9 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 46

0
(0)

بعد از رفتن دانیال و تینا بچه ها هم تعجب کرده بودن هم با کنایه پشت سر دانیال و تینا حرف می زدن..

مسیح که عصبی بود و شات پشت شات مشروب می زد بالا

و یاشار هم بهش می گفت انقدر مشروب نخور برای معده ای واموندت خوب نیست..

ولی مسیح گوشش بدهکار نبود و از عصبانیت مشروب می‌خورد و بیخیال حرف یاشار بود

کامران به یاشار گفت :

 

-این دانیال عجب آدمِ پستی بوده و مار خبر نداشتیم، اصلا بهش نمی‌خورد چنین آدمی باشه!

 

یاشار پوزخندی زد و گفت :

 

-ادما رو از چهره و رفتاری که جلو روت دارن قضاوت نکن.. ببین درونش چخبره

ببین پشت سرت چی میگه بد میگه یا خوب

کامران و آرش با تاسف برای دانیال سر تکون دادن و آرش گفت :

 

-ما که واقعا جا خوردیم!

دانیال خیلی دقیق نقشه ریخته بود

 

-آره، آدمی به وقحی و بد ذاتی دانیال از قبل نقشه هاشون می کشن و بعد وارد عمل میشن

 

کلی تاسف و حرف در مورد که اینکه از دانیال انتظار نمی رفت و پسر خوبی بود فلان..

مسیح هم انقدر مشروب خورده بود که آخرش حالش بد شد و بالا آورد

مسیح با این حالش نمیتونست رانندگی کنه و کامبیز مسیح آورد عمارت و من و یاشار هم بعد از خدافظی سر سری از بچه ها برگشتیم عمارت..

یاشار به بهروز گفت همراه جواد برو ماشین مسیح از عمارت کامران بیار..

و بهروز چشمی گفت و رفت..

مسیح با تِلو تِلو خوردن و حرفای که به تینا و دانیال میزد و بین حرفاش تینا و دانیال فحش می داد به اتاقش رفت..

منم رفتم آشپز خونه کمی آب خوردم و پالتو پشمی که تنم بود رو دراوردم و با دستم گرفتم..

از صندل ها که چند ساعتی پام بود پاهام خمیر شده بودن و وقتی صندل ها رو از پام درآوردم انگار یه سنگ گذاشته بود روی پاهام که سنگه الان از روی پاهام دراومده بود!

 

صندل ها رو با دستم گرفتم و آروم رفتم روی اولین پله نشستم و پاهامو ماساژ دادم، داشتم پاهامو ماساژ می دادم که یاشار اومد و رفت توی آشپز خونه و از توی آشپز خونه صداش اومد که گفت :

 

-بهت خوش گذشت؟

 

با دستام پاهامو ماساژ می دادم و آخ و اوخ می کردم که با حرف یاشار لب زدم :

 

-خوب بود..

ولی با این صندل ها پاهام خورد و خمیر شدن

 

یاشار از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند مرموز مختص خودش گفت :

 

-پاهای منم امشب خورد خمیر شدن!

 

صندل هامو پوشیدم و بلند شدم و رو به روش ایستادم و با لبخند خبیثی گفتم :

 

-حقت بود!

 

 

یاشار اخمی بین ابروهاش نشست و گفت :

 

 

-یه جوری میگی حقت بود انگار ارث باباتو خوردم

 

لبمو کج کردم و گفتم :

 

-تو گفتی به عنوان دوست دخترت بیام مهمونی بعد رفتی به کامران و بقیه گفتی من نامزدتم؟؟

ابروی بالا انداختم و گفتم :

 

-اصلا فکرشو کردی که اگه اومدن اینجا و دیدن من خدمتکارم، میخوای چی جوابشون بدی؟

 

یاشار لبخند متبکر و با اطمینانی زد و گفت :

 

-به اونجاشم فکر کردم.. تو نگران نباش

 

اخمی کردم و گفتم :

 

-از کارای تو باید جلوی بقیه نقشه بازی کنیم!

