-نیازی نیست بابت چیزی که نمیخواستی اتفاق بیفته
احساس تاسف داشته باشی…
رو لبه تخت نشستم و گفتم:
-ولی هستم….متاسفم که همش مایه ی دردسرتم.
باید بپذیری قصه ی من یه قصه ی ساده نیست.
باید برگردم تا نیفته سر لج…تا نره و با مامور نیاد.
تا خونوادمو دق مرگ نکنه…
من به اون زندگی اجباری محکومم.
نه راه پس دارم و نه راه پیش.
باید باهاش کنار بیام…
قدم زنان اومد سمتم و وقتی بهم نزدیک شد کنارم
روی تخت نشست.
سرش رو چرخوند سمتم و بعد با دست گرمش
انگشتهای سرد و ظریفم رو گرفت و آهسته گفت:
-من هستم ساتین…من دوست دارم!
میرم و باهاش حرف میزنم.
چک داری دستش ؟
باشه…داشته باشه….
هر چقدر باشه من میدم…
فورا سرمو بال گرفتم و گفتم:
-نهههه…نمیخوام تو همچین کاری بکنی!
پرسشی نگاهم کرد و گفت:
-چرا نمیخوای !؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-چون …چون تو مسئول بدبختیا و گرفتاری های من
نیستی!
چون…
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت:
-تو برای من یه آدم ویژه ای!
من دوست دارم.فکر منی که دوست دارم رو هم
بکن…
تصورش کن شبهایی که مثل دیوونه ها تا صبح
سیگار میکشیدم و از خودم میپرسیدم کسی که من
دوستش دارم کنار یه غریبه داره چه لحظه هایی بهش
میگذره!
بخاطر خودمم شده ، بخاطر تکرار نشدن اون
سوالهای مسخره و فکرهایی که دیوونه ام میکردن
نمیخوام دیگه بیفتی دست اون .
نمیخوام جز من مرد دیگه ای بوست کنه…لمست
کنه…یا تن لختتو ببینه…
به من اعتماد کن.
من همچی رو حل میکنم!
سرمو بال گرفتم و به صورتش خیره شدم.
به چشمهایی که صادق بودن.
و به لبهایی که کلمات قشنگی از بینشون خارج
میشد…
به دستش که دستم رو گرفته بود نگاه کردم.
خیلی آهسته پسش کشیدم و بعد پرسیدم:
-اگه من بگم نمیخوام با تو باشم چی !؟ اگه بگم
نمیخوامت اونوقت چی میگی؟
اونوقت بازم میخوای بخاطر من خودت رو به زحمت
بندازی!؟
از جدیت من موقع به زبون آوردن اون حرفها
جاخورد.
اونقدر که مطمئن بودم هرگز کلمه و حرف دیگه ای
تا به این اندازه اونو بهت زده نکرده.
زبونشو توی دهن چرخوند و بعد از اینکه چنددقیقه
بربر تماشام کرد پرسید:
-دوستم نداری !؟
قاطع و محکم جواب دادم:
-نه و میخوام بهت بگم تا قبل از اینکه خودتو به
زحمت بندازی بفهمی ارزششو داره مال و منالتو
خرج کسی کنی که قرار نیست دل به دلت بده!
مکث کردم. لبهامو روی هم مالیدم و در ادانه به
عنوان حرف آخر گفتم:
-اینارو گفتم که تکلیف خودت رو بدونی!
بعد از یه سکوت طولنی که حاصل شوکه شدن ناشی
از حرفهای من بود پرسید:
-تو جدی نمیگی ! داری با من شوخی میکنی!
خودمو کمی عقب کشیدم تا ازش فاصله بگیرم و بعد
محکم و قاطع گفتم:
-من شوخی نمیکنم.
من کامل جدی ام.
من نمیخوام با تو باشم….میخوام بگم…بگم…
اونقدر من من کردم که با پوزخند گفت:
-خجالت نکش…حرفتو بزن…
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-میخوام بگم که بیخودی خودتو توی دردسر ننداری
و گمون نکنی با حل کردن مشکلتم میتونی صاحبم
بشی!
پوزخندی زد و با بلند شدن از روی تخت همزمان که
تو جیبهای شلوارش دنبال سیگارو فندکش میگشت با
عصبانیت از اتاق خارج شد و رفت بیرون…
ماتم زده و غمگین به گلهای قالی خیره شدم.
نمیخواستم و نمیتونستم و راضی نبودم اون رو درگیر
مشکلت خودم کنم.
