رمان پروانه میخواهد تو را پارت آخر

4.1
(15)

 

تند نیمخیز میشود:

-چیشد؟ درد داری؟

توجه کاوه و انیس به طرفش جلب میشود و زیر نگاه

سنگین آنها خفه میگوید:

-نه.

-اگه اذیتی میخوای بالشت…

-نه!

کاوه خیرهی پایش میشود:

-نباید اویزونش کنی. بذار بالشت بیاره.

هنوز هم به خاطر پناه دادن علی، از کاوه عصبانی و

دلخور است اما حتی حوصلهی پوزخند زدن هم ندارد.

اهورا که برای آوردن بالشت به اتاق میرود، کاوه زیر

گوش انیس چیزی زمزمه میکند و بعد با تکان سر، بلند

میشود. با اخم به کاوه زل زده است که میگوید:

-من این اطراف یکم کار دارم…

و نگاهش را به طرف انیس سوق میدهد:

-یه نیم ساعت کارم طول میکشه بعد میام دنبالت.

انیس پلک بر هم میکوبد و او اخمکرده، کاوهای که

برای برداشتن پالتو خم میشود را دنبال میکند. کاوه

سوئیچ و کیفش را هم برمیدارد که سر و کلهی اهورا

در حالی که بالشتی میان دستانش است پیدا میشود. نگاه

به کاوه میدوزد و بیمقدمه میگوید:

-صبر کن منم باهات میام.

کاوه به نشانهی تایید سری تکان میدهد. کمی بعد صدای

بسته شدن در ورودی توی سالن انعکاس پیدا میکند.

میلاد که تا به الان، خود را در آشپزخانه مشغول کرده

بود از همانجا برای اویل که خوابالود کنار میز تلویزیون

لم داده است سوت میکشد. اویل چشمانش را تا نیمه باز

میکند و نگاهی به میلاد میاندازد. بعد دوباره پلک

میبندد. میلاد خندان به طرفش میرود:

-پاشو تنبل. بدو وقت حمومه.

حما ِم اویل بهانه است و این را هر سه خوب میدانند.

انیس با نگاه رفتن میلاد را تماشا میکند که او

بیحوصله سر به پشتی مبل میچسباند و بالاخره قفل

سکوت را میشکند:

-راه گم کردی عمه… از این ورا؟

نگاه خجالتزده و لرزان انیس به رویش مینشیند:

-باید زودتر میومدم دیدنت ولی سهراب یه مدته که…

مستاصل لب روی هم میکشد و سکوت میکند. یک

چیزهایی جسته گریخته از میان صحبتهای این چند

روز خانجون و آقاجون فهمیده بود اما فکر نمیکرد

موضوع انقدر جدی باشد!

 

 

انیس لبهی پالتواش را میان مشت میفشارد و در تلاش

برای عوض کردن بحث میگوید:

-پلاتین گذاشتن؟ الان اذیت نیستی؟

نمیتواند طعنه نزند:

-اینا رو کاوه حتما بهت گفته. برای اینا که نیومدی که.

اومدی؟

انیس مات نگاهش میکند و طول میکشد تا خودش را

جمع و جور کند:

-برای دیدن خودت اومدم.

پوزخندی پررنگ روی لبهایش جاگیر میشود:

-چه عجیب!

هالهای غم روی نگاه انیس پرده میکشد.

-از من بدت میاد؟

جا میخورد… به چشمان غمگین انیس زل میزند و

فکر میکند بدش میآید؟ نه. یعنی درست نمیداند. تا

جایی که به خاطر میآورد انیس با او کاری نداشت. نه

محبتی از انیس دیده بود و نه بدرفتاریای. مشکل انیس

پری بود و سیل زخم زبانهایش هم همیشه روانهی پری

میکرد. یکی دو باری هم که تو روی عمهاش درآمده و

پشت پری را گرفته بود، انیس فقط غریده بود: ” اینم از

شانس داداش بدبخت منه. اره برو. توام برو پشت ننهتو

بگیر. انگار نه انگار که داداش دسته گل منو زیر خاک

کردن! ”

صادقانهترین جملهای که میتواند را میگوید:

-نمیدونم.

انیس سرخورده به دستانش زل میزند. سکوت دوباره

بینشان پرده میکشد که او نفسش را محکم رها میکند:

-خوش اومدن یا نیومدن من از شما یهو مهم شده الان؟

انیس با مکث سر بلند میکند؛ در نگاهش اندوه عمیقی

لانه کرده. گوشهی پالتو هنوز میان انگشتانش فشرده

میشود که میپرسد:

-پری برات خیلی عزیز بود؟

نیشخند میزند و زهردار میتوپد:

-مادرمه، نباشه؟

لبخندی خزانزده روی لبهای انیس پهن میشود:

-عادل هم برای من خیلی عزیز بود. حسم بهش عین

حس یه مادر به بچهش بود. عماد و علی ازم بزرگتر

بودن و قلدری میکردن… ولی عادل هم کوچیکتر بود،

هم مظلومتر. هر چی هم بزرگتر میشد فرقش بیشتر با

اونا دوتای دیگه معلوم میشد. خیلی به هم وابسته بودیم.

