«عامر»
تصویر آن نگاه مبهوت و ناباور لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
گوشی ای که از کنار گوشش سُر خورد و بی هوا بلند شدنش…
صدای مهیب افتادن صندلی و محو شدن یکباره ی عماد…
باوان، دخترک ساده و بی تجربه…
تمام آن رفتارها را به هیجان و ذوق پدر شدنش ربط میداد اما من سقوط برادرم را دیدم…
با همین دو چشم خود عماد را در قعر چاهی که باوان با دستان خود کنده بود دیدم…
چقد، چند روز، چند ماه… چقدر میتوانست این درد را تاب بیاورد؟
خودش در زندان و همسر و فرزندش رها شده میان سیل عظیم مشکلات…
کاش غصه ی این روزها گزندی به قلب مهربان و کوچکش نمیرساند.
آهی کشیدم و کلافه و بی قرار آچار را گوشه ای پرت کردم.
دلشوره امانم را بریده بود و شب هم بی خیال و با آسودگی کش می آمد تا بیشتر خون به جگرم کند…
نگاهم از موتور ماشین کنده شد و یک دور در تمام مغازه چرخید.
_ خدا لعنتم کنه، من اینجا چه غلطی میکنم؟
واقعا چه میکردم؟
در این ساعت و این احوال که کسی را برای تعمیرِ خودِ درب و داغانم نیاز داشتم، تعمیر ماشینها چه دردی دوا میکرد؟
هیچ… هیچ و هیچ و هیچ…
فقط سرگرمیِ کوتاهی برای پرت کردن حواسم بود که دیگر آن را هم درست انجام نمیداد.
پوفی کرده و دستمال را از روی میز برداشتم.
مشغول پاک کردن روغن از روی دستانم بودم که صدایی ظریف و محجوب گوشم را نوازش کرد.
_ سلام حاج عامر، شبتون بخیر!
و بفرما، این هم از دلیل دلشوره ی امشبم!
در این روز و شب نحس و شوم، همین یک مورد را کم داشتم که الحمدلله سر و کله اش پیدا شد!
چشمم روشن حاج عامر، صدای ظریف و این صحبتا؟!😉🙂
«غرق جنون»
#پارت_۵۴
دستمال سیاه و چرکین میان انگشتانم فشرده شد و سعی کردم با بلند کردن صدایم، صدای کوبش های کر کننده ی قلبم به گوشش نرسد.
_ سلام خانم احمدی، خیر باشه این وقت شب…
قدم هایی که سمتم برداشت ضربان قلبم را روی دور تند انداخت و زانوانم سست شد.
دستم را بند میز کنارم کردم و نفس در سینه ام حبس شد.
نوک کفش های زنانه اش در تیررس نگاهم قرار گرفت و صدای مخملی اش مانند همیشه کلُهم تنم را به آتش کشید!
خودم را که شناختم او را دیدم…
عشق و عاشقی با او برایم معنا گرفت…
بافتن رویای داشتنش، در آخرین لحظات هر روز عادتم شده بود…
فکر کردن به اوی نامحرم گناه بود اما گناهی شیرین و دلچسب که من، این منِ دلداده و سست عنصر توان کنار گذاشتنش را نداشتم.
حداقل در رویاهایم…
_ چراغ مغازه روشن بود، نگران شدم…
حالت… حالتون خوبه؟
لرزش صدایش قلبم را لرزاند و دیگر پایین نگه داشتن سرم کار من نبود.
چشم در چشم که شدیم لب گزید و محجوبانه سر به زیر انداخت.
گره چادرش را زیر گردنش محکم چسبید و من و من کنان پچ زد:
_ قصد مزاحمت نداشتم فقط…
_ مزاحم نیستین، بفرمایین…
گیج و دستپاچه اطرافم را از نظر گذراندم و صندلی رنگ و رو رفته ی پشت میز، حالا حکم غنیمت داشت.
شتاب زده صندلی را مقابلش گذاشتم و با اشاره ی دستم درخواست نشستن کردم که بلافاصله گونه هایش به سرخی انار شد و از نشستن ممانعت کرد.
_ باید برگردم، کسی خونه نبود و دیدم شما هنوز تو مغازه این… نفهمیدم چی شد که پاهام بی اراده این سمت کشیدنم…
مقصر این بی ارادگی پای دل بود… همانی که مرا هم به کرّات سمت او برده بود!
«غرق جنون»
#پارت_۵۵
از خود بیخود شده بودم و کنترل نگاه هرز رفته ام داشت از دستم خارج میشد.
او زیر نگاه خیره ام سرخ و سفید میشد و نگاه من روی لبهای کوچک و خوش فرمش قفل شده بود.