حس بدی پیدا میکردم وقتی همه چیز رو مرور
میکردم و به این نتیجه می رسیدم اون مدام درگیر
مشکلت من هست و بخاطر من مدام میفته توی
دردسر…
اشکهام رو کنار زدم و سعی کردم به خودم بفهمونم
زدن حرفهایی که حرف دلم نیستن گاهی جبر زندگی
محسوب میشن و در همچین مواقعی با جبر چه میشه
کرد جز سازش !؟
نگاهم همچنان خیره به زمین بود که در باز شد.
سرمو بال گرفتم و وقتی اینکارو کردم نویان رو تو
قاب در دیدم.
سیگارو از لی لبهاش بیرون آورد و گفت:
-اگه منو دوست نداری و نمیخوای با من باشی اشکالی
نداره.
در هر صورت من نمیزارم زندگیت کنار اون هدر بده
مگر اینکه خودت بخوای کنار اون بمونی!
از روی تخت بلند شدم و چرخیدم سمتش و رو به
روش ایستادم.
معلومه که نمیخواستم….معلومه که هیچ حسی بهش
نداشتم….
من فقط نمیخواستم خانوادم بیشتر از این نگرانم بشن و
اینبار مسئله ی زندان افتادن من واسشون بشه چالش.
آهسته گفتم:
-تو مجبور نیستی بخاطر من اینکارو بکنی…
از سیگارم کام گرفت و بعد اون دود رو بیرون
فرستاد و جواب داد:
-آره…مجبور نیستم!
آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:
-پس چرا داری خودتو قاطی ماجراهای من میکنی؟
چند لحظه ای ساکت بود و فقط سیگار میکشید اما
درنهایت جواب داد:
-تصور کن اینکارو به خاطر ننجون انجام میدم نه
بخاطر تو…
مکث کرد.
دوباره و پی در پی به سیگارش پک زد و بعد ادامه
داد:
-حال بهتره با خیال راحت بمونی و برای روزهای
آینده ات برنامه بچینی…بدون زندگی اجباری در کنار
نویان!
اون دیر یا زود اول میاد سراغ من …من همچی رو
حل میکنم!
همچی رو…
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت…
*امیرسام*
قدم زنان به سمتش رفتم.
تیشرت تمش بود و شلوار ورزشی و یه کله آفتابی لبه
دار هم روی سرش گذاشته بود و اونقدر افتابگیرش
رو خم کرده بود که به سختی میشد صورتش رو دید.
تورج براش توپ مبگذاشت و اون پی درپی و بی
هدف چوب گلف رو به عقب میبرد و با تمام توان
بهشون ضربه میزد.
پشت سرش ، تو فاصله ی چندقدمیش ایستادم.
میدونم که متوجه حضورم بود اما سرش رو نچرخوند
سمتم .
در حالی که همچنان پشتش به من بود گفت:
-پس بالخره کار خودتو کردی!
میدونستم منظورش چی هست.
ساتین رو میگفت.
ساتینی گه البته با کمک سلدا تونسته بودیم ببریمش
خونه و یا شاید هم منظورش پسر عموهای ساتین بود
که با چند تا تهدید و یه مقدار پول گم و گورشون
کردیم!
نفسم رو به آرومی بیرون فرستادم و گفتم:
-من نمیتونم باور کنم تو توی یه نگاه دلباخته ی
دختدی مثل ساتین شده باشی.
برو سر اصل مطلب و بگو هدفت از نزدیک شدن به
اون چی بود !؟
با خشم و نفرت به توپ ضربه میزد.
ضربه های که بی دقت بودن و واسه اون فقط یه راه
برای تخلیه ی خشم به حساب میومدن.
تو همون حین گفت:
-از اینکه باهوشی و خودت یه چیزایی رو فهمیدی
خوشم میاد…
با جدیت گفتم:
-پس برو سر اصل مطلب و بگو چی میخوای !؟
دیگه سعی نکرد با اون چوب گلف خودش رو سرگرم
نگه داره و اعصابش رو آروم.
با یه دم و بازدم عمیق چرخید سمتم…
از زیر سایبون کله آفتابیش زل زد به چشمهام.
اگرچه نیمی از صورتش تو تاریکی کله نامشخص
بود اما میتونستم نفرت رو تو حالت نگاهش ببینم.
بعد از یه نگاه طولنی یه راست سر اصل مطلب و
جواب داد:
-حق فروش و امتیاز قطعاتی که خودت خیلی بهتر از
من در موردشون میدونی و البته…
مکث کرد.یک گام جلو اومد تا سینه سپر کنه جلوم و
بعد هم لبه کله رو داد عقب و ادامه داد:
-و اموالی که حق پدر من بودن اما پدر تو بال
کشیدشون! سهام شرکت برلیان…میخوام من بشم یکه
تاز صادرات نفت نه تو و آق بابات که با زیر آبی
گری و لبی و پولشویی همیشه تو این عرصه
جولون میدادین!
