رمان ناسپاس پارت 69

0
(0)

 

عدد سه هی جلو چشمهای هممون رژه میرفت.
به تته پته افتاده بودم.
رقمی گفته بود که اگه جفت کلیه هام که هیچی، نصف اعضای بدنم رو هراج میکردم و میفروختم بازم نمیتونستم جورش کنم.
ننجون با چشمهای پر اشکش پرسید:

-پسرم… ما آه نداریم با ناله سودا کنیم…چه جوری آخه یه همچین پولی رو جور کنیم!؟

سبحان خیلی جدی وبا عصبانیت گفت:

-همین که هه..یا سه میلیارد جور کنین و رضایت میگیرین یا هم قصاص!

ننجون بازم با اشک گفت:

-پسرم….رحم کن ….ما از پس تهیه ی این…

سبحان حرف ننه رو برید و گفت:

-اینقدر ناله نکن پیری…یه قرون هم پایین نمیایم

سیامک رو به برادر بزرگترش سبحان پرسید:

-چیمگی سبحان؟ این غربتی سه دتا ده هزاری هم تاحالا باهم یکجا ندیده چه برسه به سه میلیارد! ردشون کن برن دسته ی قاتلارو..

زن عمو اومد سمت سبحان.پیرهنشو گرفت و کشید سمت خودش و گفت:

-خوشا به غیرتت.ناسلامتی پسر بزرگه ای.گیریم سه تومن رو هم جور کردن..تو میخوای رضایت بدی!؟

دور بودن اما صداشون رو میشنیدم.سبحان با جدیت جواب داد:

-خب معلوم که میدیم…خونه رهن بانک…مابقی دارایامونم که مظرف خان تو قمار هاپولی هپو کردن…گُه کف دستمون نیست….خرج کف دفنشم که از پولایی که لا جورابامون قایم کرده بودیم جور کردیم…تو زنده بودنش که چیزی به ما نماسید.لااقل از مرگش یه قرون گیرمون بیاد بزنیم به زخم زندگی به کار و کاسبی راه بندازیم….

زم عمو پوزخندی زد و گفت:

-هه! بشین تا گیرت بیاد.این ندید بدیدها گه هم ندارن بزارن کف دستت…سه تا نقل هم نمیتونن بدن چه برسه به سه تومن….

سبجان شونه بالا انداخت و جواب سوال مادرش رو با صدای بلندی جوری که به گوش ما هم برسه داد و گفت:

-اون دیگه مشکل ما نیست…مشکل خودشون…اگه میتون جور کنن که هیچ..نتونستن هم قصاص…

چرخید سمتمون.نگاه غضب آلودی حواله مون کرد و گفت:

-نبینم دیگه بیایان اینورا…وگرنه حسابتون با کرامالکاتبین…پول جور کردین باخودم تماس میگیرین نکردین هم یه جوری برید و بیاین که چشممون به چشمتون نخوره وگرنه بدجور کلاهمون میره توهم …

نگاه آخرو به صورت من انداخت و بعدهم جلوتر از مادر و برادرهاش رفت داخل….

اونا رفتن داخل و ما هاج و واج ایستادیم و به اون دربسته خیره شدیم.
موندیم با یه عدد کوچیک اما بزرگ….
یه عدد که فقط اسمش کوچیک بود.
غلام عین زغال رو آتیش شروع کرد جلز و ولز کردن:

-بفرماااا…تحویل بگیر.اینم رضایت…حالا سه میلیاردو بزاریم کجای دلمون!؟

کلافه و عاجزانه گفتم:

-غلام خواهش میکنم…

غلام حاضر نشد بیخیال راه رفتن رو اعصاب بشه و دوباره نق زنان حرف از حقیقتهایی زدکه ما دست کم تو اون لحظه نمیخواستیم بهش فکر کنیم:

-آخه ما تو سه قرونش هم موندیم سه میلیاردو چه جوری جور کنیم!؟

آه کشیدم و با شونه های خمیده سر به زیر انداختم. لگدی به سنگ جلوی پا زدم.من با این عدد باید چیکار میکردم؟!
قطعا نمیتونستم همچین پولی رو تهیه کنم.
ملک و املاک و طلا جواهری هم که نداشتم بفروشم و روش حساب باز کنم. شیرین دست ننجون رو گرفت و گفت:

-چک و چونه میزنیم کمترش کنن!

غلام خندید و گفت:

-زن مارو باش.میگه چک و چونه میزنیم….مگه میخوایم مرغ بخریم

شیرین لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت:

-خب آره دیگه…چونه میزنیم کمترش کنیم

غلام واسه مسخره کردن شیرین هم که شده پرید جلوش و پرسید:

-ببخشید شیرین خانم… دقیقا میخوای چند میلیون چک و چونه بزنی!؟ مثلا میخوای سه میلیارد رو بکنی دو میلیارد و نهصد و پنجاه !؟

-داری منو مسخرع میکنی!؟چشماتو از کاسه درمیارما غلومی….

