رمان وهم پارت 39

0
(0)

 

داخل اتاق همراز جاساز کردن و با چندتا عکس از همراز که داره قرصای خواب اور مصرف می کنه می خواستن نشون بدن که اون می خواسته به شاهان و شهروز نزدیک بشه و باهاشون رابطه داشته باشه و اگه این پرونده رو می شد نه تنها شکایت کلا رد می شد،بلکه همراز به جرم اختلاس و از راه به در کردن پدر و برادرش به اشد مجازاتم محکوم می شد.

حالا کاملا ماتش برده بود.
روی صندلیش خشکش زده بود و با نگاه متعجبی نگاهم می کرد که ادامه دادم:
-وقتی متوجه این موضوع شدم فهمیدم اون ادم فکر همه چیز رو کرده و به همین سادگی نمیشه زمینش زد. از طرفی اگه اون مسئله اختلاس به اسم همراز تموم می شد،باز ابروی خودش این وسط گیر بود اما خب انتخابی نداشتن و باید کاملا تمیز پیش می رفتن که اونجا من وارد قصه شدم و بهشون حق انتخاب دادم.
وا رفته نگاهم می کرد که گفتم:
-من چند شب قبل از دادگاه در خفا نزدیک گلی شدم و ازش خواستم بره به ملکان بگه که تو ازش خواستی بیاد شهادت بده. اولش مخالفت کرد و گفت به همراز و تو خیانت نمی کنه اما وقتی براش کمی توضیح دادم که اگه این کار رو نکنه همراز به جرم بدتری دستگیر میشه و این کار به نفعشه،راضی شد و طبق نقشه من وارد جبهه ملکان شد. و اونجا بود که ملکان دم به تله داد و گیر کرد. گلی گریه زاری کرده بود که تو تهدیدش کردی و اونم از ترس جونش مجبوره و ملکان و وکیلش بهش قول داده بودن که نترسه و اینجوری با شهادت گلی اصلا نیازی نبود همچین چیزی رو رو کنن و خب هیچ کس حاضر نیست برگ اسِش رو به این زودی رو کنه. اگه گلی شهادت می داد که تو مجبورش کردی به دروغ شهادت بده دادگاه رو برنده می شدن و نیازی نبود که خودشون رو به زحمت بندازن. درسته توی دادگاه اول شکست خوردیم اما هنوز می تونیم اقدام کنیم. اگه اینجوری نمی شد،الان باید در به در دنبال پرونده همراز بودیم که اون دختر رو از زندانی که

این کثافت ها براش درست کرده بودن نجات بدیم.
-خداااااااای بزرگ،یعنی این همه کثافت بودن رو باورم نمیشه.
نفس عمیقی کشید و مشتش رو جمع کرد و با حرص ادامه داد:
-چقدر اینا اشغالن که انقدر دقیق و برنامه ریزی شده دارن همه چیو پیش می برن. این شهروز چقدر نجسه که بر علیه دخترش داره اینکارا رو می کنه.
خیره و منظور دار نگاهش کردم که محکم دستی بین موهاش کشید و با غیض گفت:
-هرچند اگه اون بی شرف همراز رو بچه خودش می دونست که بهش تجاوز نمی کرد.
پاهام رو روی میز گذاشتم و با دقت نگاهش کردم که با ناراحتی گفت:
-خدایا باورم نمیشه،نمی تونم درک کنم.
کمی صبر کرد و با کنجکاوی ادامه داد:
-خب چی شد که گلوی من رو بریدی؟
از فکر به اون لحظه هم سرم درد می کرد. نگاه از چشماش گرفتم و به نوک کفشام بخشیدم و لب زدم:
-تو به پیروز نزدیک شده بودی،کامل خودت رو براش معرفی کرده بودی. تو پروندهِ اصلانی هم باز تو بودی و توی پرونده همرازم موکلش تو بودی و هرجا ردی از تو بود،منم پشتت بودم. همیشه من بودم که نجاتت دادم.
حس کردم حالت نگاهش گرم شد اما همچنان نگاهش نکردم و ادامه دادم:
-یه سری از سرنخ ها رو که دنبال کردن به این نتیجه رسیدن که تو احتمالا ادم سایه ای و یا کسی هستی که سایه حواسش بهش هست. اونا شک کرده بودن که من،سایه ام و می خواستن با یه نقشه کاملا تمیز جفتمون رو به میدون بکشن. اول باید مطمئن می شدن که تو ادم سایه نیستی و سایه اگه دنبالت می کنه بخاطر منافع خودشه،نه چیز دیگه.
زیر چشمی متوجه شدم که تکونی خورد اما اهمیتی نداده و دوباره گفتم:
-دوم باید مطمئن می شدن که اراز رستگار،ربطی به سایه نداره و سایه یکی دیگه است. یک تیر و دو نشون. جاسوس من خبر داده بود که به هویت من شک کردن و به توام هم شک دارن. یه سری اطلاعاتنسبتا محرمانه از کارهای زیر میزی خودشون و عکس هایی از همراز رو به دستِ مجد دادن و اینجوری قرار بود ما توی تله بیافتیم.

