رمان ماهرخ پارت 74 - رمان دونی

 

 

 

 

دستی به سنگ قبر گلرخ کشیدم و با گلاب شستم…

اشک هایم به اختیارم نبودند.

 

-سلام گلرخ، خوبی؟ من و نمی بینی خوش می گذره…؟!

 

 

نتوانستم آرام باشم.

ارام بودن و کنترل کردنم سخت بود.

با این حال من اگر نمی باریدم، بی شک فردایی هم برایم نبود.

 

 

پیشانی روی قبر سرد گذاشتم و از ته دل گریستم و گلایه کردم…

-گلرخ دارم میمیرم… دارم میسوزم از این دردی که توی جونم انداختن و داره ذره ذره من و می کشه… من آدمم، احساس دارم… درد داره حرف و رفتارهایی که باعث خون شدن دلم میشه… شهریار حق نداره برای من تصمیم بگیره… من… من… شاید اولش نخواستمش اما بعد قبولش کردم و حتی تمام خودم رو بهش تقدیم کردم…

 

 

 

نفسی تازه کردم…

-مامان سخته… خیلی سخته… من اونقدر قوی نیستم تا بتونم تحمل کنم… من نمی خوام از شهریار جدا بشم… دوسش دارم مامان اما مجبورم… مجبورم مامان…

 

 

 

هق هق هایم اوج گرفتند…

-خدا… لعنتت کنه مهراد… خدا لعنتت کنه….!!! خدایا خسته ام… کمکم کن… وای شهریار…!!!

 

 

نفس بلند و طولانی دیگری کشیدم و همانجا کنار قبرش دراز کشیدم…

انگار خدا فراموشم کرده بود.

خدایی که گلرخ می گفت همیشه و همه جا حضور دارد و اما انگار در زندگی من نبود…!

دوست داشتم رنگ آرامش را ببینم…

 

 

دستی به سنگ قبر گلرخ کشیدم و با بغض زمزمه کردم: مامان از خدات بخواد که من و هم بیاره پیشت… مامان دلم برات تنگ شده… ده ساله ندارمت و من چطور دارم بدون تو نفس می کشم…؟!!

 

 

 

راوی

 

 

-اروم باش پسر…!!!

 

شهریار با عصبانیت سمت حاج عزیز چرخید…

– چجوری آروم باشم وقتی زنم با اون حال رفت…؟! چطوری هیچی نگم وقتی زندگیم افتاده وسط جهنم…؟!!

مهراد داره با غلطی که می کنه، من و زندگیم رو به گند می کشونه حاج عزیز….!!!

 

 

 

حاج عزیز از خروش پسرش اخمی به پیشانی نشاند.

حق داشت ولی باز هم عصبانیت چاره کار نبود.

 

-مهراد هیچ غلطی نمی تونه بکنه…؟!

 

 

شهریار پوزخند زد: حاج عزیزالله خان کجای کاری که مهراد با آدمی شریک شده که دشمن منه…!

 

 

-از کجا مطمئنی…؟!

 

-خودش گفت…!

 

حاج عزیزالله خان ماند اما حفظ ظاهر کرد.

-مشکلت با ماهرخ چیه که با اون حال رفت…؟!

 

 

مرد نفس عمیق کشید…

– ازش خواستم عقدمون رو دائمی و رسمی کنم ولی قبول نکرد… گفت دیگه نمی خواد باهام باشه… فکر می کنی این حرف از کجا اب می خوره…؟!

 

 

نگاه پدرش کرد تا عکس العملش را ببیند و بعد ادامه داد: هرچیزی هست پای مهراد هم وسطه…!!!

 

 

حاح عزیز خیلی جدی گفت: برای عقد دائم اقدام کن… مجبورش کن…!

 

 

-نمی تونم زورش کنم… خودش باید من و بخواد…!!!

 

-ماهرخ لجبازتر از این حرفاست…!

 

 

-لجبازه ولی یه فرشته است…!!! اما منم شهریارم، از دستش نمیدم…!!!

 

 

 

 

-الان با ترانه خانوم وارد یه مجتمع شدن…!

 

شهریار دستی در موهایش کشید.

– نصرت برو بالا ببین چیکار می کنن…؟!

 

-چشم اقا…!

 

گوشی را قطع کرد.

دلش هوای ماهرخ را داشت.

 

 

دخترک بدجور این روزها سر ناسازگاری برداشته بود که هرکاری می کرد باز هم نمی توانست ماهرخ را بند کند.

 

آمدن صنم هم دیگر بهتر از این نمی شد.

 

سرش را میان دست هایش گرفت و یاد مهراد و حرف هایش افتاد.

-نباید با ماهرخ ازدواج کنی وگرنه همه اون پروژه ای که براش زحمت کشیدی از بین میره…!!!

 

 

 

دستانش از عصبانیت مشت شد.

پروژه ای که مهراد از ان حرف می زد مربوط به طراحی جواهراتی می شد که قرار بود طی مسابقه ای بین تمامی شرکت های معتبر اجرا شود…

 

 

 

سرش به شدت درد می کرد.

شماره بهزاد را گرفت.

به سومین بوق نرسیده بهزاد جواب داد: جانم شهریار…؟!

 

-کجایی بهزاد…؟!

 

بهزاد نگران شد: گالری بودم و حالا دارم میرم خونه…!

 

 

مرد با درماندگی گفت: میای اینجا باید باهات حرف بزنم…!

 

-اتفاقی افتاده…؟!

 

-نه نگران نشو اما اگه کاری نکنم واقعا یه اتفاق خیلی بدی میفته…!!!

 

-حاجی نگرانم کردی…! تا یه ساعت دیگه اونجام…!

 

شهریار تبسم آرامی بر لب نشاند: بیا داداش که بدجور حالم خرابه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

هر موقع شهریار و بهزاد باهم حرف میزنن تو جملاتشون ۴۰ تا حاجی و داداش و حاج اقا و رگ غیرت هست 😒

Sahel
Sahel
1 سال قبل

خیلی کمه حداقل کم میزارین هر روز پارت گذاری کنین

~_~
~_~
1 سال قبل

چرت.

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
پاسخ به  ~_~
1 سال قبل

کوتاه ولی با مفهوم 👏🏼👏🏼😂

رمان خون
رمان خون
1 سال قبل

خیلی کمه😭

حال بد
حال بد
1 سال قبل

اولین نفر

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x