نیشخندی زدم.
وقاحت و خوش اشتهایی این آدم تمسخر امیز،تهوع
آور و مضحک بود.
همه چیز مارد میخواست و یک درصد به این فکر
نمیکرد اگه خودش لیق داشتن همچین چیزهایی بود
خب میتونست بدون باج از من صاحبشون بشه.
براندارش کردم و گفتم:
-ودر عوضش چی بهم میدی؟ اونی که الن دارمو؟
دست برد تو جیبش و همزمان با بیرون آوردن قوطی
داروهاش گفت:
-نداریش…موقته….
لبخند زنان گفتم:
-دارمش…موقت هم نیست….
چون اینو گفتم کلهش رو ار روی سر برداشت و
کوبوند رو زمین و گفت:
-محاله به این راحتی بیخیالش بشم…خودت اینو خوب
میدونی.
پس بدون جنگ و دعوا و بدون خون و خون ریزی
کوتاه بیا وگرنه…
مکث کرد.
زبونشو توی دهن چرخوند و با زدن یه لبخند گفت:
-وگرنه اتفاقی میفته که نه تو از افتادنش خوشحال
میشی نه من آخه حیفه…دختر مهربون و خوشگلیه!
اصل خوب نیست یه دختر با اسید صورتش به فاک
بره….
میتونستم مثل خودش باهاش سرشاخ بشم خصوصا
حال که فهمیده بودم نزدیک شدنش به ساتین در واقع
واسه رسیدن به همچین روزی و درخواست همچین
چیزی بود.
اما نخواستم بشم.
حاضر بودم کوتاه بیام اما دیگه به اون یه بهونه واسه
آسیب رسوندن به دور و بری هام ندم هر چند
خواسته هاش جای خندیدن داشتن!
اون طالب چیزایی بود که گمون میکرد حقش هستن
درحالی که نبودن…و چرا اینطور فکر میکرد !؟
چون مادرش از ما متنفر بود و از بچگی اونقدر تو
گوشش خزعبل گفت که حال گمون میکرد هرچی که
ما داریم باید مال خودش باشه.
ودرکل اون حاصل یه نفرت بیخودی از طرف
مادرش نهال بود!
با تاسف و تحقیر براندازش کردم و پرسیدم:
-همه ی اینکارها و این بازی ها برای درخواست و
التماس و گدایی همچین چیزایی بود !؟
دستشو زد به سینه اش و طلبکارانه جواب داد:
-همه ی اینها مال ما بودن…ماااا…اما پدر گرامی شما
زورش بیشتر چربید و شد صاحب مال!
هرچه بیشتر حرف میزد منو بیشتر و بیشتر از قبل از
خودش بیزار میکرد برای همین گفتم:
– نزدیک شدنت به ساتین فقط بخاطر زخم زدن به من
بود !؟
مردونه تر نبود اگه شخصا از خودم میخواستی و اون
بازی هارو راه نمینداختی و به اون دختر آسیب
روحی نمیرسوندی !؟
بدون هیچ شرمی جواب داد:
-اون دختر نه خودش برام مهمه نه احساسات و
روحیاتش!
و دقیقا همین ناچیز بودن و نامقدار بودنش از نظر من
باید به تو بفهمونه واسه آزار دادنش ذره ای رحم و
مروت ندارم!
مقابل خودم نه یه انسان بلکه یه هیول میدیدم که
حاصل تربیت یه هیولی دیگه بود!
یه بی رحم…
یه لمروت…
یه بی انصاف…
افسوسوار گفتم:
-ساتین بی گناه ترین آدم این قصه بود….
با بیتفاوتی گفت:
-ساتین فقط یه آدم کم شانس بود…یه بدبخت که فربانی
شد چون واسه تو با اهمیت بود….
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-دلم برات میسوزه! تو اونقدر کوچیک و حقیری که
مثل بدبختها از بچگی تا الن یه نفرت پوچ و توخالی
رو هی دنبال خودت اینور اونور میکشی و مثل حال
با سواستقاده کردن از اهمیت یه دختر برای من
خواهان چیزایی شدی که هیچ حقی درقبالشون
نداری…
نیشخندی زد و گفت:
-برام اهمیت نداره در موردم چیفکر میکنی…
حال انتخاب کن داغون شدن ساتین یا….
اون مکث کرد و من با دست مشت شده صورت
نفرت انگیزشو تماشا کردم….
