تا قبل از امروز صداهای زیادی شنیده بودم.
بعضی هایشان همان لحظه از یادم رفتند…
بعضی های دیگر چند روزی در گوشم زمزمه میشدند…
اما دسته ی سومشان، همان صداهایی بودند که تا ابد در ذهنم حک شده اند.
قطعا صدای آوار شدن عامر روی زمین، آن تکخند هیستریک و ناباورش، جوری که نام عماد را با بیچارگی پچ زد، یکی از همان صداهایی بودند که قرار نبود هیچگاه فراموششان کنم.
از حالت چهره اش ترسیدم. انگار روح از تنش پر کشیده بود.
قبل از من دکتر سراغش رفته و انگار دیدن این صحنه برایش تکراری شده باشد، با فشردن شانه هایش سری به تاسف تکان داد.
_ متاسفم، خدا بهتون صبر بده!
صبر، تنها چیزی که حالا به کارمان می آمد و کاش خدا خروار خروار از صبرهای ذخیره اش را سمتمان روانه میکرد.
پاهای بی جانم را به زحمت تکان داده و مقابلم روی زانو نشستم.
_ داداش عامر… خوبی؟
چقدر شبیه مرده ها بود!
نه تکان میخورد و نه حتی نفس میکشید.
طاقت مصیبتی دیگر را نداشتم. حداقل او باید کنارم میماند، من به تنهایی از پس روزهای آینده بر نمی آمدم.
دست قندیل بسته ام را بلند کرده و به صورتش رساندم. همین که نوک انگشتانم به گونه اش رسید همچون برق گرفته ها تکانی خورد.
نگاهش میخ چشمانم شد و چقدر خواندن حرف نگاهش سخت شده بود.
خجالت زده دستم را عقب کشیدم و گوشه ی لبم را به دندان گرفتم.
_ ببخشید، تکون نمیخوردی… من فقط… ترسیدم…
_ عماد… چطور باور کنم مُر… مُر… مرده؟
چشمانم از حدقه بیرون زد. عماد مرده بود؟
ناخودآگاه زیر خنده زدم.
بلند و بی وقفه!
بی توجه به نگاه مبهوت عامر و چند نفری که از کنارمان رد میشدند، دست روی دلم گذاشتم.
_ عماد… عماد که پشت اون در نیست!
شمام گول خوردینا، نه؟😌🫣
«غرق جنون»
#پارت_۲۶
به آنی اخم مهمان ابروانش شد و من به جای ترسیدن از اخم هایش، در دل اعتراف کردم که با اخم جذاب تر میشد!
کاش میشد اخم را به چهره اش دوخت!
_ چی؟ پس… کجاست؟
طوری نفس بریده سوالش را پرسید که خنده از روی لبانم پر کشید.
طفلک!
گمان میکرد پزشک، زبانم لال خبر مرگ عماد را برایمان آورده بود…
دستی به صورتم کشیدم و نفس خسته ام را بیرون دادم.
عماد در بیمارستان نبود، اما جای خوبی هم نبود…
قلبم برای هر سه مان به درد آمد و چشمان به اشک نشسته ام را بستم.
_ عمادو پلیسا بردن…
حالا دیگر خبری از درماندگی در لحنش نبود. انگار که نور امید به قلبش پاشیده باشند، نفس راحتی کشید و گیج سری تکان داد.
_ کجا بردنش؟ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟
درست و درمون بگو ببینم چی شده.
دم عمیقی از هوا گرفتم و همانطور که دستم را روی دلم میفشردم، بلند شدم.
درد داشتم و نمیدانم عامر چه در چهره ام دید که مقابلم ایستاد و روی صورتم خم شد.
_ تو خوبی؟ رنگ به رو نداری.
بیا بریم یکی رو پیدا کنم معاینت کنه.
سر بالا انداختم و گر گرفتن تمام تنم را احساس کردم از تصور اینکه متوجه رابطه مان شود!
_ نه خوبم، ما طوریمون نشده.
یه لحظه بود فقط، اصلا نفهمیدم چی شد که با این آقا تصادف کردیم.
کسی همراهش نبود من اومدم که از حالش باخبر بشم، اونم که…
آهی کشیدم و با اینکه خیلی از قوانین سر در نمیاوردم، باز هم واضح بود که یک نفر توسط ما کشته شده.
_ حالا چی میشه داداش؟ عماد خیلی ترسیده بود.
تصادف بود دیگه نه؟ ما که عمدا کسی رو نکشتیم…
_ یا خدا، یا خدا… وای عماد وای…
«غرق جنون»
#پارت_۲۷
انگار تازه وخامت اوضاع را درک کرده بود که با درد و عجز پلک بست و دست میان موهایش برد. نفس های به شماره افتاده اش را به خوبی میشنیدم.
