بی توجه به غر غر هایش ، ش*رتش را پوشید و به سمت میز لوازم آرایش رفت و چند تراول درآورد و روی تخت پرتاب کرد.
-از حموم اومدم بیرون اینجا نبینمت!
به سمت حمام رفت و در را بست.
دوش را باز کرد و زیر آب یخ ایستاد.
سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود….
«-کی تو رو فرستاده اینجا؟
-خو..خودم! به..به خدا کسی نیست!
-چقدر پول میخوای تخ*م حروم؟ چقدر میخوای بری و گورتو گم کنی؟
-پول…پول دوای خواهرم و بده!
-دوای خواهرت مگه چیه که به خاطرش تنت و به تاراج دادی؟»
صدای ناز دار دخترک در گوشش می پی چید.
هر لحظه و هر ثانیه در فکرش می چرخید و دست بردار نبود.
آنقدر زیر دوش سر ماند که دیگر جمجمه سرش هم از سرما درد گرفت.
دوش را بست و به سمت بیرون رفت.حوله ی تن پوشش را بر دورش پیچید.
به سمت در اتاق رفت که تلفنش زنگ خورد.
اسم نرگس خاتون روی صفحه تلفن روشن خاموش می شد.
-جانم؟!
-جونت بی بلا عزیز مادر، مگه قرار نبود هشت شب بیای دورت بگردم؟ زشته مادر زود بیا آقات منتظره!
چرا دست از سرش بر نمی داشتند.
خسته بود.
به سمت کمد لباس هایش رفت و یک دست ، کت و شلوار رسمی انتخاب کرد.
چه می شد یک شب اسپرت بپوشد و به خانه ی پدرش برود؟ نمی شد!
باب حوصله ی بحث کردن با اورا نداشت!
انگار فقط او در فامیل نشان شده بود، کاری به امیر بی بند و بار نداشتند.
سرش را بی حوصله تکان داد و افکار مریضِ در سرش را بیرون ریخت.
*****
به خانه ی پدرش رسید، درِ خانه را با ریموت باز کرد و داخل حیاط سنگ فرش شده شد.
حاج مسلم، علاقه ی شدیدی به خود نمایی داشت، انگار!
ماشینِ آلبالویی امیر، اولین چیزی بود که به چشمش آمد.
قدم هایش را به سمت خانه تند تر کرد، کفش هایش را که در آورد ، در پذیرایی باز شد .
نرگس خاتون ، با آن قد کوچکش، محمد را در آغوش گرفت.
صدای حاج مسلم از آن طرف پذیرایی آمد
-نرگس؟ باز نیومده شروع کردی؟
اشک های نرگس خاتون روی کت طوسی رنگ محمد نشسته بود.
-گریه نکن فدای اشکات بشم، نرگس خاتون! چرا گریه می کنی الان؟
-میدونی چند وقته ندیدمت مادر؟ نمیدونی وقتی که نمیای چه خونی به دل من میشه؟
اشک هایش را پاک میکند و باز لب می زند.
-مگه از خونت تا اینجا چقدر راهه مادر به قربونت؟
-مامان نرگس؟ بار چندمه باهاش بحث میکنی؟ وقتی که دوست نداره بیاد چرا تحت فشارش می زاری؟
نیلا خواهرک دردانه، خودش را محکم در بغل محمد می اندازد.
لوس وارانه خودش را به او چسباند.
– خوش اومدی داداشی. چقدر دلم برات تنگ شده بود. هیچ نمیای منو ببری بیرون!
در را پشت سرش بست. خنده ی ملایمی کرد و خیره به او گفت
-همین الان داشتی سر نرگس غر میزدی! چی شد…
خودش را لوس می کند.
-من با مامان فرق میکنم خب…!
به سمت پذیرایی می روند، حاج مسلم و حاج ابراهیم، پدر امیر، روی صندلی سلطنتی تکیه زده بود .
به اجبار برای عرض ادب نزدیکشان شد.
امیر، سر به موبایل همانطور سلام کرد.
به سمت عمویش رفت و سلامی عرض کرد.
-پارسال دوست امسال آشنا، آقا محمد!
خونه ی باباتم باید دعواتت کنیم؟
نیش خندی می زند.
خطاب به پدرش می گوید:
-ما هم دلمون نمی خواست با دعوت بیایم خونه پدرمون! روزگار جوری چرخیده که این طور بشه!
حاج مسلم بحث را می بندد. نمی خواست رویش باز شود.
-بشین پسر، خسته ای!
صدای را بلند می کند و حلیمه را صدا می زند.
-حلیمه …حلیمه ….یه چایی بیار برای محمد.
حلیمه چشم گویان چای را دم می کند.
*
از پایین شهر تا خیابان های فرشته ، پیاده آمده بود.
خسته و نالان نفس نفس می زد .
پایش از شدت درد بی حس شده بود.
از شدت سرما، انگشتان دستش بی حس شده بود.
دست درون پالتوی کهنه اش فرو برد و آدرس را بیرون کشید.
با نگاه کردن به آدرس، فهمید که درست آمده.
زنگ در خانه را فشرد.
-بله؟
صدای مردی بلند شد، صدایش عجیب آشنا می زد.
-خدمه ام ، از شرکت پارس پرور!
-بفرمایید.
در خانه با تیکی باز می شود، به داخل می رود و حیاط سنگ فرش شده را دنبال می کند.
از پله های عمارت بالا می رود و خم می شود، بندِ کتونی های سفیدش را باز کند،که در باز می شود.
سرش را بلند می کند و با دیدن…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام اگر اين رمان كامل بخوايم بايد چيكار كنيم
چرا پارت نمیزاری
پارت پنجو بزار