#پارت_10
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
با درد و لبهایی لرزان دستم را از روی صورتم برداشتم.
با دیدن صورتم اخمهایش را درهم کشید و سریع دستمالی از جیبش بیرون کشید.
_داره خون میاد…
بعد به سمت چهارنفری که مانند کودکانی خطاکار گوشهای ایستاده بودند چرخید.
_شکسته باشه من میدونم با شماها…!
همزمان با آنها چشمان من هم گرد شد.
سیما سریع جواب داد: به ما چه خودش یههو پرید وسط بازی!
چشم غرهای به سیما رفت که باعث شد درد از یادم برود!
با یک دست دستمال را زیر بینیام گرفت و با دست دیگرش چانهام را کمی بالا گرفت.
_سرت رو بالا بگیر خون بند بیاد.
ببینم خیلی درد داری؟
به آرامی نالیدم: نه… فکر نکنم شکسته باشه چیزی نیست خوبم.
آشفته سر تکان داد و زیربغلم را گرفت تا از جا بلند شوم.
_بریم یه آب به صورتت بزن.
دوباره به سمت آنها برگشت و لحنش سخت شد.
_شما هم این بچهبازی رو جمعش کنید بیاید داخل.
هرچهارنفر با چشمهایی گرد شده به عکس العمل تند نامی خیره شدند.
با یادآوری کودکیهایمان بیهوا لبخندی روی لبم نشست.
همانطور که مرا به سمت باغ میکشید غر زد: الان این خندهت واسه چیه؟ خوشحالی صورتت رو نابود کردی؟
صورتم دوباره از درد درهم رفت.
_نه فقط یاد بچهگیامون افتادم.
شیر آب را باز کرد و دستمال را از زیر بینیام کنار کشید.
_خب؟
دستهای خونی شدهام را زیر آب گرفت و بیتوجه شروع به شستنشان کرد.
معذب شدم ولی جرئت عقب کشیدن نداشتم.
_مهم نبود حق با منه یا نه، مقصرم یا نه!
همیشه پشتم در میومدی و هرکی که اذیتم کرده بود رو کتک میزدی.
لبخندم عمیقتر شد.
_به پشتیوانی تو همیشه برای همه قلدری میکردم.
حس کردم لبخند کمرنگی بر لبانش نشست.
_تو حتی برای خود منم قلدری میکردی جغجغه!
خندیدم و صورتم را شستم.
کمتر از همیشه ترسناک بهنظر میرسید.
حالا دیگر خبری از آرایش ملایمی که آنقدر برایش زحمت کشیده بودم نبود و ساده و بیتکلیف روبهرویش ایستاده بودم.
_داره ورم میکنه… برو داخل یه مسکن بخور استراحت کن.
اخمهایم را درهم کشیدم.
_امیدوارم قوز نکنه… باید غرامت بدن اگه کسی نیاد منو بگیره چی؟
چشمانش گرد شد و بیهوا خندید.
_تو نمیخواد نگران اینچیزا باشی نمیذارم رو دست زندایی باد کنی. راه بیفت ببینم.
زیر چشمی نگاهش کردم.
_واسهم کِیس خاصی زیرنظر داری؟
بگو من آمادگیم رو اعلام کنم. مامان زهره جهیزیهم رو هم تکمیل کرده!
چندلحظه جا خورده نگاهم کرد و بعد اخمی روی پیشانیاش نشست.
_تو کی وقت کردی انقدر پررو بشی؟!
لبم را گاز گرفتم.
برای لحظهای فراموش کردم کسی که جلویم ایستاده نامیست نه باربدی که هرچه از دهانم در میآید جلویش بیرون بریزم.
طی این سالها نامی مرا دختری بیزبان و منزوی تصور میکرد.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
چه رمان قشنگی
ای کاش پارتاش بیشتر بشه 🤍🤍🤍
تند تند پارت بده لامذهب ایش خیلی قشنگه اوخوداااااااااااااا
منم از اینا میخوام ما تو فامیل پسر درست حسابی نداریم😂