چشمهایش بیشتر از آن گرد نمیشد!
انگشتش را روی بینیِ کوچکش گذاشت و به ارامی زمزمه کرد:
– میشه بس کنید؟ الان مینو پا میشه این حرفاتونو بشنوه فکر بد میکنه پیش خودش..
با شیطنت ابرو بالا انداخت و هر دو دستش را روی دگمههای پیراهنش گذاشت و گفت:
– میخوای بریم تو اتاق؟ واست تجدید خاطره کنم عزیزم!
گونههایش گل گرفت و بی هوا از روی زمین بلند شد و همانطور که سمت آشپزخانه میرفت گفت:
– ببخشید، میام الان!
حرفش را زد و با سری زیر گرفته وارد اشپزخانه شد و به دیوار تکیه زد.
تمام تنش گر گرفته بود.
توقع شنیدن این حرفهای بیشرمانه را از محمد نداشت ولی نمیدانست چرا خودش داشت سست میشد؟
تصویر شبی که درخانهی خودشان کنار هم بودند یک لحظه هم از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
خدا از آن فکر اینکه محمد هم به همان لحظهها و رابطهی داغ و پر شورشان فکر کند باعث خجالتش میشد!
سریع لیوانی برداشت و از پارچ اب کرد و یک سر آن را بالا کشید، چند ثانیهای را جلوی سینک ظرفشویی ایستاد تا حالش کمی بهتر شود و سپس روی پاشنهی پا چرخ خورد.
خواست قدم از قدم بردارد که با دیدن محمد آن هم درست در استانهی درِ آشپزخانه خشکش زد!
او اینجا چه میخواست؟!
آب گلویش را پایین فرستاد و کمی تنش را به کابینتِ پشت سرش فشرد و گفت:
– چیزی میخواستین؟
لبخندی گوشهی لب محمد را زینت داد و انگشت شستش را گوشهی لبش کشید و گفت:
– یه لیوان اب لطفا!
دست و پایش را گم کرده بود ولی با این حال سری به نشانهی تایید تکان داد و پشتش را به محمد کرد.
لیوان تمیزی از کابینت بیرون کشید و آب کرد، با همان دستان لرزان لیوان را به دست محمد داد و گفت:
– ب…فرمایید.
تشکری کرد و خیره به چشمهای ملوریون لیوان اب را به لبش چسباند و یک سره ان را بالا کشید.
بعد دستش را دور لبهایش که کمی نمناک بود کشاند و با لحنی منظور دار زمزمه کرد:
– خیلی خوشمزده بود!
دخترک گیج سری تکان داد و موقع گرفتن لیوان حواسش نبود که انگشتانش به انگشتانِ مردانهی محمد برخورد کرد.
هینِ کشیدهای گفت و بعد نگاهی مظلومانه به محمد که با شیطنت خیرهاش شده بود انداخت و گفت:
– ببخشید…
محمد اما خرسند از اتفاقی که افتاده بود لیوان را روی کانتر اشپزخانه گذاشت و بازوی ملورین را به نرمی در دستش گرفت.
به ارامی مشغول نوازش کردنِ بازویش از روی چادرِ گلدارش شد و زیر چشمی دخترک را دید زد!
کمی تنش را به سمت خودش کشاند و خیرهی چشمهای خوش رنگش اهسته زمزمه کرد:
– دلم واست تنگ شده بود!
ملورین بی حرف و با گونههایی که به سرخی انار شده بود نگاهش را به زیر کشاند.
خیره به دگمههای پیراهنِ محمد با صدایی که لرزشی مشهود داشت اهسته زمزمه کرد:
– اقا محمد… میشه ولم کنین؟
خودش را به سختی به ملورین فشرد و با دستِ ازادش چنگی به کمر دخترک انداخت و پر حرص گفت:
– جون اقا محمد؟ من استثناً تیکهی دوم حرفتو نشنیده میگیرم و فقط به همون تیکهی اول جملت کار دارم.
چادرش در این هاگیر و واگیر روی شانههایش افتاده بود و موهایش با دست و دلبازی از مردِ روبرویش دلبری میکردند!