انقدر که وقتی با سهراب ازدواج کردم و از خونهباغ

رفتم یه هفته از دوریم مریض شد.

نفسی میگیرد و لبهای لرزانش را چند بار روی هم

میکشد:

-اون روزای آخر با کلی ذوق و شوق دنبال کارای

عروسیش بود که یهو اون اتفاق افتاد. هنوز برق

چشماش وقتی اسم پروانه رو میاورد تو ذهنمه. اصلا

برای همین بود که وقتی گفت پروانه رو میخوام،

مخالفتی نداشتم. همین که حالش با پروانه خوب بود برام

بس بود.

 

مکث میکند. با استیصال انگشتانش را در هم فرو

میبرد و به هم فشارشان میدهد:

– تصور کن برادری که انقدر دوسش داری و ذوقشو

برای عروسیش دیدی یهو کشته بشه! اونم به دست

همون نامزدی که عاشقش بوده. نامزدی که بعدش

خودشو آتیش زد. علی میگفت از ترس بیآبرویی

اینکارو کرده. با کسی غیر عادل بوده و میدونسته

میریم سراغش خودشو راحت کرده تا…

دیگر نمیتواند همینطور ساکت بماند و این حرفها را

تحمل کند. رگ روی پیشانیاش نبض گرفته و خشم

چون موجهای خروشان دریا میان رگهایش میجوشد.

به ضرب تکیه از مبل میگیرد و دردی که در ساق

پایش میپیچد هم اهمیتی ندارد. شمرده و خشمگین

میغرد:

 

-اینهمه راه اومدی دوباره گذشته رو علم کنی بگی

پروانه ریده به زندگیتون؟ آره؟

انیس شوکه از واکنشش پلک میزند. ثانیهها میگذرند و

جز صدای شر شر آب از حمام، صدای دیگری نمیآید.

انیس بالاخره بعد از لختی سکوت، همزمان که قطرهای

اشک از گوشهی چشم راستش سقوط میکند، لب میزند:

-فقط اومدم بگم پشیمونم بابت تمام پیش داوریها و

تهمتایی که به پروانه زدم…

نه… او دیگر گول این مدل نگاههای مظلوم را

نمیخورد. خود را کمی جلو میکشد و با تمسخر

میخندد:

-نه بابا! یهو متحول شدی و پشیمونی؟ پروانهست ها،

همونی که داداشتو کشته!

پشت بندش پوزخند تلخی میزند:

-به خیالت نمیدونم چرا اینجایی؟ نشستی دو دوتا چهار

تا کردی دیدی خب پای آبروتون گیره بالاخره. چه

حرفای مسیح درست باشه چه از روی دشمنی، آبرومون

مهمتره. پس بهتر که بریم سراغش، اظهار پشیمونی

کنیم، دست برداره و خفه شه. نه؟ و گرنه هیچکدومتون

حتی ذرهای قبول ندارین که داداش عوضیتون به

ناموس برادرش تجاوز کرده!

لرزش چانهی انیس بیشتر میشود و بعد در حالی که

اشک از کنار چشمانش راه گرفته، صورتش را با دست

میپوشاند.

-تا قبل اینکه برکه تایید کنه، نه قبول کرده بودم و نه

میخواستم که قبول کنم. یه جوری ازت عصبی بودم که

اگه میدیدمت کنترلمو از دست میدادم و نمیدونم اون

لحظه چیکار میکردم! خودتو بذار جای ما. باور میکنی

برادرت انقدر بیوجدان باشه؟

چون ببری خشمگین دندان روی هم میساید و نعرهاش

را کنترل میکند. دستانش را به میز جلویش تکیه میدهد

و علیرغم درد وحشتناکی که در پایش پیچیده میغرد:

-نه! فقط قبول میکردم پروانه یه هرزهست! مردایی عین

اون عوضی که هرزه نمیشن.

 

انیس فوری دستانش را از روی صورت عقب میکشد.

صورتش سرخ شده و نفسش به زور بالا میآید. با

چشمانی پر آب و صدایی لرزان مینالد:

-فکر میکردم یه پاپوشه که براش دوختن و به خوردت

دادن تا خانوادهمو به جون هم بندازن… وقتی برکه گفت

خودش اون دفترو پیدا کرده و خونده. وقتی گفت اون

امینو مجبور کرده تا دهنشو باز کنه و بگه…

ناگهان زیر گریه میزند و شانههایش همزمان با صدای

بلندش در سالن موج میگیرند.

