مراسم خواستگاری مهوش زودتر از آنچه که فکر می کرد در آپارتمان کوچکش برگزار شد و قرار عقد و عروسی را هم گذاشتند.
مهوش حال غریبی داشت که در این روز مهم چرا پدر و مادر یا حتی خواهر و برادری ندارد تا شادی اش را با آنها تقسیم کند اما به جایش دو دوست داشت که از جانشان هم برای او می گذشتند…!!!
ماه منیر در حقش مادری را تمام کرد و بهزاد و شهریار هم برادرانه حمایتش کردند…
مهوش اشک هایش را پاک کرد و میان بغضش خندید.
-خیلی خوبه که هستین…!!!
ترانه پشت چشمی نازک کرد.
-پس چی که دوتامون شوهرامون رو فرستادیم خونه و خودمون ور دلت موندیم….!! اصلا عر زدن بهت نمیاد مهوش… حداقل از اون کیسه بوکس توی اتاقت خجالت بکش…!
ماهرخ خندید.
-راست میگه واقعا این صدای بغض دار بهت نمیاد… اما چقدر سر به زیر بودی و من تا حالا اینقدر خانوم ندیده بودمت…؟!
ترانه یک دفعه توی جایش نشست.
-رامبد رو ندیدی کلا وقتی نگاش می کرد توی حالت تعجب و بهت پلک می زد… دوبار خواستم بلند شم بزنم تو گوشش بگم خواب نیستی، تو بیداری منتهی جلوی مادرت داره حفظ آبرو می کنه…!!!
صدای خنده ماهرخ هوا رفت…
-وای منم دیدمش بیچاره مونده بود بخنده یا تعجب کنه…!!
مهوش هم با آنها خندید.
-خب چیکار کنم ماه منیر گفت خانوم و سنگین باش… منم به حرفش گوش دادم… تازه مجبورم کرد به جای تیشرت و شلوار، شومیز و دامن بپوشم…. خودش برام خریده بود…!
ماهرخ گفت: خدایی این و حق داشته، مادر رامبد اونقدر روی این چیزا حساسه که باید از ماه منیر تشکر کنی… اما خدا رو شکر که همه چیز خوب پیش رفت…
مهوش نگران گفت: به نظرتون یه هفته زود نیست…؟!
ترانه ابرو بالا انداخت: آقات دیگه تحمل نداره… یه هفته که چیزی نیست اینا تو دو روزم می تونن جمعش کنن… والا از بس که هولن…!!!
#پست۷۱۶
ماهرخ
تمام فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم…
حتی حواسم نبود شهریار چه می گوید…؟!
منظور گلرخ را از حرف هایش می فهمیدم اما اینکه او می دانست دلم تا چه حد از دست این آدم ها شکسته و اصرار داشت که به دیدن حاج عزیز بروم را نمی فهمیدم…؟!
دائم اسم حاج عزیز را می آورد و حس دلتنگی که توی نگاهش بود را به خوبی می دیدم و حس می کردم…!!!
حالم از وقتی بیدار شده بودم خوش نبود و این خواب و فکرها بدتر داشت مرا از پا در می آورد…
دست به سرم گرفتم که سنگینی دست شهریار را روی شانه ام احساس کردم…
-حالت خوبه…؟!
سرم را بالا آوردم و نگاه چشمان نگران شهریار کردم…
-خوبم… چی شده…؟!
اخم داشت.
-پس چرا هرچی صدات می کنم جواب نمیدی…؟
بی اختیار نگاه ماه منیر می کنم که او هم متعجب به من خیره است…
-حالت خوبه دخترم…؟!
اب دهان فرو دادم.
-دیشب خواب گلرخ رو دیدم…!!!
ماه منیر نگاه شهریار کرد که نگاه هر دو درگیر هم شد.
-خیر باشه… چه خوابی دیدی مادر…؟!
نگاه شهریار کردم…
-ازم خواست برم سراغ حاج عزیز…!!!