-نه نه نه،داری اشتباه می کنی. مجد ادم ملکان نیست اون خود…
دستم رو بالا گرفته و اعتراضش رو خاموش کردم:
-اونی که اشتباه می کنه تویی نیاز. درسته مجد ادم ملکان ها نبوده اما الان بخاطر شرکتش هست. کسی که شهروز به جای همراز انتخابش کرد تا همه چیز رو به اون نسبت بده،خود مجد بود. اره درسته مجد ادم ملکان نبود ولی الان هست. می دونی چرا مجد رو انتخاب کردن؟
کمی فکر کرد و می دیدم که لحظه به لحظه داره بیشتر توی این گردباد غرق میشه. زرنگ تر از این حرفا بود و سریع نکته اصلی رو گرفت:
-چون یک بارم مجد به قتل متهم بود و تنها کسی که باورش کرد من بودم و فکر کردن اگه مجد بیاد جلو من باز بر حسب همون باوری که داشتم کمکش می کنم.
-دقیقا.
اهی کشید و به مبل تکیه داد و با دلخوری گفت:
-ولی اراز اون جلوی خود من با شاهان حرف زد. خودم با گوشای خودم شنیدم.
-همش یه بازی بود نیاز.
صاف نشستم و به اویی که مشخص بود کم اورده نگاه کردم و خیلی جدی گفتم:
-مجد دروغ گفته که خودش اون عکسا رو گرفته درحالی که خود شهروز بهش اون عکسا رو داده. همه این زنگ زدنا فقط یه فیلم بود که تا تو اطمینان پیدا کنی و بیای به من خبر بدی. بذار یه سوال بپرسم،مجد ازت چه خواهشی کرد؟
خودم همه چیز رو شنیده بودم اما باید به نیاز ثابت می کردم. تکونی خورد و با ناراحتی گفت:
-خب مدارکو بهم نشون داد و بعدم گفت باقی عکسا و مدارک رو حدس می زنه توی ویلای لواسون ملکان پنهون شده باشه. بهم گفت که قدرتی نداره که هم مدارک اصلی رو در بیاره تا ثابت کنه که همه اینا کار خود شهروزه و فیلم و عکس های همرازم به گفته خودش توی ویلای

لواس…وای،نه نه نه. تازه دارم می فهمم چی شد.

گفتم این دختر زرنگ تر از این حرف هاست.
چشم هاش فراخ شد و شوکه نگاهم کرد که ضربه اخر رو زدم:
-پلن اونا دقیقا این بود. یه سری مدارک جعلی و نیمه واقعی رو توسط یه شخص شناس و قابل اطمینان که قرعه به نام مجد افتاد،دست تو می رسوندن. تو می اومدی پیش من و طبق چیزهایی که دیده بودی می گفتی که همه چیز به نفع ماست و مجدم ادم ماست و کاملا قابل اطمینانه. وقتی پای تو در میون بود،من وارد میدون می شدم. مجد با حرف اینکه قدرتی نداره و می دونه بقیه مدارک کجاست تورو تحریک می کرد که یا خودت یا من رو به قصه بکشه. اگه من اون زمان می فهمیدم که باقی مدارک کجاست،یک شب به همون ویلایی که مجد گفته بود شبیخون می زدم و و توی تله می افتادم. مجد تورو تحریک می کرد چون شک داشت که تو ضبط و ربطی به منِ سایه داری و وقتی این چیزا رو بشنوی اول به من میگی و منم طبق حرف های تو به دام می افتادم و اون وقت من،تو،همراز و هرکسی که پاش به این قصه کشیده شده بود،کشته می شد.
درموندگی و بغض درون نگاهش باعث شد سکوت کنم. فینی کشید و چشم های پرش رو به زمین دوخت و با بغض و دلخوری گفت:
-باورم نمیشه انقدر احمقانه داشتم گول می خوردم. چقدر ساده ام من.
-تو ساده نیستی…
پاهام رو از روی میز برداشته و خودم رو جلو کشیدم و قاطعانه گفتم:
-فقط نقشه خیلی دقیق و حساب شده است. ما دشمنمون مثل فیلم ها و سریالا نیست که خیلی زود گول بخوره و به خاک بیافته. ما هنوز به مهره های اصلی نزدیک هم نشدیم و دشمنمون به این سادگی زمین نمی خوره. همه این ها یک مغز متفکر داره و دقیقا می دونن چطور باید شبیخون بزنن و از کجا طرف مقابلشون رو غافلگیر کنن. حتئ اگه من به دام می افتادم بازم مقصر تو نبودی،تو فقط چیزی که دیده بودی رو باور کردی.
سرش رو بالا گرفت و جنگلِ چشم هاش بارانی شده بود.

