رمان ماهرخ پارت 35

5
(6)

 

 

 

شهریار دست به شانه پسرک زد و با جدیت گفت: قبلا دوست بودین و اونطور که من از خانومم…

 

به عمد واژه خانومم را بیان کرد تا موضعش را برای پسرک روشن کند.

 

-اهان داشتم می گفتم… اونطور که من از خانومم دیدم فکر نکنم دوستی بوده باشه…!!!

 

 

دست شاهین مشت شد…

-ماهرخ مال من بود…!!!

 

 

فک شهریار قفل شد. درون چشمان سیاهش طوفان به پا شد… صورتش سرخ و کبود شد… صدایش هم از زور خشم بم و خشدار شده بود که برای شاهین خط و نشان کشید…

 

-حرفت و نشنیده می گیرم پسرجان…!!! اما یه بار دیگه دور و بر زن من بپلیکی یا مزاحمش بشی کاری می کنم که از زنده بودنت پشیمون بشی…

 

 

شاهین اخم کرد.

شهریار دوبار دیگر با پشت دست ارام به سینه اش زد و ادامه داد: مواظب رفتارت باش پسرجان…!!!

 

 

و در میان بهت شاهین سمت ماشین رفت و سوار شد و در نهایت حرص و عصیانی که غیرتش را نشانه گرفته بود، گاز داد و از آنجا دور شد…!

 

 

***

 

-حالا برای چی اینقدر تند میری شهریار…؟!

 

شهریار نیم نگاهی سمت ماهرخ انداخت.

دستش را گرفت و روی ران پایش گذاشت…

سپس با همان صدای خراشیده اش که سعی کرد آرام باشد، گفت: شاهین و از کجا می شناسی…؟!

 

 

ماهرخ ناباور گفت: داری باز خواستم می کنی…؟!

 

شهریار از کوره در رفت: جواب من و بده ماهی… عصبانیم…!!!

 

ماهرخ دستش را از زیر دست شهریار بیرون کشید و حق به جانب گفت: بهت اجازه نمیدم باهام اینجوری حرف بزنی…!!!

 

شهریار دنده را عوض کرد و با همان عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت: حرف بزن ماهی… خواهش می کنم…!!!

 

 

ماهرخ شاکی بود: داری شخصیتم رو خورد می کنی شهریار، حواست هست… اون پسره لندهور هر کار یا فکری کرده تقصیر من نیست، فهمیدی…؟!

 

 

شهریار عاصی شده ماشین را کناری نگه داشت که صدای جیغ لاستیک های گوش خراشش بلند شد.

چشم بست و درمانده سر روی فرمان گذاشت.

و در دل فریاد زد: تو من دق میدی ماهی… دقم میدی….

 

 

 

 

مرد سر بلند کرد و سمت ماهرخ چرخید…

سردرد بذی گریبانگیرش شده بود.

دنبال آرامش می گشت تا وجود پر تلاطمش را آرام کند.

 

 

نگاه دخترک کرد که سرتق و شاکی چشم می کشید.

خنده اش گرفت.

چشمان عسلی این دختر زیادی زیبا بودند.

 

 

نفس عمیقی کشید: وقتی ازت سوال می پرسم انتظار جواب دارم ماهی…!!!

 

-سوالت کاملا بیجا بود…!!!

 

نه این گونه نمی شد. کمی خشونت شاید بد نباشد…؟!

 

دستش را بند بازوی دخترک کرد و در یک حرکت او را سمت خود کشید که ماهرخ درون آغوشش پرت شد…

 

شهریار نیشخندی زد: تخس نشو بچه…. پس جواب سوالم رو بده…!!!

 

ماهرخ سرتق سر بالا برد: نمیدم…!!!

 

شهریار محو چشمانش شد و سپس نگاهش سمت لبانش کشید، یک بوسه شاید بتواند ان تشنج را آرام کند…؟!

 

دخترک را بالاتر کشید و اصلا هم توجهی به صدای معترض ماهرخ نکرد.

او را روی پایش نشاند و بین خودش و فرمان قفل کرد…

 

 

-چرا همچین می….

 

لب روی لبانش گذاشت و حرف در دهان دخترک ماند.

نرم وملایم می بوسید.

جای پرتی پارک کرده بود.

و خیالش راحت بود که هیچ کس نمی بیند…

 

 

لبانش را به میان لب هایش گرفت و گرم و پر حرارت بوسید.

دست درون موهای بلند ماهرخ برده و با لذت نوازششان می کرد…

این دختر برایش یک آرامش بی نظیر بود.

او داشت کم کم عاشق می شد ولی او همیشه ماهرخ را جور دیگری دوست می داشت حتی وقتی خیلی کوچک بود…!!!

 

 

از دخترک جدا شد.

چشمان خمارش روی نگاه خمار ماهرخ نشست و خندید…

 

-بازم نمی خوای حرف بزنی…؟!

 

 

 

 

 

ماهرخ هم خنده اش گرفت: می دونستی خیلی فرصت طلبی حاجی…؟!

