یک ثانیه هم طول نکشید تا پشیمانی و ندامت تنم را در آغوش بگیرد. با خجالت لب گزیده و سرم را سمت پنجره چرخاندم.
احتمال میدادم حرفم به اوی عزب مانده بر بخورد و ترکش های عصبانیتش دامنم را بگیرد.
اما چند دقیقه ای میانمان به سکوت گذشت و من فهمیدم او حتی مهربان تر و با گذشت تر از گفته های عماد است.
_ من نمیخوام مقابلتون بایستم، شاید بهم نیاد اما این احساسی که بینتون هست رو درک میکنم و بهتون حق میدم.
ولی به عنوان کسی که برای عماد، قبل از برادر، پدر و مادر بوده… پدرتونو بیشتر درک میکنم باوان خانم.
نگرانی هایی که داره بی مورد نیست، شما باید اعتمادشو جلب کنین نه اینکه با این لجبازیا اوضاع رو خراب تر کنین.
انگشتانم روی گوشی در حال حرکت بودند و همزمان که پیام عماد را که نگرانم بود جواب میدادم، به حرف های برادرش هم فکر میکردم.
_ نمیفهمم واقعا، اگه قرار بود انقدر سختگیری کنین اصلا چرا اومدین خواستگاری؟
نیم رخ جدی اش زیادی جذاب بود!
بر عکس عماد که ظاهرش امروزی تر بود و همان بینی عملی اش، دلیل اصلی مخالفت خانواده ام بود، عامر چهره ای مردانه و جذاب داشت.
لعنتی حتی لبخندش هم چشم نواز بود!
با این حجم از جذابیت چرا ازدواج نکرده بود؟!
_ چون نمیتونم به عماد نه بگم!
درست یا غلط خواسته هاش برام مهم نیست، فقط وظیفه ی خودم میدونم تا همشونو عملی کنم.
سمتم برگشت و در حالی که حواسش به مقابلش هم بود، نگاهم کرد.
_ من در برابر عماد ذلیل ترینم.
کمکم کن سرم پیش پدرت پایین نیفته، قول دادم باوان… نخواه بدقول شدنمو ببینی.
لحن ملتمس و پرخواهشش قلبم را لرزاند و بی آنکه دست خودم باشد، آرام و مطیعانه زمزمه کردم.
_ چشم داداش عامر…
«غرق جنون»
#پارت_۶
مقابل خانه مان که روی ترمز زد، با پدرم چشم در چشم شدیم.
از بخت و اقبال بد من بود یا عامر نمیدانم!
از همین فاصله هم میتوانستم غیظ نگاهش را بخوانم، بالاخره گناه کبیره کرده بودم که کنار برادر شوهرم نشسته بودم دیگر!
سزاوار آن غیظ و قطعا دعوای بعدش هم هستم.
_ هر چی من گفتم تایید کن.
با تای ابروی بالا رفته به عامر نگاه میکردم که از ماشین پیاده شد. ناچارا پیاده شده و پشت سرش راه افتادم.
_ سلام آقای توکلی، روزتون بخیر، حال شما خوبه؟
پدرم همان نگاه همیشگی اش را حواله ام کرد و با روی باز مشغول خوش و بش با عامر شد.
_ سلام حاجی، از احوال پرسیای شما!
اینورا دیدمتون، خیر باشه…
خیری که مطمئنا درونش دنبال شر میگشت!
_ کم سعادتی ما بوده جناب توکلی.
عماد جانو رسوندم دانشگاه، دیدم کلاس باوان خانم تموم شده و قصد برگشت دارن، گفتم برسونمشون.
وا عجبا!
حاج عامر و دروغگویی؟!
حقا که در برابر عماد ذلیل بود، تا جایی که برای دور کردن دردسر از او حتی اعتقادات خودش را هم زیر سوال میبرد.
_ تو زحمت افتادین، بفرمایین بالا در خدمت باشیم.
یک لنگ پا بینشان ایستاده بودم و از آنجایی که دختری به سن من حق صحبت در برابر دو مرد بزرگتر از خودش را نداشت، خفه خون گرفته و منتظر نگاهشان میکردم.
_ خواهش میکنم چه زحمتی.
وقتتونو نمیگیرم، باید برم جایی کار دارم. با اجازتون.
خداحافظی زیر لبی ام را که جواب داد جلوتر از پدرم به راه افتادم.
_ کاش جای اون داداش الدنگ و سبک سرش، این مرد دومادم بود!