مشخص بود و مشخص تر شد چه عوضی ای هست
اما یه روز با کله میخوره به کوه یخی که غرور و
خوداخواهی و بی رحمیش نمیزاره ببینش و اونوقت
تایتانیک وار غرق میشه و میفهمه بی رحمی همیشه
به معنای غیرقابل شکست بودن نیست.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
فقط یه مورد از چیزایی که خواستی بهت میدم اونم
صرفا بخاطر اینکه تو خلوتت باخودت بگی حداقل
اینو به دست آوردم و دیگه این کینه ی پوچو دنبال
خودت نکشونی اینور اونور…
مکث کردم و خیره خیره صورتش رو تماشا کردم.
ای کاش لقل یکبار گوشمالی میشد تا میفهمید
همونطور که اون میتونه دست بزاره رو نقطه ضعف
ادما بقیه هم میتونن اینکارو با خودش بکنن.
زبونمو به کنج لبم زدم و گفتم:
-و..و اگه بازم سراغ ساتین بری ممکنه منم سراغ
خیلی ها برم…مثل نوال…مثل مادرت نهال…مثل
پدرت…
و میشم یکی مثل خودت!
عوضی، حقیر، کینه توز!
کنج لبشو داد بال و گفت:
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی…
خونسرد گفتم:
-میتونی امتحان کنی!
چیزی نگفت چون جیزی واسه گفتم نداشت اگرچه
کینه کاری کرده بود چشمهاش به روی حقیقت بسته
بشن.
اگرچه بی رحم شده بود…
اگرچه حتی ممکن بود نوال یا پدرش براش اهمیت
نداشته باشن.
پوزخند زنان گفت:
-تو توی موقعیتی نیستی که بخوای منو تهدید کنی!
خیره به صورتش گفتم:
-موقعیت رو ایجاد میکنم…نباید با من
درمیفتادی…بخاطر ارتباط فامیلیمون اینبار رو کوتاه
میام…
به خاطر پدرم که میدونم اگه جای من بود همینکارو
میکرد. اما اگه بازم اتفاق بدی بیفته و اگه حس کنم به
عزیزای من نزدیک شدی میشم یه بختک و میفتم رو
زندیگت!
آب دهنمو تف انداختم رو زمین و در ادامه به عموان
حرف آخر گفتم:
-بهتره حتی غیر اتفاقی هم سر راه ساتین سبز نشی
وگرنه اتفاقهای خیلی بدی میفته.
اتفاقهای خیلی خیلی خیلی بد…
اینو گفتم و ازش رو برگرددندم و با گامهای سریع به
سمت در رفتم…
از موتور پیاده شدم و با گذاشتن کله کاسکت روی
فرمون موتور قدم زنان سمت غلم رفتم.
با یه سطل پر کف و یه دستمال یزدی افتاده بود به
جون وانت بارش و تمیزش میکرد و همزمان یه آواز
عربی میخوند و باهاش میرقصید.
سرخوشی و بی غمیش لبخندی روی صورتم نشوند.
نزدیکش که شدم گفتم:
-خداقوت دلور !
تا متوجه ام شد فورا سطل رو گذاشت زمین و با وا
کردن نیشش تا بناگوشش گفت:
-سلم آقا..خوبی؟ خوشی؟ سرکیفی !؟
تو گلو خندیدم و حین بیرون آوردن نخ سیگاری از
داخل پاکت گفتم:
-تو جای من خوب باش…من راضی ام!
ولی من خوب نبودم.
نبودم چون فهمیدم نزدیک شون نویان به ساتین فقط و
فقط به خاطر این بود اونو تبدیل کنه به یه وسیله واسه
باج گرفتن از من.
یعنی اگه من نبودم اون دختر اصل وارد همچین بازی
هایی نمیشداما شد…
شد و تا آخر عمرش باید با خاطرات تلخی دست به یقه
بشه!
به سبک خودش بدون ترمز خندید و بعد دستشو
گذاشت رو سینه اش و گفت:
-آقازاده ما مخلص شماییم!
نگاهمو دوختم به اتاق ساتین و پرسیدم:
-ساتو هست !؟
دستمال یزدی توی دستش رو چلوند و جواب داد:
-هست ولی خودشو تو اتاقش زندونی کرده…چند
روزه اصل بیرون نیومده.
شام و ناهارشم همونجا میخوره.
شیرین میگه به این حالت میگن پپرسی!
گفته ساتو گفته هر آدمی تو زندگیش گاهی پپرس
میشه! این پپرسی هم ممکنه چند روز طول بکشه!
