رمان مانلی پارت 54 - رمان دونی

رمان مانلی پارت 54

 

 

 

راستش از نامی انتظار نداشتم مثل بقیه چنین نگاهی به من و هنرم داشته باشد!

هرچند باید فکرش را می‌کردم بالاخره او هم از همین قماش بود.

 

چند لحظه بیشتر طول نکشید که به خودش آمد و سریع روی صندلی کنارم نشست.

_آنا کوچولو؟ واقعا ناراحت شدی؟

 

نگاهش نکردم و به رو به رو و مردمی که یکی یکی درحال رفتن به استیج بودن تا مانند عصا قورت داده‌ها برقصند خیره شدم.

 

کمی مکث کرد و دستش را جلو آورد تا نوازشم کند.

 

نامحسوس خودم را کنار کشیدم که پوفی کشید.

_قسم می‌خورم نمی‌دونستم ناراحت می‌شی… فقط دیدم گاهی بچه‌ها این‌جوری باهات شوخی می‌کنن فکر کردم مشکلی باهاش نداری!

 

با اخم نگاهش کردم.

_درسته قانع شدم.

 

نچی کلافه‌ای کشید.

_سرتق… آنا باور کن من با دید تحقیر به هنرت نگاه نمی‌کنم اتفاقا شبی که اومدیم باغ وقتی توی زیرزمین تورو با اون شکل و شمایل رنگی و کوزه‌های گِلی که خودت ساخته بودی دیدم توی دلم کلی تحسینت کردم.

 

این‌بار که دستش را روی دستم گذاشت پسش نزدم.

_خوبه که بین این همه آدم خشک و خاموش یه هنرمنده خوش ذوق و بااستعداد تو جمعمون داریم… این باعث افتخارمه باور می‌کنی؟

 

با حرف‌هایش احساس کردم قلبم لحظه به لحظه نرم‌تر می‌شود.

 

در تمام طول زندگی‌ام اولین بار بود کسی این‌گونه با من حرف می‌زد!

 

لبم را تر کردم و به آرامی گفتم: باور می‌کنم!

 

انگشتانمان را درهم قفل کرد و به آرامی گفت: در ضمن صدسال هم شده منتظر می‌موندم تا قبول کنی باهام بیای مهمونی هرچی هم که پیش میومد تنها انتخابم تو بودی آنا نه هیچکس دیگه‌ای…

 

گلویم خشک شد و به‌سختی نفس کشیدم.

 

نمی‌دانستم این چه حس و حال عجیبی بود که در دلم پیچید.

 

از بس کسی این‌گونه با محبت نازم را نکشیده بود بی‌جنبه شده بودم!

 

تلاش کردم جلوی لبخند زدنم را بگیرم تا متوجه نشود چه‌قدر وا رفته‌ام.

_حالا می‌تونیم با هم برقصیم؟

 

آرام گفتم: مثل این عصا قورت داده‌ها؟

 

انگار که خیالش راحت شده باشد لبخندی روی لب‌هایش نشست.

_الان من و تو بیشتر از اینا عصا قورت داده به‌نظر می‌رسیم. مثلا تازه عروسی نمی‌خوای یه خودی نشون بدی؟

 

همان‌طور که چپ چپ نگاهش می‌کردم

نیشگونی از بازوی سفتش گرفتم و حرصی گفتم: بابت این به‌خدا برگردیم پوستت رو می‌کنم نامی… اگه به گوش بقیه برسه قراره با این مسخره بازی چیکار کنیم؟ اصلا چرا این بازی رو با من شروع کردی؟

 

اخم‌هایش را درهم کشید و از جایش بلند شد.

_میای برقصیم یا نه؟!

 

به‌خاطر بی‌محلی‌اش به حرف‌هایم خواستم پینشهادش را رد کنم ولی با دیدن دختر سرخ پوشی که با لبخند عمیقی به سمتمان می‌آمد سریع از جا بلند شدم.

 

نه نامی برایم مهم بود و نه مسخره بازی‌هایش را جدی گرفته بودم فقط از این که بدون این که هیچ آسیبی به این دختر بزنم سعی در تحقیرم داشت باعث آزارم شده بود و دلم می‌خواست حسابی حالش را جا بیاورم.

 

دستم را میان دستانش قرار دادم که چشمانش از رضایت برق زد.

 

پا به‌پای هم زیر نگاه خیره‌ی جمعیت به سمت سن رقص به راه افتادیم.

 

دستانش را دور کمرم حلقه کرد و کف دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم.

 

رقص راحتی به‌نظر می‌رسید و از آن‌جایی که هیچکس حرفه‌ای نبود فقط کافی بود در جایمان کمی تکان بخوریم تا جزو رقصنده‌ها به شمار برویم.

