رمان نفوذی پارت 44

1
(2)

انگار منو که اینجوری دید کمی تعجب کرد ولی بازم اخم کرد و گفت :

 

-بیا پایین آقا یاشار منتظرته..

 

پالتو پشمی که رنگ مختلط مشکی و قهوه ای داشت رو برداشتم ولی نپوشیدم تا موقعی که سردم شد،بپوشمش..

خودمو آیلین و شبنم از اتاق اومدیم بیرون..

شران جلو تر از ما از پله ها پایین رفت

رو به شبنم و آیلین کردم و با لب های آویزون گفتم :

 

-نمیشه از آسانسور بریم پایین؟

من با این صندل ها بخوام از پله ها برم پایین که کَله مَلق میشم!

 

آیلین و شبنم به حالت چهرم خندیدن و شبنم گفت :

 

-حالا بیا خودمون حواسمون بهت هست..

 

 

لبمو کج کردم و گفتم :

 

-خیلی زحمت میکشی.. خودم حواسم هست..

 

شران از پله ها پایین رفته بود که من آروم مثل بچه ای که تازه شروع به راه رفتن کرده باشه پامو روی پله گذاشتم

با یک دستم دنباله ای لباسمو گرفته بودم و توی یک دست دیگه م پالتوم بود،چشمم به قدم های بود که روی پله ها میزاشتم

آروم و با دقت پایین رفتم و به آخرین پله که رسیدم آخيشی گفتم..

انگار سینه خیز از زیر سیم خاردار گذشته بودم

آیلین و شبنم که پشت سرم بودن با خنده گفتن :

 

-وای یعنی سالم رسیدی پایین؟

 

نگاه بدی بهشون کردم و زهرماری بهشون گفتم ولی اونا کَکَشون نمی گزید و می خندیدن،بهشون گفتم که من رفتم و شبنم چشمکی زد و گفت :

 

-خوش بگذره..

 

بیخیال شبنم و آیلین چند قدم به سمت در عمارت برداشتم که یاشار رو دیدم دَم در سالن منتظر من وایساده..

نگاهی به قد و بالاش کردم..

اوووف چه خوشتیپ شده بود

کت و شلوار طوسی رنگی که تن خور تنش بود، و پیرهن مشکی رنگی زیر کت و شلوارش پوشیده بود و عضله های بازوش زیر اون کت و شلوار خود نمایی می‌کرد

موهاشو خوش حالت شونه کرده بود و با اون ته ريشش خیلی جذاب شده بود!

ساعت مچیشو نگاه می کرد که سر بلند کرد و چشمش به من خورد

انگاری با دیدن من پلک زدن از یادش رفت

پلک نمی زد و بِر و بِر منو نگاه می کرد

فکر کنم با دیدن من توی این لباس تعجب کرده

به سمتش قدم برداشتم و جلوش ایستادم،که سر برگردوند و نگاه بهم کرد

همینطور نگاهم می کرد انگار میخواست چیزی بگه و نمی گفت..

لبخند شیطونی زدم و گفتم :

 

-عجب دیوی شدی..

 

یاشار چند ثانیه همینطور نگاهم می کرد که ابروهاش بالا پرید و با تعجب گفت :

 

-دیو؟؟

 

سری تکون دادم و با لبخند گفتم :

 

-آره.. دیو..

 

یاشار نگاهی به خودش کرد و گفت :

 

-یعنی میگی زشت شدم؟

 

به حرفش خندیدم و با خنده گفتم :

 

-مگه گفتم زشت شدی؟

دیوِ دلبر مگه زشت بود؟

 

بعد چند ثانیه گفتم نکنه سوتی دادم گفتم دیو دلبر؟

نکنه فکر کنه دیو منه؟

وااای هانا خاک تو سرت

دیو دلبر چی بود گفتی؟

 

یاشار لبخند دختر کشی زد و ابرو سمت راستشو بالا داد و گفت :

 

-یعنی من دیو توام؟

 

چشمام گرد شد و دستپاچه گفتم :

 

-هااان؟

مگه من دلبر توام؟

که میگی دیو منی؟

اصن دیو زشت بود.. توام زشتی..

زشت باشی که بهتره اون دختره هم دیگه سمتت نمیاد..