با پرِ روسریش اشکش رو پاک کرد و بعد با کنجکاوی پرسید:
-با اون مدارک چی کار کردی؟
ابرویی بالا انداخته و با پیروزی گفتم:
-وقتی متوجه ماجرا شدم،به بازیشون تن دادم. اول باید مطمئن می شدم که ظنشون از روی تو برداشته بشه. باید خودم یه بلایی سرت می اوردم تا بیخیالت بشن و فکر کنن تو خودت قربانی هستی و دیگه سمتت نیان. مجبور بودم جلوی اون ها یه زخم جزئی بهت بزنم تا بیخیالت بشن. اگه اونجا خودم بهت اسیب نمی زدم همچنان شک می کردن و فکر می کردن تو خبرم کردی. مدارک رو دزدیدم و به جای اینکه خودم دنبالش بیافتم،مدارک رو به شرکت رقیبِ ملکان ها یعنی به شرکتِ “اینده سازان” دادم. حالا الان فکر می کنن که تو ربطی به من نداری و من سر و سری با شرکت اینده سازان دارم.
نگاهش رو به میز بخشید و در سکوت تمام اطلاعاتم رو تحلیل کرد.
می دونستم باورش سخته اما حقیقت بود. من باید یک جوری نیاز رو نجات می دادم وگرنه از دستش می دادم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
-چرا خواستی بری؟
با یاداوری دیوونه بازیش ابرو درهم کشیده و گفتم:
-قصد نداشتم هویت خودم رو برات اشکار کنم. ترجیح می دادم فکر کنن اراز رستگار از ایران رفته و بعد حمله می کردم که با دیوونه بازی تو،همه چیز خراب شد.
لبخندی بر چهره اش نشست و زمرد چشم هاش برق زد. تلاقی نگاهمون باعث شد عضلاتم منقبض بشه و برای تمام کارهای کثیفی که توی ذهنم می خواستم باهش انجام بدم،بی قرار بشم.
غنچه لب هاش شکفت و با لبخند شیرینی گفت:
-پس تو منو انتخاب کردی. چرا؟

نیاز

تمام تن چشم شده و به اویی که با حالت خاصی نگاهم می کرد خیره بودم که بدون اینکه تغییری در حالت بُرنده چشم هاش ایجاد بشه من رو ترور کرد:
-ﻣﻦ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ. ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺧﺐ،ﮐﺴﯽ ﺍﻡ ﺟﺮﺋﺘﺸﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ،ﺍﺯ ﺍﻫﻨﮓ ﻭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﻨﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ. ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺭﺍﺟﺐ ﺯﻥ ﻫﺎﺳﺖ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ. ﺍﺯ ﺍﺩﻣﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﯾﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺩﻣﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺗﻮﯼ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺟﺎﯾﯽ که بیشتر از سه نفر ادم توش نفس بکشن پامو نمی ذارم و همیشه خلوت و تنهایی خودم رو به همه چیز ترجیح میدم اما…
دستام مشت شده بود و بی صبرانه منتظر بقیه جمله اش بودم که با لحن تاریکی گفت:
-اما تو تنها کسی هستی که می خوام برای من و جلوی من نفس بکشی. تو تنها کسی هستی که صداش مغزم رو بهم نمی ریزه و بوی تنش روانِ خرابم رو اروم می کنه. تو تنها کسی هستی که می خوام وقتی باهاشم فاصله گورشو گم کنه وقدر یک هوا هم ازم فاصله نداشته باشه. تنها کسی هستی که حتی نگاه کردن بهشو با خلوت و تنهایی همیشگیم عوض نمی کنم. همه چیز برای من از دور جذابیت داره،اما تو رو نزدیکتر می خوام بدون هیچ حد و مرزی. دنیا بمیره و بسوزه و نابود بشه به هیچ جای زندگیم نیست اما اگه خط روت بیافته،من می کشم،می سوزونم و نابود می کنم. چون تو سیب سبز منی،قوی زخمی منی. چون از روز اول زاده شدی که برای من باشی،چه بخوای..و بیخود کردی نخوای!
با خاک یکسانم کرده بود.
مثل همیشه بی رحمانه حمله کرده بود و من رو شکنجه داده بود.
نفس عمیقی کشیده و همونطور که به چشم هاش خیره بودم برخواستم و خواستم سمتش قدمی بردارم که خیلی جدی گفت:
-اگه می خوای بیای سمت من،به نفعته نیای.