بوی خوبی از درماندگی عامر به مشامم نمیرسید و به یکباره نگرانی به بند بند جانم رسوخ کرد.
_ چی شده مگه؟ تو رو خدا من میترسم اینجوری میکنین…
به جای جواب دادن به سوالم، هراسان سمت در خروج دوید و مگر کار دیگری هم میتوانستم انجام دهم جز دویدن به دنبالش؟
بعد از آن رابطه ی پر شور نیاز به استراحت داشتم. تمام انرژی ام تحلیل رفته بود اما روزگار سر ناسازگاری داشت با من.
_ داداش… داداش عامر، وایستا تو روخدا، آرومتر… نمیتونم بدوام توروخدا وایستا…
نفس نفس میزدم که با حرف آخرم سرعتش را کم کرده و شرمنده نگاهم کرد.
گمان میکرد بر اثر تصادف آسیب دیده ام و مطمئن بودم خودش را موظف به مراقبت از من میدانست.
عامر همین بود. از تمام آدمهای زندگی اش محافظت میکرد و اما خودش در مشکلات تنها بود.
_ معذرت میخوام، فکر عماد پاک بهمم ریخته.
آب دهانم را بلعیدم و دستانم را دور تنم حلقه کردم.
چقدر تنها بودم…
_ شما میدونین چی میشه مگه نه؟ چی به سر عماد میاد؟ بگین بهم، تو رو خدا.
کمی عقب تر از من قدم برمیداشت و شاید حتی لمسم نکرده بود، اما آن دستِ باز شده ای که با فاصله پشت کمرم نگه داشته بود دلم را گرم میکرد.
حمایت هایش هم خاص و عجیب بود، مانند خودش!
_ نمیدونم، میرسونمت خونه بعد میرم سراغ عماد.
میدانست، شک نداشتم که میدانست.
یعنی اوضاع عماد در حدی داغان بود که جرات گفتنش را نداشت؟
«غرق جنون»
#پارت_۲۸
بی هوا از حرکت ایستادم که دستش روی کمرم قرار گرفت. او خشکش زد و برای من لمس شدنم توسط او، حالا و در این برهه از زندگی ام بی اهمیت ترین موضوع بود.
حالِ عماد، بلایی که قرار بود بر سرش بیاید، جرمی که ناخواسته مرتکب شده بود…
دغدغه های مهم تری داشتم.
بیخیال قلبی شدم که التماسم میکرد سوال نپرسم که مبادا با شنیدن جواب از حرکت بایستد و در تخم چشمانش زل زدم.
_ میدونم که میدونین، فقط نمیخواین به من بگین، چرا؟
نمیدونم، شاید فکر میکنین من بچه ام، ضعیفم، تحمل شنیدنشو ندارم، اما هنوز منو نشناختین.
لبخند محوی زدم و با جدیت سری تکان دادم.
_ خونه نمیرم، نه تا وقتی که نفهمم چه بلایی سر شوهرم میاد.
باهام میاین کلانتری یا خودم برم؟!
کمی خیره نگاهش کردم تا جدیت کلامم را به جانش بنشانم و وقتی تاثیر حرفهایم را در پس چشمانش دیدم، به راهم ادامه دادم.
اینبار دوشادوشم ایستاد و گلویی صاف کرد.
شاید متوجه شده بود نیازی به حمایت و پشتیبانی اش ندارم!
خوب بود. من هم همین را میخواستم، که جدی ام بگیرد، که مرا هم حساب کند.
_ چون گواهینامه نداشته یکم کار سخت میشه. اگه تشخیص بدن مقصر بوده، چند سالی حبس داره… عماد دووم نمیاره، اگه بیفته زندان… پوف.
چی شد که تصادف کردین؟
آن لحظه ی شوم، همانند فیلمی از مقابل چشمانم رد شد. اگر من عصبی نمیشدم، او برای دلجویی سمتم برنمیگشت و شاید اصلا این اتفاق نمیفتاد…
بی اختیار و تحت تاثیر عذاب وجدانی که خِرم را چسبیده بود، دست روی گونه ام، همانجا که عماد لمسش کرده بود گذاشتم و زمزمه کردم:
_ داشت منو نوازش میکرد…
بگردم🥲💔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قشنگ مشخصه که ادمینا الان سرشون گرمه یا مسافرتن اصلا به سایت سر نمیزنن!!!!
کاش یکم مسئولیت پذیر باشن!!
سلام فاطمه جان کجایی خوبی خواهر
سلام آتش شیطان دیگه پارت گذاری نمیشه ؟
عجب سرکاری بود فکر کردم عماد مرده پس عماد چی میشه که باوان پیش عامر مونده
بدجوری گول خوردم😐😐😐