 

یاشار فهمید سوتی دادم و خندید و گفت :

 

-باشه باشه.. فهمیدم دیوِ زشتم..

حالا خانم تشریف فرما میشه بریم؟

تینا و مسیح یک ساعت پیش رفتن و من منتظر مادمازل هستم تا بیان..

 

 

-مگه تقصیر منه؟

آماده شدنم طول کشید..

 

 

یاشار در عمارت باز کرد و رو به من گفت :

 

-نه تقصیر منه..

 

میخواست از در بره بیرون که بلند گفتم :

 

 

-هی اول خانم ها بی فرهنگ..

 

یاشار برگشت و همینطور خنثی نگاهم کرد و چند ثانیه بعد با دست اشاره کرد و گفت :

 

-بفرما مادمازل

 

 

(یاشار)

 

با دیدن هانا توی اون لباس مات و مبهوتش شدم

چقدر خوشگل و دلبر شده بود!

محو تماشای هانا بودم و نفس کشیدن از یادم رفت

چقدر این دختر خوشگل بود

یه حسی توی قلبم نسبت به هانا داشت رشد می کرد ولی این حس ناشناخته نمیدونستم چه حسی؟

یعنی حسِ دوست داشتن بود؟

یعنی می شد هانا مال من بشه؟

دختری که از وقتی اومده توی این عمارت من یه یاشار دیگه شدم و اون یاشار سابق نیستم

توی این مدتی که توی عمارت بود میدونستم که با هانا زندگی تار و پوچ من مفهوم و معنایی میگیره و عجیب دلم میخواست که این جواهر دست نیافتنی مال من بشه!

 

از عمارت بیرون رفتیم، از روی سنگ فرش ها به سمت ماشین رفتیم

کنار هانا راه می رفتم که صندلش توی سنگی گیر کرد و می‌خواست بیفته روی زمین که دستشو گرفتم

بوی ادکلنی که زده بود تا اعماق وجودم رفت و بوی خوش عطرش تمام ریمو فرا گرفت

دستم روی بازو دستش بود که صاف ایستاد و نگاهی به من کرد

دستشو رها کردم و رو بهش با اخم کم رنگی گفتم :

 

-مواظب باش الان بود که پخش زمین بشی..

 

هانا دنباله ی لباسشو توی دستش گرفت و بداخلاق گفت :

 

-چیکار کنم خب؟

عادت ندارم با صندل پاشنه بلند راه برم

 

-حالا یه امشب رو سعی کن نیوفتی

 

-سعی میکنم با کَله نرم توی زمین..

 

با حرفش خنده ای کوتاهی کردم و ماشین دور زدم، سوار شدم

هانا هم سوار شد و ماشین روشن کردم و آروم به سمت در عمارت روندم..

 

 

“میلاد”

 

به آدرسی که مهتاب فرستاده بود خودم و شایان رفتیم

ولی کسی توی اون عمارت نبود!

ولی ماشین شایان جلوی در عمارت پارک شده بود و فهمیدم که مهتاب اومده اینجا

ولی الان توی این عمارت نه کسی بود نه خبری از مهتاب بود..

کلافه دستی به پیشونیم کشیدم که شایان گفت :

 

-به پلیس خبر بدیم میلاد؟

 

بهتر بود که به پلیس خبر بدیم چون غیب شدن مهتاب اتفاقی نیست و شک ندارم که زیر سره اون فرهاد عوضی و مهتاب رو کشونده اینجا..

عصبی بودم و نمیدونستم کجا برم و کجا دنبال مهتاب بگردم

‌شایان با کلید زاپاس که همراهش بود در ماشینشو باز کرد و همراه من اومد پیش پلیس..

 

 

پلیس دبی سوالاتی ازم پرسید و ازم پرسید که به کسی شک دارید من هم در مورد فرهاد به پلیس گفتم و گفتم غیب شدن خانمم هم زیر سرِ اونه..

پلیس سوالاتی هم در مورد فرهاد پرسید

و من مو به مو هر چی در مورد فرهاد میدونستم به پلیس گفتم از خلافکار بودنش تا زندان رفتنش!

در مورد دزدیده شدن دخترم هم به پلیس گفتم و گفتم کار پسر فرهاد هستش و پیگیر ماجرا بشن..

