رمان فئودال پارت 3 - رمان دونی

 

 

 

از جا برخاست و عصبی پیراهنش را صاف کرد:

_ نمیتونی منو به کاری مجبور کنی باباخان، نمیتونی منو سر سفره‌ای بذاری که قراره زنی جز گلین کنارم بشینه!

 

پشت کرد تا از آنجا بیرون برود اما ضربه‌ی مهلک کلام خان، همانند گرز رستم بر سرش کوبیده شد:

 

_ اگه با افسانه وصلت نکنی، گلین پای سفره‌ای میشینه که تو دامادش نیستی!

 

شوکه چرخید و خیره به چشمان پدرش شد، میخواست ان نگاه‌ها را بخواند، بفهمد که حقیقت است یا دروغ، نمیخواست حتی ذره‌ای از ان را باور کند، گلین زن شود، به دست کسی دیگر؟ آتش میزد هرکس را که مسبب این اتفاق شود!

 

_ میدونی که میتونم، عین ادم میشینی پای سفره و افسانه، دختر خان بهت جواب بله میده، وگرنه که عروسی بعدی این روستا، عروسی اون رعیت میشه!

 

مصمم بودن در نگاه پدرش آشکار بود، چیزی نبود که بتواند انکار کند…

قدرت مخالفت نداشت، مدت‌هاست که در حال مخالفت و بحث است تا شاید راضی شوند به گلین، اما…

همیشه همان آش بود و همان کاسه!

 

بی هیچ جوابی از خانه بیرون زد، باید ذهنش را خالی میکرد، باید آرام میشد، هر طور که شده، نیاز به آرامش داشت!

 

به سمت اسطبل پا تند کرد، تنها چیزی که خشمش را فرو میداد اسب سواری بود، با سرعت در روستا میتاخت و جنگل‌هایش را رصد میکرد، عطر طبیعت را به ریه میکشید و آنگاه شاید کمی ارام میشد و میتوانست تصمیمی بگیرد…

 

ریسمان اسب سیاهش را گرفت و از اسطبل بیرون کشید، صدای اسب بخاطر تنگی ریسمان بلند شد، لبخندی زد و با دستی که به سرش کشید، ریسمانش را هم کمی ازاد کرد.

 

سوار شد و از محیط کاری مزرعه بیرون رفت، باغبان که او را دید میزد، دستی برایش تکان داد و سر خم کرد. توجهی نشان نداد، هنوز در خشم به سر میبرد…

 

 

 

 

با هدایتش سرعت اسب بیشتر شد، هر لحظه خشمش را با سرعت دادن به پاهای اسب خالی میکرد…

از میان درختان باغ که همانند جنگل در هم تنیده شده بودند میتاخت و به سمت رودخانه حرکت میکرد. جایی که سکوتش با صدای رودخانه و جیک جیک پرندگان شکسته میشد…

 

بوی رودخانه را از همان دور حس کرد، با کشیدن ریسمان اسب، شیهه کشید و سرعتش را کاست، به ارامی نزدیک رودخانه شد، از اسب پایین پرید و دستی به یال‌های سیاهش کشید:

_ افرین بهت رعد، پسر سیاه‌پوشم…

 

ریسمانش را به شاخه‌ی درختی که نزدیک بود، بست و خودش به سمت رودخانه حرکت کرد، کنار تخت سنگ همیشگی که رسید، نشست و نفس عمیقی از هوای طبیعیت به ریه کشید.

 

قلبش تیر میکشید از حرف‌های پدرش، ازدواج میکرد تا معشوقش ازدواج نکند…

ازدواج میکرد تا روستایش را نجات دهد و خان ده‌های دیگر به جانشان نیوفتند، همه‌چیز برای خسروخان سیاست کاری بود…

 

حتی فیروزه‌بانو را هم در زمان خودشان، با معامله‌ی زمین‌ها خواستگاری کرده بود، کسی نبود که این را نداند!

با پسردار شدنش بود که عزیز خان خطابش کردند، وگرنه که زن در ان روستا چه جایگاهی داشت؟ مگر انکه پسر بزاید!