 

یاشار انگشت‌ شصتشو به لبش کشید و با شیطنت گفت :

 

-آره.. توام که بازیگر ماهری هستی

 

با حرفی که زد با اخم نگاهی بهش کردم ولی دیه چیزی نگفتم..

رومو ازش برگردوندم و به پله ها نگاه کردم اووفی کردم و با اخم گفتم :

 

-من باید این همه پله بالا برم؟

 

یاشار که پشت سرم ایستاده بود گفت :

 

-تو که قانون شکنی میکنی.. قایمکی از آسانسور میری بالا،پس چرا جوری میگی انگار 10 سال این پله ها رو بالا میری؟

 

سرمو برگردوندم و با تعجب گفتم :

 

-تو منو میپای؟؟

 

یاشار تک خنده ای کرد و گفت :

 

-مگه بیکارم تو رو بپام؟

بعضی وقتا میدیدمت از آسانسور میری بالا

 

لبمو کج کردم و پرو گفتم :

 

-خوب میکنم!

 

و بعد به سمت آسانسور قدم برداشتم

 

داخل آسانسور شدم که یاشار هم اومد و با اخم کم رنگی گفت :

 

-خدمتکار به این پروی مثل تو ندیدم!

 

نگاه گذرای بهش کردم و گفتم :

 

-حالا ببین..

 

یاشار داخل آسانسور شدم میخواستم دکمه ای طبقه ای بالا رو بزنم که همزمان یاشار انگشت اشارش روی دست من که رو دکمه ای آسانسور بود نشست..

 

حرکتی نکردم و فقط نگاهی به یاشار کردم که یاشار هم انگشتشو برنداشت و منو نگاه کرد..

نگاهمون قفل هم شد که تپش قلبم تند تر شد!

پلک زدن از یادم رفت

باز قلبم شروع به تالاپ تولوپ کرده بود

احساس کردم توی آسانسور نفس کم آوردم و فضای آسانسور شده آتیش که این آتیش بدنمو می سوزند..

بعد از چند دقیقه یاشار انگشتشو آروم از روی انگشتم برداشت

و من به خودم اومدم و دکمه ای آسانسور زدم

برگشتم سر جام و سرمو انداختم پایین که از توی آیینه آسانسور با یاشار چشم تو چشم نشم!

این حس چه حسی بود که وقتی با یاشار بودم می اومد سراغم؟

حسی بود که بی جهت و بی دلیل قلبم روی هزار می زد!

این حس رو قبلا تجربه نکرده بودم و برام تازگی داشت..

نمیدونم حسی که به جون من می افتاد به جون یاشار هم می افتاد؟

یا من فقط اینجور دست و پامو گم می کردم و نفس کشیدن از یادم می رفت؟

نکنه این حسی که توی دلم جوونه زده بود حس دوست داشتن بود؟

حرف شبنم توی گوشم اکو شد که گفت خودتو توی دل یاشار جان کردی

نه.. نمی شد..

یعنی یاشار هم همین حس رو به من داشت؟

نه بابا..

شبنم یه چیزی گفت من خیال پردازی نکنم و از کاه کوه نسازم!

با صدای اسانسور از فکر دراومدم و سرمو بلند کردم

جلو تر از یاشار از آسانسور بیرون رفتم و دیگه نگاه به یاشار نکردم و به سمت اتاق لباس رفتم تا لباسمو عوض کنم..

 

 

“یاشار”

 

وقتی هانا از آسانسور بیرون رفت من چند ثانیه بعد توی آسانسور موندم و بعد به خودم اومدم از آسانسور بیرون اومدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم..

سوالات تکراری دوباره به ذهنم هجوم آورده بودن

و من کلافه بودم که نمیدونستم این چی حسی؟

حس دوشت داشتن بود که نسبت به هانا داشتم یا حس تعصب؟

یا دلسوزی؟

چی حسی بود آخه؟

 

لباسمو تعویض کردم و کلافه روی تخت دراز کشیدم

دستمو گذاشتم روی پیشونیم و توی تاریکی اتاق خیره به سقف شدم..

بین تلاتم عقل و قلبم گیر کرده بودم

اگر این حس حسِ دوست داشتن بود، با قاطعیت میتونم بگم قشنگ ترین حس بود!