نیمچه لبخندی زدم و پرسیدم:
-منظورت دپرسه !؟
یکم فکر کرد و جواب داد:
-شایدم اینی باشه که شما میگی…اما بهش میخوره از
مریضی های پولدارا باشه….ولی نه…پولدرا که پپرس
و دپرس نمیشن…
کوتاه و تلخ خندیدم و قدم زنان به سمت اتاق ساتین
رفتم…
*ساتین*
رو تخت نشسته بودم و با جمع کردن پاهام،خودم رو
فارغ از تمام غمها ودردها غرق خوندن کتاب کوری
کرده بودم.
این روزها فقط با خوندن کتاب میتونستم خودم رو
سرگرم نگه دارم وگرنه غمها ودردسرها ول کن یقه
لباس من نبودن….
میخواستم کتاب رو ورق بزنم و برم سراغ صفحه ی
بعدی که یکنفر از بیرون دو سه ضربه بهش زد.
بدون اینکه سرم رو بال بگیرم گفتم:
-شیرین …من الن نه گشنمه نه غذا نه چایی نه هیچ
چیز دیگه نمیخوام! هوس هرکدوم رو کردم خودم میام
تو آشپزخونه!
بله ترجیح میدادم فعل به خوندن همون کتاب ادامه بدم
تا اینکه برم تو جمع اونا و ادای حال خوبارو دربیارم
درحالی که اصل خوب و میزون نبودم.
من هر شب و هرروز با کابوس اینکه در این خونه
باز بشه و آدمای نویان بیان سراغم درگیر بودم و فقط
گاهی مثل اون لحظه کمی میتونستم خودم رو سرگرم
کنم.
کتاب رو ورق زدم و رفتم سراغ صفحه ی بعد که
برخلف تصورم صدای امیرسام به گوشم رسید:
-میتونم بیام داخل!؟
سرم رو بال گرفتم و با قلبی که نمیدونم چرا به تپش
افتاده بود به در خیره شدم.
انتظار اینجا اومدن هر کسی رو اینجا داشتم حتی
نویان و آدماش اما امیرسام نه….
کتاب رو کنار گذاشتم و با پایین اومدن از روی تخت
به سمت در رفتم.
دست لرزونم رو سمت دستگیره دراز کردم و
چرخوندمش.
در که باز شد یک گام عقب رفتم و به امیرسام خیره
شدم.
امیری که مثل همیشه آماده باسه واسه فرستادن دود به
ریه های خودش بود.
خیره به صورتم پرسید:
-هنوزم پپرس دپرسی ؟
لبخند خیلی تلخی زدم و آهسته جواب دادم:
-یه کم…
کنج لبش رو داد بال و پرسید:
-میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم !؟
با تاخیر زیادی چشمهامو باز و بسته کردم و جواب
دادم:
-آره …بیا داخل…
کفشهاش رو درآورد و اومد داخل.
درو بست وارد اتاق شد درحالی که تو دستش یه نخ
سیگار و یه فندک فلزی بود….
هردو روی تخت با کمی فاصله کنارهم نشستیم.
من با سر خمیده مدام با دستهام ور میرفتم و اون با
سیگارو فندکش…
سکوت سنگینی بود اما همینکه حضور داشت خوب
بود.
میدونی…گاهی باخودت فکر میکنی اونی که دوستش
دارم فقط باشه کافیه حتی اگه نخواد کلمه ای به زبون
بیاره.
بعد از چنددقیقه سکوت رو شکست و گفت:
-نویان دیگه هیچوقت نمیاد سراغت…
مایوسامه پرسیدم:
-چرا اینو میگی ؟
بدون مکث و تاخیر جواب داد:
-اینطور تصور کن که دیگه قرار نیست هیچوقت
ببینیش یا حتی در موردش خبری بشنوی…اونو تو
زندگیت ناپدید شده بدون .
من باهاش تسویه کردم….
وقتی اینو گفت فورا سرمو بال گرفتم و به نیمرخش
خیره شدم.
اگرچه در حقیقت بهترین خبر دنیارو اون لحظه بهم
داد اما همون لحظاتی سوالتی به مغزم خطور
کردن که دلم میخواست واسشون جواب داشته باشم
برای همین پرسیدم:
-رفتی سراغش !؟
نمیدونم چرا شبیه آدمای شرمنده به نظر می رسید.
آدمایی که حس میکنی همین شرمندگی نمیزارن تو
چشمهات نگاه بندازن.
با تاخیری کوتاه سرش رو جنبوند و بعد جواب داد:
-آره…و…باید یه حقیقتی رو بهت بگم…
-چه حقیقتی !؟
با تاسف جواب داد:
-یه حقیقت که ممکنه بعدش از من متنفر بشی…
چون اینو گفت کنجکاو تر شدم.حال دیگه مطمئن بودم
یه چیزایی هست که مهمن اما من ازشون بیخبرم.
