زمانی که تمام شد کمر راست کرد و دستی به پیشانیاش کشید، نه صدای محمد میآمد و نه مینو.
در یخچال را بست و به سرعت از آشپرخانه خارج شد، مینو سرش را روی پای محمد گذاشته بود به خواب عمیقی فرو رفته بود و محمد با موهای دخترک بازی میکرد.
با دیدن ملورین لبخندی تحویلش داد و آرام گفت:
-جاش کجاست بذارم سرجاش.
ملورین داخل اتاق رختخوابهای مینو را پهن کرد و پذیرایی کوچک خانه برگشت، خم شد تا مینو را بردارد که محمد اجازه نداد.
-خودم برش میدارم سنگینه.
ملورین در سکوت به محمد نگاهی انداخت که مینو را از جایش بلند کرد و دخترک غرق خواب را در رختش قرار داد، پتو را رویش کشید و لبخند به لب از اتاق خارج شد و درش را بست.
به پذیرایی برگشت که دید ملورین همچنان سر پا ایستاده، سمت پشتی رفت و روی زمین نشست.
این پسر انگار قصد رفتن نداشت.
-بشین یکم حرف بزنیم.
ملورین با فاصله کنارش نشست و منتظر به فرش خیره شد.
-چرا وقتی اونطوری باهات رفتار میکردن ساکت موندی؟
ملورین با انگشتهایش خطوط فرضی روی فرش کشید و گفت:
-شما هم کار خوبی نکردید اونطوری حرف زدید.
محمد متعجب نگاهش کرد و با بهت پرسید.
-دیوونهای؟ راست راست وایسادی اون همه توهین و تحقیر رو بشنوی؟
ملورین با غم صدایش گفت:
-من عادت کردم به اینطور حرفها.
-باشه تو عادی شده برات، مینو چه گناهی کرده؟
-وقتی بالاسر نداشته باشی باید به قضاوتهای نادرست مردم عادت کنی، به خاطر این میگم کار خوبی نکردید چون من همینطوریش حرف کم و بیش میشنیدم از فردا دو برابر میشه. دیگه حتی سوپری محل هم بهم چیزی رو نسیه نمیده نه تنها سوپری بلکه دو تا کوچه بالاتر و پایین تر، همه جا میشم اون مشتریش بود که اینطوری ازش دفاع میکرد چون همه خبر دارن من بی کس و کارم.
محمد اخمی کرد و گفت:
-مردم غلط کردن راجع بهت حرف بزنن.
-من نمیفهمم مگه شما چیکارهاید که فکر میکنید مردم غلط میکنن یا نه؟
محمد مات مانده بود و حرفی برای گفتن نداشت، راست میگفت مگر او چه کاره بود؟ اخم کرد هیچ خوشش نیامد از حرفی که زده بود، ملورین با جرات سرش را بالا آورد و گفت:
-نمیخوایید برید خونتون استراحت کنید؟ نصف شبه!
محمد هر لحظه بیشتر شگفت زده میشد، رسما در حال بیرون کردنش بود؟ از این دختر چموش بیشتر خوشش آمد.
محمد ابرویی بالا انداخت و با شیطنت کمی به ملورین نزدیک شد، او هم به طبع نشسته کمی عقب رفت.
انگار بازی جدیدی گیرشان آمده بود که او هی جلو میکشید و ملورین عقب میرفت، دست آخر پشتش به دیوار خورد و محمد انگار پیروز این بازی شده بود.
سرش را جلو برد که ملورین با تعجب عقب برد، محمد تک خندهای کرد و گفت:
-اینجا آخر خطه.
-مگه شما نگفتید برم گورم رو گم کنم؟
محمد که دیگر طاقت حرفهایش را نداشت، قبل از اینکه لبهایش را شکار کند، گفت:
-من زر زیاد میزنم.
لبهایش را روی لبهای ملورین گذاشت و شروع به حرکت دادن کرد، اما وقتی از او چیزی ندید حرصی لب پایینش را گازی گرفت که ملورین آخی گفت.
محمد اخم کرده سرش را عقب برد و گفت:
-همراهی کن بدم میاد کسی اینکارو نکنه.
دوباره سرش را جلو برد و اینبار ملورین مطیع به حرفش گوش داد، همانطور مشغول بوسیدن بودن که دستش را جلو برد و به سینه ملورین چنگی زد.
محمد بی طاقت نفس نفسی زد و سرش را عقب برد، دستش را به لباسش رساند که ملورین مچ دستش را گرفت.