چون هیچ دختری در این حد و اندازه ذهن و قلبمو درگیر خودش نکرده بود..

یعنی هانا هم همچین حسی به من داشت؟

از رفتارش دقیق نمیدونستم بفهمم ولی گاهی اوقات با رفتارش که کنار من بود، شک بَرم می انداخت که اونم حسی نسبت به من داره ولی این یه احتمال بود!

اون منو به اسم یه خلافکار و کسی که قاچاق مواد و دختر هر زهرماری میکنه میبینه..

کاش میتونستم بهش بگم که من اون کسی که می‌بینی و فکر میکنی هستم، نیستم..

کاش می شد بگم هدفی دارم که قدم در این راه کوفتی گذاشتم

کاش می شد بگم!..

ولی نمی شد..

اگر هم به هانا می گفتم و باز هم به من حسی نداشت، گفتن این حرفا هم بی فایده بود..

باید ببینم که اونم به من حسی داره یا نه؟

باید ببینم درونش چخبره؟

 

 

(هانا)

 

توی حیاط مشغول آب دادن به باغچه و گلا بودم با ذوق و شوق گلا رو نگاه می کردم و بهشون آب میدادم..

شیلنگ آب گذاشتم پای ریشه ی یه گُل محمدی و نشستم لبه ای باغچه و یکی از شاخه های گُل محمدی توی دستم گرفتم و عمیق و با ولع بو میکشیدمش که بوی خوبِ گُل تمام ریه امو فرا گرفت و تا مغز استخونام رفت..

با دستم یکی از برگ های گُل قرمز رو توی دستم گرفتم و انگشتمو روی گل حرکت دادم و نرمی و لختی برگ حس خوبی بهم داد

شاخه ای گل رو رها کردم، دلم نمیخواست گُلی رو از شاخه اش جدا کنم چون پژمرده می شد و دوست داشتم که گل همیشه شاداب و با طراوت باشه..

محو تماشای گُل بودم که دوباره رقص اون شبِ خودمو یاشار اومد توی ذهنم و قلبم شروع کرد به تند تند زدن!

آخه چه مرگم شده بود که بعد دو روز هنوز به اون شب فکر می کردم؟

با فکر رقص و بودن توی آسانسور قلبم دگرگون می شد

از اینکه یاشار فکرمو درگیر کرده بود کلافه شدم بودم

موندم چیشد که یهو فکر من همش به یاشار فکر میکنه؟

هر موقع وقت آزاد پیدا میکنه به یاشار فکر میکنه و قلب منم که آماده تند تند بتپه!

نکنه من عاشق یاشار شدم؟؟

 

با صدای کسی که به گوشم رسید ترسیده تکونی خوردم و سمت صاحب صدا برگشتم

 

-کجای.. باغچه رو آب برد!

 

یاشار بود که اخمی بین ابروهاش بود و

با سوالی نگاهم می کرد

با حرفش سریع سرمو برگردوندم سمت باغچه و با دیدن باغچه چشمام درشت شد..

باغچه تقریبا پُر آب شده بود

و من همینطور نشسته بودم کنار گل و شلینگ اب هم توی باغچه بود

سریع بلند شدم و به سمت شیر آب رفتم و شیر آب بستم

برگشتم پیش یاشار و موندم بودم چی بگم؟

بگم تو فکر جنابعالی غرق شده بودم و متوجه غرق شدن باغچه توی آب نشدم؟

دستمامو به هم فشردم و لب زدم:

 

-امم.. چیزه.. میدونی.. حواسم نبود

 

یاشار اخم بین ابروهاش از بین رفت و ابرو سمت چپشو بالا داد و گفت:

 

-حواست نبود؟

کجا بودی که حواست نبود؟

 

آب دهنمو قورت داد و گفتم :

 

-رفته بودم فضا..

 

یاشار با گیجی پرسید :

 

-فضا؟!

 

-آره.. فکر و خیال..