محو تماشای نیم رخش پرسیدم:
-چه حقیقتی بگو…لطفا…!؟
نفس عمیقی کشید و بالخره سرش رو چرخوند سمتم
و مستقیم بهم خیره شد… #پارت_۵۶۹
ناسپاس
نفس عمیقی کشید و یالخره سرش رو چرخوند سمتم
و مستقیم بهم خیره شد.
انگشتهاش رو لی موهاش کشید و بعد از کلی کلنجار
رفتن با خودش دهن باز کرد و گفت:
-اگه نویان به تو نزدیک شد اگه حاضر شد پول دیه
عموت رو بده و نزاره مادرت اعدام بشه و اگه اون
شرط رو گذاشت و تورو برد خونه اش و دلیل هزار
اگه ی دیگه ،دلیلش من بودم…
اون واسه اخاذی از من واسه به دست آوردن یه سری
چیزها که شرح دادنشون مفصله به تو نزدیک شد چن
اینو فهمیده بود که توی برای من مهمی…
متاسفم که اینو میگم ولی تو یه جورایی قربانی
احساس من به خودت شدی!
اون واسه ضربه زدن به من تورو کنار خودش نگه
داشت…
هیچی نگفتم.
فهمیدن این حرفها دیگه هیچ اهمیتی برام نداشت تنها
چیزی که مهم بود همون موضوعی بود که اول
حرفهاش به زبون آورد.
اینکه دیگه قرار نیست نویان بیاد سراغ من با این حال
اون خیلی احساس گناه داشت و شاید برای همین بود
که گفت:
-احساسی که به تو دارم رو فراموش میکنم…یعنی این
به صلح تر هست…
من دشمنهای زیادی دارم که هر کدوم به نوع
خودشون ممکنه به فکر آسیب زدن به تو بیفتن و من
نمیخوام دیگه هیچ قت تو به خاطر من دچار آسیب
بشی…چه روحی چه جسمی!
نمیدونم چرا وقتی اون حرف رو به زبون آورد حس
خیلی بدی تمام وجودمو درگیر خودش کرد.
دلم میخواست داد بزنم مهم نیست…مهم نیست چی
پیش میاد تو فقط باش اما این صدا خفه شد وقتی اون
نگاهشو دوخت به قالی و ادامه داد:
-احساسی که به تو دارم رو اینجا چال میکنم و
برمگیردم همونجایی که بودم…
صدای ضعیفی از بین لبهام بیرون پرید:
-تو …میخوای بری !؟
سرش رو به آرومی تکون داد ودر کمال ناباوریم
گفت:
-اهوم…
و باشنیدن این کلمات دوباره غم و یاس تمام وجودم
رو درهم مچاله کرد…..
احساس کردم رفتنش میتونه تو زندگیم تبدیل بشه به
یه حفره ی بزرگ.
به یه چاله ی بزرگ که با هیچی نمیشه پرش کرد.
به یه چاه عمیق که هر آن ممکنه من رو ببلعه!
چطور میتونستم از یاد ببرمش !؟
چطور میتونستم تصور کنم وجود نداشته یا داشته و
سهم من نرسیدن بود اون هم وقتی دوست داشتن رو
باخودش تجربه کرده بودم !؟
سرش رو چرخوند سمتم و دوباره با شرمندگی خیلی
زیادی گفت:
-ساتین…متاسفم!
متاسفم بابت تمام رنجهایی که کشیدی.
رنجهایی که من باعث و بانیشون بودن!
این چندمینباری بود که بابت اتفاقات گذشته احساس
شرمندگی میکرد و خبر نداشت که داره لحظه به
لحظه رفتنش رو واسم سخت و سخت تر میکنه!
سرم رو خم کردم و آهسته پرسیدم:
-میخوای…میخوای واسه… واسه همیشه بری؟
صداش آهسته به گوشم رسید:
-شاید…
دل گرفته و غمیگن سوال دیگه ای پرسیدم:
-شاید یعنی…یعنی دقیقا چی !؟
سرش رو به سمتم چرخوند و جواب داد:
-یعنی شاید این آخرین باری باشه که من رو میبینی!
این جواب قلبم رو به دردآورد.
نمیدونم چرا این آدمی که خودم بهش گفته بودم بهتره
راهمون رو ازهم جدا کنیم حال چرا تا دم از رفتن زد
دلم به درد اومد و صدام بغض دار شد!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-امیدوارم همیشه حالت خوب باشه و دلت خوش…
خداحافظ!