خشک شده به انیس زل زده است؛ حیران و گیج.

برکه این ها را گفته بود؟ حتی از امین هم؟ باورش

نمیشود… باورش نمیشود برکه حتی… مگر میشود

خودت گناه پدرت را عیان کنی؟ مگر… آخ برکه… آخ!

انیس میان هقهقهایش سر بلند میکند و با نهایت

درماندگی مینالد:

-زندگیم از هم پاشیده… سهراب از وقتی فهمیده نمیذاره

برم خونهباغ. این یه هفته که خانجون کنج خونه افتاده

بود نذاشت برم. ترانه رو هم قدغن کرده. میگه چه

معلوم داداشت به ترانه نظر نداشت…

دوباره زیر گریه میزند و کلمات بعدی میان اشک و

نالههایش گم میشوند. با چهرهای درهم به مبل تکیه

میدهد و میان هق هقهای انیس ناباور به پایی که انگار

آتش گرفته زل میزند. همین وقت صدای زنگ آیفون

مانند ناقوس در خانه میپیچد و شانههایش را تکان

میدهد. انیس گریان و او متعجب سر میچرخانند. از

این فاصله تصویر نقش بسته در آیفون واضح نیست.

برای بار دوم که زنگ در خانه میپیچد، به عصای کنار

دستش چنگ میاندازد بلند شود که میلاد با موهایی

خیس، دستپاچه از اتاق بیرون میزند. به طرف آیفون

میدود و ناگهان شست پایش به پایهی میز سر راه گیر

میکند و صدای “آخش” را در میآورد. کف پایش را در

دست میگیرد و لنگ لنگان دکمهی آیفون را فشار

میدهد.

لحظاتی بعد کاوه با چهرهای مشوش و نفسنفس زنان

وارد خانه میشود. موهایش به هم ریختهاند و نگاهش

گریزان. خبری از اهورا نیست و انگار تنهاست. لبخندی

بیجان به روی نگاه متعجب آنها میزند و نزدیک

انیس میشود:

-بریم مامان؟

نگاهش که به چشمان خیس انیس گره میخورد لحظهای

مات میماند اما دوباره تکرار میکند:

-بریم؟

دستپاچه است و شتابزدگی و اضطراب از تمام

حرکاتش حس میشود.

 

انیس متعجب دست زیر چشمان تَرش میکشد:

-چه زود اومدی؟ اهورا کو؟

انگار انیس هم چون او، دیدن حال و روز کاوه به شک

انداختهاش. کاوه لبخند نیمبندی میزند و نگاهش را در

اطراف میچرخاند:

-کارم زود تموم شد. اهورا هم گفت خودش میره. کیفت

کجاست بیارم؟

انیس حیران کیفش را از پایین مبل برمیدارد و بالا

میگیرد:

-اینجاست. چیزی شده مامان جان؟

کاوه نگاه میدزد. همزمان دست انیس را بالا میکشد:

-نه… فقط یکم عجله دارم باید برم بیمارستان.

بعد هم با همان حال پریشان میچرخد و ابتدا دست او را

و سپس دست میلادی که متعجب نگاهش میکند را فشار

میدهد:

-فعلا.

با اخم به کاوه زل زده است. این حال و روز کاوه،

دستپاچگی که در حرکاتش دیده میشود و نبود اهورا

بیدلیل نیست. یک چیزی این وسط لنگ میزند…

قبل از اینکه از در خارج شوند، بالاخره قفل دهانش را

میشکند و بلند صدایش میکند:

-کاوه؟

سر کاوه و انیس همزمان به عقب میچرخد.

-یه دقیقه بمون کارت دارم.

 

کاوه آشفته حال نگاهش میکند و وقتی اصرار نگاهش

را درک میکند، با مکث سوییچ را به طرف انیس می

گیرد:

-برو تو ماشین مامان. الان میام.

انیس نگاه متعجبش را بین آنها میچرخاند و به ناچار

از خانه بیرون میزند. کاوه کلافه جلو میآید:

-جان؟

جدی و اخمالود میپرسد:

-چیشده؟ اهورا کجاست؟

کاوه مستاصل پلک روی هم فشار میدهد و انگار با

همین سوال ناگهان تمام انرژیاش ته بکشد که ناگهان

دست از تظاهر برمیدارد:

-باید برم پیش اهورا. حالش خوب نیست.

-چش شده؟

چشمانش نمناک میشوند. صدایش میلرزد و خفه

مینالد:

-علی مرده.

پلکش از شدت شوک بالا میپرد:

-چی؟

کاوه بغض کرده عینکش را برمیدارد و لب روی هم

فشار میدهد.

