6 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 36

5
(1)

لبامو با زبونم تر کردم و ادامه دادم :

 

-قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، این رو اول بگم که فکر نکنید من از سر کینه و کدورت با تینا دارم این حرفارو به شما میزنم

 

یاشار خودشو عقب کشید و تکیه داد به صندلی و گفت ‌:

 

-خب؟

 

-من و شبنم دختر عموم، تینا رو قبلا از دانشگاه کم و بیش می شناختیم..

و فهمیده بودیم که وقتی دور و ور پسر پولدار میگرده یا میخواد پسره رو تیغ بزنه یا نقشه ی شومی کشیده و چیزی توی سرش می پروره..

 

یاشار که داشت با دقت حرفامو گوش میداد ادامه دادم :

 

-وقتی تینا توی عمارت دیدیم اونم اینجا دبی، فهمیدیم این یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست

که دوست دختر مسیح شده و حتما با یه نقشه اومده اینجا..

همنطور که حدس زدیم حدسمون درست از آب در اومد، امروز خودم با گوش های خودم شنیدم که تینا داشت با مخاطبی اروم و مشکوک صحبت می کرد

و بین حرفاش شنیدم که می گفت

 

(یاشار و مسیح خیلی زرنگ و باهوش هستن.. هنوز به مسیح اونقدر نزدیک نشدم که از نقشه هاشون برام بگه و به طرف هم می گفت که انقدر زنگ نزن که کسی بفهمه)

 

نمی دونستم از کدوم نقشه های شما می گفت ولی اصل مطلبم این بود که مسیح مار توی آستین خودش پرورانده..

و من اینو به شما گفتم که بدونید تینا داره از پشت سرتون براتون نقشه می کشه که بیوفتید توی چاه!

 

حرفامو که زدم نفسی کشیدم و خودمو عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم

یاشار با انگشت شصتش دستی به گوشه ای لبش کشید و موشکافانه پرسید :

 

-مسیح شمارو دزدید حتی میخواست بفروشتون به شیخا..

بعد چطور شد که با وجود کارهای که مسیح کرد اومدی از نقشه های تینا میگی؟

 

خونسرد به چشمای مشکیش که زیر نور ماه برق می زد نگاهی کردم و گفتم :

 

-حرفت تو درسته، شما ما رو دزدیدین و نمیدونم که چرا ما رو اوردین اینجا.. اولا من نمیتونم ببینم کسی که داره به کسی خوبی میکنه و بهش اعتماد کرده و باورش داره، ولی طرف مقابلش جواب خوبی و اعتماد، باورش رو جور دیگه ای میده اونم با نقشه کشیدن براش و فریب دادنش!

ثانیا شما شاید حرفای منو باور نکنید برا همین خودتون ببنید تینا پشت سر شما چه کار های میکنه..

زیر نظرش داشته باشید تا متوجه تماس تلفنی های مشکوکش بشید.. همچنین رفت و امدش رو چک کنید و کسی رو بزارید تا تعقیبش کنه.. تا مدرک بشه براتون..

 

یاشار انگار که تو فکر رفته و نمیدونه چی بگه بعد از چند ثانیه لب زد:

 

-خب گیریم که حرفای تو راست بود و تینا داره حیله گری میکنه و اگه دست تینا رو شد در عوضش چی میخوای؟

حتما در عوض این کار چیزی میخوای نه؟

 

منتظر نگاهم می‌کرد با خودم فکر کردم که اگر نقشه های تینا نقشه بر آب بشه و مسیح بفهمه، شاید بزاره ما برگردیم ایران

آب دهنمو قورت دادم و رو به چهره ای یاشار که منتظر نگاهم می کرد گفتم :

 

 

-بزارین ما برگردیم ایران!

 

انگار انتظار گفتن چنین حرفی ازم داشت برای همین حالت ریلکس چهره ش تغییر نکرد و تنها گفت :

 

-محاله!

 

ابروهامو توی هم بردم و اعتراض آمیز گفتم :

 

-ولی چرا؟؟

 

-چون مسیح چنین کاری نمیکنه!

 

-ولی ما براش کار بزرگی انجام دادیم!

 

-هنوز که انجام ندادین..

 

از حرفش کمی عصبی شدم و با اخم گفتم :

 

-یعنی چی کار انجام ندادین؟

 

-یعنی باید بفهمم که حرفای که زدی در مورد تینا راسته یا نه

 

اووووف گاو بی شاخ و دم..

نفسم حرصی بیرون دادم

 

-و اینکه میتونی در عوض این کار چیز دیگه ای هم بخوای!

بجز ایران رفتنتون..

 

دمغ و عصبی گفتم ‌:

 

-نمیخواد

 

با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم :

 

-تماس تلفنی های مشکوک تینا رو چجوری میخواید بشنوید؟

 

ریلکس و آروم بودن چهره ش اعصابمو بیشتر خورد می کرد، منو عصبی می کرد و خودش انگار که با دیوار حرف میزدی نه با این آدم!

