رمان ماهرخ پارت 1 - رمان دونی

 

 

 

-من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم….

 

ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد…

 

دخترک عاصی از نگاه مرد، با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!

 

 

مرد نفس سنگینش را بیرون داد…

گفتنش کمی سخت بود اما باید می گفت….

این به نفع هر دو بود…

حداقل بیشتر به نفع دخترک رو به رویش بود.

 

با جدیتی که جزو جدا نشدنی شخصیتش بود، برخلاف اعتقاداتش، اجبارا چشم تو چشم دخترک با مکث گفت: دکتر معالج مهگل رو میارم و در عوضش… زنم شو…!!!

 

 

دخترک به گوش هایش شک کرد…

درست شنیده بود یا نه را نمی فهمید…

نگاه مات و سرگشته اش روی شهریار چرخ خورد…

 

-چی…؟!

 

 

مرد نگاه از دخترک پریشان رو به رویش گرفت و کلافه برگشت و پشت میزش نشست…

 

اما دخترک دست بردار نبود.

این مرد چه می گفت…؟!

اصلا پسر حاج عزیزالله خان شهسواری را چه به او…؟!

پسری که خودش هم یک حاجی بودو او چقدر از این حاجی های مومن نما بیزار بود…!!!

 

با عصبانیتی که کم کم بهش دست می داد، سمت میز چرخید و با پرخاشگری داد زد: خجالت بکش… خجالت بکش حاج شهریار شهسواری… چطور می تونی به خودت اجازه بدی به من بگی در عوض دکتر مهگل بیام زنت بشم….؟! لعنتی من فکر می کردم تو با اون طایفه ای که جانماز آب می کشن تومنی دوزار فرق داری ولی دیدم نه تو هم لنگه همونایی…!!!

 

 

دخترک از شدت خشم می لرزید…

بغض داشت…

نگاه گرفت و با یک گام به عقب روی پا چرخید، برود که صدای مرد ناقوس مرگش شد…

 

-ماهرخ!!!! من حرفم رو زدم و بهتر هرچه زودتر فکرات و بکنی…!!!

 

 

دستش مشت شد…

-من بمیرم بهتره تا زن تو یا امثال تو بشم…!

 

مرد تکیه اش را به صندلی داد و با تاکید گفت: منتظر جوابت میمونم…!

 

دخترک با خشم چشم بست…

ان جا ماندن حالش را بدتر می کرد…

بدون حرفی با عصبانیت و اشک هایی که روان شدند، از اتاق شهریار و ساختمان زیادی شیک و های کلاسش خارج شد…

 

پشت ماشینش نشست و با درماندگی سر روی فرمان گذاشت و از ته دل گریست و از خدا گلایه کرد…

 

 

 

 

حال و هوایش عجیب بود.

بغض چسبیده بیخ گلویش داشت جانش را می گرفت.

چند نفس عمیق کشید تا بغضش را مهار کند ولی نشد…

 

 

در این لحظه ای که حتی حوصله خودش را هم نداشت، موبایلش زنگ خورد.

ان را از جیب مانتویش بیرون کشید و نگاهی به شماره کرد…

کاوه بود…

تماس را با اکراه وصل کرد…

 

-بگو کاوه…!

 

-اوخ اوخ چه عصبانی….؟!

 

نفسش را سخت بیرون داد و با حرص گفت: حوصله ندارم کاوه، اگه قراره حرف یامفت بزنی، بگو قطع کنم…

 

-خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی بانو…؟!

 

-مرگ و بانو میمون، حرفت و بزن…!!!

 

کاوه تک خنده ای کرد…

می دانست این دختر عصبانی شود، دهانش چفت و بست ندارد…

 

-خیلی خب زنگیدم بگم پیام مهمونی گرفته، میای…؟!

 

حالش خوب نبود…

دل و دماغ هم نداشت.

خواهرکش روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردو ان وقت او به مهمانی برود و خوش بگذراند…؟!

کاوه کلا عقل نداشت…

 

– تو عقل هم داری مرتیکه…؟! مهگل بیمارستانه من کجا پاشم بیام د نفهم الاغ…؟!

 

کاوه لب گزید: خب نیا جونم چرا فحش میدی…؟!

 

-به خاطر اینکه خر بیشتر از تو می فهمه…!

 

 

گوشی را قطع کرد و وارد بیمارستان شد.

یک راست سمت سالن رفت و از پرستار جویای حال خواهرکش شد…

 

پرستار با دلسوزی گفت: همونجوره عزیزم، فرقی نکرده….!!

 

با تمام خودداریش، قطره اشکش چکید.

دردش را به که می گفت…

به پدری که آن سر دنیا یک زندگی جدید داشت و با زنی که فقط چند سال از خودش بزرگتر بود…

اصلا انگار بچه ای نداشت…

 

-می تونم ببینمش…

 

-دکتر قدغن کرده…!!!

 

ملتمس گفت: یه لحظه فقط…!

 

پرستار اش نرم شد: فقط یه چند دقیقه و از پشت شیشه…!

 

 

 

 

اشک از دیدگانش به پایین چکید.

این انصاف نبود که خدا تنها کس و کارش را بگیرد. خدایی که خیلی وقت بود او را فراموش کرده و به حال خود گذاشته است…!

 

 

یادآوری حرف های شهریار قلب کوچکش را به درد آورد.

از آن طایفه متنفر بود.

تنها فکر می کرد شهریار است که با آن ها کمی فرق دارد ولی امروز فهمید او هم لنگه همان هاست و می خواست از آب گل آلود ماهی بگیرد…

 

 

خشم و نفرت تمام وجود ظریفش را گرفت و دست کوچکش مشت شد.