تست نکرده هم طعم همچون قند و نباتشان را زیر دندانم حس میکردم!
هر بار که او را میدیدم، به سن و سال و حال و هوای عماد برمیگشتم.
چنان شوری در تک تک اجزای تنم برپا میشد که انگار نه انگار سن و سالی از صاحبشان گذشته!
_ راستیتش یه اتفاقی افتاده که فکر کردم شمام باید ازش باخبر بشین.
مژگان بلندش چند باری یکدیگر را در آغوش کشیدند و وای بر من که هوس بوسیدن آنها در ذهنم پر و بال میگرفت…
او چه میگفت و من در چه دنیایی سیر میکردم!
آنقدر محو زیبایی های این عشق ده ساله بودم که آشفته حالی اش را ندیدم و همین کور بودن شد ترکی کوچک روی قلب بزرگش.
_ اما انگار اومدنم اشتباه بود، چرا باید برای شما مهم باشه… با اجازه…
دلخوری اش بالاخره مرا به خودم آورد و دست و پای دل بی جنبه ام را جمع کردم.
چند ثانیه نگاهم روی قدمهایش بود که او را دور و دورتر میکرد و زبانم قبل از عقلم به دادم رسید.
_ حنانه…
حنانه… اسمش خوش آهنگ بود، درست مانند رویاهایم.
اولین باری بود که نامش با صدای بلند بر زبانم جاری میشد و علاوه بر او، خودم هم یکه خوردم!
_ خانم!
درصدد رفع و رجوع کردن گندی که زده بودم برآمدم اما دیر شده بود. این دل باز هم رسوایم کرد…
شاید اولین بار بود که حسرتِ داشتن دل و جرات باوان را میخوردم!
کاش کمی، فقط کمی از آن جربزه و جراتی که او داشت را من هم داشتم تا عمر این عشق از ده سال عبور نکرده…
«غرق جنون»
#پارت_۵۶
همانطور پشت به من ایستاده بود اما صدای بلعیدن پشت سر هم آب دهانش سکوت شب را شکافته و به گوشم میرسید.
کمی به خودم جرات داده و چند قدمی نزدیکش شدم. چقدر این صحنه را در رویاهایم زندگی کرده بودم.
در آغوش کشیدنش از پشت سر، ناز و اداهایش که مختص من بود…
_ از چی باید باخبر بشم؟
عادی بود که حتی صدای جویده شدن پوست لبش را هم میشنیدم؟!
_ مهم نیست حاج مقدم، شما چیزای مهم تری واسه فکر کردن دارین…
چطور میگفتم که از لحظه ی ورودش شده بود تمام زندگی ام؟
کاش میفهمید با دیدنش حتی عماد هم فراموشم شده بود!
دستی به صورتم کشیدم و بوی روغن ریه ام را پر کرد. بویی که از کودکی سلول به سلولم با آن عجین شده بود.
جنبیدن زبانم در دهانم طول کشید و باز هم صدای قدمهایش شد مته روی مغز داغ کرده ام.
_ میشه نری؟!
مکثش نفس هایم را کشدار و تبدار کرد و در دل قربان صدقه ی قامت رعنایش رفتم.
_ دیدنت منو از این دنیا میکَنه، بی حواسیم رو به دلدادگیم ببخش عزیز کرده ی این دلِ وامونده… قصد و غرضی تو کار نیست…
گویی نشست و برخاست با باوان، تاثیر محسوسی روی خلق و خویم گذاشته بود!
عرق های ریزی که از خجالت روی چانه اش نقش میبست، لرزش آرام لبهایش، سرخ شدن نوک بینی اش…
من برای دیدنشان نیازی به چشم ظاهر نداشتم، همه ی این دختر را از بر بودم.
ده سال دیدن هر روزه اش مرا استاد کرده بود برای خواندن خط به خطش…
_ حاج تقوی وعده گرفتن واسه امر خیر… برای پسرشون…
_ چ… چی؟!
پلک زدن را از یاد بردم و آرواره هایم از شدت خشم و فشار در حال خرد شدن بودند.
_ غلط کرده پسره ی…
_ جواب آقاجانم مثبته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 151
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخی گنا عامر
فک کنم بعده نمیدونم چجوری کشته شدن عماد پدره دختره میفهمه حاملس یا میخواد بلایی سرش بیاره یا ب عامر میگه ببرش شایدم مجبور میشه عقدش کنه ک انقد نفرت داره ازش بیشترشم فک کنم بخاطره حنانس ک نمیرسه بهش
حنانه کیه؟
چرا یه خری نمیاد عاشق من بشه؟؟!
عامر هم عاشق بوده طفلک صداشو در نمیاورده