از شدت شرم و خجالت داشتم میمردم و عامر برای بار هزارم مردانگی اش را ثابت کرد.
با اینکه لایق شنیدن آن حرفها نبود اما سر پایین انداخت و بمیرم برای آن عرق شرمی که صورتش را پوشاند.
_ حق با شماست، من روم تا عمر دارم پیش شما سیاهه.
بی احترامی تلقی نکنین، فقط روی نگاه کردن تو چشماتونو نداشتم که خدمت نرسیدم.
با مشت آرامی که به شیشه خورد در جایم پریدم و صدای کلافه ی پدرم قلبم را آزرد.
_ نشستی اینجا که چی دختره ی سرخود؟
پاشو برو خونه، من با ایشون حرف دارم.
درمانده و ملتمس نگاهش کردم بلکه تمامش کند این دشمنی با عماد را.
_ بابا… توروخدا…
تمام صورتش به آنی سرخ شد و عامر هوا را پس دید که گلویی صاف کرده و سمتم برگشت.
سرش را به آرامی تکان داده و با صدایی گرفته و خسته پچ زد:
_ شما بفرمایین داخل باوان خانم، لطفا.
من که بودم به عامر نه بگویم؟
ندیده هم میدانستم چهره ام درمانده است. بالاجبار کیفم را چنگ زده و از ماشین پیاده شدم.
تعللم باعث شد هر دو منتظر نگاهم کنند و چقدر نگاه هایشان فرق داشت.
نگاه پدرم تماما تهدید و خط و نشان بود و نگاه عامر پر بود از آرامشی که قلب بی قرارم را آرام میکرد.
با همان نگاه به قلبم فهماند که همه چیز را رو به راه میکند و نگران چیزی نباشم.
نفس لرزانم را بیرون داده و به زحمت پاهایی که دنبالم کشیده نمیشدند را حرکت دادم.
دور شده بودم اما نه به اندازه ای که حرف پدرم را نشنوم.
_ میخوام طلاقشو بگیرم، دیگه دور و بر بچم نبینمت، هواییش نکن آقا عامر… داداش تو به درد دختر من نمیخوره… به سلامت…
«غرق جنون»
#پارت_۴۲
هیچ تمرکزی روی هیچ چیز نداشتم. نقطه به نقطه ی دانشگاه عماد را میدیدم و دلتنگی داشت ذره ذره جانم را می بلعید.
_ خانم توکلی، عاشقی؟!
با حرف استاد همه خندیدند و من سعی کردم حواس پرتم را جمع و جور کنم.
_ ببخشید استاد.
ظاهرا حواسم را به تخته دادم اما در واقع دیگر شور و اشتیاقی برای درس خواندن نداشتم وقتی که عماد دو سال از علاقه هایش دور بود…
دنیای رنگ ها برایم زیباترین چیزِ ممکن بود و حالا دیگر رنگی به چشمم نمی آمد جز سیاه… آن زشت بدترکیب…
_ هوی، چته؟ رنگت پریده، بیحالی…
میدانستم، عوارض اعتصاب غذای بی ثمرم بود.
پدرم گفته بود حاضر است جنازه ام را ببیند اما همان را هم تحویل عماد ندهد!
و چه احمقانه فکر میکرد چند سال بعد حتما از او بابت نجات زندگی ام تشکر میکنم!
چند روزی هم میشد که عامر را ندیده بودم و دلم برای دیدنش و آن آرامشی که نثارم میکرد پر میکشید.
تمام اینها دست به دست هم داده بودند و نتیجه شده بود این بیحالی و ضعف.
_ خوبم، چیزی نیست.
تمنا سقلمه ای به بازویم زد و زیر نگاه شماتت گر استاد فحشی زیر لب داد.
لب گزیدم و نفس عمیقم همزمان شد با پایان کلاس.
_ خسته نباشید، مخصوصا شما خانم توکلی… کلا تو هپروت بودی!
لب روی هم فشردم تا چیزی در جواب این استاد مزخرف که احساس خوشمزگی میکرد، نگویم.
به سرعت بلند شدم چون مطمئن بودم بازجویی تمنا در کمینم است و این روزها بی حوصله تر از آنی بودم که هم صحبت خوبی برای دیگران باشم.
اما در یک لحظه کلاس و آدمهایش دور سرم چرخیدند و سیاهی با آغوشی باز پذیرایم شد…
«غرق جنون»
#پارت_۴۳
چند باری پلک زدم تا تاری دیدم رفع شد.
گیج و گنگ اخمی کردم که درد به پیشانی ام هجوم برد.