حوصله ی شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم.
دلم میخواست برم دیدن مامان.برم و بگم مهم نیست چه اتفاقی افتاده من تا وقتی بتونم دست از تلاش برنمیدارم.
ننجون خسته از این بگو مگوها گفت:

-ای باباااا…دست بردارین دیگه…

بی توجه به اونا که هی باهم کل کل میکردن دست در جیب به راه افتادم.
نیازی به خلوت داشتم.یه کم تنهایی…ننجون از پشت سر صدام زد و گفت:

-کجا میری ساتو!؟

این سوال رو پرسید چوت از کنار وانت رد شدم.
نمیخواستم سوار بشم.
میخواستم برم دیدن مامان.
ایستادم و سرمو به عقب برگردوندم و جواب دارم:

-میرم دیدن یه دوست…

نگفتم مامان که دلش بگیره.
باید بی حرف میرفتم و بی حرف میومدم.
حالا واقعا من باید چیکار میکردم….؟!
تنم که هیچ، تمام اعضا و جوارح بدنمم که میفروختم باز نمیتونستم این پول رو جور کنم….
خدایا باید چیکار کنم!؟ چیکار….

دست به چونه نشستم رو صندلی و منتظر سر رسیدن مامان شدم.طول کشید.
کمرمو خم کردم و سرم رو گذاشتم روی میز .
سه میلیارد…چه جوری باید همچین پولی رو جمع میکردم!؟
واسه جمع کردنش چندسال باید بیگاری میکردم و از عمرم‌مایه میذاشتم ؟
صدای ضربه به شیشه که اومد تندی سرمو بالا گرفتم.
چادری که خودشون بهم داده بودن سُر خورد و افتاد رو شونه هام. با مامان که
چشم تو چشم شدم غصه هام پر کشید.
لبخند زدم که دلگیری صورتم مشخص نباشه.
ازم خواست گوشی رو بردارم و وقتی اینکارو کردم انگشتاشو زد به شیشه و گفت:

-ساتو…عزیز دلم…دختر خوشگلم…

حرف که میزد صداش می لرزید.لاغرتر و نحیف تر شده بود.طاقت دیدنش رو از پشت شیشه ها نداشتم.
بغضمو قورت دادم و پرسیدم:

-سلام مامان…خوبی!؟

با مهربونی و اون صدای آروم و ملایمش که از نسیم هم آرومتر بود جواب داد:

-تو رو میبینم…خوب خوب میشم.رو به موت هم که باشم باز خوب میشم…

-خوشحالم که خوبی…

-منم خوشحالم که تو اومدی پیشم…..خیلی دلم‌ بدات تنگ شده بود…

یه لبخند مصنوعی رو صورت نشوندم و گفتم:

-سرراه که میومدم یکم خرت و پرت برات خریدم. لوازم بهداشتی هم خریدم. لباس هم گرفتم… چیزی لازم داشتی لیست کن برام میخرم میارم…

حتی یک ثانیه هم چشم از صورتم برنداشت.اشکش رو از زیر چشمش کنار زد و گفت:

-نه…من هیچی نمیخوام جز اینکه همینجوری بشینم توروتماشا کنم ساتو…چقدر خوشگل شدی…ماه شدی! یادم باشه برات اسپند دود کنم!

زدم زیر گریه.دست خودم نبود.کی میتونست مادرش رو تو همچین وضعیتی ببینه و هیچی نگه!؟ یا اینجوری بغضش نترکه!؟
زد به شیشه و تو گوشی آیفن هم گفت:

-ساتین ..ساتین گریه نکن..تو گریه کنی حال من بد میشه هااا ؟!ساتو جان…عزیزم…

سرمو بالا گرفتم و سر آستینمو زیر چشمهام کشیدم و فین فین کنان گفتم:

-مامان من نمیزارم اینجا بمونی.نمیزارم…من تورو هرجور شده از اینجا میارم بیرون…تحمل کن..یه کوچولو تحمل کن فقط…

سرش رو تندتند تکون داد و گفت:

-ساتو…گوش کن …حق نداری بخاطر من دست به کاری بزنی.حق نداری خودتو ناراحت کنی یا بری در خونه مظفر و ازشون خواهش بکنی…ما از شرش راحت شدیم.دیگه منو اذیت نمیکنه…توروهم اذیت نمیکنه…

با بغض نگاهش کردم.چقد دلم به حالش میسوخت و دستمم به هیچ جا بند نبود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

وایی چقدر کم😐

ارزو
1 سال قبل

بازم خمار موندیم😑😑تروخدا زود تر مشخص بشه امیر سام قراره نخود اش بشه یا این که نویان بیاد وسط 😂😂😭😭💔💔

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x