هین بلندی گفت و یکه خورده و با چشمانی درشت نگاهش را چرخاند و بالاخره مرا دید.
آنقدر رویش اشراف داشتم که مشت شدن انگشتانش را به دور عصا ببینم. لب روی هم فشرد و اخمی کمرنگ صورتش را جمع کرد.
حق داشت اینطور دلخور و عصبی نگاهم کند؟
خودش مقصر بود دیگر!
اگر پا روی خط قرمزهایم نمی گذاشت که کاری به کارش نداشتم…
_ واقعا کاری به کارش نداشتی؟!
صدای وجدان بیدار شده ام در سرم پیچید و دندان هایم به هم قفل شد.
سر خودم را که نمیشد شیره بمالم.
آزار دادنش همراه حس بدی که میگرفتم، انگار غم روی دلم را هم سبک تر میکرد.
من او را قاتل برادرم میدانستم و این عجیب نبود که خودم را برای گرفتن انتقامش محق بدانم.
فقط کاش این حس بد دست از سرم برمیداشت و هر بار شیرینی انتقام را از دماغم در نمی آورد.
کشیده شدن عصا روی زمین حواسم را جمعش کرد. داشت برمیگشت داخل خانه که گلویی صاف کردم و با صدایی بلندتر و دستوری گفتم:
_ میریم دکتر!
بلافاصله هم بلند شدم و خودم را کنارش رساندم. عرق های ریز و درشتی پیشانی اش را آذین بسته بود.
هم درد داشت و هم راه رفتن خسته اش کرده بود.
در برابر او من بلاتکلیف ترین آدم دنیا بودم.
هم عذابش کشیدنش را میخواستم و هم نمیخواستم…
_ بذار کمکت کنم، عصاتو بده من.
دستم را برای گرفتن عصا دراز کردم که صدای آرام و بغض دارش قلبم را لرزاند.
_ من اون هیولایی که شدی رو دیدم، تو دیگه نمیتونی اون آدم سابق شی…
وقتی هنوز منو قاتل عماد میدونی واسم دلسوزی نکن.
انقدر سرد و گرمم نکن، منو بیشتر از این نشکون… نمیتونم دووم بیارم عامر…
«غرق جنون»
#پارت_۱۳۸
نفس نفس میزد و سرش را پایین انداخته بود. با فکی منقبض شده از بالا به صورتش زل زده بودم.
چیزی جز حقیقت نگفته بود، پس چرا شنیدنش انقدر درد داشت؟
چرا قلبم داشت شرحه شرحه میشد؟
مگر خودم چیزی که به آن تبدیل شده بودم را نمیدیدم؟
نفسم حبس شده و تمام تنم از حسی که نامش را نمی دانستم گر گرفته بود.
چند جمله گفت و به همین سادگی مرا به جهنمی بی انتها تبعید کرد.
دیدن قطره اشکی که تیغه ی بینی اش را پیمود و مقابل پایم روی زمین فرود آمد، همچون نفت بود بر آتش جانم.
جنون وار عصا را از دستش بیرون کشیده و به دیوار پشت سرم کوبیدم.
وحشت زده بود و لبهای کوچکش از بغض و گریه میلرزید.
_ ببخشید، دیگه حرف نمیزنم… بذار برم بخوابم…
حرفش درد داشت و من ناخواسته داشتم این درد را با خودش تقسیم میکردم.
_ گفتم میریم دکتر.
دست زیر تنش انداختم و همچون پر کاه از روی زمین بلندش کردم.
ناله ی آرامش را با گزیدن لبش تمام کرد و هق ریزی زد.
_ دک… تر ن… نمیام…
سمت اتاق سابقم که چند روزی میشد در اختیار او بود رفتم و با غیظ غریدم:
_ کی گفت حق انتخاب داری؟!
لحن تلخ و گزنده ام ریزش اشک هایش را شدید تر کرد و با تخسی مشتی به سینه ام کوبید.
_ بدن منه، اصلا… اصلا میخوام بمیرم.
دخترک سلیطه!
میترسید اما حرصش را هم خالی میکرد!
_ مرده ی تو به کارم نمیاد، باید سر و مر و گنده وایستی جلوم تا بتونم به چیزی که لایقشی برسونمت. هنوز تاوان قتل برادرمو ندادی…
نمیدانم چرا حرفهایی که گفتنشان هیچ لزومی نداشت را بر زبان راندم و قلب کوچکش را بیش از قبل شکستم.
«غرق جنون»
#پارت_۱۳۹
حس کردم چند لحظه حتی نفس هم نکشید. روی تخت گذاشتمش و سرگردان چرخی دور خودم زدم.
هیچ لباسی جز همانی که آخرین روز پوشیده بود، نداشت. آنقدر درگیر افکار سمی و مزخرف بودم که ساده ترین نیازهایش هم به چشمم نیامده بود.
باید در اولین فرصت کمی برایش خرید میکردم.
_ میخوای ازم انتقام بگیری؟ واسه همین آوردیم اینجا؟
فکر میکردم… داری کمکم میکنی…
فین فین کنان و آرام گفته بود و چه مرگم بود که کمی نرمش نشان نمی دادم؟
_ تبحر زیادی تو فکرای اشتباه داری!
اشاره ی واضحم به دادن خبر بارداری اش به عماد بود. تیز بود و به راحتی منظورم را می فهمید.
_ من نمیخواستم…
میان حرفش پریدم و با خم شدن توی صورتش، فریاد زدم:
_ ولی انجامش دادی، توی لعنتی انجامش دادی…
توی خودش جمع شد و سر در گریبان فرو برد. موهای بازش دور صورتش ریخته و مژگان بلند و خیسش میلرزید.
اگر عماد بود قطعا برای این قاب میمرد، اما عماد نیست و من هم عماد نیستم…
_ میشه… تنهام بذاری؟
سمت مانتوی مچاله شده و غرق خون و خاکش رفتم و با انزجار برش داشتم. دست سمتش دراز کردم و با تحکم گفتم:
_ دستتو بده ببینم.
_ عامر…
عجز و التماسش را نادیده گرفتم و با قلدری مانتو را روی دوشش انداختم.
_ شالت کو؟
کف دستش را روی صورتش کشید و مظلومانه سر بالا انداخت.
_ بو… بو میدم، خجالت میکشم… دکتر نه، خوب میشم به خدا، قبلا هم اینجوری شدم، خوب میشه… تو رو خدا دکتر نه…
حالم از خودم به هم میخورد. ساده ترین چیزها را هم از او دریغ کرده بودم…
دور مظلومیتت بگردم😔
«غرق جنون»
#پارت_۱۴۰
حس بیزاری و تنفر نسبت به خودم، داشت ذره ذره مغزم را میجوید. کی وقت کرده بودم تا این حد بی رحم و حال به هم زن شوم؟!
همه کس این دختر حالا من بودم. خودم شرط کرده بودم که احدی سراغش را نگیرد، میخواستم حقارت و بی کسی را با تمام وجود حس کند.
حالا که همه کسش بودم، به جز چزاندنش باید به وظایف دیگرم هم عمل میکردم.
خوب یا بد، او مادر برادرزاده ام بود و سلامت آن موجود کوچک به سلامتش گره خورده بود.
میدیدم که چطور از شرم و خجالت در خود جمع شده و رنگ پوستش به سرخی میرفت.
شرمنده پوفی کردم. باید برای حمام و لباسش فکری میکردم. دلدردش هم که شده بود قوز بالای قوز!
_ چطوری خوب میشی؟
گوشه ی لبش را به دندان گرفت و به جای جواب دادن به سوالم، بینی اش را بالا کشید و آرام و خجل پچ زد:
_ بخوابم خوب میشه.
میدانستم چرت میگوید. خیر سرم عماد را بزرگ کرده بودم و این مرض لاکردار تا درمانش نمیکردی رهایت نمیکرد.
_ با خواب خوب نمیشه، حوصله ی آه و ناله کردنتو ندارم، بگو چیکار کنم؟
_ تنهام بذار…
دخترک زبان نفهمِ لجباز!
نوچی کردم و با نیم نگاهی به شکمش، سمتش رفتم.
تا کنارش نشستم به وضوح تکانی خورد. لرزیدنش همچون خاری در قلبم فرو رفت. در این حد از بودنم عذاب میکشید؟!
سرم را به شدت تکان دادم تا افکارم را پس بزنم، در حال حاضر به این افکار نیاز نداشتم.
بی حرف دست روی کمرش گذاشته و تن سستش را روی تخت دراز کردم.
متعجب و گیج نگاهم میکرد که دستم لبه ی لباسش نشست. به یکباره یخ بست و جای آن تعجب، وحشت در نی نی چشمانش جاری شد.
_ چی… کار… میکنی؟ عا… مر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.