_ آی…
دستم را برای لمس سرم بلند کردم و با کشیده شدنش، شلنگ سرم را دیدم و همه چیز یادم آمد.
_ تمن؟
صدایش را شنیدم که مشغول صحبت با کسی بود. آنقدر صداهای اطرافم زیاد بودند و صدای من بی جان که بعید میدانم به گوشش رسیده باشد.
_ تمن… تمن…
از پس پرده ی آبی رنگ سرش را داخل آورده و با دیدنم ابرو بالا انداخت.
_ وای پسر خیلی خفن بود، عین این فیلما غش کردی!
بوی الکلی که زیر دماغم پیچیده بود آزارم میداد. چینی به بینی ام دادم و بعد از تکان دادن سرم به نشانه ی تاسف گفتم:
_ واسه چی شلوغش کردی؟ ضعف داشتم فقط، بیمارستان آخه؟ من باید برم خونه…
نفهمیدم شخص پشت خط چه گفت که در جوابم به دهان کجی بسنده کرد و مشغول دادن آدرس به او شد.
_ همونو مستقیم بیاین تا ته، دست راست زده اورژانس، من الان دستمو از لای پرده میارم بیرون.
با کمی دقت گوشی خودم را میان انگشتانش تشخیص دادم. استرس به جانم افتاد و تماس را قطع نکرده، نفس بریده پچ زدم:
_ بابام بود؟
ترسم از آن بود که دانشگاه رفتن را هم برایم غدقن کند. تنها مکانی که میتوانستم درونش چند ساعتی از زخم زبان هایشان دور باشم.
_ نوچ عامر، زنگ زد جواب دادم.
ذوق دیدارش استرسم را دود کرد و نیشم تا بناگوش باز شد. پرده کنار رفت و قبل از عامر، دکتری داخل شد.
_ خب به سلامتی به هوشم که اومدی و حالت خوبه…
نگاهم به عامری بود که دستپاچه و نگران جواب سلام تمنا را داد و با هول سمتم آمد که ادامه ی حرف دکتر هر دویمان را خشک کرد.
_ اما باید بیشتر حواست به کوچولوی توی شکمت باشه!
«غرق جنون»
#پارت_۴۴
«کوچولوی توی شکم!»
چه داشت میگفت؟
غیر ممکن بود، محال بود…
هنوز نگاهم قفل نگاه ناباور عامر بود و حال خودم هم تعریفی نداشت.
من فقط یک بار رابطه داشتم… نه خدایا، نه… التماست میکنم همه چیز خواب باشد…
هنوز مصیبت قبلی تمام نشده مصیبت جدید نازل نکن، التماست میکنم…
_ شما همسرش هستین؟ خانمتون خیلی ضعیف شده، الان بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز به توجه و مراقبت داره!
وای وای… کاش دهانش را میبست.
کاش پلک بزنم و همه چیز از مقابل چشمانم محو شود.
من نمیتوانستم باردار باشم وقتی که شوهرم در زندان بود و اعضای خانواده ام بسیج شده بودند برای جدایی ام…
افکار مالیخولیایی لعنتی لحظه ای دست از سرم بر نمیداشتند و مدام تصویر کودکی یک سال و چند ماهه را میدیدم که هنوز پدرش را ندیده…
_ حتما… اشتباهی شده خانم دکتر… شما مطمئنین؟
صدای لرزان و مبهوت تمنا، اتصال نگاهمان را پاره کرد. عامر تکانی خورد و با عجز خیره ی دهان دکتر ماند شاید حرف تمنا را تایید کند.
نگاه من هم راهی همان نقطه شد و در حالی که تپش های قلبم را حس نمیکردم، وحشت زده خیره اش شدم.
نگاه دکتر یک دور بینمان چرخید و انگار که موجوداتی عجیب و غریب را تماشا کند، ابرو بالا انداخت.
_ یعنی از بارداریش اطلاع نداشتین؟
تمنا چنان دستپاچه و گیج بود که بی توجه به حضور عامر، خودش را وسط انداخت و کاملا مطمئن و محکم گفت:
_ آخه اصلا رابطه نداشته، چطور ممکنه؟
دکتر که شانه بالا انداخت و مردد نگاهی به منِ فرو پاشیده کرد، لب گزیدم و پلک هایم روی هم افتاد.
صدایم پر بود از بغض و درد و بیچارگی…
_ داشتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 154
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای بدبخت شد
باباش لهش میکنه
کی این خبر رو به پدر باوان میده😑