 

نفس عمیق دیگری به ریه فرستاد و جریان آب و سنگ‌های گرد و صاف کم رودخانه‌را با چشم دنبال کرد، تک و توک ماهی‌های ریز و کوچکی در جریان آب دیده میشد!

 

انگار چاره‌ای نداشت…

چاره‌ای جز پذیرش خواسته‌ی پدرش!

خواسته، حتی تعبیر آن دستور، به عنوان یک خواسته هم زیادی بود، خان روستا، پسرش را به اجبار سر سفره‌ای مینشاند که قرار بود، کسی جز معشوقش، همسرش شود!

 

چشم بست و دستش را لابه‌لای موهای کوتاهش فرو برد، پوست سرش را با انگشتانش فشرد و با خود لب زد:

_ نمیذارم…نمیذارم گلین رو ازم بگیرین، شده صدتا زن میگیرم، اما نمیذارم گلین مال کس دیگه‌ای شه!

 

 

 

 

 

دوان دوان پله‌ها را پایین رفت، اگر یک روز مهمان در این عمارت را نمیزد، ان روز شب نمیشد!

نفس نفس زنان با گونه‌های گلگون شده‌اش، دستی به چارقد فیروزه‌ایش کشید.

 

وارد مطبخ شد، خدمتکاران دیگر هم مشغول کار بودند، بی‌بی آسیه از دور، با دیدن گلین صدایش را بالا برد:

 

_ شربتارو رو بردی امانتی؟

 

یا امانتی صدایش میزد، یا خیره‌سر، گاهی هم دردسر!

انگار گلین گفتن به زبانش نمی‌آمد!

_ بله بی‌بی بردم، دیگه چیکار کنم؟

 

بی‌بی سری بالا انداخت:

_ کاری نیست الان، ولی همین اطراف باش، صدات زدم خودتو برسونی!

 

لب‌هایش کش آمد و گونه‌هایش در چارقد فشرده شد:

_ چشم بی‌بی، میرم باغ، از پنجره صدام کنی میشنوم!

 

بی‌بی آسیه که مشغول هم زدن آش بود سر بلند کرده با هول و ولا گفت:

_ کدوم باغ؟ باز دردسر نسازی دختر، نری آویزون دار و درخت شی!

 

گلین با خنده دامنش را کمی بالا گرفت که مبادا زیر پایش گیر کند:

_ باشه!

 

سپس دوباره دوان دوان به سمت در رفت، هوس میوه چیدن دوباره در سرش افتاده بود، پله‌های جلوی عمارت را پایین رفت و به سمت باغ پشتی، که از پنجره‌های مطبخ به آنجا دید داشت حرکت کرد.

 

سنگ‌ریزه‌ها که تمام میشد، خاک و درختان هم شروع میشدند. نزدیک‌ پنجره‌ها ایستاد و نگاهش را لابه‌لای شاخه‌ها چرخاند تا میوه‌ی دلخواهش را بیابد.

 

 

 

 

 

شاخه‌ی بلندی که مقابلش بود، سیب درشت اما سبزی داشت، فکر به مزه‌ی ترشش آب در دهانش جمع کرد.

قدمی برنداشته بود که صدای یکی از زن ها در مطبخ، از پنجره به گوشش رسید:

 

_ بی‌بی زن ارباب از خواستگاری میگفتا، دختره کی هست؟

 

لحظه‌ای ذوق در دلش پیچید، به دیوار چسبید و زیر پنجره ماند، نمیخواست دیده شود:

_ اره اره منم شنیدم، میگن دختره خیلی خوشگله، مثل اینکه خان‌زاده خودش پسندیده!

 

لبخند روی لب‌هایش عمق‌ گرفت، پس از او پیش پدرش گفته بود، دروغ نبود که میخواست او را همسرش کند، واقعا دوستش داشت!