چون اینو گفت از جا بلند شد و به سمت در رفت…
دلم رفتنش رو تاب نیاورد.
فورا از جا بلندشدم و چرخیدم سمتش.
پیش از اینکه دستشو به سمت در دراز بکنه وبخواد
بره اسمشو صدا زدم:
-امیرسام…
ایستاد اما نچرخید سمتم.
همچنان گرفته و غمگین بود و باهمون حالت هم
جواب داد:
-بله….
تردید رو کنار گذاشتم و به سمتش رفتم و همزمان
پرسیدم:
-اگه یه دلیل واسه موندنت باشه چی! می مونی ؟
بازهم نچرخید سمتم.
اما نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-وقتی دلیلی نیست چی؟
پشت سرش ایستادم و گفتم:
-هست…یه دلیل هست!
نمیدونم خودش این رو تونست حدس بزنه یا نه اما در
هر صورت خیلی آهسته پرسید:
-و اون چیه؟
چنددقیقه ای ساکت بودم و بی حرکت.
دلم بی پروایی میخواست و من این اجازه رو بهش
دادم.
اون چند قدم فاصله رو با برداشتن یکی دو گام بلند
برداشتم و به سمتش رفتم.
واسه کاری که میخواستم مردد بودم اما احساسم اجازه
نداد ابن دو دلی ادامه پیدا کنه.
غرور لعنتی و تمام سختی های گذشته رو کنار گذاشتم
و
دستهامو دور تنش حلقه کردم و گفتم:
-من و احساسی که بهت دارم….
نمیخواستم بعدها وقتی واسه همیشه رفت باخودم
حسرت این لحظه رو بخورم.
اینکه میتونستم بهش بگم منم دوستش دارم و نگهش
دارم اما داغ انجام دادن اینکار تا همیشه رو دلم بمونه!
چند دقیقه ای هیچی نگفت.
انگار شوکه شده بود و باورش نمیشد واقعا همچین
چیزی از من شنیده تا اینکه بالخره گفت:
-تو میتونی حتی دلیل نفس کشیدن باشی …
سرم رو به آرومی به کمرش تیکه دادم و گفتم:
-دلیل بودنت باشم واسم کافی …
نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو همه چیز هستی ساتین…همه چیز…
با مستاصل ترین حالت ممکن گفتم:
-پس بمون….
سرش رو به آرومی خم کرد و نگاهی به دستهام که
دور بدنش حلقه شده بودن انداخت و بعد هم آهسته
گفت:
-ابگو دوستم داری که با گوشهای خودم بشنوم…
بشنوم که مطمئن بشم خواب نمیبینم!
بشنوم که مطمئن بشم تو واقعی هستی نه خیال
چشمهامو بستم و بی درنگ گفتم:
-دوستت دارم…دوستت دارم امیرسام…
گفتن همین چند کلم کافی بود تا فورا بچرخه سمتم و
محکم درآغوشم بگیره.
آغوشی که هم من بهش احتیاج داشتم هم اون
منو به خودش فشرد.
محکم…
انگار که بعد از سالها دیده باشم.
پیرهنش رو چنگ زدم و بیصدا اشک ریختم و گفتم:
-امیرسام…
زل زد تو چشمهام و جواب داد:
-جان امیرسام…
با خواهش و عجز گفتم:
-تنهام نزار…تو بهترین اتفاق زندگیمی…تنهام نزار
امیر…
نزار بهترین اتفاق زندگیم تبدیل بشه به یه خاطره!
به یه یاداودی…
به یه گذشته!
نزار!
یکی از دستهاش رو به آرومی از روی کمرم تا روی
سرم بال آورد و همزمان با صدایی که گرفتگیش
واسم عیان و مشخص بود گفت:
-به رفتن بدون تو که فکر میکردم احساس میکردم
دیگه اشتیاقی به زندگی ندارم!
تو دلیل علقه ی من به زندگی شده بودی بدون اینکه
خودم بدونم!
آاااخ اگه میدونست خودش برام چه عزیزی هست!
اگه میدونست چه شبهایی که با یادش جهنم نویان رو
تحمل میکردم.
آخ اگه میدونست چه لحظه هایی رو نومیدانه
میگذروندم تنها با تصور صورتش،صداش….
با بغض گفتم:
-دیگه هیچوقت نمیخوام ازت دور باشم.
نمیخوام کناد مرد دیگه ای باشم.
میخوام اونجایی باشم که تو هستی…
چه جهنم باشه چه بهشت!
چه اینجا باشه چه هرجای دیگه….
