آغوشش بلافاصله آرامم کرد. اعجاب انگیز بود و در عین حال دوست داشتنی.
من این حس آرامش را حتی در آغوش عماد هم نداشتم.
بی اختیار پلک بستم و دستانم سرکشانه به پیراهنش پناه بردند.
خودم را بیشتر به تن گرم و پر مهرش فشردم و از سیل خروشان اشک هایم جز باریکه ای کوچک باقی نمانده بود.
_ مگه عامر مرده که عزیز دردونش اینجوری اشک بریزه؟
تو دختر قوی ای هستی باوان، این مدت پا به پای من اومدی، زنونه پای انتخابت موندی و ازش دفاع کردی.
اشکال نداره اگه گاهی خسته شی، همه خسته میشن… حتی خود من!
اما من واسه همین کنارتم، که خستگیاتو به جون بخرم… تو تنها نیستی باوان، من و عمادو کنار خودت داری.
حسی که از حرف هایش به قلب غبار گرفته ام ساطع میشد چنان شیرین و دلنشین بود که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم.
اینکه عماد در زندان است…
اینکه تحت فشار خوانواده ام هستم…
اینکه بعد از آزادی عماد زندگی برایمان سخت تر خواهد شد…
اینکه تا کی میتوانم در برابر خانواده ام مقاومت کنم…
زیر سایه ی عامر همه چیز محو شد و بعد از مدتها، لبخند روی لبهایم نشست.
نه از آن لبخندهای زورکی و تصنعی که حین ملاقات و برای روحیه دادن به عماد میزدم، نه…
لبخند این بارم واقعی بود و از ته دل.
دست عامر شانه ام را لمس و فشار کم جانی به آن وارد کرد.
همچون برادری بزرگتر بود که میخواهد به خواهرش اطمینان دهد در هر شرایطی حواسش به او هست.
_ انقدر همیشه محکم بودی که یادم رفته بود تو یه دختر ریزه میزه و ظریفی، ببخشید اگه گاهی کمتر حواسم بهته… بذار پای پیری و حواس پرتیم!
«غرق جنون»
#پارت_۳۴
فین فین کنان و با همان صدای گرفته قصدِ کشتنش را کردم!
به خودش میگفت پیر؟
از جذابیتش خبر نداشت؟ وای بر او!
_ وای گمشو!
انقدر جذابی که هر بار میبینمت دلم برات غنج میره، کجات پیره؟!
با خنده ی آرام و مردانه اش چشمانم گشاد شد. یک لحظه فراموشم شده بود که این آدم همان عامر قدیم است!
البته که زندان افتادن عماد مزایایی هم داشت.
یکی همین صمیمیتی که بین من و عامر ایجاد شده بود، اما باز هم در حدی نبود که هر چه از دهانم در می آمد بارش کنم!
خجالت زده عقب کشیدم و در خود جمع شدم. عکس العملم خنده اش را بلند تر کرد.
_ شما خجالتم بلدی بکشی باوان خانم؟!
لب برچیدم و در دل «زهرمار» ی نثارش کردم. میمرد اگر به رویم نمیاورد و خجالتم نمیداد؟
_ ببخشید، به خودت گفتی پیر کنترلمو از دست دادم.
داداشِ من به این جذابی، پیر عمته!
لبخندش زیبا بود اما هنوز هم مصرانه اعتقاد داشتم با اخم جذاب تر است!
_ یه چیزی میگم ولی پررو نشیا، خب؟
به تایید سر تکان دادم که حین حرکت دادن ماشین گفت:
_ گاهی به عماد حسودیم میشه که کسی مثل تو رو کنارش داره، اون پدر صلواتی واقعا خوش شانسه!
دلم برای عماد پر کشید و لبخند محوی زدم. تنها خوش شانس رابطه مان عماد نبود، من هم به داشتنش میبالیدم.
هر چند که طبق چهارچوب های خیلی از افراد، او شبیه مردها نبود… اما مردانگی اش بارها برای من ثابت شده بود.
سرم را به پشتی صندلی چسباندم و نفسم را با صدا بیرون دادم.
_ باید اعتراف کنم منم همیشه به عماد حسودیم میشد.
واسه داشتن یکی مثل تو که هر کاری ام کنم بازم دوستم داشته باشه.
«غرق جنون»
#پارت_۳۵
سرانگشتش را به نوک بینی خیسم زد و با لحنی دل قرص کن گفت:
_ دیگه قرار نیست از زندگیت برم بیرون، پس توام منو داری!