 

_ بسه بسه، کارتونو کنید، هی غیبت پشت غیبت، چتونه؟

 

کمی سکوت بود، لب‌هایش از خنده جمع نمیشد. خوشحال به سمت شاخه درخت رفت تا سیب سبزش را بچیند، هرچه خودش را بالا کشید، دستش نرسید!

 

در فکرش روزی که در باغ، خان‌زاده به سراغش رفته و برایش توت قرمز را کنده بود زنده شد. دلش دوباره هوای آن هیبت مردانه‌را کرده بود، اما مگر میشد کاری کند؟ حیا داشت و خجالتی بود.

 

در نهایت که کمکی نیامد، قسمتی پایین‌تر از شاخه را گرفت و پایین کشید، سیب که همراه شاخه پایین امد را به سرعت کند و شاخه را رها ساخت.

 

لبخند به لب، به سمت انتهای باغ پیش رفت، سیبش را با پره‌ی چارقدش تمیز کرد، زیبایی باغ هیچوقت برایش تمام نمیشد!

 

در روستای خودشان، زمانی که مادرش زنده بود، با هم در باغشان میگشتند و میوه میچیدند، گل‌ها و بوته‌ها را آب میدادند، حوض‌ها را پر میکردند و ماهی‌های قرمز نوروزی را غذا می‌دادند…

 

کودکی‌اش رنگ و بوی زیباتری داشت، با وجود مادرش…

 

 

 

 

 

دیگر داشت درختان را به انتها میرساند، ته باغ حوضچه‌ی همیشگی بود، کنارش کبوترها و گنجشک‌ها به سراغ دانه‌های ریخته شده میرفتند، همان دانه‌هایی که هر روز صبح کتیبه‌خاتون برایشان میریخت.

 

دامن لباسش را رها کرد و لبه‌ی حوضچه نشست، پایین دامنش را صاف کرد و خیره به تک ماهی سرخی که دیگر داشت رنگ و روی سرخش را بخاطر بزرگ شدن از دست میداد لب زد:

 

_ آخه حوض به این قشنگی، چرا همین یدونه ماهیو گذاشتین توش…

 

لب‌هایش غنچه شد، در فکر و خیالش به دنبال حرف‌های خدمتکاران عمارت میگشت، دوباره لبخند به لبش نشست، هنوز باورش نمیشد که خان‌زاده از او بخواهد خواستگاری کند!

 

_ گلین، گلین!

 

صدای ضعیفی که میگفت صدای فریاد بی‌بی آسیه است او را جا پراند، دامنش را دوباره بالا گرفت و به سمت عمارت دوید، از میان درختان میخواست تند تند قدم برمیداشت و هر آن ممکن بود بیافتد.

 

هنوز چشمش عمارت را هم نمیدید که پایش به تکه چوبی گیر کرد و قبل از افتادنش چیزی کمرش را در بر گرفته مانعش شد.

از ترس جیغی در گلویش کشیده به دست دور کمرش چشم دوخت:

_ هیسس، منم…آروم!

 

نفسش را آسوده بیرون داد و در آغوشش چرخید، نگاهش که چشمان تیره و صورت مردانه‌ی خان‌زاده را رصد کرد لبخندی خجل به صورتش زینت داد:

 

_ نگاش کن چه خجالتیم میکشه، سرتو بگیر بالا ببینمت؟

 

با خجالت سر بالا گرفت اما نگاهش را نمی‌توانست در چشم نریمان بدوزد:

_ ارباب، یکی میاد…بد میشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
1 سال قبل

رمان به این قشنگی چرا فقط پارت گذاری جمعه هاست آخه😪

کیم سوکجین
کیم سوکجین
1 سال قبل
پاسخ به  Sara

خداتو شکر کن مث بقیه رمانا چس مثقال پارت نمیده 😬😖

نگار
نگار
1 سال قبل

یه پارت دیگه بزار لطفاااااا😭😭😭

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

رمان قشنگیه مرسی فاطی جونم

ولی من واقعا از پدر ارباب زاده بدم میاد اشغال عوضی

نگار
نگار
1 سال قبل

خیلی قشنگه رمانه
زود به زود پارت بدین لطفا

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x