 

 

یاشار با کنج لبش خندید و گفت:

 

-تو فکر چی غرق بودی که اینجوری باغچه رو آب برد؟

 

با ابروهای بالا پریده گفتم :

 

-مگه باید به تو بگم که تو فکر چی غرق بودم؟

 

یاشار که مونده بود چی بگه بعد چند ثانیه گفت:

 

-حواستو بیشتر جمع کن..تو فکر و خیال غرق نشو

 

حرفشو زد و روشو ازم برگردوند و رفت!

 

ااا.. دیو دو سر.. وقتی دید نمیتونه جوابمو بده پاچمو گرفت

بیشعور..

تقصیر خودته که توی فکر و خیال غرق میشم

اگه فکر تو ذهنمو درگیر نکنه منم باغچه پر آب نمی کردم.. گاو

شیلنگ ابمو جمع کردم و گذاشتم کنار شیر آب و به سمت عمارت رفتم ببینم آیلین و شبنم چیکار میکنن؟

از اون شب در مورد رقص و نامزدی به آیلین و شبنم نگفتم و تنها گفتم به عنوان دوست دخترش منو معرفی کرد در مورد ری اکشن و رفتار تینا ازم پرسیدن و منم همه جزئیات با آب و تاب براشون گفتم و اونا هم ریسه خنده میرفتن..

صبح فردای مهمونی تینا اومد وسایلشو از عمارت جمع کرد و برد

وقتی میخواست از عمارت بره بیرون، رو به من کرد عصبی و با نفرتی که توی چشماش بود گفت :

 

-همه اون کارا زیر سر تو بود؟؟

آره؟

تو که خدمتکاری بودی چطور سر از اون مهمونی درآوردی؟؟

توی عفریطه زیر آب منو پیش یاشار زدی آره؟

به خودت و اون دختر عموی نسناست شک داشتم

گفتم شما رو قبلا دیدم، نگو هم دانشگاهی بودیم!

انگشت اشارشو به سمتم نشونه گرفت و تهدید گفت :

 

-ولی بدون کارات بی جواب نمیمونه..

 

با خونسردی فقط نگاهش می کردم، پوزخند صدا داری به صورت قرمز شدش زدم و گفتم :

 

-هر کاری از دستت بر میاد انجام بده..

من بیدی نیستم که با تهدید های پوچ تو بلرزم..

حالا هم شَرت کم..

برو و در هم پشت سرت ببند!

 

لبخند حرص دراری به صورت عصبیش زدم که بیشتر عصبی شد ولی دهن باز نکرد حرفی بزنه دیدم با حرف های که میزدم خشمش بیشتر می‌شد ولی جرأت نمی کردم چیزی بگه، چون میدونست چیزی بگه برای خودش گرون تموم میشه..

 

لباشو روی هم فشرد و با خشم رو ازم گرفت و از در عمارت بیرون رفت و در محکم به کوبید که صدای در توی سالن پخش شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 سال قبل

باسلام میگم چراادامه پارت رمان بهار رانمیزارید؟ درضمن کلا سایت کافه رمان رابهم ریخته کلادوماه یه پارت ازاین رمان نیومده (اگه میشه رمان بهارورمان آراز راتوی همین سایت رمان دونی بزارید)

Maede
Maede
2 سال قبل

سلام نویسنده جان!
چطوری؟
منم خوبم مرسی
گفته بودی بیام اینجا بحرفیم…سایت کلی تبلیغ داره نمتونم بیام شادی چیزی نصب کن😕

ASi
ASi
2 سال قبل

عاعا راستی دمت گرم بگما من که فنتم⁦❤️⁩✨🤪ادامه بدهعه

ASi
ASi
پاسخ به  Hanaaa
2 سال قبل

من که منتظرم زود به زود پارت بزار✨⁦❤️⁩🤪

ASi
ASi
2 سال قبل

دمت گرممم⁦❤️⁩✨راستی تو اولین پارت رمانم حمایت کردی مممنونم که انرژی دادی هرچند. خیلی گذشته ولی تو از یادمی دوست دارم امیدوارم موفق‌تر باشیم🤪⁦❤️⁩✨دوست دارم⁦❤️⁩⁦❤️⁩

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x