«غرق جنون»
#پارت_۷
دندان هایم را از سر حرص به هم فشردم و بی هوا به پشت سر برگشتم.
صدای استخوان های گردنم را شنیدم و اخمی از درد چهره ام را پوشاند.
_ من نمیدونم اون عماد بدبخت چه هیزم تری به شما فروخته که انقدر بدشو میگین بابا.
از داداشش خوشتون میاد؟ خب عمادم زیر دست همون برادر بزرگ شده، بهتر از اون نباشه بدترم نیست.
پدرم آرام به شانه ام کوبید و غیر مستقیم دستور حرکتم را صادر کرد.
درست مانند آن حیوان چهار پایی که با ضربه به جلو هلش میدادند و در نظر پدرم، من دقیقا همان حیوان بودم!
_ مردی که لباس رنگی بپوشه و دماغ عمل کنه، مرد نیست.
مردم که نباشه، از پس اداره کردن زندگی برنمیاد… دستی دستی خودتو بدبخت کردی، حرفم نباید بزنیم؟!
کلافه پوفی کردم. عقاید پوسیده و نخ نمایش تمام این سالها آزارم داده بود و عادت داشتم.
اما بدگویی هایش از عماد کفری ام میکرد.
نمیخواستند درک کنند که من و او عاشق هم هستیم، همه چیز را به سن کم و هیجانات مربوط به آن ربط میدادند.
_ از نظر شما مرد اونیه که صدای کلفتشو بندازه پس سرش و راه به راه دستور بده.
چون عماد بهم محبت میکنه و سرم داد و هوار نمیکنه شد سوسول و بچه… خوبه والا.
_ کم زبونت دراز بود از وقتی شوهر کردی بدترم شدی!
پلک هایم را محکم روی هم فشردم و با چند نفس عمیق سعی کردم آرامش از دست رفته ام را برگردانم.
مهم این بود که با وجود مخالفت ها، حالا من و عماد زن و شوهر بودیم.
آن هم به لطف عامر که توانسته بود پدرم را راضی کند.
_ ترسم از اینه دو صباح دیگه باید بیفتم دنبال شوهر واسه اون شوهر تیتیش مامانیت!
«غرق جنون»
#پارت_۸
سلامی زیر لبی به مادرم که ملاقه به دست در آستانه ی آشپزخانه ایستاده بود دادم و بدون گرفتن جواب سلامم، وارد اتاق شدم.
هر لحظه ای که در این خانه می گذراندم، همین بود.
پر از سر کوفت و جنگ و دعوا…
از این جدال هر روزه خسته بودم.
دیگر نای طرفداری از عشقم را مقابل این جماعت نادان و ظاهر بین نداشتم و اصلا بگذار هر چه میخواهند بگویند.
کوله ام را گوشه ای پرت کرده و پیامی برای عماد فرستادم.
_ رسیدم عشقم، یکم خسته ام خودم بهت زنگ میزنم.
مقنعه را با یک حرکت از سرم درآوردم و با مانتو و شلوار مقابل بوم نقاشی ایستادم.
تنها چیزی که تاریکی و سیاهی این خانه را روشن میکرد همین بوم سفید و قلموهای ریز و درشتم بودند.
تنها دلخوشی من در این غم کده…
بزرگترین سایز قلمویی که دم دستم رسید را برداشته و رنگ ها را قر و قاطی، بی هیچ الگویی روی بوم پاشیدم.
این کار همیشه آرامم میکرد.
چه آن زمان که با مدادرنگی روی برگه ی کاغذ انجامش میدادم و چه حالا…
صدای «قور قور» قورباغه که در اتاقم پیچید خندیدم. سرم را سمت سقف برده و چشم بستم.
آهنگ زنگی که اوج خلاقیت عماد بود و همین که با صدای خودش ضبط شده بود دلنشین ترش میکرد.
میگفت با این کار هر بار که تماس بگیرد خنده روی لبهایم مینشاند و الحق هم که موفق بود.
گوشی را کنار گوشم گذاشتم و به رنگ پاشیدن روی بوم ادامه دادم.
_ دو روز دیگه آتلیه تعطیله سوییت هارت!
ورت میدارم میبرمت اونجا و بعد از اینکه حرص اینهمه گیر دادنو خالی کردیم، درسته قورتت میدم.
نمیتونن جلوی ما رو بگیرن، هیچ کدومشون!
چشمانم برق زده و به همین زودی آن «چشم» غلیظی که نثار عامر کرده بودم فراموشم شد!
«غرق جنون»
#پارت_۹
از گردن مهدیه آویزان شده و ماچ آبداری روی گونه اش کاشتم. طفلک همیشه جور کشِ من میشد.
