رمان ماهرخ پارت 24

4.5
(8)

 

 

 

مهراد با خشم و غضب نگاهش کرد.

در دلش داشت نقشه می کشید.

این پیرمرد امروز آبرویش را برده بود و او داشت در مورد انتقام فکر می کرد.

 

 

پیشکار سمتش رفت که مهراد با کینه نگاه حاج عزیز و سپس شهریار کرد و گفت: تقاص این کارتون رو پس میدین…!

 

 

ماهرخ از مهراد رو گرفت که مرد با نیشخند کریهی با تهدید گفت: به اون زمینا دل نبند دختر جون، چون من نمیزارم دست هیچ احدی به مالم بخوره…!

 

 

ماهرخ چشم بست.

نمی خواست با او دهن به دهن شود اما انگار دست بردار نبود.

 

سمت مهراد برگشت و با پوزخندی جوابش را داد: انگار نشنیدی وکیل چی خوند…؟!

 

ماهرخ سکوت کرد و با لذت نگاه صورت سرخ شده مهراد کرد و ادامه داد: اون زمینا برای منه…! تو هیچ حقی نسبت به هیچ چیزی نداری…!!!

 

 

مهراد بدتر عصبانی شد و با دادی که زد، دستش را بالا برد و خواست به صورت ماهرخ بزند که شهریار با دو گام بلند خودش را به میان آنها انداخت و سینه به سینه مهراد شد…

 

 

صورت پر از خشم او هم ترسناک شده بود که مهراد جا خورد.

هیچ کس حق نداشت به خانواده اش توهین کند…

 

 

قد شهریار بلندتر بود و شانه هایش پهن تر که قوی بودنش را به رخ می کشید.

 

با نگاهش شاخ و شانه کشید و لحنش پر بود از اولتیماتوم…

 

-دستت روی زن من بلند بشه، دیگه احترام هیچ کسی رو نگه نمی دارم…!!!

 

 

شهناز و شهین که از صدای داد مهراد به سالن آمده بودند، با دیدن حمایت شهریار از ماهرخ دهانشان باز ماند…

 

مهراد نتوانست کاری کند چون هرچه می گفت فقط اوضاع را بدتر می کرد اما نتوانست ساکت بماند…

 

-من کوتاه نمیام…!

 

گفت و رفت…

شهریار نگاه پر اخم و جدی اش را به مهراد دوخته بود.

 

با نشستن دستی روی بازویش، سمت ماهرخ چرخید که دخترک با رنگی پریده توی آغوشش از حال رفت…!

 

 

 

 

 

نگاهش روی صورت رنگ پریده ماهرخ چرخ خورد.

دخترک فشار زیادی را تحمل کرده بود که در آخر انرژیش ته کشید و از حال رفت.

 

 

 

حاج عزیزالله خان قدم در اتاق گلرخ گذاشت.

این اتاق برایش فرق داشت.

این جا او را یاد گلرخی می انداخت که جان و دلش بود، درست عین مادرش…!!!

 

 

 

نفس سنگینی کشید.

خاطرات کهنه و قدیمی پاک شدنی نبودند.

گلنوش، مادر گلرخ هم ضعیف بود و طاقت نداشت.

حتی سر زایمان گلرخ هم آنقدر درد کشید که تا یک ماه بعدش هم نمی توانست درست راه برود.

امان از گذشته هایی که یادآوریشان همچون نمکی روی زخم هایشان را می سوزاند.

 

 

-حالش چطوره…؟!

 

شهریار سمت پدرش برگشت…

-فشار زیادی رو تحمل کرد که در آخر باعث شد بیهوش بشه…!

 

 

 

حاج عزیزالله خان روی صندلی راک کنار پنجره نشست.

این صندلی برای خودش بود. مواقعی که دلش از دنیا و آدم هایش می گرفت به این اتاق می آمد تا مامن آرامشش شود…

 

 

-مریضه…؟!

 

شهریار اخم کرد.

نگران بود.

-حمله عصبی بهش دست داده…!

 

 

حاج عزیزالله خان سر بالا آورد.

-سابقه داشته…؟!

 

 

شهریار پوزخند زد: حاجی بس کن… گفتم نیاد چون حالش بد میشه ولی گوش ندادین…!

 

 

حاج عزیزالله خان اخم کرد: ماهرخ باید با واقعیت زندگیش رو به رو بشه…فرار کردن چیزی رو درست نمی کنه…!

 

 

 

 

 

شهریار حرص داشت.

این پیرمرد زیادی خودخواه نبود….؟!

 

 

-واقعیت زندگی ماهرخ، هیچ کسی جز خودش نیست حاجی… بزار این بچه به حال خودش باشه… تنش جون نداره که داری با مهراد رو به روش میکنی… گذشته رو شخم نزن… تیشه نشین بر ریشه این دختر….!