هر دو لحظه ای جا خوردند که ماه منیر نم اشک گوشه چشمش را پاک کرد…
-روحش شاد، حتی از اون دنیا هم دلش پیش عزیزه…!!! کاش بودی دخترم، کاش…!!!
شهریار دستی توی صورتش کشید و ان را جلوی دهانش نگه داشت…
-دیروزم از من سراغ تو رو می گرفت ماهرخ… می خواد ببینتت…!!!
#پست۷۱۷
ماه منیر لب گزید.
-میگم مرده ها در همه حال از زنده ها آگاه هستن… همینه می خواد بری پیش حاج عزیز دخترم…!!!
خودم هم به این نتیجه رسیده بودم ولی دلم نمی خواست…
شهریار دستم را گرفت.
-حاج عزیز چشم انتظارته…!!!
نمی توانستم ان چشمان دلتنگ را نادیده بگیرم…
پا روی دلم گذاشتم…
-امروز بریم دیدنش…!!!
شهریار بهت زده نگاهم کرد اما کم کم لبخند روی لبش شکل گرفت…
-بهترین کار رو می کنی… پشیمون نمیشی…!!!
سری تکان می دهم که لقمه ای نیمرو می گیرد و تا می خواهم از دستش بگیرم بوی بدش که به دماغم می خورد حالم بد شده و سمت سرویس پرواز می کنم…
***
-چی شد ماهرخ…؟!
صورتم را شسته و بیرون رفتم که با دیدن نگاه نگران شهریار خندیدم..
-به خاطر خواب و فشاری که روم بوده، حالم بد شد… نگران نباش…!!!
شهریار بغلم کرد و روی سرم را بوسید…
-امروز نرو سرکار عزیزم… یکم استراحت کن تا بهتر بشی… جلسه دارم و مهمه وگرنه پیشت میموندم اما کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن…!!!
چشم بستم.
-باشه… نگران نباش…!!!
***
-مبارکه خانوم جوابتون مثبته…!!!
#پست۷۱۸
چشمانم برق زد.
حامله بودم یعنی…؟!
از زن تشکر می کنم و از آزمایشگاه بیرون می آیم.
حالم آنقدر خوب بود که دوست داشتم با یکی شادی ام را تقسیم کنم و چه کسی بهتر از گلرخ بود…!!!
سوار ماشین شدم و به سمت گلرخ به راه افتادم…
دستی روی سنگ قبرش می کشم و گلاب را روی ان پخش می کنم.
اشک هایم دست خودم نیست…
-می بینی مامان بالاخره نوه دار شدی…!!! باورم نمیشه دوباره حامله شدم…؟!
اشک هایم می ریزند و صورتم را می شویند.
-مامان خیلی خوشحالم…!!! یادمه همیشه می گفتی پایان شب سیه، سپید است… من به سپیدی رسیدم مامان…!!! خیلی خوشحالم…. اونقدر خوشحالم که نمی دونم چی بگم…؟!
زبانم قاصر از هر حرفی است و فقط نگاه سنگ قبر سردش می کنم و در کنار دل آتش گرفته ام، خودم را آرام می کنم به بودن گلرخ توی قلبم…
مهوش و ترانه هم به سپیدی رسیدند و خوشبخت شدند.
خدا برایمان حسابی سنگ تمام گذاشت…
من معجزه خدا را بارها در زندگی ام دیدم و همیشه شکرگزارش هستم…
خدا تمام نشدن ها را برایم ممکن کرد…
نگاهی به سنگ قبر می کنم و می خندم…
لبخند گرم و نگاه پر ذوق گلرخ را حس می کنم میان سیل اشکانم می خندم…
خدایا شکرت…
خدایا ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که بهم دادی…!!!
وجود شهریار بزرگترین نعمتی بود که خدا برایم رقم زد… شاید شروعش زیبا نبود اما پایانش قشنگترین چیزی بود که داشتم تجربه اش می کردم…
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نیست
پارت جدید لطفا
چرا پارت نداریم؟