 

•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•

 

 

نگاه خیره‌اش را روی صورتم حس می‌کردم.

 

نمی‌دانستم به چه چیزی انقدر عمیق فکر می‌کند. نگاهم را از دخترهایی که اطرافمان بودند برداشتم و چشم‌هایم را برای نامی ریز کردم.

_که اون لباس طلاییه مناسب این مهمونی نبود. نه؟ خانمای دیگه رو ببین با چه سر و شکلی این وسط جولان میدن. اصلا همون رویا جون لباس من حتی نصف مال اونم تو چشم نبود!

 

مرا به خودش نزدیک کرد و به آرامی لب زد: تو همین که همراهِ منی به اندازه‌ی کافی توی چشم هستی… عروسک نیاوردم بگردونم که غلط می‌کنه هرکی نگاهت کنه. بعدش هم من چیکار به بقیه دارم؟ اونا هفت پشت غریبه‌ن من باید مواظب تو باشم.

 

ابرویی برایش بالا انداختم.

_رویا جون چندان این جوری فکر نمی‌کرد… با توجه به اطلاعتش از تو انگار خیلی صمیمی هستین!

 

متعجب نگاهم کرد.

_دقیقا چه اطلاعاتی؟

 

قیافه‌ی متفکری به خود گرفتم.

_داشت راجع‌به دخترای سانتال مانتالی که چند سال گذشته اطرافت بودن حرف می‌زد. بعدش هم به‌طور غیر مستقیم طعنه زد نامی با اون دک و پز و اون همه حق انتخاب چرا باید عاشق تو بشه حتما به اجبار بزرگترا دست لطفی به سرت کشیده…!

 

چندلحظه وسط زمین رقص ایستاد و با اخم غلیظی نگاهم کرد.

 

کمی آب و تابش داده بودم ولی خب منظورش همین بود!

_خیلی غلط کرد چنین مرخرفاتی از دهنش در آورد دختره‌ی…

 

سریع کف دستم را به دهانش چسباندم و به آرامی خندیدم.

_اگه واقعا نامزدت بودم حسابی بهم بر می‌خورد و دهنش رو سرویس می‌کردم ولی خب مواظب آدمای اطرافت باش نامی ممکنه دختری که دفعه‌ی بعد با خودت به اینجا میاری شخصی باشه که واقعا عاشقشی. مطمئنم با شنیدن این حرف‌ها اصلا خوش‌حال نمی‌شه!

 

جوری صورتش درهم و ناراحت شد که برای لحظه‌ای از حرف‌هایی که زده بودم پشیمان شدم.

 

بی‌حرف نگاه دلگیرش را از چشمانم دزدید و به اطراف خیره شد.

_یعنی تو اصلا از حرفاش ناراحت نشدی؟

 

چشمی برایش چرخاندم.

_راستش رو بگم یه‌کمی بهم برخورد مگه من چمه بیا ببین خاطرخواهام تو دانشگاه دم کلاس صف…

 

با دندان‌هایی به‌هم فشرده میان حرف‌هایم پرید.

_فریا…!

 

از لحن عصبی‌اش چشم‌هایم گرد شد و قدم‌هایم کند.

_چته چرا عصبانی می‌شی؟ داشتم شوخی می‌کردم.

 

چنگی به کمرم زد و مرا به محکم به خودش چسباند.

_دیگه از این شوخی‌های بی‌جا با من نکن من جنبه‌ش رو ندارم آنا…

 

پوفی کشیدم.

_تو چرا انقدر حساسی آخه؟ خوبه توی این چندسال نبودی وگرنه نمی‌ذاشتی نفس بکشم.

 

صورتش جلوتر آورد جوری که نفس‌های گرمش روی پوستم پخش شد و باعث شد معذب شده کمی عقب بکشم.

_خوشم باشه حرفای جدید می‌شنوم فریا خانوم…

 

به آرامی خندیدم.

_توروخدا دوباره وحشی نشو خواستم سر به سرت بذارم!

 

گوشه‌ی لبش را جوید و خیره نگاهم کرد.

_آخ که اگه کسی غیر از تو باهام این‌طوری حرف می‌زد آنا…

 

خواستم جوابی بدهم که آهنگ تمام شد و مجبور شدیم استیج رقص را ترک کنیم.

 

به محض برگشتنمان به میز دسته‌ی دیگری از مهمان‌ها دورمان را گرفتند.

 

انگار امشب قرار نبود میز وارث آینده‌ی شهیاد‌ها لحظه‌ای خالی بماند.

 

رویا که به میزمان نزدیک شد نامی اخم‌هایش را درهم کشید و دستم را میان دستش فشرد.

 

متوجه تنش و ناراحتی‌اش به‌خاطر شنیدن آن حرف‌ها بودم.