 

 

قهقهه بلند مرد در فضای کوچک ماشین پیچیده شد و نگاه خیره ماهرخ روی لبان مرد گیر کرد…

زیبا و مردانه می خندید، مخصوصا ان سیبک زیر گلویش…

 

 

در حالی که نگاهش به سیبک گلوی مرد بود سر روی سینه اش گذاشت و گفت: من توی چندتا مهمونی با شاهین آشنا شدم و بعد کم کم وارد اکیپمون شد ولی باور کن من هیچ حسی بهش ندارم چون حتی زیاد باهاش دمخور هم نشدم…!!!

 

 

خیال شهریار راحت شد.

دلش آرام گرفت.

حداقل می دانست که می تواند دل ماهی اش را از ان خودش کند…!!!

اما می خواست مطمئن تر شود که بی هوا پرسید: قبلا کسی رو دوست داشتی…؟!

 

 

نگاه دخترک از سیبک گلویش جدا شد و به چشمانش رسید: چی می خوای بدونی…؟!

 

شهریار نفس عمیقی کشید: می خوام بدونم قبل از من کسی تو زندگیت بوده یا نه…؟!

 

 

دخترک ابرویی بالا انداخت: مثلا بوده باشه، چیکار می کنی…؟!

 

حرفش وجود شهریار را آتش زد.

حرکات عصبی شهریار دست خودش نبود.

خودخواه بودنش برای داشتن ماهرخ چیز کمی نبود.

 

عصبی غرید: درست حرف بزن ماهی…؟!

 

دخترک شانه بالا انداخت: چه فرقی می کنه وقتی حالا زن توام…!!!

 

-دوست ندارم کسی مزاحم زنم بشه…!!!

 

-کسی حق نداره مزاحم زنت بشه…!!!

 

شهریار چشم بست و کلافه گفت: خواهش می کنم درست حرف بزن ماهرخ….!!!

 

ماهرخ لبخند تلخی زد: کسی نبوده شهریار اگر هم بوده از سر تنهایی و کمبود محبت جذب یکی شدم ولی وقتی دیدم که من و برای تخت خوابش میخواد، رابطه ام رو باهاش کات کردم… من دختر بدی نبودم و نیستم…!!!

 

 

شهریار فقط نگاهش کرد و سپس بی طاقت دوباره ماهی اش را بالا کشید و بوسیدنش را از سر گرفت…

 

 

 

 

 

مهگل به محض دیدن خواهرش توی آغوشش رفت.

ماهرخ لبخندی بر لب آورد و خواهرکش را به خود فشار داد.

از دار دنیا یک همین خواهر را داشت.

 

ازش جدا شد و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند.

 

 

-چطوری گل من…؟!

 

سر مهگل بالا آمد و بی قرار و دست پاچه لبخند مضحکی بر لب آورد: خو… خوبم آبجی…!!!

 

 

ماهرخ مات شد.

حال مهگل خوب نبود.

چشمان کدر و ترس زده اش، خوفی در دلش انداخت که دلش آشوب شد…

-چی شده مهگل…؟!

 

 

مهگل لب گزید و قدمی عقب رفت.

دستانش می لرزید.

-هی…. هیچی ابجی… طو… طوری نشده…؟!

 

 

ماهرخ عصبانی شد: داری می لرزی لعنتی…! چی شده؟!

 

قطره ای اشک بالاخره از حصار چشمانش رها شد و روی گونه اش نشست.

بغضش دل ماهرخ را خون کرد.

 

-ما… ماهرخ…؟!

 

-چی شده دردت تو جونم…؟! حرف بزن…!!!

 

 

مهگل خواست حرف بزند اما نتوانست چشمانش گشاد شد و صورتش به آنی سرخ شد…

دهانش عین ماهی باز و بسته شد و در آخر با زانو زمین خورد و از حال رفت…

 

 

ماهرخ حیرت زده نگاهش کرد و بعد با تمام وجود با جیغ اسمش را صدا زد.

 

 

شهریار سراسیمه کنار ماهرخ آمد و با دیدن مهگلی که بیهوش روی زمین افتاده و حال بد ماهرخ ناباور پلک زد: چی شده…؟!

 

 

ماهرخ بلند شد و خودش را جمع و جور کرد…

اشک از دیدگانش می چکید.

چانه اش شروع به لرزیدن کرد و با حالی خراب نگاه شهریارکرد و درمانده گفت: مهراد… مهراد یه… یه غلطی… کرده…!!!

 

 

اخم بر پیشانی شهریار نشست.

ماهرخ بی جان سمت مهگل رفت و خواست بلندش کند که شهریار اجازه نداد و با یک حرکت مهگل را بغل زد و سمت اتاقش رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

ماهلین
ماهلین
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

😂🧡

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  ماهلین
10 ماه قبل

😘😘😘😂

Andiya H
Andiya H
10 ماه قبل

اولین کامنت 🙂 😂
خیلی خوبه لطفا پارت ها طولانی‌تر باشه🤝💜

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x