بالاخره یک جایی تقاص کارهایشان را می گرفت…

شهریار نامرد شد، او با آن دکتر آشنایی قدیمی داشت و اگر لب تر می کرد به آنی به ایران می آمد ولی شرطی که گذاشته بود زیادی ناجوانمردانه بود.

 

 

***

 

وارد خانه کوچکش شد، یک راست به طرف اتاقش رفت و رو به روی تابلوی نیمه تمام نقاشی اش ایستاد…

غصه خورد و بغض کرد.

پرنده ای در حال پرواز در آسمان بود…

ای کاش او جای آن پرنده بود تا پرواز می کرد و دور می شد…

 

چشم بست و نفس کلافه اش را بیرون داد…

این روزها هم مثل تمام روزهای سیاه زندگی اش می گذشت و تمام می شد…

بالاخره تمام می شد…

 

زیر آب ولرم ایستاد تا وجودش را آرام کند اما نشد… این روزها آرامش از دستش فراری بود…

چطور یک پدر می توانست نسبت به فرزندش بی تفاوت باشد…؟!

هنوز هم باور نداشت اما واقعیت تمام زندگیش همین بود، پدرش هیچ وقت او را نخواست چون حاصل یک هوس بود، هوسی که زندگی پدرش را تحت الشعاع قرار داد تا مجبور شود گلرخ را عقد کند…

 

 

موهایش را در حالی که خشک می کرد سمت آشپزخانه نقلی اش رفت.

قهوه ساز را روشن کرد تا حداقل کمی کافیین وجودش را آرام کند…

 

صدای زنگ در بلند شد…

ماگ قهوه اش را روی میز گذاشت و سمت در رفت…

در را باز کرد و با دیدن کاوه اخم هایش درهم شد…

 

کاوه با آن قیافه ای که بیشتر شکل خانه به دوش ها بود تا آدمیزاد، لبخند پهنی زد: سلام، تعارف نمی کنی بیام داخل…؟!

 

ماهرخ چشم غره ای بهش رفت…

-اونقدر پررویی که منم نخوام پشت در میمونی تا بیای داخل…

 

 

کاوه دخترک را کنار زد و داخل شد و یک راست به آشپزخانه رفت.

با دیدن ماگ قهوه آن را برداشت و کمی خورد.

ماهرخ چشم بست تا حرفی بارش نکند، آخر مرتیکه همین بود…

 

 

 

 

-قربون ادم چیز فهم…!

 

ماهرخ محل نداد و یک راست سمت قهوه ساز رفت و قهوه دیگری برای خود ریخت.

 

کاوه متوجه ناراحتی اش شد.

-شهریار چیکارت داشت…؟!

 

پوزخند زد و نگاه سردش را به کاوه دوخت.

بی هیچ مقدمه ای گفت: زنش بشم…!!!

 

ناگهانی گفت.

قهوه توی گلوی کاوه پرت شد که منجر به سرخ شدن صورتش هم شد…

سرفه ای کرد و گلویش را صاف کرد…

مات و مبهوت لب زد: شوخی می کنی…؟!

 

 

– به قیافه ام میاد شوخی کنم…؟!

 

کاوه ناراحت شد.

این آخر نامردی بود.

این دختر زیادی تنها بود، بی هیچ خانواده و پناهی…!

 

-تو چی گفتی…؟!

 

-به نظرت چی کفتم…؟!

 

کاوه نیشخند زند: هرچی تو دهنت درومد، بهش گفتی و زدی بیرون…!

 

نگاه ماهرخ پرت ماگ قهوه اش بود.

دلش هم آشوب و بی قرار…

زندگی زیادی بی رحم نبود…؟!!!

 

 

-به حرف من نیست کاوه… من میون این جماعت وصله ناجورم چون مثل اونا نیستم…

 

– به شهریار نمیومد اینقدر عوضی باشه…!

 

-دقیقا عوضی تر از همشون اونه…. مرتیکه چهل سالشه زن ترگل ورگل می خواد…!

 

با تمام مقاومتش قطره اشکش چکید.

کاوه دوست بود، برادر بود… قطره اشکش را دید و نگاه گرفت.

ماهرخ مغرور و گریه؟! حتما فشار زیادی متحمل شده بود…

 

کاوه دست روی دستش گذاشت و با همدردی گفت: مجبور نیستی ماهرخ!

 

 

ماهرخ با بغض گفت: حال مهگل خوب نیست…

 

کاوه عصبانی شد: به درک! به درک ماهرخ، مگه تو جورکش اونی…؟!

 

-من خواهرشم…؟!

 

 

کاوه پوزخند زد: اون خواهری که من دیدم، وفایی به تو نداره ماهرخ…! باباش رو، فامیلش رو به تو ترجیح میده! تو برای کی می خوای فداکاری کنی…؟!

 

-اون تنها کسیه که دارم…!

 

-اما تو برای اون یکی از کسایی هستی که داره…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

کی پارت میذاری

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🧓😌

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

قربون دست وپای بلوریت خوبم، 😂
تو چخبرا
دارم شام میذارم،

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عه،خسته نباشی پس.
اومدن بلاخره؟ کیا بودن حالا؟
نهار منو رهام بودیم، خودمونو ب تخم مرغ دعوت کردیم 😂
برا شام قیمه گذاشتم زود آماده شه

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عه 😂پس شمام نهار لاکچری خوردین 😂😌
آها آره فهمیدم
بیشور فقط فامیلای شوهرشو برا خوردن دعوت میکنه. 🤨
#مرگ_بر_فرق گذار

وووواخرییمدبت
وووواخرییمدبت
1 سال قبل

موضوع قطع بود؟خلاقیت؟؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x