18 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 22

5
(1)

-هانا بلند شو دختر بریم کارمون کنیم از این خواب و خیال ها نکن توی این عمارت!…

 

 

لبامو کج کردم و بلند شدم و با بدنی خسته و کوفته از آشپزخونه همراه آتی رفتم بیرون…

 

قدمایی ک برمیداشتم سست و بیحال بود…

 

کنار یکی از ستون های سالن تکیه زدم و خمیازه ای کشیدم…

 

که آتی برگشت سمتم و با دست اشاره کرد و گفت:

 

-دستتو بزار جلو غار!

 

دستمو سریع گذاشتم جلو دهنم…

 

و در حالی ک چشمام نیمه باز و نیمه بسته بود و مغزم خواب گفتم:

 

-نمیشه خمیازه هم کشید بانو؟!

 

-اوکوزم مگه گفتم خمیازه نکش گفتم دستتو بزار جلو دهنت..

 

بعدش هم زشت برو یه آبی بزن صورتت منم خواب کردی!.

 

تکیه مو از ستون گرفتم و لبامو کمی لول کردم و دستامو توی هم گره زدم و گفتم:

 

-میگم آتی؟

 

 

آتی که دستشو زده بود به کمرش و داشت سالن رو از نگاه می‌گذروند گفت:

 

-هوم؟؟

 

-میگممم من خیلی کار کردم توی این عمارت درن دشت امروز…

 

الان هم خوابم میاد و خیلی هم خستمه ….

آتی میگم من برم بخوابم؟؟…

 

تو میتونی خودت سالن تمیز کنی؟؟

 

 

آتی کمی به سمتم برگشت و دو دستشو زد به کمرش و گفت:

 

-دیگه چی؟؟ امری چیز دیگه ای نداری بیزو؟

 

چشمامو گربه ای مظلوم کردم و گفتم:

 

-آتی….

 

آتوسا ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– آتی و کوفت…

 

نگاهی به سمت سالن انداخت و ادامه حرفش گفت:

 

-هانی میخوای سالن به این بزرگی رو من خودم تنهایی تمیز کنم؟؟!! ….

آخه بیزو ، گوساله منم خستمه هااا …

ولی کارنکنیم شران عصبی میاد جرررمون میده…

 

بعدم اگه تو بری بخوابی مطمئن باش اون شران میاد دنبالت…

خواب که هیچی قشنگ میفرستت اون دنیا …

 

 

لپامو باد کردم و نفسمون بیرون فرستادم و گفتم:

 

– عجب زندونی گیر افتادیم…اوووف…بیخی….

 

آتی بریم وسایلو بیاریم این سالن خراب شده رو تمیز کنیم…

 

 

 

 

•••شبنم•••)

 

 

سیب زمینی ها رو خورد کردم دادم دست آیلین که سرخ کنه…

 

نمیدونم این مسیح و یاشار غذاهای ایرانی هم میخورن؟

حالا خودشون ایرانی هستن!

 

مهمون هاشون هم میخوان غذای ایرانی به خوردشون بدن؟

…چه میدونم شاید این مهمون هاشون ایرانی نباشن!…

 

 

با صدای آیلین تکونی خوردم..

 

-شبنم دستم بنده میتونی برنج آبکش کنی؟

 

تیکه ام رو از کابینت ها گرفتم و با یه لبخند مهربون گفتم:

 

-آره دونقوز من….چرا نتونم؟

 

دستگیره ها رو برداشتم و برنج رو آبکش کردم…

 

 

 

•••هانا•••)

 

 

خودمو و آتوسا وسایل رو آوردیم و گذاشتیم توی سالن…

 

نگاهی به سالن بزرگ کردم…

 

مبل های خاکستری رنگی با کوسن های آبی و یک میز بزرگ شیشه ای وسط و تی وی ای که روبروی مبل هشت نفره قرار داشت…

و میز و آینه که کنج سالن بود.

 

و پنجره ی بزرگی که پرده های خاکستری و آبی داشت…ست شده بود با مبل ها…

 

و وسایل دکوری زیادی هم توی سالن بود.

که انگاری گرون قیمت هم بودن….اممم…انگاری سلیقه هم دارن..

 

 

-هانا؟

 

همونطور که نگاهم توی سالن میچرخید بدون نگاه کردن به آتوسا گفتم:

 

-جانم؟

 

– بیا تو برو آینه و وسایل دکوری رو تمیز کن منم جاروبرقی میکشم…

 

نگاهی به آتوسا کردم و لبامو کشیدم و گفتم:

 

-باااووووشه!…

 

وسایل گردگیری رو برداشتم و رفتم سراغ آیینه و میز…

 

آیینه نیم قدی بود که روی میز قرار داشت و با حالت قشنگی دورش نقش و نگاری شده بود … میز و آیینه رنگشون ست بود.. و رنگ شیری بودن…

 

 

کهنه برداشتم و شیشه شور رو چند پیس به آینه زدم و کمی پاهامو بلند کردم تا بتونم آیینه رو قشنگ تمیز کنم…

 

بعد از آیینه سراغ میز رفتم و تمیزش کردم..

