مصنوعی میخندم.
– چیزی نشده دایی جان… سایه دیدم احساس کردم گربه اومده داخل.
امیر نفسش رو صدادار بیرون میفرسته و مثلا با خیال راحت میگه:
– نگرانمون کردید دیارا خانوم. خداروشکر چیزیتون نشده.
دندون قروچه میرم و با لبخند زورکی میگم:
– محبت دارید آقا امیر…
با چشم اشاره میزنه داستان نامزدی رو راست و ریست کنم.
بعد از جا بلند میشه و کنارم میشینه.
دایی میپرسه:
– دیارا جان شما تاریخی مد نظرت نیست واسه نامزدی؟
نفسم کند میشه.
شوخی شوخی جدی شد!
با لکنت میگم:
– من… من… والا… هرچی بابا بگن.
قیافهی امیر پوکر میشه.
دوباره چنگال کوفتیشو نزدیک پهلوم میاره که هول میگم:
– البته نظر آقا امیر هم مهمه… ایشون باید تصمیم بگیرن.
و بعد چشم و ابرو میام و توی دلم میگم:
– پررو هی میخواد بندازه گردن من، خودت جواب بده ببینم چه نسخه ای میپیچی واسمون شازده!
امیر شوکه بهم نگاه میکنه.
و بعد همون نگاه سکتهای رو سر میده روی خانواده ها…
– چی بگم والا…
انگار که میخواد جام زهر بخوره، چشمشو میبنده و طوطی وار میگه:
– هرچه زودتر بهتر.
چشم گرد میکنم. مرتیکه به من میگه جمعش کن بعد خودش همه رشته ها رو پنبه میکنه.
بابا دخالت میکنه:
– زنگ بزنیم حاج آقا صالحی از پشت تلفن صیغه بخونه؟
لبخند رو لب همه میشینه و فقط منم که از عصبانیت گوجهای شدم.
نیم نگاهی سمت امیر میندازم.
رنگش با گچ دیوار پشت سرش هیچ فرقی نداره!
منتظر به ما نگاه میکنن.
– موافقید شماها؟
یه کلمه مخالفت کنم همه کاسه کوزه ها میشکنه سر من.
و امیر هم دقیقاً همینو میخواد.
من مخالفت کنم، اون خواستگاری رو بهم بزنه و بی بازخواست تبرئه شه!
سعی میکنم خونسردیمو به دست بیارم.
ملیح لبخند میزنم:
– من که حرفی ندارم. هرچی آقا امیر بگن.
امیر درحالی که با چشماش تیکه پارهم میکنه. با لبخند لرزون سمت بابام میچرخه.
– هرچی شما صلاح بدونید عمو…
با حرف امیر، دوباره مامان و زن دایی کل میکشن و بابا با خرسندی شمارهی حاج آقا رو میگیره و الفاتحه دیارا خانوم!
(امیر)
انگار که همه چی یه کابوس ترسناک باشه.
هرلحظه منتظرم از خواب بپرم اما زهی خیال باطل.
این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود دیگه!
حاج آقا صیغه رو میخونه و خانواده ها واسه صمیمی تر شدن ما دو تا نوگل نوشکفته، رو میفرستن بریم دور دور.
توی ماشین میشینم و مات و مبهوت به جلوم زل میزنم.
دیارا هم بدتر از من….
– این چه اتفاق شومی بود امشب افتاد؟
سرشو مثل ربات میچرخونه و بی حرف نگاهم میکنه.
بی اختیار صدامو بالا میبرم:
– دیارا فهمیدی چه غلطی کردی؟ کشکی کشکی زنم دادین رفت!
یه دفعه زبون دومتریش رو از غلاف درمیاره.
چشمشو برام گرد میکنه و میگه:
– ببخشید تو رو خدا که دختر ترشیدمو انداختم بهتونا!
بعد یهو اخماشو میکشه تو هم و بلندتر از خودم جواب میده:
– مرتیکه منو زرتی زرتی شوهر دادن رفت! امیر اینا ولشون کنی یه هفته دیگه عقد و عروسی میگیرن بعد باید یه عمر آزگار قیافه همو تحمل کنیم ها!
