نتوانستم سکوت کنم و با غیظ پچ زدم:
_ اون بچه از شوهرشه، گناه که نکرده…
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. گمان میکرد تنها عاقل بینمان خودش است.
_ شما جوونا خامین، مونده تا این چیزا رو حالیتون بشه!
چشم در حدقه چرخاندم و کف دستم را روی چشمم فشردم. حس میکردم آن کابوس مزخرف تمام نشده و در چاهی بی انتها افتاده ام.
_ برای من فرق نمیکنه کی، فقط میخوام اسم یه مرد بیاد روش که گند دیگه ای بالا نیاره!
تو باشی یا اون یکی خواستگارش، زیاد توفیری نداره.
قبل از آمدن، تصور دیگری داشتم. خودم را برای یک جنگ بزرگ مهیا کرده بودم.
همین که بدون جنگ اعصاب داشت رضایتش را اعلام میکرد برایم کافی بود.
هنوز نفس راحتم را نکشیده بودم که حرف بعدی اش همچون سطلی آب یخ روی سرم ریخته شد.
_ تو همین یکی دو روز قال قضیه ی بچه رو میکنم. یکیو پیدا میکنم بی سر و صدا سقطش کنه.
بعدش میتونی بیای خواستگاری، من حرفی ندارم.
بیرون زدن دو شاخ بزرگ را روی سرم حس کردم. فکر میکرد عاشق چشم و ابروی دخترش هستم؟!
تمام این کارها را برای آن بچه میکردم و او از قتلش میگفت!
سیگار را از باریکه ی کوچک شیشه بیرون انداختم و تکخند تمسخرآمیزی زدم.
با دو انگشت شست و اشاره چشمانم را مالیدم و با یادآوری حرفش، لبخند روی لبم به خنده ای بلند تبدیل شد.
تحمل این مرد داشت سخت و سخت تر میشد و کی قرار بود از کوره در روم، الله اعلم!
_ این پنبه رو از گوشت دربیار که دستت به اون بچه بخوره!
بلایی سرش بیاد از زندگی ساقطت میکنم آقا اصلان!
«غرق جنون»
#پارت_۱۱۴
انتظار این حمله ی یکهویی و شدیدم را نداشت که چند لحظه ای ماتش برد و فقط نگاهم کرد.
شاید هم داشت در ذهنش ابعاد ماجرا را دو دو تا چهار تا میکرد که با حالتی بین گیجی و ندانستن سری تکان داد.
_ یعنی چی؟ اگه بچه بمونه… چطور قراره…
پلکش پرید و همچون برق گرفته ها سیخ در جایش نشست.
_ زن حامله که نمیتونه ازدواج کنه!
کاش میشد در صورتش فریاد بزنم و بگویم که قصد من هم ازدواج نیست، فقط میخواهم آن دختر بخت برگشته را از شر پدری چون تو نجات دهم.
گلویی صاف کردم و دستی به گردنم کشیدم. از حرص و خشم زیاد رگش گرفته و امانم را بریده بود.
_ در جریانم، بعد از دنیا اومدن بچش ازدواج میکنه.
قسم میخورم که یک سکته ی ریز را رد کرد! حتی کج شدن قسمتهایی از صورتش را هم دیدم.
باز شدن در توسط من، او را به خودش آورد. نیم رخم را سمتش گرفتم و خیره به در بیمارستان، جمله ی آخرم را گفتم.
_ تا به دنیا اومدن بچش هم خونه ی من میمونه!
پیاده شدم و دم عمیقی از هوا گرفتم. سرمای این شبها تا مغز استخوان آدم را میسوزاند.
دست داخل جیب هایم بردم که اصلان هم از ماشین پیاده شد و با وحشیگری و غرش کنان سمتم حمله کرد.
تازه دوهزاری اش افتاده بود!
_ مرتیکه ی بی ناموس چه گوهی خوردی؟
انگشتانش دور گردنم حلقه شدند و تنم را به بدنه ی ماشین کوبید.
بی تفاوت و خنثی نگاهش کردم و حینی که گردنم زیر فشار انگشتانش له میشد، حرفی که از اول باید میزدم را گفتم.
_ از نظر قانون سرپرست اون بچه منم.
یا چیزی که گفتمو قبول میکنی یا میکشونمت دادگاه و اونجا مجبورت میکنن قبول کنی، تنها فرقش اینه که با روش دوم شهره ی شهر میشی!
