#پارت_5
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
نریمان به آرامی خندید.
_دقیقا بهخاطر همین در نزدم.
عمه چپ چپی نگاهش کرد.
_هی من هیچی نمیگم حیا رو قی کرده یهذره بچه… نامی کجاست؟
نریمان نگاهی به عقب انداخت و من آب دهانم را با صدا قورت دادم.
_توی باغ داره با تلفن حرف میزنه. گفت کلی کار روی سرش ریخته چرا دستش رو کشیدی و آوردیش؟ من میاوردمت دیگه.
عمه پشت چشمی برایش نازک کرد.
_من جونم رو دست تو یکی نمیدم بچه.
نامی هم بذار دو روز از اون خونه و شرکت دل بکنه بیاد بیرون یه بادی به سرش بخوره!
روی مبل تک نفره نشستم و نفس راحتی کشیدم.
کاش اجازه میدادند در راه همان خانه و شرکت فکستنیاش دفن شود تا این که به اینجا بیاید و با نگاههای تیزش گوشت تن آدم را آب کند!
_مانلی مادر؟ بیا آشپرخونه کمک من!
نگاهم به سوی فرشته چرخید که سریع دستهایش را بالا برد.
_تورو صدا زد.
لبهایم را بههم فشردم و به سمت آشپزخانه به راه افتادم.
به محض این که وارد شدم نیشگون محکمی از بازویم گرفت که صدای جیغ بلندم در خانه پیچید.
صدای نگران عمه باعث شد به تمارض ادامه بدهم تا مامان زهره دست از سرم بردارد.
_مانلی عمه؟ چیشد؟
با صدای پر بغضی داد زدم: چیزی نیست خوردم زمین عمه.
مامان زهره کفگیر در دستش را به سمتم گرفته و حرصی نالید: ذلیل شی بچه چرا جیغ میکشی؟ تیر که نخوردی!
واسه من فیلم بازی نکن اینا که برن به حسابت میرسم.
نگاهی به سرتاپایم انداخته و بدتر از قبل ادامه داد: این کوفتی چیه تنت کردی شبیه کولیا شدی برو عوض کن ببینم.
خودم را پشت اوپن پنهان کرده و سینی چای راه میان دستانم گرفتم.
_عوض نمیکنم به این قشنگی در ضمن این طیف رنگ نارنجی و لیمویی الان مده!
دستش که بالا رفت سریع سینی چای را به سمتش گرفتم.
_ببین چای دستمه بزنی میریزه پایین همه فنجونهات میشکنه!
هنوز قسطش تموم نشده. پای منم میسوزه لکش میمونه به قول خودت میشم سگ پاسوخته و…
با دیدن ساق پای لختم هینی کشید.
_حداقل برو یه جوراب شلواری اون زیر بپوش. داییت ببینه دست میندازه تو اون موهای وزت دور تا دور باغ میچرخونتت.
همان طور که به سمت در میرفتم شانهای بالا انداختم.
_سعی میکنم نبینه… همین مونده جلوی اون سیمای میمون جوراب شلواری پام کنم.
اهمیتی به غرهایش ندادم و با سینی چای از آشپزخانه بیرون زدم.
با دیدن نامی که انگار تازه وارد شده بود چند لحظه مکث کردم و نوک بینیام به خارش افتاد!
با قدمهای بلند اول به سمت عمه رفته و چای را رو به رویش گرفتم.
لبخندی زد و با تشکری دستم را رد کرد!
چشمی چرخاندم.
چرا یادم رفته بود عمه معمولا قهوه مینوشد؟
نفر بعدی نامی بود همین که سرم را بالا گرفتم با دیدن نگاه خیرهاش کمی جا خوردم.
اشارهای به سینی زدم.
_بفرمایید چای…
l🦋⃤
مرسی ندایی 🥰💋
این پارت قشنگ بود 😍
نمی دونم چرا مغزم میگه که نریمان و مانلی قرار باهم در اینده ی نزدیک ازدواج کنن !😜
منتظر پارتای هیجانی باشین! 😂🤣
هوراااااا 🎊💃🏻🕺🏻🥳
من که بی نهایت منتظرم 😁😄
نمیدونم چرا از نریمان خوشم اومده از همین اول
فک کنم شخصیت فانی داشته باشه
قشنگه(: