محرمم…
با غریبه که نخوابیده بودم، آن رابطه از هر حلالی حلال تر بود.
ترسم فقط از پدرم بود که شک نداشتم قرار است مرا همراه کودک بینوایم به صلابه بکشد.
کاش عماد بود…
_ بابام منو میکشه…
_ ناز شستش، خوب میکنه!
دلگیر لب روی هم فشردم. کاش زمان دیگری را برای شماتتم انتخاب میکرد.
نزدیک ماشین شدیم و عامر قبل از ما پشت فرمان نشست. تمنا درِ جلو را برایم باز کرد و بعد از نشستم، دستی به معنای خداحافظی در هوا تکان داد.
_ بفرمایین برسونیمتون.
در جواب عامر سر بالا انداخت و چشم غره ای به من رفت.
_ ممنون، جایی کار دارم خودم برم راحت ترم.
«غرق جنون»
#پارت_۴۶
گویی او هم تمایلی برای رساندن تمنا نداشت که دیگر اصرار نکرد. حتما میخواست با من تنها مانده و راحت تر سرزنشم کند.
تا نیمه های راه چیزی نگفت و هر چه بیشتر به خانه نزدیک میشدیم، سرمای بیشتری را در سلول به سلولم حس میکردم.
دست تنها و بی پشت و پناه چطور میتوانستم این مشکل را حل کنم؟ اصلا باید چه میکردم؟
در دوران عقد و با کودکی بدون پدر چه میکردم؟
مدام در جایم جا به جا میشدم و دست و پایم را تکان میدادم بلکه نگاهم کند و کمی هم حواسش را به من بدهد.
چیزی از چهره اش نمیخواندم، در خنثی ترین حالتی بود که تا کنون از او دیده بودم.
بالاخره جنب و جوش هایم نتیجه داد و در حد نیم نگاهی خرجم کرد.
همان هم برای باوان وحشت زده و مثلِ خر در گل مانده حکم بهشت را داشت.
_ مشکلی داری؟
زبانی روی لبهایم کشیدم و بالاتنه ام را سمتش چرخاندم. انگشتان سرد و خشکیده ام را در هم چلاندم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
_ من… چیکار کنم الان؟
آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت و سرش را میان انگشتانش فشرد.
_ نمیدونم!
وای به حال من اگر او هم نمیدانست!
اینطور که به نظر میرسید باید میرفتم در بیابانی برای خود قبری میکندم!
_ بابام اگه بفهمه منو زنده نمیذاره…
_ فعلا به کسی چیزی نگو تا یه فکری کنم، الان واقعا نمیدونم چی درسته باوان.
مگر بارداری را هم میشد پنهان کرد؟ چه بخواهم و چه نخواهم بالاخره همه متوجهش میشوند.
_ دو روز دیگه شکمم بالا میاد، کل بدنم داد میزنه حامله ام عامر…
استرس و ترس، دو غول قدرتمندی که چفت و بست دهانم را شل کرده بودند و مغزم را خاموش.
شرم و حیا را هم خوردنده بودند ناکس ها!
_ من رو چَشمت حساب باز کرده بودم باوان…
حساب باز کرده بود…💔
«غرق جنون»
#پارت_۴۷
لحن ناامید و دلخورش حکم تیری را داشت که از فاصله ای نزدیک به قلبم برخورد و متلاشی اش کرد.
کاش میمردم و این روز را نمیدیدم. روزی که عامر را از خودم ناامید کرده بودم.
خیالش را با آن «چشم» تو خالی ام راحت کرده بودم و حالا تمام باورهایش بر سرش آوار شده و من ویرانه هایش را در صدایش دیدم.
تیغه ی بینی ام تیر کشید و تمام صورتم به سوزش افتاد. اشک هایم، تنها موجوداتی که هیچگاه رهایم نکرده بودند، باز هم گونه ام را نوازش کردند.
_ منم مثل تو، نتونستم به عماد نه بگم…
یکه خورده سمتم برگشت و ردی از پشیمانی را روی خطوط پیشانی اش دیدم.
چقدر ما شبیه هم بودیم…
ناخودآگاه دستم روی شکم تختم لغزید و بغضم بزرگتر شد.
من مقصرم که شخص بی گناهی را وارد زندگی لنگ در هوایم کردم؟ یا عماد؟ یا سخت گیریهای بی مورد خوانواده ام؟
_ تو بدترین زمان ممکن اومدی، چیکار کنم با تو؟
به خیالم با خود زمزمه میکردم اما عامر هم شنید و لحن دلسوزانه اش با چاشنی دلجویی اشکهایم را شدت بخشید.
_ غصه نخور یه فکری به حالش میکنیم، فعلا ذهنم قفله… باید خودمو جمع و جور کنم… فقط نذار کسی بفهمه، باشه؟
اعتماد و تکیه به او تنها راه پیش رویم بود. دستی روی گونه هایم کشیدم و بی حرف به بیرون زل زدم.
_ یعنی الان عمو شدم؟ یا باید صبر کنیم تا دنیا بیاد که عمو شم؟!
دیوانه!
قصد داشت ذهنم را منحرف کند اما مگر میشد؟
_ من که از همین الان مادر شدم، تو رو نمیدونم…
گرفته و آرام گفتم، اما از ته قلبم به حرفم باور داشتم.
مادرِ کودکی بودم که با وجود تمام مشکلات، حتی لحظه ای به از بین بردنش فکر نمیکردم…
«غرق جنون»
#پارت_۴۸
سر کوچه مان که رسید صاف نشستم و کیفم را چنگ زدم.
_ همینجا نگه دار، نرو جلوتر.
حرفم را میفهمید، به آرامی روی ترمز زد. هر دویمان میدانستیم در این وانفسا، نایی برای جنگ و جدل با پدرم نداریم.
_ میتونی راه بری؟
لبخند بی جانم را نثار چشمان خسته اش کردم. سری به تایید تکان دادم و دستم سمت دستگیره رفت.
_ اوهوم بهترم، فوقش دوباره میای از بیمارستان جمعم میکنی دیگه!
_ خدانکنه، مراقبت کن… هم از خودت، هم از اون…
نگاهش را روی شکمم دیدم و تمام تنم به آنی گر گرفت. تمام چیزهایی که قصد پنهان کردنشان را داشتم حالا عیان شده بود.
_ کاش واسه بقیه ام همینقدر عزیز باشه…
_ همه عاشقش میشن، بذار دنیا بیاد.
لبخند زیبایی روی صورتش نقش بست و همانطور که خیره ی صورت زیادی مردانه و جذابش بودم، فکر کردم که نگاهش به آینده بیش از اندازه خوشبینانه است.
حداقل خوشبینانه تر از من…
این موجود کوچک برای همه، اندازه ی ما مهم نبود.
همان پدر و مادرم، به محض اینکه پی به وجودش ببرند از هیچ کاری برای نابودی اش دریغ نمیکنند.
دستِ ذهن پریشان و پر از پستی و بلندی ام را گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
عامر کیسه ی داروها را سمتم گرفت و نگران سر تا پایم را برانداز کرد.
_ من سر در نمیارم، خودت از یه دکتر خوب وقت بگیر که بریم پیشش.
دکترت گفت باید از همین الان تحت نظر باشی که مشکلی پیش نیاد.
بی حرف سری در جواب حرفش تکان دادم و کیسه ی داروها را گرفتم. دستانم را دور تنم حلقه کردم و با قدمهایی کوچک راهی خانه شدم.
در تمام لحظات حسی موذی و شوم زیر پوستم در جریان بود و آن لحظه خبر از قدرتش نداشتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.