چقدر خوب بود داشتن او.
شبیه قهرمان داستانها بود، از همان ها که هر وقت سر میرسیدند همه ی مشکلات حل میشد و تمام سیاهی ها را کنار میزدند.
تمام امید من هم به او بود، به روزی که بعد از تمام این قضایا کنار هم در یک خانه زندگی میکردیم.
من، عماد و او…
با وجود او تمام سختی ها آسان میشد.
قبل ترها که عماد از تکیه گاه محکمش میگفت، در نظرم زیادی اغراق میکرد. مگر میشد کسی تا این حد خوب و همه چیز تمام باشد؟
اما در این یک ماه که عامر کنارم بود، به عینه تمام تعریف های عماد را دیدم.
عامر انگار زاده شده بود برای حامی بودن…
_ اگه تو این یه سال و یازده ماه دووم بیارم…
_ چشم بهم بزنی میگذره، خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
اتفاق بدتر از نظر او چیزی بود که منجر به مرگ عماد میشد و برای اتفاق نیفتادنش هر روز هزار بار خدا را شکر میگفت.
اینکه پدرم ممکن بود با توجه به شرایط عماد، طلاقم را بگیرد هم در نظرش بد بود؟
یا همین که عمادش زنده و سلامت باشد برایش کفایت میکرد؟
_ بابام…
آب دهانم را بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم. سمتش برگشتم و نیم رخ جدی اش را با چشمانم بلعیدم.
چند تار موی سپیدی که کنار شقیقه هایش میدرخشید مرددم کرد…
باز هم صدایی در سرم نهیب زد که او مشکلات خودش را دارد، بار روی دوشش نشو…
_ بابات چی؟
مغموم سر بالا انداختم و آهم را درون سینه دفن کردم. مشکل من بود و خودم باید از پسش بر می آمدم.
_ یادم رفت چی میخواستم بگم…
«غرق جنون»
#پارت_۳۶
بی میلی ام را دید و دیگر ادامه نداد. نگاهم روی تابلوی سر در زندان خشک شد و آهی کشیدم.
عامر در ظاهر نشان نمیداد اما شنیدن صدای نفس های کشدار و ضربان تند شده ی قلبش برای من عادت شده بود.
دیدن عماد در این مکان نحس، پشت آن حفاظ شیشه ای، شنیدن صدایش از پشت آن گوشی لعنتی، تماما برایش عذاب بود…
چادری که درون کیفم چپانده بودم را بیرون کشیدم و همزمان با هم از ماشین پیاده شدیم.
چادر را روی سرم انداختم و کنار عامر قرار گرفتم. نفس کلافه ای کشیدم و مشغول جنگ با گوشه های چادر شدم.
هر طرفش را میگرفتم، طرف دیگرش رها میشد.
برای منی که حتی چادر نماز هم سر نکرده بودم پوشیدنش همچون عذاب بود.
_ نکن دختر، چرا انقدر سختش میکنی؟
مقابلم ایستاد و نگاهی به دستان مشت شده ام روی لبه های چادر انداخت.
_ ولش کن، یه جور چسبیدیش انگار قراره فرار کنه!
با لبهایی آویزان شده شانه بالا انداختم. چادر را رها کرده و دستانم کنار تنم افتاد.
با ملایمت و صبوری چادر را روی سرم مرتب کرد و هر دو طرفش را زیر چانه ام بهم رساند.
_ با یه دست اینجا رو بگیر.
مطیعانه کاری که گفته بود را انجام دادم. وسط چادر را هم جمع کرده و به دست دیگرم داد.
_ اینم با این دستت بگیر، اصلا سخت نیست.
عنق چادر را جمع و جور کرده و چینی به بینی ام دادم.
نامحسوس دهان کجی کرده و با لودگی گفتم:
_ شما خانمی برات سخت نیست، واسه من سخته!
خنده ی آرامی کرد و جلوتر از من به راه افتاد.
_ دلم واسه وقتایی که ازم حساب میبردی تنگ شده!
«غرق جنون»
#پارت_۳۷
از آن راهروی سرد و بی انتها بیزار بودم. از راهی که مجبور بودم هر بار برای دیدن عمادم طی کنم…
وای اگر عامر کنارم نبود، هیچگاه به انتهایش نمی رسیدم…
وارد شدیم و آن محفظه های آهنی به هر دویمان دهان کجی میکرد. تنها یک قدم فاصله بینمان بود و اما هزاران دنیا!