 

از وقتی سر میزمان برگشته بودیم به طرز جدی رفتارش سرد و کلافه به‌نظر می‌رسید.

 

کاش این حرف‌ها را نمی‌گفتم و اوقاتش را تلخ نمی‌کردم ولی از طرفی ترجیح می‌دادم خوب اطرافیانش را بشناسد.

 

نامی آدم ساده‌ای نبود و این‌طور که معلوم بود دشمنان زیادی داشت نمی‌خواستم در دام یکی از آن‌ها بیفتد.

_فریا جون شما هم با آقا نامی توی یه رشته تحصیل می‌کنید؟ قراره با هم همکار بشیم؟

 

نگاهی به صورت مشتاق رویا انداختم.

 

دغل‌بازی‌هایش مرا بیش از حد به‌یاد سیما می‌انداخت.

 

نامی که حواسش به من بود بازوی لختم را نوازش کرد و به‌جای من جواب داد: فریا مثل ما دنبال سود و زیان نیست. هنرمنده!

به زودی نمایشگاه کارهاش هم راه می‌ندازه.

 

با این که خیلی با نمایشگاه زدن فاصله داشتم ولی با شنیدن لحن پر تحسینش چنان ذوقی در وجودم پیچید که دلم می‌خواست محکم و پرصدا ببوسمش!

_وای راست می‌گه فریا جون؟

می‌تونم چیزی سفارش بدم؟

 

مریم که این حرف را به زبان آورد بقیه‌ی زن‌ها سریع به سمتم هجوم آوردن.

 

کف دست‌هایم را بالا بردم و با خنده گفتم: باور کنید هنوز اون‌قدری حرفه‌ای نیستم که سفارش قبول کنم. نامی بزرگش کرده!

 

نامی لبخندی به صورتم زد و مرا با زن‌هایی که مدام درباره‌ی رشته‌ی هنری‌ام سوال می‌پرسیدند تنها گذاشت تا به حرف‌های تجاری‌اش برسد.

 

بعد از یک ربع بالاخره دست از سرم برداشتند ولی مریم و سودابه هردو از من قول گرفتند که به نمایشگاهم دعوتشان کنم.

 

با این که رویایی دور از ذهن به‌نظر می‌رسید ولی حسابی سرحالم آورده بود و این توجه و اعتماد به‌نفس را مدیون نامی بودم!

 

کمی که گذاشت حس کردم نیاز به سرویس دارم.

 

نگاهی به اطراف انداختم با دیدن نامی که به‌طرز جدی و متفکری درحال بحث با یکی از مهمانان بود بی‌خیالش شدم.

 

به‌هرحال قصد او برای آمدن به مهمانی چیز دیگری بود و بهتر بود مزاحمش نشوم.

 

به سمت بقیه برگشتم و به‌آرامی پرسیدم: ببخشید خانوما سرویس کجاست؟

 

مریم اشاره‌ای به پشت سرش زد.

_ته باغ یه سرویس هست. البته داخل عمارتم هست برو هرجایی که راحتی.

 

لبم را تر کردم و نفس سنگینی کشیدم.

 

تازه از شر رویا خلاص شده بودم و نمی‌خواستم با رفتن به داخل عمارت با او چشم در چشم شوم.

 

تشکری کردم و با قدم‌هایی بلند به سوی باغ به راه افتادم.

 

چند متر که جلوتر رفتم با دیدن استخر بزرگی اواسط باغ آهی کشیدم.

 

حسابی دلم برای استخر و شنا کردن تنگ شده بود. این هفته باید با بچه‌ها برنامه می‌ریختیم!

 

نگاهم را به اطراف دوختم و بزرگی باغ را برآورد کردم.

 

به‌نظر می‌رسید محرابی از چیزی که به‌نظر می‌رسد پولدارتر است با این حال مدام دور نامی موس موس می‌کرد!

 

عمو عارف در میان مردان تجارت باید حسابی کله گنده باشد!

 

از کنار استخر که می‌گذشتم نگاهم را از باغ برداشتم و با دیدن سرویس سرعت قدم‌هایم را بالا بردم.

 

فقط چندمتر مانده بود استخر را رد کنم که ناگهان صدای قدم‌هایی که از پشت سر می‌آمد باعث وحشتم شد!

 

قبل از این که به عقب برگردم سایه‌ای روی آب افتاد و دستی با تمام توان به داخل استخر هلم داد!

 

 

•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم ساده
آدم ساده
10 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی مرسی

تارا فرهادی
تارا فرهادی
10 ماه قبل

ننه ندا تو که بی رحم نبودی جای حساس تمومش کنی🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

وای چه فاجعه ای خوبه که شنا بلده حتما کار یکی از دخترای حسوده

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

این رویای بی ریخت فریا رو انداخت تو آب ؟؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x