_ دمت گرم، حاضریمو بزن که این دفعه ام غیبت بخورم حذفم میکنه.
به نگاه چپکی و تاسف بارش عادت داشتم. معتقد بود نامزدی زود هنگامم با عماد خریتی بود که چوبش را هم بعدها خواهم خورد!
_ حذف شدی عزیزم خبر نداری!
لب برچیدم و هر چه مظلومیت در تمام زندگی ام داشتم یک جا جمع کرده و در نگاهم ریختم.
_ الکی؟! من که فقط دو جلسه غیبت دارم.
چشم و چالش را کج و کوله کرده با غیظ رو برگرداند. مشغول گاز زدن به لقمه ی گوشت کوبیده ای شد که رشوه داده بودم!
_ تا جایی که من میدونم اون دو جلسه ای که میگی رو فقط حضور داشتی!
با نوک پا لگدی به ساق پایش کوبیدم و غریدم:
_ گمشو سگ! خب میگی چیکار کنم؟
از اینور ننه بابای من، از اونور داداش عماد، مثل گرگ بالا سرمونن که یه وقت دست از پا خطا نکنیم.
مجبوریم کلاسا رو بپیچونیم که همو ببینیم.
آه عمیقی کشیده و دست به سینه پا روی زمین کوبیدم.
_ خیر سرمون نامزد کردیم که از هم دور نباشیم، همه چی بدتر شد…
آنطور که او دو لپی مشغول خوردن لقمه بود، بعید میدانم حتی حرفهایم را شنیده باشد.
اما سری تکان داده و دستی در هوا پراند.
_ خب بابا، فهمیدم بدبخت دو عالمی. یه کاریش میکنم دیگه خف شو!
نیشم تا بناگوش باز شد و خواستم صورت زشتش را به تف های زیبایم مزین کنم که صدای قور قور گوشی ام بلند شد.
_ جونم عشقم؟
_ جونتو بخورم، بیا کوچه پشتی دانشگاه منتظرتم.
ابروهایم بالا پرید، کوچه پشتی چرا؟
تا دیروز که دست در دست هم راه روهای دانشکده را گزک میکردیم!
عماد بود دیگر، گاهی خدا هم نمیدانست چه فکری در سرش چرخ میخورد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 127
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چی شد اینم قراره پارتاش دیر به دیر بیاد اگر اینجوریه از همین حالا نخونیمش
ممنونم عزیز خیلی خوب بود اره منم حدس میزنم که عاشقی زیاد کار دستشون داده و پدر خبر دار شده و نباید آنچه بشه و باوان وعامر هم عاشق هم میشن و اونم که مجرد هست و به برادرش احترام میذاره همین که نمیخواد از خونش بره بیرون باوان عشق عامر نشون میده
خیلی خب تا اینجا که همه چی خوبه ولی من یه حدس زدم
دخوره حامله میشه بابای دتتره که اینو میفهمه دیوونه میشه میاد عماد میزته تو همین حینم عماد حالا عمدی یا غیر عمدی میمره
دختر بچشو دنیا میاره وعامر تمام این ۹ ماه مراقب دختره ویادگار داداششه
اما خب همانطور که تو پارت ۱ گفت توی حادثه ای حالا عمدی یا غیر عمدس بچهه میمره که انگاری تو باغچه هم دفن شده
و حالا دخار قصه ای ما عاشق عامر شده که به نظر منم پسره هم عاشقشه ولی بخاطر مرگ برادرش حاضر نیست قبول کنه
حالااز این چند برادرهای عمادوعامرر تو قصه(رمان) ها بگذریمم،، گذشته از این موضوع
تو تعدادی ااز داستانها هم خواهرها و برادرهایی هستن که اواسط یکییشون تو حادثه. ای میمیره•••• و اونن یکی خواهر یاا بررادر حاالا یا اتفاقی میوفته از روی ناچاری مجببوور میشن، یا بعدن علاققه پیدا میکنن بحرحال با نامزد خواهرر، برادرش ازدواج مییکنن🤒🤕😬😵😵💫😨😰😱🤧🤧😖😥😢🥺💔❤️🔥🖤 اینطور. که از این داستتانن مشخص شد شاید این. یکی هم از اون مدل ها باشه ….🤷♀️🤦♀️🙅♀️ حالا اون. هم باز یطرف دیگه. حالا یسری حددسیات دیگه هم ههست که کم کم ذره ذره میریم جلو ببینیم چقدر درست هست.