حرص دروغ و پنهان کاری اش را میخوردم یا این پررویی بی حد و اندازه اش را؟!
دیوانه شدم و با این که تنم را تنگ میان آغوشش نگه داشته بود اما زبانم به تنهایی میتوانست جور باقی اعضا را هم بکشد.
مثل ابر بهار اشک میریختم و بی توجه به گلویی که از شدت بی آبی و بی نفسی خشک شده بود توی صورتش فریاد زدم:
_ آره نفهمم، نفهم نبودم که مثل کبک سرمو نمیکردم زیر برف، نفهم نبودم که زودتر دروغات واسم رو میشد…
آره من نفهمم، خیلی ام نفهمم… واسه چی بازیم دادی کثافت؟
داری انتقام داداشتو میگیری آره؟ چرا زودتر نفهمیدم این دل لعنتیت چقدر سیاه شده…
چقدر من احمق بودم که فکر میکردم همون آدم سابقی…
تو یه دیوونه ی عوضی ای، با دروغ و نقشه منو بردی تو خونت…
میخواستی چه بلایی سرم بیاری؟ ها؟ ها؟
دیگه قرار بود چیکارم کنی؟ هــــا؟
لعنت به آن چشمان بی حس و بی تفاوتش. انگار نه انگار داشتم مقابل نگاهش بال بال میزدم…
سردترین نگاه ممکن را بند نگاه خیس و دیوانه ام کرد و نفسش را روی صورتم حس کردم.
_ نمیخوای بس کنی باوان؟
از سردی نگاه و لحنش، حس از تنم پر کشید و دیگر نایی برای جیغ و داد نداشتم.
بی حرکت میان بازوانش ایستادم و هق هق های ریزم جگر سوخته ی خودم را به آتش میکشید اما او سنگ دل تر از این حرف ها بود.
رحم و مروتی نداشت انگار…
_ تموم شد؟ میتونیم بریم؟
بعد از تمام کارهایش میخواست همراهش شوم؟
هنوز نفهمیده بود که با او حتی بهشت هم نمیرفتم؟
_ خاک بر سرم شد، بابات اومد خیر ندیده… بدبخت شدم…
اصلان اومد🥲
«غرق جنون»
#پارت_۲۴۱
نگرانی و اضطراب مادرم به عامر هم سرایت کرد و تند شدن ضربان قلبش را به خوبی شنیدم.
_ لعنت بهت، انقدر لفتش دادی که کار از کار گذشت!
انقدر از رویارویی با پدرم هراس داشت؟! میترسید دروغ هایش برای او هم رو شود؟
برعکس آن دو، من لبخند به لب منتظر پدرم بودم!
حداقل او دروغ و ریا در کارش نبود، از صمیم قلبش مرگم را میخواست و برای رسیدن به خواسته اش تلاش هم میکرد!
اما عامر چه؟
دروغ پشت دروغ میگفت و همانند آجر روی هم میگذاشت. دیوار لعنتی اش را بالا میبرد و منِ ساده و بی خبر از همه جا را میان دیوارها حبس میکرد.
تنها همدمم همان دیوارها بودند و به دروغ هایش عادت کردم، طوری که لحظه ای به دروغ بودنشان شک نکنم…
صد رحمت به امثال پدرم!
_ وای چیکار کنم؟ الان میاد خون به پا میکنه… خونه خرابم کردین…
لبخند تلخ و پررنگی روی لب داشتم، قبل از اینکه عامر با دو انگشت شست و اشاره لبهایم را بفشارد و از پشت دندان های چفت شده اش شماتتم کند.
_ کار خودتو کردی؟ خوشحالی؟ ببند نیشتو!
هر بار که زنگ خانه زده میشد، مادرم گیج و وحشت زده دور خود میچرخید.
بالاخره که چه؟ مگر چقدر میتوانست پدرم را معطل کند؟!
چپکی به عامر که دست درون موهایش برده و لبهایش را داخل دهانش کشیده بود و داشت فکر میکرد نگاه کردم.
گوشه ی لبم بالا رفت و دست زیر چشمانم کشیدم. این قسمت از بازی را که قرار بود تاوان دروغ هایش را بدهد، دوست داشتم!
_ بابام چقدر خوشحال میشه وقتی بفهمه با حنانه جونت قول و قرار ازدواج گذاشتی!
این دختر دیوونست😒
«غرق جنون»
#پارت_۲۴۲
از تک تک کلماتم حرص و حسادت چکه میکرد!
انگار ذره ذره جانم را درون آن کلمات ریخته و بیرون داده بودم…
صحبت از حنانه و قرار دادن او و عامر کنار هم، برایم دقیقا مانند جان دادن بود.
لحظه ای کوتاه، نگاهش رنگ تعجب گرفت اما به سرعت تغییر رنگ داده و حالا خشم و جنون از چشمان لعنتی اش جاری بود.
چانه ام را چنگ زده و در نزدیک ترین فاصله ی ممکن به صورتم، با لحنی آرام که با دریای خروشان نگاهش در تضاد بود پچ زد:
_ از خدامه همینجا خودم و تو رو آتیش بزنم و این زندگی سگی رو تموم کنم باوان.
منو به جایی نرسون که چشم رو همه چی ببندم و یه گور باباش حواله ی اون بچه کنم.
من الان خود دیوونگی ام، نخواه امتحانم کنی!
دروغ چرا؟ شک نداشتم تمام حرفهایش حقیقت محض است.
این را از نگاهش میخواندم و فقط و فقط جان کودکم دست و دلم را لرزاند.
آب دهانم را پر سر و صدا قورت دادم و ترس و پریشانی نگاهم را خواند که با رضایت رهایم کرد.
_ یه چمدونی ساکی چیزی بیار وسایلتو جمع کن، سریع!
ابروهایم از نفهمیدن حرفش در هم شد و پیشانی ام چین افتاد و فقط توانستم با گیجی بپرسم:
_ چیکار کنم؟
_ چمدون، ساک، کیف… یه چیزی بیار شروع کن جمع کردن وسایلت. داری اصلا؟!
هنوز هم متوجه هدفش نبودم اما لحنش طوری بود که یارای مخالفت و سوال و جواب بیشتر نداشته باشم.
پس سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و انگشت اشاره ام را سمت کمد گرفتم.
_ چمدونم اون بالاست، نمیتونم برش دارم.
به سرعت چمدان را پایین گذاشت و خودش هم شروع به جمع کردن لباس های داخل کمد کرد.
کنارش رفتم و مطیعانه کارش را تقلید کردم که مادرم را صدا زد.
_ بگین اومدیم وسایل باوانو ببریم… چیزی نمیشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.