 

 

 

حاج عزیز تند شد: ریشه این دختر منم…! صاحبشم منم…! اگر گذاشتم به حال خودش باشه چون گلرخ قسمم داد که کار به کار دخترش نداشته باشم و از دور مراقبش باشم…!

 

 

 

شهریار دستی به صورتش کشید: ببینین خودتون هم میگین گلرخ خواسته از دور مراقبش باشین پس این همه حرف برای چیه…؟!

 

 

-مهراد باید بفهمه هیچ حقی نداره…!

 

 

شهریار باز پوزخند زد: خب این رو که امروز بهش گفتین هرچند بدون ما هم می تونستین حرفتون رو بزنین…!

 

 

-مهم ماهرخه که بدونه من اونقدرا هم که فکر می کنه…. بد نیستم….!

 

 

شهریار لحظه ای ماند چه بگوید.

دهانش باز ماند.

بالاخره پیرمرد کله شق اعتراف کوچکی کرد که ماهرخ برایش مهم است.

 

لبخند زد.

ترجیح داد سکوت کند چون پدرش کار خودش را می کرد.

 

با تکانی که ماهرخ خورد، توجه هر دو مرد به دخترک جلب شد.

 

شهریار کنارش روی تخت نشست و دستش را گرفت.

ماهرخ کم کم چشم باز کرد، کمی هوشیار شد و با دیدن اتاق آشنایی نیم خیز شد و اسم گلرخ را زیر لب زمزمه کرد.

 

 

شهریار شانه اش را گرفت…

-آروم باش ماهی…!

 

 

ماهرخ بی توجه نگاهی داخل اتاق چرخاند و با دیدن تابلو بزرگ مادرش که لبخند زیبایش شباهت زیادی به خودش داد، اشک به چشمش نشست…

 

سپس نگاه اشک آلودش را به شهریار دوخت و خیلی مظلومانه هق زد: مامانم عاشق این اتاق بود….!

 

 

 

 

 

شهریار با دیدن اشک های ماهرخ او را سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت.

 

 

ماهرخ سر روی شانه مرد گذاشت و آرام اشک هایش از چشمانش پایین آمدند.

 

-گلرخ به خاطر پنجره ای که رو به باغ باز می شد، اینجا رو دوست داشت… آخر هم از چنگ من در آورد…!

 

 

ماهرخ نگاهش به حاج عزیز افتاد.

 

پیرمرد با چشمانی بسته روی صندلی راکش گهواره وار تکان می خورد.

 

 

ماهرخ نگاه گرفت.

حس بدش با دیدن این اتاق رفته بود.

 

 

از شهریار جدا شد.

از خدایش بود آلبوم عکس های مادرش را ببیند.

داشت بال بال می زد که درخواستش را بگوید…

 

 

شهریار متوجه شد که دخترک در گفتن حرفی دل دل می زند.

دستش را گرفت که نگاه معصومانه ماهرخ، دل مرد را لرزاند.

 

-چیزی می خوای…؟!

 

 

ماهرخ لب زد و دوباره نگاهش به پشت سر شهریار، روی پیرمرد قفل شد.

مردد بود.

 

حاج عزیزالله خان که شاهد حرف هایشان بود، آرام گفت: پاش و اون آلبوم قدیمی رو بیار، بده بهش…!

 

 

نفس در سینه ماهرخ حبس شد.

جشمانش درشت شد.

باورش نمی شد حاج عزیزالله خان این حرف را زده باشد.

 

چند بار پشت سر هم پلک زد و نگاه حیرت زده اش را به شهریار دوخت.

 

شهریار تبسمی کرد و شانه بالا انداخت.

بلند شد و آلبوم را از کمد بیرون آورد و به دست ماهرخ داد…

 

 

 

ماهرخ تا آلبوم را گرفت و خواست تشکر کند، حاج عزیزالله خان بلند شد و قصد رفتن کرد و حینی که داشت می رفت، رو به ماهرخ گفت: میتونی اون آلبوم رو پیش خودت نگه داری…

 

 

این بار شهریار بود که حیرت زده ابروهایش بالا رفت.

انگار یک چیزهایی در حال تغییر بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
11 ماه قبل

چرا اینقدر نسبت های فامیلیشون توهم پیچیدس

Bahareh
Bahareh
11 ماه قبل

به نظرم گلرخ خواهر پیر مرده هستش ماهرخ دختر عمه شهریار.

Shadi
Shadi
11 ماه قبل

شهریار دایی ماهرخه؟

Anya
Anya
11 ماه قبل

ماهرخ خواهرزاده شهریاره😳

Hana
Hana
پاسخ به  Anya
11 ماه قبل

یه نفر چجوری میتونه با خواهرزادش ازدواج کنههه اخهههه
چرا فک نمیکنین اصن😂💔

باران
باران
پاسخ به  Hana
11 ماه قبل

منم تعجب کردم 🥴😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x