 

بعد از پرسیدن سوالات پلیس فرمی بهم داد تا پر کنم فرم پر کردم و دادم پلیس..

پلیس هم که انگار نمی‌دونست توی دل من چه آشوبی ریلکس حرف می زد و می‌گفت نگران نباشید خانم و دخترتون پیدا می‌کنیم..

ولی کی پیدا می کنن؟

ولی کی هانا و مهتاب منو پیدا می کنن؟

به ناچار خودمو شایان برگشتیم خونه ای فرخنده

حوصله ای سوال پرسیدن محدثه و زهرا نداشتم

و به شایان گفتم خودت بگو چیشده من میرم توی اتاق سرم داره منفجر میشه

رفتم توی تراس و سیگارش روشن کردم

پوک عميقی به سیگار زدم و به شهر رو به روم چشم دوختم

مهتاب کجای این شهری؟

کجا رو دنبالت بگردم؟

 

 

(مهتاب)

 

توی گوشه از اتاق چمپاته زده بودم، فرهاد دست و پامو باز کرده بود ولی هنوز توی اتاق چوبی زندونی بودم..

توی یه کلبه ای چوبی توی جنگل بودم چون صدای زوزه ای گرگ ها به گوشم می رسید

حتما تا الان میلاد فهمیده که غیب شدن من اتفاقی نیست و فرهاد منو دزدیده

اسلحه،کلید ماشین شایان و گوشیم که همراهم بود فرهاد برداشته بود و هیچ چیز دیگه ای همراهم نبود

اتاق تجسس کردم که راهی پیدا کنم و برم ولی راهی نبود

حتی توی دستشویی هم پنجره ای نبود

چهار دیواری بسته بود

و قفل در هم نمیتونستم باز کنم

انقدر داد و فریاد کردم و به در کوبیدم که دیگه بی جون گوشه ای اتاق نشستم تلاش بی فایده بودو مجبور بودم تحمل و صبر کنم

صبر کنم تا میلاد بیاد و یا خودم بتونم با یک نقشه ای از این اتاق برم بیرون

ولی میدونستم و توی دلم کورسوی امیدی بود که حتما میلاد پیدام میکنه..

و اون موقع بود که کار فرهاد تموم بود

روی زمین دراز کشیدم و دستامو بین دو زانوهام قرار دادم و جنین وار توی خودم جمع شدم

خواب به چشمام نمی اومد

و توی تاریکی اتاق به یک نقطه ای نامعلومی خیر شدم..

 

 

°هانا°

 

خودمو یاشار وارد عمارت شدیم و پالتوم دادم به یه خدمتکار..

رفتیم داخل و اولین نفر چشمم به تینا خورد که کنار مسیح و چندتا دختر پسر دیگه وایساده بودن دور میز کوچیکی و بگو بخندشون بود

داخل جمع هنوز نشده بودیم، که پسری جلثقه ای زرشکی رنگی با پیرهن مشکی و شلوار زرشکی تنش بود به سمتمون اومد

با یاشار سلام و احوال پرسی کرد و با منم دست داد و بعد چشمکی به یاشار زد و با شوخ طبعی گفت :

 

-خانوم معرفی نمیکنی؟

 

یاشار رو کرد به من و با لبخندی که روی لبش جاخوش کرده بود خطاب به کامران که تازه اسمشو فهمیده بودم گفت :

 

-نامزدم هانا!

 

از حرفی که زد از تعجب چشمام گرد شد

چی گفت؟

گفت نامزدم؟

با تعجب و چشم های گرد شده نگاهش می کردم که کامران گفت :

 

-تو کی مزدوج شدی ناقلا؟

 

نگاهی به سمت کامران سوق دادم که ادامه حرفش با اخم ساختگی گفت :

 

-ما رو هم عددی ندیدی که برای نامزدیت دعوت کنی..

 

یاشار خنده ای از روی شوخی کرد و گفت :

 

-این چه حرفی کامران خان.. ایشالا عروسی دعوتین..

 

با حرفی که یاشار زد نگاه بهش کردم و به وضوح دهنم باز موند و چشمام میخواست از حدقه بزنه بیرون!!