سیگاری روشن کرد و پوک عمیقی بهش زد و دودشو توی هوا پخش کرد که چهره ‌ش تقربیا توی دود ناپیدا شد که گفت :

 

-خودم حواسم بهش هست

فهمیدم حرفات راسته میگم چیکار کنی..

دیگه حرفی نزد

که من از تراس اومدم بیرون یعنی چی که چیکار کنم؟

مگه وقتی فهمید که تینا چیکار میکنه من باید بازم کاری انجام بدم؟

توی ذهنم سوال بود ولی سوالمو که ازش نمیتونستم بپرسم

ولی اعصابمو خیلی خورد کرد که با ایران رفتنمون مخالفت کرد!

اصلا به چه دلیلی ما رو دزدیدن؟؟

چرا ما رو آوردن اینجا؟

نکنه با پدرم مشکلی داشتن که مارو دزدین؟

یعنی از سر دشمنی با پدرم مارو دزدیدن؟

 

از سوال های که توی ذهنم وول می خورد کلافه شدم، به سمت اتاق دخترا رفتم..

امیدوارم خوابیده باشن که سوال پیچم نکنن و نگن چیشد و چی رفت

در اتاق آروم باز کردم

چراغ خاموش بود

زیر لب آروم خداروشکری زمزمه کردن

خواب بودن..

ولی همین که کامل وارد اتاق شدم و درو بستم آیلین و شبنم بلند شدن و مثل جن ها گفتن چیشد؟

 

اووفی کردم و بی حوصله گفتم:

 

– لباسمو عوض کنم میام

 

اومدم بیرون دیدم هنوز توی تختشون توی تاریکی نشستن و منتظر بودن

کلافه به سمت تختم رفتم و پتو کشیدم روم..

قبل اینکه بزارم چیزی بگن جوری که زیر پتو صدام بشنون گفتم :

 

-فردا بهتون میگم.. الان میخوام بخوابم.. شب خوش

 

اونا هم دیگه چیزی نگفتن و خوابیدن

 

 

 

“یاشار”

 

 

بعد شنیدن حرفای هانا.. که امروز یکی از خدمتکارا صداش می زد فهمیدم

اسمش هاناست!

 

اینکه در مورد تینا اون حرفا رو میزد تعجبی نکردم چون از اول هم از این دختره ای عشوه گر خوشم نمیومد و میدونستم که اومده توی این عمارت یه خراب کاری کنه و نزدیکیش به مسیح هم بخاطر این بود که مسیح بهش اعتماد کنه و سر از کار و نقشه های ما در بیاره

ولی خیلی زود فهمیدم که این حیله گر و مکارِ

و فقط تنها نميدونستم از طرف کی اومده توی عمارت، و از طرفی هم به این فکر می کردم که چرا هانا اومد به من گفت که توی لونتون مار نگه داشتین؟

این برام سوال بود

خودش گفت که نمیتونه ببینه کسی که به کسی خوبی میکنه و اعتماد داره بهش ولی طرف جواب کارا و خوبیشو جور دیگه ای میده و نقشه ها میکشه براش..

واقعا راست می‌گفت؟

همچنین ذاتی داشت این دختر؟

میتونست بزاره نقشه های ما نقشه بر آب بشه و یا کار دیگه ای انجام بده یا هم دست تینا هم بشه..

 

ولی در عوض اومد و مارو اگاه کرد تینا براتون نقشه کشیده..

حرفاشو باور کردم چون از قبل اعتماد نداشتم به این تینا و هانا هم حرفاشو با جدید و صراحت می گفت و میدونستم که دروغ توی حرفاش نیست

 

ولی در عوض اینکه حرفاش درست باشن..

بهش گفتم ببینم چی در عوض کارش میخواد و میتونستم حدس بزنم که میگفت برگردیم ایران!

 

و بهش گفتم که در عوض کارش چی میخواد و همنطور که فکر می کردم حرفی زد که حدسشو زده بودم

این غیر ممکن بود که مسیح بزاره برگردن ایران چون با پدرش دشمنی داشت

و خود‌ش هم نمی دونست که بخاطر چی اینجا هستن

شاید فکر می کرد ما قاچاق می کنیم و دخترا می دزدیم ولی بلا ظاهر همین بود..

هیچ کسی سر از کار ما نمی تونست در بیاره و من و مسیح فقط دنبال هدفمون بودیم..

 

باید خیلی کارها رو انجام می‌دادیم کثافت کاری توی این کشور خیلی زیاده و از طرفی آدمای کثیف برای پول هر کاری میکنن!

 

اول باید می فهمیدم تینا از طرف کدوم پدر..ی اومده

باید به بهروز می سپردم چهار چشمی حواسش به تینا باشه

و خودم توی عمارت حواسم بهش باشه

فقط نمی فهمم چرا مسیح این دختره رو آورد دبی؟

از چی این عفریطه خوشش اومده؟

من از اول بهش گفتم از این دختره تینا خوشم نمیاد

نباید به کسی اعتماد کنی ولی کو گوش شنوا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x