 

 

از اونجایی که من یه دختر شلخته بودم و اتاق خودم همیشه شلخته و ریخت و پاش بود…

 

حالا دارم توی یک عمارت جای خدمتکار کار میکنم! و آیینه و میز برق میندازم..

 

نفس کشداری کشیدم و با خودم گفتم:

 

-بیخی هانی….تموم میشه…

 

مامان بابا میان دنبالت…از این عمارت میری و چشمت این عمارت نمیبینه…

 

 

میز رو که تمیز کردم نگاهی به خودم تو آیینه … توی لباس خدمتکاری…

نگاه دقیقی به خودم انداختم توی آینه و با خودم گفتم:

 

-هانا تو همیشه چی میگفتی؟؟؟ تنها توی آیینه کسی رو میبینی که توی زندگیش دنبال هدف هاش بوده و اینکه به موفقیت برسه

 

… یه آدم رو توی آیینه میبینی که نمیترسه و تلاش میکنه برای خواسته هاش!

..پس الان هه که مسیر زندگیم یکم منحرف شده خودت دوباره درستش میکنی…و دوباره تلاش میکنم برای هدفهات!…

 

 

بعد از گفتن جمله ای که همیشه به خودم امید میدادم و وقتی ضعف نشون میدادم به خودم میگفتم…

 

که در برابر مشکلات باز هم ناامید نشم وخودمو با این جمله قوی تر و قوی تر میکردم…

 

اشکی که از چشمم چکید رو زود پاکش کردم و لبخندی به خودم زدم….

 

 

و گفتم اینم میگذره و همه چی میوفته رو غلتک خودش….

 

یکی از مجسمه های کوچیک روی میز رو برداشتم که یه خرس درحال غرش بود….

کمی با تعجب به مجسمه نگاه کردم و ابرومو دادم بالا و گفتم:

 

– عجب مجسمه ایه….خوشم اومد ازش

 

 

درحال تمیز کردن مجسمه بودم که چشمم از ایینه افتاد به گردنم….

 

دستام توی هوا خشک شد صورتم بهت زد و به خودم تو آیینه نگاه میکردم که یهو مجسمه از دستم افتاد و شکسته شد….

 

با صدای شکسته شدن مجسمه توی دستم به خودم اومدم که قدمی از خورده های شکسته مجسمه فاصله گرفتم..

 

دستمو گذاشتم روی گردنم و زیر لب زمزمه کردم:

 

– نیست….نیست…گمش کردم..

 

بغض سنگینی افتاد توی گلوم که نتونستم مهار‌ش کنم..

و قطره اشکی از چشمم چکید…

 

با لبای لرزون گفتم:

 

– آخ…آخه کجا گمش کردم؟!؟

 

 

 

 

 

 

 

تایپیست :آتوسا

 

 

 

دوستان ما را در پیج اینستاگرام دنبال کنید…

 

elahe_keramatiii

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Parisa♥️
Parisa♥️
3 سال قبل

عالییییی بوددددد😍
منتظر بقیه اشممممم😍😍😍😍

(:
(:
3 سال قبل

کم بود!
قهر کنم باهات آیا 😂😐
قشنگ بود خسته نباشی هانایی

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  (:
3 سال قبل

به الی خانوم چ عجب رخ نمایان کردین؟😁
کجو بودی؟
خطت چی شد؟

(:
(:
پاسخ به  Atoosa_80
3 سال قبل

سلام آتوسا خانوم خوبی
اره دیدم رخ زیبایم در حصرتشید گفتم بیام کمتر غصه بخورید😂😂😂
سر امتحانا بدبختی های روزمره😂
به همون خطم پیام بده فعلا مشکلی نیست ظاهرا فعلا که خبری نیست

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

جرئت رو دارم حال قهر ندازم🤪😂
قوربونت😘

Atoosa_80
Atoosa_80
3 سال قبل

تایپیستشم ک منم دیگه عالی تره😂

fatemehg-h
fatemehg-h
پاسخ به  Atoosa_80
3 سال قبل

سلام عشقمممممممممممممممممممممم

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  fatemehg-h
3 سال قبل

سلااااااااممممم عزییییزممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
وای فاطی تو همون فاطی هستی؟؟؟😍😍😍😍😍😍😍😍
همون فاطمه اهوازیه؟؟؟؟😍😍😍

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

خواهش میکنم عزیزم❤
هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم بیزو😜
بازم کاری چیزی بود بگو عزیزم

Atoosa_80
Atoosa_80
3 سال قبل

رمانت عاااااالیه عزیزم 😍❤
منتظر پارت ۲۳ میباشیم😉😁

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

❤🌹❤🌹❤
ان شاءالله

maral
maral
3 سال قبل

وایی هانا دستت درد نکنه ❤️❤️
مثل همیشه عالییی 😍😍

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x