این یاشار چی داشت می گفت؟؟

نامزدی چی؟

عروسی چی؟

کشک چی؟

پشم چی؟

 

با صدای کامران که گفت دَم در نمونید و بفرمایید داخل، برید پیش بچه ها منم الان میام..

 

همین که کامران رفت از شوک دراومدم و با دست کوبیدم به بازوی یاشار و با تشر گفتم :

 

-این چی بود که الان به کامران گفتی؟؟

 

یاشار خودشو زد به اون راه و گفت :

 

-چی چی بود؟

 

عصبی توپیدم بهش :

 

-همین که گفتی من نامزدتم.. مگه تو نگفتی به عنوان دوست دخترت همراهت بیام؟؟

پس چرا گفتی نامزدتم؟؟

 

یاشار خونسرد و بیخیال گفت :

 

-حالا بگم دوست دخترم یا نامزدم چه فرقی میکنه؟

تو که نه نامزدمی نه دوست دخترم

چرا الکی عصبی میشی؟

 

چشمامو درشت کردم و عصبی گفتم :

 

-وقتی خواستن برامون عروسی بگیرن و فهمیدن هیچی به هیچی اون موقع بیا بگو چه فرقی میکنه!

 

-آخرش یه چیزی میگیم..

حالا زیاد جوش نیار

 

لبمو کج کردم و با صدای آروم تری گفتم :

 

-آفرین برا خودت بریدی و دوختی!

 

یاشار خنده ی کوتاهی کرد و گفت :

 

-هنوز که چیزی نشده..

حالا بیا تا چشم های از حدقه در اومده تینا ببینی

 

یاشار به سمت میزی که تینا و مسیح و چند دختر و پسر دیگه دورش بودن رفت و منم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم و همراهش رفتم

همینطور که کنارش راه می رفتم گفتم :

 

-مسیح میدونه نقشه کشیدی؟

 

یاشار بدونه اینکه نگاهم کنه گفت :

 

-آره، بهش گفتم..

 

-چیزی نگفت؟

 

-چی میخواست بگه؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

 

-نمیدونم..اینکه چرا یه خدمتکار رو میخوای همراهت بیاری مهمونی و اونم به عنوان نامزدت نه دوست دخترت؟؟

 

-مسیح میدونه من چیکار میکنم سوال نمیپرسه..

 

رسیده بودیم پیش دخترا و پسرا که دیگه حرفی نزدم

یاشار سلامی با صدای بلندی کرد که بچه ها توجهشون به ما جلب شد..

تینا تا چشمش به منو یاشار افتاد با چشم های گرد شده و دهن باز نگاهمون کرد

منم سلام دسته جمعی کردم بهشون و نگاهمو بینشون گذروندم

توی جمعشون چشمم به همون پسری افتاد که سینی قهوه خالی کردم روش..

یکی از پسرا رو به یاشار کرد و گفت :

 

-خانوم کی هستن یاشار خان؟

 

یاشار نگاه گذرای به من کرد و گفت :

 

-نامزدم هانا!

 

به وضوح دیدم که فک تینا اندازه ای غار علی صدر باز شد و چشمامش به قد توپ تنیس شده بود..

 

دختری هم که کنار تینا بود اونم تعجب کرده بود و کم مونده بود هردوشون شاخ در بیارن

جلوی خودمو گرفته‌ بودم که پُقی نزنم زیر خنده

بعضی از پسرا سر به سر یاشار گذاشتن و یاشار هم با لبخند کم رنگی که روی لبش بود جواب حرفاشون می‌داد..

 

بعد اینکه پسرا دیگه دست از سر کچل یاشار برداشتن یاشار کمی خودشو خم کرد و کنار گوشم پچ زد :

 

-قیافه ها رو دیدی..

 

با حرفش به زور جلو خودمو گرفته بودم که دهنم باز نشه وگرنه میپوکیدم از خنده و تنها به لبخندی اکتفا کردم

یکی از پسرا در اومد گفت :

 

-یاشار خان زن داداش چجوری مختو زد؟

تو که پا نمیدادی به دختری..

