-اینجا چه غلطی میکنی؟
با بهت خیره ی محمد شد.
خواست جواب بدهد، که صدای نرگس خاتون بلند شد
-کیه مادر؟ بزار بیاد تو!
با عصبانیت خیره ی اون شد و با حرص جواب مادرش را داد.
-خدمه است!
از جلوی در کنار می رود. لرز دستانش را گرفته بود. خانه ی پدرش را از کجا پیدا کرده؟
نکند مهر بی آبرویی اش را امشب مهر بزند؟
با سکوت به رفتنش خیره می شود، انگار نه انگار که او اینجاست.
دستی روی شانه اش قرار می گیرد
-چی شده داداش؟ دختره هیکل میکل پاره اینطوری زل زدی بهش؟
با اخم به سمت او بر میگردد
-نه تو فکر بودم.
امیر نیشخندی می زند
-تو فکر بودی ولی به اون نگاه میکردی و اخم می کردی؟
خواست پاسخ بدهد که زن عمویش میان حرفشان پرید.
-والا صبح تا شب ور دل همین، اینجا هم که اومدیم ببینیمتون ، پچ پچ میکنید یه گوشه!
نرگس خاتون ، به دنبال حذف زن عمو شروع کرد
-پشت نزار روی دلم که خونه! سه ماهه ندیدمش ! نمیاد بگه مرده ای زنده ای!
حرفشان اوج گرفت ، امیر فراموش کرد و به دفاع از خودشان پرداخت .
روی مبل تک نفره نشسته بود و از حرص و عصبانیت پایش را بر زمین ضرب می زد.
سینی چای که جلویش گرفته شد سرش را یک ضرب بالا آورد و خیره ی دو گوی سبز رنگ شد .
چشمانش آرامش داشت، خیره کننده بود.
مثل همان شب.
-چرا استخاره می کنی مادر ؟ بردار دست دختر خسته شد!
سریع خودش را جمع کرد و چای را برداشت!
سینی چای را به سمت نرگس خاتون برد.
-ماشالا هزار ماشالا چه چشمای قشنگی داری دخترم. چقدر نازی تو!
آرام و سر به زیر تشکر کرد.
نگاه میخ محمد باعث آزارش شده بود و نمی توانست لب باز کند
-ولی داداش تو امشب یه مرگیت هست من میدونم!
-امیر اعصاب ندارم میزنم چپ و راستت می کنم. بحث نکن دیگه!
امیر، دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
-اوکی! هر چی شما بگی رئیس! ما میگیم یه مرگیت نیست.
با صدای نیلا به سمتش بر گشتند.
-داداش، یه شب اومدی حالا هی با این امیر بی ریخت حرف میزنی! میری من دلم برات تنگ می شه خب!
امیر حق به جانب جوابش را می دهد.
-به تو چه فنچول؟ نیم متر قد داری دو متر زبون؟ داداشمه میخوام باهاش حرف بزنم.
نیلا، پشت چشمی نازک می کند بینشان می نشیند.
-اولا که ایشون داداش منه، نه تو! قدم به خودم مربوطه ، زبونمم درازه بازم به خودم مربوطه!
کل کل امیر و نیلا، هیچ وقت تمامی نداشت!
ذهنش به طرف ملورین رفت! برای چه آمده بود؟
آدرس را از کجا پیدا کرده بود؟
چرا شرکت نیامده؟
از جای بر خواست که با صدای حاج مسلم سر جایش ایستاد.
-محمد؟ امشب شریکم داره میاد اینجا! خبر داری که…!
سر به زیر و با اخم لب می زند.
-بله، نرگس بهم گفت! از کنارشان می گذرد و به آشپز خانه می رود.
-اِ وا، آقا اینجا چیکار می کنید؟
با صدای حلیمه، ملورین دست از کار می کشد و به عقب بر می گردد
اخمی می کند و دست پاچه به حلیمه می گوید:
-حلیمن برو از بالا حوله بیار برام! میخوام تا مهمونا نیومدن برم دوش بگیرم.
تند تند چشمی می گوید و از کنارش می گذرد و به طبقه بالا می رود….
نگاهی به سالن می اندازد ، کسی نیست!
سریع به سمت ملورین می رود و بازویش را در حصار دستانش قرار می دهد.
-یه سوال میپرسم مثل آدم جواب منو میدی وگرنه از صفحه روزگار محوت می کنم.
ملورین، از ترس چشمانش خیس می شود.
چیزی نمی گوید.
فقط خیره چشمان سرد و خشن محمد می شود.
-ادرس اینجارو از کجا پیدا کردی؟ چطوری اومدی اینجا؟
چی تو سرته ؟ مگه نگفتم دیگه دور و ور من پیدات نشه ؟ ها؟
صدای ناله ملورین از درد بلند می شود.
آنقدر بازویش را فشرده بود، دخترم هیچ نگفت!
فشار دستش را کم کرد و در صورتش غرید.
-لال شدی؟ مثل همون شب که آه و ناله میکردی و بیشتر میخواستی جواب منو بده!
با بغض به اون خیره شد.
محمد خیره ی دو گوی سبزش شد، افسار دلش از دستش در رفته بود.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد .
تصاویر آن شب از یادش نمی رفت
-اقا به خدا ، به خدا من از طرف شرکت اومدم! من حتی نمیدونم اسم شما چیه…. خواهش میکنم این کارو نکنید ! منو از شرکت اخراج می کنن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه روز هایی پارت گذاری انجام میشه؟
بی نظیر 😍
بدو دیگ اح پارت بعدی