عامر صندلی را برایم عقب کشید و اشاره زد بنشینم. حتی دیگر لبخند هم روی لبهایم نمی آمد.
سر بالا انداختم و خجالت زده از تواضعش، زیر لب زمزمه کردم:
_ اول شما باهاش حرف بزن داداش، من عجله ای ندارم.
عماد برای من یک شوهر بود. اما برای عامر حکم فرزندش را داشت.
میدانستم طاقت یک روز دوری از او را هم ندارد و در بند بودن عماد، همچون طنابی دور دست و پای او هم بسته شده.
متواضعانه در حال تعارف بود که حضور عماد را حس کردم.
سر سمتش چرخاندم و چشمانم پر آب شد.
_ عماد…
عامر خوددار تر بود. ناسلامتی کوه بود برای خستگی هایمان…
فشاری به شانه ام وارد کرد و تن کرخت و یخ بسته ام را روی صندلی نشاند. خم شد و گوشی را برداشته و کنار گوشم گذاشت.
_ حرف بزن باهاش، منتظرته.
نگاهم روی کبودی زیر چشمش خشک شده بود. مگر زبانم در دهانم میچرخید با دیدن آن صورت لگدمال شده؟!
_ صورتش…
_ قوی باش، فکر و خیال ننداز به جونش تو اون یه گُله جا…
آب دهانم را بلعیدم و سری به تایید حرفهایش تکان دادم.
عماد کسی را نداشت، از این ملاقات تا ملاقات بعدی فقط خودش بود و افکارش.
دستم به هوای لمس صورتش بالا رفت و تنها شیشه ی سرد بود که نصیبم شد.
_ سلام عشق من…
«غرق جنون»
#پارت_۳۸
عامر از کنارم دور شد و چند قدم آن سمت تر ایستاد. از گوشه ی چشم دیدمش و دلم برای ملاحظه گری اش رفت.
واژه ی «مرد» را باید از روی او تعریف کنند…
_ سلام جوجم، دور اون چشمای سرخت بگرده عماد.
کمی راحت تر نشستم و چادر روی گردنم افتاد. لبخندی که زحمت زیادی پشت نقش بستنش کشیده بودم، زدم و صدایم شاداب تر از قبل بود.
_ خدانکنه. خوبی؟ اگه بدونی چقدر دلتنگتم.
آن لباس مسخره و زشت اصلا به عماد من نمی آمد. عماد وصله ی ناجور بود به تن این زندان.
چشمکی زد و انگشت اشاره اش را سمت کبودی زیر چشمش گرفت.
خراش ها و زخم های ریز و درشت صورتش در برابر آن کبودی به چشم نمی آمدند.
_ دیدی بزن بهادر شدم؟!
تکخند تلخی زدم و چپکی نگاهش کردم. عزیزکم میخواست غصه ی بلایی که هر روز در زندان بر سرش می آمد را نخورم.
هر دو برادر از یک جنس بودند، هر دو مرد بودند و من چقدر خوشبخت بودم که داشتمشان.
_ خوشم باشه، یبارکی بگو دو سال دیگه لات و چاقوکش تحویل میگیرم دیگه!
زبانش را داخل لپش بازی داد و گوشه ی چشمش را خاراند.
_ از قاتل که بهتره…
اگر بمیرم برای این درد، باز هم کم است. اوی هجده ساله را چه به قتل و قاتل بودن؟
_ کوفت عماد، حتی تو دادگاهم گفتن قتل نبوده… چه اصراری داری بگی قاتلی؟
سرش پایین افتاد و آه عمیقی کشید. کاش این مانع لعنتی نبود تا در آغوش می کشیدمش.
او همیشه در آغوشم آرام میگرفت…
_ یکی رو که کشتم، نکشتم؟ زن و بچشو بی کس و یتیم کردم، نکردم؟
غیر عمد و عمدیشم فرق نداره باوان، ته تهش یکی به خاطر حماقت من مرده…
«غرق جنون»
#پارت_۳۹
کاش عامر به جای من بود، من حالا و با این ذهن بهم ریخته آدم خوبی برای دلداری دادن نبودم.
_ عمادم نگام کن…
سرش بالا آمد و غم چشمانش ذهنم را از هم پاشاند. دو سال مدت زیادی بود برای اوی در حبس تنها مانده…
با آن روحیه ی حساس دوام میاورد؟
_ به روزی فکر کن که از اینجا میای بیرون و زندگیمونو شروع میکنیم.