همیشه برج زهرمار بودی

 

با شنیدن کلمه ای زن داداش جام کردم

همین کم بود بهم بگن زن داداش

نگاهی به یاشار کردم که اونم نگاه بهم کرد و با چشمام براش خط و نشون کشیدم یاشار نگاه ازم گرفت و رو به پسره که اسمش آرش بود گفت :

 

-چشماش جادوم کرد!

 

صدای پسرا در اومد و اوووویی با خنده گفتن و کامبیز با لبخند شیطونی گفت :

 

-داداش عاشق شدی رفت.. دیگه از دست رفتی

فکر نمی‌کردیم کسی مخ تو رو بزنه

 

یاشار دستی به موهاش کشید و با لبخند دختر کشی گفت :

 

-مثلِ اینکه هانا مخمو زده!

 

وقتی اسممو می گفت ته قلبم یه حس خوبی بهم دست می داد!

حتی با حرفای که می زد دلم قیلی ویلی میشد

با خودم گفتم نامزد یاشار بودن هم بعد نیست ولی حیف که خلافکاره وگرنه افی بهتر از یاشار نبود..

 

نگاهی به تینا کردم که انگاری هنوز نمی تونست

حرف های که یاشار گفته هضم کنه

طفلی حقم داشت من تا دیروز براش قهوه می آوردم و خدمتکار بودم ولی الان شدم نامزد یاشار!

اینکه شاخاش هنوز در نیومدن خیلی حرفه

توی دلم به قیافه ای تینا می خندیدم

نمیدونم چرا دختر کناریش با خشم و نفرت نگاهم می کرد؟؟

دلیل عصبی بودنش رو نمیتونستم بفهمم؟

بیخیال نگاهمو به دختر و پسرای دوختم که داشتن وسط جمع برای خودشون می رقصیدن

برای خودشون توی عالم خودشون بودن..

با صدای که تازه به جمع پیوسته بود نگاهمو برگردوندم

کامران بود که به جمع پیوسته بود و داشت با پسرا حرف می زد

دلم میخواست برم یه جای آروم تری تا سر و صدا کمتر توی مخم بره

نگاه به یاشار کردم که داشت به حرفای کامران گوش می کرد زدم به پهلوش که به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد

 

سرمو بالا گرفتم و گفتم :

 

-بیا بریم یه جای دیگه..

 

صدای موزیک بلند تر شده بود و من چون آروم صحبت کردم یاشار صدامو نشنید و گفت :

 

-چی؟ چی میگی؟

 

سرمو به گوشش رسوندم و گفتم :

 

-میگم بیا بریم یه جای دیگه..

 

یاشار که آخرش صدامو شنید از بچه ها عذرخواهی کرد و همراه من اومد روی میزی کوچیکی که دورترین میز از بچه ها بود و تقریبا دَم در سالن قرار داشت

 

رو به یاشار با کمی اخم گفتم :

 

-حسابی خودت بریدی و دوختیااا..

 

یاشار خندید و گفت :

 

-صوری.. توام زیاد حرص نخور..

 

لبمو کج و کوله کردم و گفتم :

 

-خیلی ممنون حالا که تو گفتی حرص نمی‌خورم..

 

یاشار خنده کوتاهی کرد و منم زهرمار زیر لبی نثارش کردم

 

-آها راستی..

 

نگاه به صورتم کرد و گفت :

 

-چی؟

 

ازش پرسیدم :

 

-میگم چرا اون دختره مو بلونده که آرایش غلیظ داشت و لباس مجلسی مشکی تنش بود با خشم و نفرت بهم نگاه می کرد؟؟

 

-همون که کنار تینا بود؟

 

سرمو تکون دادم و گفتم :

 

-آره

 

-اون هلیا، خواهر کامرانه

همون که بهت گفتم به پر و پام می پیچه و سیرشه

و چون تورو با من دیده اونم به عنوان نامزدم جا خورده و با نفرت بهت نگاه می کرده..

 

تک خنده ای کرد و ادامه داد:

 

-دیدم چجوری از سرش بخار بلند شده بود

 

خنده ای کوتاهی کردم و ابروهامو متفکر توی هم بردم و گفتم :

 

 

-پس یه چیزی بود که می‌خواست با چشماش منو بخوره!

 

یاشار هم خندید و گفت :

 

-کم مونده بود منفجر شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x