دستشو نوازشوار روی انبوه موهای بلندم کشید و
گفت:
-قسم میخورم هیچوقت تنهات نزارم!
قسم میخورم نزارم اسیر نااهل بشی…
اجازه نمیدم بشی یه وسیله…
اجازه نمیدم کسی به خودش اجازه بده به تو نگاه چپ
بندازه…نمیزارم اتفاقای بد گذشته تجربه بشن…
چون اینو گفت احساس کردم دلم قرص و محکم شده
به ادامه ی این زندگی…
زندگی ای که از حال تغییر پیدا کرده بود و دیگه به
گندی چنددقیقه پیش هم نبود….
نمیخواستم بعدها وقتی واسه همیشه رفت باخودم
حسرت این لحظه رو بخورم.
اینکه میتونستم بهش بگم منم دوستش دارم و نگهش
دارم اما ابنکارو نکردم.
اینکه میتونستم احساسمو بهش بگم اما نگفتم.
سرش رو خم کردم با بوسیدن سرم گفت:
-من واسه تو جونمم میدم….
با بغض خندیدم و گفتم:
-جونتو نمیخوام خودتو میخوام!
اینو گفتم و ازش جدا شدم.
بر خلف چند دقیقه پیش صورتش دیگه گرفته و
درهم نبود.
نی نی چشمهاش می درخشیدن و این درخشش برای
من زیباتر از هر ستاره ای بود.
براندازم کرد و گفت:
-خودم که همه جوره در اختیارتم….
با چشمهای ترم بهش خیره شدم و با زدن یه لبخند
گفتم:
-خرت از پل گذشت نشی یه کس دیگه هاااا
گوشمو گرفت و گفت:
-من همچین آدمی ام بی انصاف !؟
من خندیدم و شونه هام رو بال و پایین کردم و اون
پرسید:
-بریم پیش بقیه !؟
اومد سمتم.اول اشکهامو با دستهاش کنار زد و بعد هم
پیشونیم رو بوسید و گفت:
-بریم…
اینو گفت و دستشو به سمتم دراز کرد.
لبخند زدم و دستمو گذاشتم توی دستش و اینبار همراه
با اون از اتاق زدم بیرون…
♡پایان♡
🤝💙
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به هر حال رمان خیلی قشنگ و عالی بود
پایانش رو هم دوست داشتم ممنون
فقط خواهشا فصل دو نزارین اخه عین معتادا شده بودم تا پارت نمیخوندم خوابم نمی برد و کاری نمیکردم 😂😂😂
تو ایت یه هفته
کلی رمان باهم تموم شدن
چه باحاال😂
وایی نمیدونم چرا دلم گرف خیلی قشنگ و احساسی🥺🥺🥺🥺🥲❤
خیلی خوب بود بازم ممنون بابت رمان زیباتون
چرا امروز یکی درمیون رمانا تموم میشن
چ پایان قشنگی
انشالا همه ی عاشقااا ب عشقشون برسن
از پایان خوبش خوشحال شدم ، اما از اینکه تموم شد پپرس شدم بدددددد😢😂
به امید قسمته آخره دلارای🌹🤣عالی بود ممنون
آره والا دمت گرم باحال گفتی.
یهو میبینی چن سال دیگه چند تا پیرزن میان کامنت میزارن ننه پارت جدید دلارای نیومدددد?😂
فاطمه جان ، من هرچی تلاش میکنم برای پارت گذاری خطا میزنه ، از فرداشب ممکنه دوباره خودت پارتامو آپلود کنی؟ سرساعت برات میفرستم
باشه عزیزم بفرست مشکلی نیست
هقق عالی بود چرا رمانا خوب باید زود تموم شن خیلی قشنگ بود هق پپرس شدم هم این تموم شد هم یاکان
دلارایم که نمیزاره با چه امیدی به زندگی ادامه بدم؟
آخی 🤩
آقااا یکی بگه اینجا چخبر یکی یکی رمنها به پارت آخر میرسن نمیگی ما به قول غلوم پپرس میشیم 😂
آره همه باهم تموم شدن 😂
سلام همه رمانای خوب ک تموم شدماچ بخونیم کاش بقیه هم مث ایناپارتاش بلندبشه
سلام هر رمانی که تموم بشه جاش رمان جدید میزارم
چی میزاری توروخدا یچیز قشنگ بزار پارتاشم خوب باشه نه مثل دلارای
باشه 😂
ببخشید کدوم رمانا تموم شدن میشه به منم بگید شروع کنم به خوندنشون
این هفته عشق صوری و یاکان و ناسپاس
ممنون عزیزم لطف کردی
عالللییی مرسی نویسنده