خشکم زد و با حیرت گفتم:
-چرا؟
خاکستر چشم هاش شعله کشید و گفت:
-چون اگه فقط یک قدم دیگه سمتم بیای،تموم کارای کثیفی که از صبح توی ذهنم دارم رو روی همین میز باهات اجرا می کنم. گفتم اشکت رو در میارم،یادته؟
نفس بریده سری تکون دادم که جدی گفت:
-مطمئن باش دقیقا همین بلا رو سرت میارم،پس انتخاب با خودته چون دستم بهت بخوره،همه اراده ام گورش رو از همین پنجره بیرون می کنه و نیاز،وقتی پای تو وسط باشه من هیچ دکمه توفقی ندارم.
لرزی روی ستون فقراتم نشست و با نفس های کش اومده ای گفتم:
-پس بهتره برم.
-بهترین تصمیم.
کیفم رو از روی صندلی برداشته و به اویی که خیلی جدی و عمیق نگاهم می کرد چشم دوختم و با تعجب پرسیدم:
-تو نمیای؟
-نه.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟
دستاش رو روی سینه قفل کرد و کاملا جدی گفت:
-اول،چون ممکنه یه حمام خون اینجا راه بندازم.
وحشت زده نگاهش کردم و لب زدم:
-چ…چرا؟
-چون ممکنه وقتی کنارت راه برم،عطرت بپیچه زیر بینی ام و انسانیتم کامل از بین بره و روی از من رو ببینی که مختص گریه انداختن تو باشه. محکم بکوبمت به اتاقک اسانسور و خب،خودمم می شناسم. کاری که می خوام باهات بکنم بی صدا نیست و نیاز دارم صدای جیغت رو بشنوم و خب اگه کسی صداتو بشنوه،مجبورم بکشمش و احتمالش زیاده که کسی بشنوه و برای همین همه ادمای این ساختمون رو باید بکشم چه کسی که شنیده و چه کسی که فکرش درگیر بشه. چون حتئ نمی خوام کسی گوشه ذهنش بهت فکر

کنه. و دوم….
به قدری جدی و کوبنده حرف زده بود که حتی شک نداشتم که اینکار رو انجام میده. نگاه منتظر و وا رفته من رو که دید ادامه داد:
-می خوام کامل از پشت نگات کنم.
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که با دستش به در اشاره کرد و گفت:
-به سلامت!
لب های نیمه بازم رو بستم و سری تکون دادم و لبخندم رو فرو خوردم.
پشت بهش کرده و با قدم های بلندی سمت در قدم زدم اما بخدا قسم که سنگینی نگاهش رو تا لحظه اخر حس می کردم.

*

-ﺗﻮ ﺭﺍﻫم عزیزم.
دنده رو عوض کردم و به خیابون شلوغ مقابلم نگاهی کردم که ارامش با خنده گفت:
-خب خیالم راحت شد.
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻤﻨﺪِ ﻣﺸﮑﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ “ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺗﻪ؟” ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ چشم و ابرویی براش اومده و پشت بند من بوق بقیه ماشن ها بلند شد.
وقتی سمند حرکت کرد،بی حواس گفتم:
-ﻧﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ. ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ دیشب گفتی بهتره جفتمون توی جلسه حضور داشته باشیم گفتم هر جور شده میام. با اراز حرف زدم…
راهنما زده و سمت چپ پیچیدم و ادامه دادم:
-دارم میرم دنبالش،فکر کنم بیست دقیقه دیگه برسیم.
-باشه عزیزم. منم اومدم دنبال خبر.
از ماشین ها سبقت گرفته و با محبت گفتم:
-باشه پس،می بینمت عزیزم.
-می بینمت.
تماس رو قطع کرده و بی وفقه و با سرعت زیادی سمت لوکیشنی که اراز فرستاده بود رانندگی کردم. حدود ده دقیقه بعد جلوی مجتمع بزرگی پارک کردم. شماره اراز رو گرفتم اما بعد از سومین بوق تماس رو قطع کرد.
بی خیال شونه ای بالا انداختم و به ساختمون لوکس مقابلم خیره بودم.
اینجا چی کار داشت؟
گردن کج کرده و با دقت به اطراف نگاه می کردم که بی هوا در ماشین باز شد و بعد جسم سیاه پوشی خودش رو داخل ماشین پرت کرد.
وحشت زده سرجام تکونی خوردم و بعد او بی خیال به سمتم چرخید و کوله مشکی رنگش رو زیر پاش پرت کرد و خیلی ریلکس گفت:

-یه جوری ترسیدی انگار به جز من کسی جرئتشو داره سوار ماشینت بشه.
خنده ام گرفت. با لحن فوق العاده خونسردی حرف می زد.
دستام روی فرمون ثابت موند و با دقت نگاهش کردم. کلاه هودیش رو از سرش در اورد و چشمم به هدبند ورزشی سیاه رنگش که موهاش رو به شکل خیره کننده ای بالای سرش فرستاده بود خورد.
هدبند وسط موها و پیشونی بلندش بود و انبوه موهای سیاه و براقش رو به عقب فرستاده بود اما یکی از تارموهای بازیگوشش بخاطر کشیده شدنِ کلاه هودی با حالت عصیانگری روی پیشونیش ریخته بود و خدایا…این کشنده ترین ترکیب ممکن بود.
به قدری جذاب و خواستنی شده بود که حتئ نمی تونستم لحظه ای نگاهم رو ازش بگیرم. مات و مبهوت به جذابیت و گیراییش خیره بودم که زیپِ کت چرمش رو باز کرد و همونطور که نگاهش به مقابلش بود گفت:
-سی ثانیه دیگه اینجوری نگاهم کنی،مطمئن باش بعدش کارمون به جایی میرسه که هرکسی از کنارمون رد بشه به شک بیافته که چرا باید یه دویست شش انقدر بلرزه. می دونی که،من اصلا دکمه توقف ندارم.
لبم رو گزیدم و سر تکون دادم. به سختی نگاه ازش گرفته و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
زیر چشمی به اویی که کت چرمش رو از تنش در اورد نگاه کردم اما وقتی دست دراز کرد و خواست بلوزشم از تنش در بیاره،چشمام گرد شد و همونطور که نگاهم به مقابلم بود جیغ کشیدم:
-اراز،زده به سرت؟واسه چی داری لباستو در میاری؟
حتی دیگه از گوشه چشم هم نگاهش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم. خیلی بی خیال گفت:
-اصولا لخت بودن رو ترجیح میدم،و باور کن لخت بودن تورو که بیشتر.
نفسم رفت و لب باز کرده و خواستم جیغ بزنم که بی هوا لباسش رو از تنش در اورد و فریادم در گلوم خفه شد.
با حیرت به مقابلم خیره بودم و دست و پام می لرزید که گفت:

-یه نفس بکش،فعلا با لباس ترجیحت میدم…البته فعلا!
تاکیدش باعث شد لبخندی بزنم که از داخل کوله اش بلوز سیاه رنگی رو بیرون کشید و با ارامش تن زد.
وقتی متوجه شدم دیگه نیمه برهنه نیست،نگاه از جاده گرفته و با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی بی حیایی.
-می دونم. یه چیز جدید بگو.
وا رفته نگاهش کردم که سرش رو به تکیه گاه ماشین تکیه داد و به مقابلش خیره شد. خدایا دلم برای این تارمویی که همچنان روی پیشونیش دلبری می کرد ضعف می کرد.
جدا انصاف بود یه مرد انقدر جذاب باشه؟

لاساسینو

با دقت به اون دو نفری که از خنده کبود شده بودن اما سعی می کردن خنده اشون رو پنهان کنن نگاه کردم. چی انقدر خنده دار بود؟
نیاز سرش رو پایین دوخته بود و با برگه های مقابلش مشغول بود اما رنگ صورتش از خنده سرخ شده بود و همسر این شاه نشین،لبش رو بین دندوناش گرفته بود و خودش رو با گوشیش درگیر کرده بود.
به دفتر ساده مقابلم نگاه کردم. به جز چندین مانیتور و یک میز بزرگ چیز خاصی وجود نداشت.
مکان خوبی بود. در بالاترین طبقه یک برجِ مسکونی که مقابلش یک برج تجاری بزرگی بود. برجی که می دونستم برای همین ادمِ بانفوذ و قدرتمندیه که مقابلم نشسته.
نه او به من نگاه می کرد و نه من به او.
رو به روی هم نشسته بودیم و هر دو از پنجره به بیرون خیره بودیم اما فکر هر جفتمون درگیر بود.