شونه بالا میاندازم و طوری که توی دلش آشوب شه میگم:
– مگه من جواب مثبت دادم؟ خودت دادی خودت هم جمعش کن!
انگار که دیگه دستمو خونده، با جلبی میگه:
– امیر کورخوندی اگه فکر کردی ایندفعه هم من گردن میگیرما! خودتی و خودت… دیگه این ازدواجه… گلدون شکستن ساده نیست باز بگی دیارا کرده.
انگار که حتی زمان هم باهامون سر جنگ داشت، روزها زودتر از همیشه میگذشت.
و تقریباً یک هفته مونده بود تا رسماً مجلس عقد و بعدش عروسی رو بگیرن.
امروز هم باید من و دیارا میرفتیم بیرون برای حفظ ظاهر.
و هنوز هیچکدوممون نمیخواست گردن بگیره که نامزدی رو بهم بزنه…
تا سوار ماشین میشه میگم:
– سلام نامزد عزیز و مهربانم.
با چشماش تیکه پارهم میکنه.
– چون بهت پیام دادم عصر تولد دوستمه از عمد به مامانم زنگ زدی عصر بریم بیرون؟
لبخندمو تا بناگوش کش میدم:
– باهوش کی بودی تو؟
مثل اژدها کم مونده از بینیش آتیش بیرون بزنه.
دست به سینه میشینه و روشو سمت پنجره میکنه.
– کجا بریم همسر مهربانم؟
از بین دندونای چفت شده میغره:
– قبرستون!
لبمو به مسخره گاز میگیرم:
– نگو… باید بریم لباس عروس انتخاب کنیم.
چپ چپی نگاهم میکنه:
– امیر در خواب بیند پنبه دانه. بشین تا من با تو بیام لباس عروس پرو کنم.
بی توجه به مخالفتش سمت مزون لباس عروس میرونم.
– فعلاً که تو بیداری میبینم…
با لجبازی میگه:
– میتونی خودت بری تن بزنی! من پایین نمیام.
” نچ ” کشداری میگم و همونطور که با یه دستم فرمون رو کنترل میکنم، با دست دیگهم؛ گوشیم رو از جیبم بیرون میکشم.
– نمیای دیگه؟
غد سر تکون میده.
– نمیام!
شمارهی عمه رو میگیرم و گوشی رو روی بلندگو میذارم.
زیرلب میگم:
– خیلی خب خودت خواستی.
صدای عمه توی ماشین می پیچه:
– جونم عمه؟
سر دیارا به ضرب سمتم میچرخه.
نیشم تا بناگوش چاک میخوره.
– سلام عمهی عزیزم.
دیارا با چشم و ابرو اشاره می کنه قطع کنم.
و من مثل خودش ابرو بالا میاندازم.
عمه میگه:
– چیشده دورت بگردم؟ مگه با دیارا نرفتید لباس عروس بگیرید؟
با خباثت میگم:
– دیارا میگه از لباسم عکس بگیر واسه مامان بفرست نظر بده. هرکدوم شما گفتید رو بگیریم.
چشم دیارا گرد میشه و من با رضایت به چهرهی بهت زدهش خیره میشم.
عمه با ذوق میگه:
– الهی قربونتون برم که انقدر قشنگید شما دوتا. الان اینترنتمو روشن می کنم. بفرست واسم عکسا رو…
با لبخند یه وری میگم:
– به روی چشم. تا روشن کنید میگم لباس جدید رو بپوشه عکس بفرستم…
و به محض اینکه تماس رو قطع میکنم، جیغ دیارا بلند میشه.
– تو شمری؟ یزیدی؟ چی هستی که انقدر از مردم آزاری لذت میبری حرمله؟
ماشین رو جلوی مزون پاک میکنم و سمتش میچرخم.
با مظلومیت میگم:
– من فقط پسر دایی بی گناه و معصومتم که تو میخوای خودتو بندازی بهش. حالا درسته شوهر کمه… ولی اینطور شوهر کردن از خون سگ نجس تره بقرآن.
میخواد کیفشو توی سرم بکوبه که سریع از ماشین پایین میپرم.
– هوی وحشی! چخه… بیا سریع عمه منتظره.
حرصی از ماشین پیاده میشه و همونطور که پاش رو زمین می کوبه سمت مزون میره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.