-مینو میفهمه، دلم نمیخواد…
محمد میان حرفهایش پرید و گفت:
-نمیفهمه فقط کافیه صدای نالههات کنترل کنی، در اتاقم بستس انقدرم نه تو کار نیار.
آنقدر با ملورین ور رفت که کم کم چشمهایش خمار شد، دروغ بود اگر میگفت دلش نمیخواست دوباره طعم رابطه را بچشد.
از فکری که به سرش زده بود خجالتی کشید اما بیشتر از محمد تمایل به این رابطه داشت.
محمد خودش هم لباسهایش را در آورد و شلوار ملورین را از پایش در آورد، خیره بدن بی نقصش بود که یک آن نفهمید چه شد و با خشونت سوت*ین و شور*تش را در تنش پاره کرد.
ملورین آهی در دلش کشید همین یک دست لباس زیرش به لطف این پسر خراب شده بود.
آما آنقدر داغ کرده بود که فکر کرد بعدا به این موضوع فکر میکند، محمد دستش را بین پاهایش برد و شروع به حرکت دادن کرد…..
همین کافی بود که بی طاقت نالهای سر بدهد که کمی بلند بود.
-آرومتر ناله کن.
نمیتوانست خودش را کنترل کند تنش بد جوری نبض می زد، با نفس نفس گفت:
-نمیتونم دارم دیوونه میشم.
محمد که همین را میخواست ازش بشنود خنده شیطانی کرد و گفت:
-حالا مونده با اینکار لابد جون میدی؟
ملورین خواست بگویید چه کاری که زبان محمد رویه سینه ی لختش کشیده شد ، ملورین نالهای سر داد و حس کرد چشمهایش سیاهی رفت.
محمد دستش را روی دهان ملورین گذاشت ، صدای ناله هایش را به زور خفه میکرد و دلش گریه میخواست محمد دست کشید و به چشمهای بسته ملورین نگاه انداخت.
-نگاهم کن بدم میاد نگاه نکنی.
ملورین نفس نفسی زد و به زور چشمهایش را باز کرد که محمد رویش خیمه زد و آرام آرام خودش را به او فشرد و مردانه آهی کشید
از شدت درد ملورین، ناخون هایش را روی پوست محمد کشیده بود.
محمد سرعت حرکتش را بیشتر کرد و صدای برخوردش با بدن ملورین حس کرد بهترین صدای دنیا را میشنود. حرکتش را رفته رفته بیشتر کرد که صدای ناله ی ملورین بلند شد.
ملورین خودش را به تن محمد چسباند و بی حال روی زمین افتاد.
یک لحظه محمد با دیدن این صحنه غرشی کرد.
بی حال رویش افتاد و….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینکه خب یکم زیاده روی کرده رو حق میدم (اگر فکر کنیم داستان نباشه ) خب اونم ی دختره چزا همیشه باید ساز مخالفه باشه خب دلش میخواد چرا رو نکنه انگار پسر همیشه باید این روش باشه ک هوله و تشنه است والا بدبخت خیلی ام هول نزده دختره فقط همراهی کرده
درمورد دم دستی بودنم اینکه هرکی زندگیش بخودش مربوطه ما حق انتخاب کلمات نا مناسب برای ی انسان نداریم هرچی که باشه چ خوب چ بد
جنبه هر چیزو داشته باشیم
آخه دختره اون جوری که نشون می دادنبود پس مردم حق دارن قضاوتش کنن
دختره خیلی هول بود حالم از دختره بهم خورد
اه چقدر دم دستی بود دختره حالم بهم خورد
این رمان رسماً س…کس خوب نیس اینجوری پارت میدن یا مینویسن هر چقد نویسنده روشن فکره ولی وقتی خواننده اینای ک نوشته توی ذهنش نقش میبنده چه فرقی داره انگار داره پورن میبینه یکم قلمت رو به راه راست هدایت کن نویسنده جان اینجوری مثلا توی رمان از دین و اسلام یاد میکنین میگین بچه تو اتاقه خب بیاد ببینه ک توی پذیرایی خونشون چخبره اون وقت حق میده ب مردم ک قضاوتش کنن، متاسفم😒💔
واقعااا👌🏻
👍 👍 👍 👍 👐 👍 👍 👐
چه قشنگ توضیح داده بود😳😳😳
مگه بچه تو اتاق خواب نیست؟ عجب دل و جرعتی🚶♀️😐😂
عالی
تولو خدا تن تن پارت بزار😟
نویسنده جان علاقمندنننننااااااا 🤣🥲
کث فت بچه خواب بود تو اتاق =/