«غرق جنون»
#پارت_۱۱۵
«باوان»
چند باری پلک زدم تا مردمک چشمانم به نور عادت کردند. حس سنگینی در سرم جریان داشت که باعث شد ناله ی ریزی از میان لبهایم خارج شود.
سعی کردم انگشتانم را تکان دهم اما انگار متعلق به من نبودند. هیچ کدام از اعضای بدنم را حس نمیکردم، جز سرم که وزنش چند برابر شده بود.
پس از چندین بار تلاش توانستم زبان در دهان چرخانده و صدای خفه ام را بیرون دهم.
_ آ… ب…
گلوی خشک شده ام بدتر از کویر بود و برای قطره ای آب حاضر بودم جان بدهم.
چشمانم خسته بودند اما با کمی ممارست چرخاندمشان. تشخیص اتاق مجهز بیمارستان سخت نبود.
همه چیز را هم به یاد داشتم. درست زمانی که از زیر مشت و لگدهای پدرم قسر در رفتم و موفق به خروج از خانه شدم، پایم روی پله ها بهم پیچید و فقط درد بود که در تمام تنم حس کردم و بعد هم سیاهی…
پدرم مرا برای درمان آورده بود؟
سرش به سنگ خورده بود یا خورشید از سمت دیگری طلوع کرده بود؟
پلک های خسته ام را روی هم فشردم و دست از تلاش کشیدم. برای تکان دادن خودم بیش از حد ضعیف بودم.
چند دقیقه در همان حالت ماندم که در اتاق باز و پرستاری همراه با یک سری دم و دستگاه وارد شد.
_ سلام مامان خانم، بالاخره به هوش اومدی.
خوبی؟ میتونی حرف بزنی؟
با وسایلش مشغول شد که نالان پلکی زدم.
_ آب…
با لبخند شروع به معاینه ام کرد. از فرق سر تا نوک پایم را چک کرد و همزمان هم برایم صحبت میکرد.
_ خب… اوضاعت خوبه، مشکل جدی نداری.
اما یه کوچولوام صبر کن تا دکترت بیاد و خیالمون راحت شه.
بعدش برات آب میارم.
همان لحظه در باز شد و من از دیدن فرد کنار دکتر ماتم برد…
«غرق جنون»
#پارت_۱۱۶
تمام مدتی که دکتر سوال میپرسید و معاینه ام میکرد، عامر دورتر از تخت ایستاده و بدون پلک زدن خیره ام بود.
زیر نگاه عجیبش دستپاچه شده بودم و تمام سوالات دکتر را تته پته کنان و بی حواس جواب میدادم.
اصلا او اینجا چه میکرد؟ پدرم کو؟ مادرم؟
چرا باید عامر را بالای سر خودم ببینم؟ نکند او…
با فکری که از سرم گذشت، بی اختیار چشم چرخاندم و در نگاه تیره اش زل زدم.
یعنی کمکم کرده بود؟
چه قصدی داشت؟ کاش میتوانستم ذهنش را بخوانم…
تلاقی نگاه هایمان هم چیزی از خیرگی نگاهش کم نکرد. تفکرات و تصوراتی که پست سر هم و با قدرت در ذهنم پخش میشدند دست خودم نبود.
در رویاهای دخترانه ام چرخ میخوردم و رفته رفته ضربان قلبم از شدت هیجان بالا و بالاتر میرفت.
بر خلاف چیزی که نشان میداد برایش مهم بودیم، هم من و هم کودکم و دیگر چه میخواستم از این زندگی؟
ما هم برای کسی مهم بودیم و خوشبختی همین بود دیگر…
_ حالش خوبه، ولی نظرم اینه محض اطمینان چند ساعتی هم تحت نظر بمونه… بعدش میتونین ببرینش.
_ هر کاری صلاح میدونین انجام بدین، ممنون از زحماتتون.
پلک زدن عامر اتصال نگاهمان را قطع کرد و نفس بریده و خجالت زده چشم از او گرفتم.
حواسم را به حرف های دکتر و عامر دادم و حتی الامکان نگاهم را درویش کردم مبادا باز هم رسوایم کند.
_ میتونم پیشش بمونم؟
قلبم همچون گنجشکی زیر باران مانده شروع به لرزیدن کرد و حس میکردم روح از تنم پر کشیده.
دعا دعا میکردم اجازه ندهند، در موقعیتی نبودم که با عامر تنها بمانم.
اما با جواب دکتر وا رفتم…
_ بله مشکلی نیست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس چطوری به عامر میگفت بچمو کشتی
باوان مظلوم،کاش پارتا بلندتر بشه
بمیرم بیچاره باوانم💔🥺