چند لحظه بعد با صدای تق تق کفش های خانوم ها،جفتمون نگاه از پنجره گرفته و بهشون چشم دوختیم.
خبری از اون سرخی چهره نبود اما هنوز چشم هاشون از خنده برق می زد. همسرش با طمانیه صندلی کنار جگوار رو عقب کشید و کنارش نشست و همون لحظه هم نیاز در صندلی کناری من جاگیر شد.
پرونده ای که در دستش بود رو با احترام روی میز گذاشت و گفت:
-جناب نامدار،اینم تمام پرونده های حقوقی ملکان ها و یوسف پور ها.
نیاز رو نگاه نکرد اما به ارومی دست دراز کرد و پرونده رو از روی میز برداشت و با دقت مشغول مطالعه شد. هیچ ری اکشن خاصی نشون نمی داد اما از حالت چشماش می شد ردی از تعجب رو دید.
پرونده رو که مطالعه کرد،روی میز قرارش داد و با حالت جدی ای گفت:
-انگار تکمیله.
-انگار نه،واقعا هست.
چشم های سردش رو با حالت بدی به من دوخت که شونه بالا انداختم و خیره خیره نگاهش کردم. دقیقا یک دوئل در چشم هامون به راه افتاد که جفت خانوم ها سرفه مصلحتی ای کردن و ارامش،همسر جگوار میانه داری کرد و گفت:
-اره نیاز جان و شما خیلی زحمت کشیدید،واقعا تکمیله.
و خیلی نرم دست روی دست های همسرش گذاشت و نگاهش رو به نیاز بخشید. چیزی درون نگاهشون رد و بدل شد و نیاز بلافاصله رشته حرف رو در دست گرفت و با لبخند گفت:
-عزیزم خوشحالیم تونستیم کمک کنیم.
-نه من همچین حسی ندارم.
نیاز لب باز کرد و خواست در جوابم چیزی بگه که جگوار ابرویی بالا انداخت و کوبنده گفت:
-و کسی از تو نظرت رو پرسید؟
-و من چیزی از تو پرسیدم؟

حالت چشم هاش سخت شد و با حالت بدی گفت:
-و جدی فکر کردی نظرت برام مهمه؟
در حالت تهاجمی قرار گرفتم و خواستم چیزی بگم که نیاز بلافاصله دست روی دستم گذاشت و با حالت صلح طلبی گفت:
-لطفا،کوتاه بیایید. هنوز جلسه شروع نشده،ما قراره باهم مدتی کار کنیم.
ارامش پشت دست ارامش بلند شد و گفت:
-حق با نیازه. بهتره خصومت هارو بذاریم پشت در و راجب کار فقط حرف بزنیم.
هر دو سری تکون دادیم اما چشم هامون بی اختیار برای هم خط و نشون می کشید.
جگوار نفسی کشید و پرونده ای رو از گوشه میز برداشت و مقابلم باز کرد. بدون اینکه نگاهمون کنه اظهار کرد:
-اسمش فوادِ مرساده. جزو اعضای حلقه نیست اما خب..
مکث کرد و با بی میلی گفت:
-حق با تو بوده و مشخصه تو مهمونی های خاص نفوذ می کرده و حرف فروش لولیتا رو می زده. فعلا سرنخ خاصی نداریم که کی بهش دستور میده و برای کی کار می کنه. اما توی مهمونی های مافیا و مهمونی های زیرزمینی مخصوص کلاب ها حضور داره و بحثش رو می انداخته.
سر تکون دادم و به چهره مرد سیاه پوست مقابلم خیره شدم. خودم اطلاعاتش رو به جگوار داده بودم و وقتی مطمئن شده بود چیزی در چنته دارم باهام تماس گرفته بود.
تکیه ام رو از صندلی برداشتم و بدون اینکه به جگوار نگاهی بندازم گفتم:
-نمی دونی چطور میشه پیداش کرد؟
دستاش رو مشت کرد و از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-هیچ ردی ازش نیست و فقط تو مهمونی ها و اونم بعضی مهمونی ها خودشو نشون میده انگار.
هد بندم رو بالا تر فرستاده و به عکس های فواد در زوایای مختلف نگاه کردم و پرسیدم:

-مهمونی خاص؟این مدت مهمونی خاصی نیست؟
نگاه جگوار به همسرش دوخته شد که او لبخند زیبایی زد و با ارامش گفت:
-خب طبق خبرهای ما انگار تو مهمونی هایی که ردی از زیر مجموعه های اصلی باشه شرکت می کنه…و مهمونی با گرایش های خاص و محفل های خاص.
قبل از من جگوار گفت:
-مهمونی خاصی فعلا نیست؟سرای اصلی که فعلا مراسم ندارن.
بلافاصله ارامش لبش رو گزید و سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه. سرفه ای کرد و جدی گفت:
-چرا هست،امروز فهمیدیم یه مهمونی یاکان یکی از زیرمجموعه های پیمان گذاشته.
-کِی؟کجا؟
با سوالم نگاهی به من کرد که جگوار در تایید حرفم گفت:
-جویا شو ببین دقیقا کی و کجاست که بریم.
-خب مهمونی برای پس فردا شب و بخاطر شرایط ویژه اش توی یکی از روستاهای اطراف چالوسه و فکر نکنم بتونید برید.
لبش رو محکم گزید و نیاز هم سرش رو پایین دوخت و با پرونده مشغول شد.
هر جفتمون کنجکاو به این حالت خانوم ها نگاه کردیم و بلافاصله پرسیدم:
-چرا؟
نیاز تا گردن سمت برگه ها خم شد و ارامش نگاهش رو به پشت سر من بخشید و با حالتی که سعی می کرد بی تفاوت باشه گفت:
-خب چیزه..بخاطر اینکه..یعنی چیزه…
چرا داشت تل تل می کرد؟
بی حوصله نگاهش کردم که لبخندش رو فروخورد و پرونده رو بست و همونطور که با پرونده مشغول بود گفت:
-بخاطر اینکه فقط گی ها حق حضور دارن.
پق پق خنده نیاز باعث شد ارامش هم افسار اراده اش رو دست بده و ناگهانی جفتشون منفجر شدن و هم زمان باهم گفتیم:
-مهمونی گی ها؟

داشتن شوخی می کردن دیگه؟!
جدی که نبودن؟

نیاز

در که بسته شد،هر دو نگاهی بهم انداخته و بعد برای دومین بار منفجر شدیم.
من از شدت خنده به دیوار تکیه دادم و ارامش دستگیره در رو بین دستش گرفت و به در تکیه داد و خنده اش رو ازاد کرد.
اونقدر خندیده بودیم که چشمامون پر شده بود. چهره بهت زده مردها به قدری جذاب و بامزه بود که نفسمون رو از خنده بند می اورد.
اونقدر تعجب کردن که حتئ نمی تونستنن لب به سخن باز کنن. وقتی خنده منو ارامش بلند شد تازه از شوک در اومدن و بعد چنان نگاه بدی نثار ما کردن که هردومون دممون رو روی کولمون گذاشته و فرار کرده بودیم اما خب هیچ جوره نمی تونستیم حالت چهره اشون رو فراموش کنیم.
ارامش از خنده کبود شده بود،پاشنه کفشش رو به پارکت ها کوبید و همونطور که از خنده خم شده بود بریده بریده گفت:
-تو عمرم ندیده بودم قیافه حامی این شکلی بشه.
خنده ام بسیط تر شد و گفتم:
-اراز رو بگو،اون چهره “همه چی به کبدش” رنگ عوض کرد یهو.

انگشت اشاره ام رو زیر چشمام گذاشته و با خنده سعی کردم تری چشمام رو بگیرم. بعد از مرگ ترنم تا حالا انقدر نخندیده بودم.
ارامش دستی به پالتوی ابی رنگ خوش دوختش کشید و گفت:
-بهتره بریم. اینام تصمیم می گیرن کی رو بفرستن مهمونی.
با لبخند سر تکون دادم و سمت اسانسور حرکت کردیم. خوشبختانه اسانسور در طبقه ما بود.
سوار شدیم و ارامش دکمه پارکینگ رو فشرد اما همین که در بسته شد،جفتمون به هم نگاه کرده و برای دومین بار ترکیدیم.

حالت چهره هاشون بخدا که عادی نمی شد….اصلا عادی نمی شد..

کلاه تن پوش رو روی موهای خیسم کشیدم و پاهای عریان و نیمه خیسم رو زیر پتو بردم که صدای سردش از پشت تلفن بلند شد:
-بگو نیاز.
لبخندی زدم و پتو رو تا روی سینه ام بالا کشیدم و گفتم:
-سلام علیکم،اره منم خوبم،مرسی ازت. تو چطوری؟
دریغ از ذره ای حس درون صداش:
-خوبه.
دلم می خواست از دستش سرم رو به دیوار بکوبم. خدایا مگه میشه یه مرد انقدر بی حس باشه؟
پوفی کشیدم و تار موی لجبازی که از کلاه تن پوش بیرون زده بود رو پشت گوش فرستادم و سعی کردم مسیری به حرفامون بدم:
-خبری نیست؟متوجه چیز خاصی نشدید؟
-نه فعلا امنه. اتش گفت یه چندتا ماشین مواد غذایی رفته توی باغ که میشه حدس زد الکیه و برای پوششه. چیز خاصی نیست…البته فعلا.
سری تکون دادم و تلفنم رو بین سرشونه و گوشم گذاشتم و با دست راستم مشغول خشک کردن موهام با کلاه شدم:
-بچه های اقای نامدارم هستن؟
-خودشم هست.
دستم روی کلاه خشک شد و با تعجب گفتم:
-باهمید؟
-به نظرم بخواب نیاز. تب داری و هذیون می گی.
خنده ام گرفت و با حرص گفتم:
-اراز میشه انقدر نزنی تو پر من؟
-نه سوال بعد.