دستش را آزادانه روی کمر دخترک حرکت داد و خیره به لبهایش که کمی از هم فاصله گرفته بودند گفت:
– تموم این یه ماه فکر و ذکرم تو بودی… اینکه کجایی داری چیکار میکنی الان! بی معرفتی ولی…
حرفش را زد و بعد به ارامی گونهی دختر را با پشت دستش نوازش کرد و ادامه داد:
– تو دلت تنگ نشده بود واسم؟
نمیدانست چه بگوید! این یک ماه به قدری فشار رویش بود که فرصتی برای دلتنگی برایش باقی نمانده بود.
شاید اگر قضیهی خریدنِ داروهای مینو نبود دیگر سراغی از محمد نمی گرفت و او را فراموش میکرد.
پوزخندی کنج لبش نشست و با کمی دلخوری که چاشنی لحنش کرده بود اهسته زمزمه کرد:
– پس دلت تنگ نشده بود! من ک.صخل بودم که لحظه به لحظه این یه ماه فکر و ذکرم تو بودی!
قبل از اینکه ملورین فرصت حرف زدن پیدا کند، دستش را از دور کمرش باز کرد و اخم کرده کمی عقب کشید.
چگونه باید میگفت که در این یک ماه، بدبختی هایش به قدری زیاد بودند که یادی از محمد نکند؟
که حتی بخاطر نیاورد محمد نامی در زندگیاش وجود داشته یا نه!
با این حال زمانی که اخم های در هم محمد را دید کمی رنجور شد و اهسته گفت:
– من…من دلیل داشتم.
پوزخندی زد و گوشهی ابرویش را خاراند و بی مقدمه و با لحنی تند گفت:
– چیشده؟ لابد باز خرت مونده اینطرف پل که بهم زنگ زدی نه؟
مردمک هایش لرزید و دو دو زنان خیرهاش شد!
مطمئن نبود حرفی که شنیده درست است یا نه.
– چی؟
محمد اما بی تفاوت به نگاه رنجور و ازرده خاطر ملورین با تندی ادامه داد:
– دروغ میگم مگه؟ عین همون شبی که خرت گیر کرده بود اینطرف پل که اومدی تن فروشی کردی دیگه.
اینبار علاوه بر خیس شدن پلک هایش سوزشی عمیق در قسمت چپ سینهاش هم حس کرد!
حرف های محمد در عین تند بودن حق بود و همین حق بودنش ناراحتش میکرد.
سر پایین گرفت و با لحنی که سعی داشت زیاد نلرزید اهسته لب زد:
– حق با شماست!
با اینکه سعی داشت دلخور بودنش را زیاد نشان ندهد اما محمد متوجه اوضاع شد!
دوباره گند زده بود و در اوج عصبانیت حرفی زده بود که اصلا درست نبود.
چند نفس عمیق کشید و سپس تنش را به سمت ملورین مایل کرد و اهسته لب زد:
– منظوی نداشتم خانم کوچولو! بغض نکن…
سرش را بالا گرفت و با چشمهایی خیس و لب هایی لرزان سرش را به دوطرف تکان داد و گفت؛
– نه مشکلی نیست! حق با شماست من بازم باهاتون کار داشتم که زنگ زدم درست مثل اون شب…
دلخوری در تک به تک حرف هایش بی داد میکرد.
نفسی عمیق کشید و گفت:
– میشه برین اونور؟ یا اصلا برین خونهی خودتون… من اشتباه کردم زنگ زدم.
انگار زیادی گند زده بود و ملورین زیادی از دستش ناراحت شده بود .
قبل از اینکه ملورین از او فاصله بگیرد مچ دستش را گرفت و اهسته گفت:
– گفتم ببخشید منظوری نداشتم !
مچ دستش را به ارامی از دست محمد بیرون کشید و سعی کرد خونسرد به نظر برسد:
– منم گفتم مهم نیست، حق با شماست.
خود داری را کنار گذاشت و با دندان هایی که چفت هم شده بودند اهسته لب زد:
– چرا هر چی میگم هی تایید میکنی تو؟ بگم غلط کردم خوبه؟ وا میشه اخمات؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.