سرتو با این مزخرفات پر نکن قربونت برم.
هر روز میرم خونمون، انقدر رویاپردازی میکنم تا جونم درآد.
به خاطر من، به خاطر خونمون که تو رو کم داره، به خاطر رویاهامون، قوی بمون، باشه؟
پلک هایش را با مکث روی هم فشرد و سر تکان داد.
_ زندگی تورم خراب کردم… شرمندتم دلبر…
پوفی کردم و انگشت وسطم را از زیر چادر برایش بالا بردم.
_ لازمه بگم گوه نخور عشقم؟!
بالاخره خندید. نه مانند سابق، اما همین هم برای نگاه تشنه ی من غنیمت بود.
_ نه قربونت برم، خودم فهمیدم… دیگه نمیخورم!
نیشم باز شد و آخیشی از ته دل گفتم. زود بود برای پر کشیدن خنده از روی لبهایمان، ما هنوز هزار راه نرفته داشتیم با هم.
_ یه دقیقه ی دیگه وقت مونده، تموم کنین کم کم!
با هشدار سربازی که راه میرفت و مدام همان جمله را تکرار میکرد، دستپاچه برخاستم و اشاره ای به عامر زدم.
_ یکمم با عامر حرف بزن، به روی خودش نمیاره اما دلش برات تنگ شده.
یادت نره دوستت دارم، مواظب خودت باش.
قبل از سپردن گوشی به عامر، خداحافظی ام را کردم و چه تلخ و غم انگیز بود که حتی فرصت نشد دلیل زخم های صورتش را بپرسم.
چقدر زمان ملاقات برای مایی که کوچکترین اتفاقات را هم برای هم میگفتیم، کم بود…
«غرق جنون»
#پارت_۴۰
به حریم خصوصی شان احترام گذاشتم و من هم مانند عامر کناری ایستادم.
یک دقیقه در چشم بر هم زدنی گذشت و عامر ماند و حرفهای نگفته اش…
هر بار از ملاقات برمیگشتیم، حسابی بهم میریخت.
هر چه در راه رفت شوخ بود و خندان، همان اندازه در راه برگشت در خود فرو میرفت.
لام تا کام حرف نمیزد و من میدانستم غصه ی برادرش روزی او را از پا می اندازد.
مقابل خانه مان روی ترمز زد و قفل دهانش باز شد. مغموم، سرخورده، گرفته…
_ چیزی لازم داشتی بهم بگو، مراقبت کن.
کاش کاری از دستم بر می آمد برای وقتهایی که دل بزرگش میگرفت.
اما هیچ چیز آرامش نمیکرد…
_ مرسی داداش عامر، خداحافظ.
برگشتم تا در را باز کنم که دستی روی شیشه نشست. نگاهم در چشمان ریز شده ی پدرم قفل شد و دلم هری پایین ریخت.
اینبار شوخی نداشت، حرفش را به کرسی مینشاند.
این را از چشمانش میخواندم که آب دهانم در گلویم پرید.
سرفه های پشت سر همم با ضربه ی آرام عامر روی کمرم رفع شد و تازه نگاهش به پدرم افتاد.
بو برده بود که جریان از چه قرار است، سرد و گرم چشیده بود و من «ف» نگفته او در فرحزاد بود.
به رسم ادب از ماشین پیاده شد و سمت پدرم رفت. من اما خشکم زده بود و قلبم در دهانم میزد.
شومی اتفاقی را حس میکردم…
_ سلام جناب توکلی، شرمنده برای عرض ادب خدمت نرسیدم.
صدای پر از خشم و کینه ی پدرم چشمانم را بست و دستانم را مشت کرد.
_ سلام از ماست آقا عامر، از وقتی داداشت دسته گل به آب داده سایه ی شمام سنگین شده!
پنهونی میای، پنهونی میری… بی اجازه دختر ساده ی منو میکشونی دنبال خودت.
دست مریزاد عامر خان، رو شما حساب دیگه ای باز کرده بودم.
طفلی عامرم💔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا روزی یه پارت رو بزار 🥲🥲
چقدر پدر باوان بی انصافه
خیلی قشنگه رمانت 🥲
لطفا بیشتر پارت بذار
این سه تا چقد گناه دارن💔🥺🥺