#پارت_12
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
با دیدن نگاه خیرهی عمه مهسا حدس زدم کار او باشد.
_عمه تهدیدت کرده؟
دستی به موهایش کشید و خیره نگاهم کرد.
_یه مرحله دهن جر بدهتر از اون…
چشمهایم را برایش ریز کردم که شانهای بالا انداخت.
_خب تایم تنها بودنمون تموم شد من دیگه باید برم بای!
با دهانی باز مانده به عجلهاش برای فرار کردن از خودم نگاه کردم.
امشب این خانواده یهچیزیشان میشد!
آخرش هم نشد که باربد را تنها گیر بیاورم و راجعبه داریوش بپرسم!
در طی حاضر شدن میز سرجایم نشستم و مشغول بازی با گوشی شدم.
انقدر سرم گرم شد که با شنیدن صدای نامی شانههایم بالا پرید.
_داری بازی میکنی؟
سریع به سمتش چرخیدم.
_عادتای جدید!
کشیک منو میکشی پسر عمه؟
ابرویی بالا انداخت و خیره نگاهم کرد.
_باهوش شدی دختر دایی!
بگو ببینم دماغت درد نمیکنه؟
سرم را به دوطرف تکان دادم.
_نه خوبم. بیخودی شلوغش کردین من از این ضربهها زیاد خوردم.
بیهوا اخمهایش را درهم کشید.
_یعنی چی که از این ضربهها زیاد خوردی؟
تا جایی که یادم میاد من همیشه مراقبت بودم. بعدش هم که بزرگ شدی و خانم!
نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم.
_تا ببینیم منظورت از خانم شدن چیه!
همین چهارسال پیش بود باربد از روی درخت هلم داد سرم شکست نشونش هنوزم هست.
مردمک چشمهایش کمی گشاد شد و فکش منقبض.
سرش را به دوطرف تکان داد و نگاه خیرهاش را به عمه دوخت.
_آخ مامان… آخ!
با تعجب نگاهش کردم.
_چیشده؟
نفس عمیقی کشید و با ناامیدی گفت: آخه تو اون سن و سال بالای درخت چیکار میکردی؟
اون باربد نرهخر چرا هلت داد پایین؟
ناگهان جدی شد.
_مگه دستم بهش نرسه.
چشمهایم را برایش گرد کردم.
_رفته بودیم آلوچه بچینیم. خیلی وقته گذشته بابا تازهشم باربد که از قصد هلم نداد خودش داشت میفتاد منو با خودش کشید با هم سقوط کردیم!
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
خیلی ممنون رمانت خییییلی قشنگ و جالبه فقط اگر میشه پارت ها تو یکم بیشتر کن ممنونم
رفته رفته جالب میشه😄
ممنون که به شعور مخاطب احترام میزارین هر روز پارت میدین🤗🤗🤗
رمان جالبیه وپارت گزاریش منظم ،خدا نویسنده شو حفظ کنه ،موافقم بانظرت
ندا خوبی؟؟؟
چه خبر؟