به قدری بی تفاوت حرف می زد که با غیض و خنده پاهام رو به تخت کوبیدم و اسمش رو کشیدم:
-اراااااااااز؟
-خودمم.
وای خدایا…این دیگه کی بود؟!
روی تخت سر خوردم و با دلخوری دروغینی گفتم:
-بابا خب ترسیدم باهم باشید. همین که پیش هم نیستید خوبه،کجایی الان؟
-تو ماشین.
زانوهام رو تا کردم و پرسیدم:
-نه منظورم لوکیشنه. کجا میری؟
-خیابون.
-اراااااااااااااز؟
از ترس محکم دست روی دهنم گذاشته و با وحشت به در خیره شدم. مامان و بابا داخل سالن بودن اما من با صدای بلندی حرف زده بودم…امیدوارم که نشنیده باشن!
اراز مثل قبل با بی تفاوتی محضی گفت:
-از تکرار اسم من می خوای به چی برسی؟میگم خودمم.
با دقت به در نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که انگار چیزی نشنیدن،از روی تخت برخواستم و پتو از روی سینه ام کنار رفت. شدیدا خنده ام گرفته بود اما با جوش و خروش گفتم:
-اراز چرا داری باهام بازی می کنی؟
-نه همچین قصدی ندارم.
لبامو کج کردم و با مسخره بازی گفتم:
-اره مشخصه.
پاسخی نداد ولی جای شکرش باقی بود هنوز قطع نکرده. پوفی کشیده و کلاه رو با حرص از سرم در اورده و خواستم دوباره سرش غر بزنم که با دیدن تصویر مقابلم،لبخند شومی روی لب هام نقش بست.
لبه های تن پوشم به شکل یک هفت کنار رفته بود و نیمی از بالاتنه برجسته ام مشخص بود.
با شرارت لنگه ابرویی بالا انداخته و با تردید پرسیدم:
-اراز هستی؟
-اره.

خوبه…
دستی به لبم کشیدم و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
-یه چند تا سوال دارم.
-بپرس.
خودشه خودشه…
لبخندم گسترش یافت و انگشت اشاره ام رو روی لبام کشیدم و گفتم:
-می دونی الان انگشتم کجاست؟
-چی؟
بالاخره یک حسی درون صداش ایجاد شد…اینه!
مثل خودش با بی خیالی گفتم:
-می دونی الان انگشتم کجاست؟
-حالا تو زده به سرت؟
لبم رو گزیدم و بی تفاوت گفتم:
-نه این حرفا چیه. دارم سوال می پرسم دیگه،جواب نمیدی.
-نه انگار تو واقعا نمی خواد بذاری من اروم بمونم. تنت میخاره دیگه،تنت بدم میخاره.
کف دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و کمی از گوشی فاصله گرفتم و سعی کردم صدای خنده ام رو خفه کنم. وقتی نسبتا اروم شدم با دلبری گفتم:
-اصلا همچین چیزی نیست. خیلی خوب جواب نده،من میگم. دستم توی دهنمه اما سوال مهم این که می دونی دارم چی کارش می کنم؟
غضب دومین حسی بود که بیدار شد. با حرص خاصی گفت:
-امشب چی خوردی انقدر زرنگ شدی که فکر کردی قرار نیست دستم بهت برسه؟پشت تلفن اراده منو دستکاری می کنه؟ مطمینی؟
با لحن متعجب ساختگی ای گفتم:
-وا این حرفا چیه؟من؟اقا من فقط دارم چندتا سوال ساده می پرسم.
-یه سوال ساده ای نشونت بدم نیاز
دلم می خواست برای این عصیان درون لحنش بمیرم. این ادم رو هیچی نمی تونست حساس کنه و این یعنی من موفق شده بودم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارام
ارام
1 سال قبل

چرا باید فامیلی اون مرده نامدار باشه
خب الان من دلم برای افرا و تارخ تنگ شد ….😧

نازلی
نازلی
1 سال قبل

ایولللششششش
ادمین جان لطفا عکس تتوشو بذار هرچی گشتم پیدا نکردم😂😂😂

...
...
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

آخ گفتی دیگه سایتی نمونده که بهش سر نزده باشم

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای خدااا چقدر شیطون شده😂😂 این سایه اگه جگوار و سایه باهم همکاری کنن چ خنده بازاری بشه😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
زلال
زلال
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

بقوله لاساسینو تنش بد میخاره🤣🤣

Nahar
Nahar
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

شیطونی شده برای خودشا😂😜

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x