-از کلانتری زنگ زدن به برکه. چند روزه که تو خونه

فوت کرده. از بوی جنازهش همسایهها زنگ میزنن به

پلیس و…

نفس کم میآورد و ساکت میشود. خبر آنقدر هولناک

است که ناباور پلک میزند. به حروف ریز تتو شدهی

اسم برکه روی انگشتش زل میزند و کسی از درونش

فریاد میزند” برکه… برکه… ”

خیرهی چشمان خیس کاوه مبهوت زمزمه میکند:

-مرده؟ شوخی میکنی؟

کاوه موهایش را محکم چنگ میزند و به عقب میکشد.

نگاهش را به سقف میدوزد و با مکث مینالد:

-باید برم.

***

 

نسیم خنکی که میوزد، شکوفهی روی درختان را همراه

با شاخههایشان تکان میدهد. باغ بعد از گذراندن یک

زمستان سرد و یخ بالاخره به بهار و سرسبزی رسیده

است. دستانم را درون جیب کاپشن بهاره فرو میکنم و

بوی شکوفههای سیب را عمیق به ریههایم میکشم. خاک

باغچهها هنوز به خاطر باران دیشب خیس هستند و

گلآلود. نگاه پر حسرتم را دور تا دور باغ میچرخانم و

آرام از میان درختان به طرف ساختمانی که روزگاری

مال خانجون و آقاجون بود و حالا اما خالی از سکنه

است قدم برمیدارم. ناخودآگاه نگاهم میچسبد به همان

نقطه؛ به همان جایی که قبلتر انباری بود و حالا جایش

چند نهال کاشتهایم. خودم کاشته بودم. یکی از همان

روزهایی که تازه از شر غول سیاه افسردگی رها شده

بودم، ناگهان تصمیم گرفتم آن انباری تا نیمه ویران را

از بین ببرم. شده بود آینهی دق. آن آجرهای شکسته و

دیوار فرو ریخته بیشتر از هر چیزی مرا یاد آن روز

درگیری و بد شدن حال خانجون میانداخت. دکتر

میگفت، از گذشته فرار نکن، بپذیرش. نمیدانم تاثیر

جلسات مشاوره بود یا خواسته بودم به حرف معلم کلاس

اول راهنماییام گوش کنم و خاطرات خوب را جایگزین

خاطرات پر از اندوه کنم، اما در نهایت با کمک عمو

اهورا چند نهال جایگزین آن دیوارهای فرو ریخته شد.

صدای خندههای شادمانهی سپهر باغ را پر کرده است.

برای دیدنش چشم میچرخانم. کنار باغچهی کوچک،

زانوهایش را زمین گذاشته و هر بار که انگشتان

کوچکش را در گ ِل باغچه فرو میکند، صدای خندههایش

همراه با آب دهانش کش میآید. به موهای کم پشت

طلاییاش که در آفتاب میدرخشد نگاه میکنم و لبخند

ناخواسته روی لبم مینشیند. چه کسی فکر میکرد جنین

جا خوش کرده در بطن نسترن که کسی هم منتظرش

نبود این چنین شیرین و خواستنی باشد؟ نسترن چطور

توانست از سپهر بگذرد؟ آن همه ادا در بارداری و ذوق

خرید انواع لباسهای نوزادی و سیمونی انگار تا قبل از

قضیهی طلاقش بود. بعد از دعواها و در نهایت جدایی

که با توافق انجام شد انگار آن حس مادرانه هم پرید…

روی پلههای ایوان که مینشینم، آقای اکبری همراه عمو

اهورا وارد باغ میشوند. خانجون و زنی جوان که به

احتمال زیاد همسر آقای اکبریست پشت سرشان هستند.

سپهر با دیدن خانجون، ذوقزده و تاتی تاتی کنان به

طرفش میرود. به ناچار از روی پلهها بلند میشوم و

لبخندی زورکی به روی آقای اکبری و خانومش میزنم.

خانجون نفس زنان کنار میایستد. به خاطر بالا رفتن

سن، دیگر مثل سابق فرز و تند نیست و با چند قدم

پیادهروی به نفس نفس میافتد.

چند دانه عرق راه روی چانهاش را پاک میکند و سپهر

به بغل روی پلهها مینشیند:

-من دیگه نفسم در نمیاد. اهورا مادر باغو نشون اقای

اکبری و خانومش بده بیزحمت.

اهورا سر تکان میدهد و همراه با زن و مرد جوان به

آنسوی حیاط، جایی که روزی خانهی ما بود میبرد.

هر چقدر هم که یکسال و دو ماه از آن روزها گذشته

باشد، هر چقدر هم که توی جلسات مشاوره گریه کرده

باشم و ان بغض های فرو خورده رو رها کرده باشم، اما

هنوز هم با یک نیم نگاه به آجرهای خانهمان، ابر غم و

خشم روی سینهام مینشیند و مرا به آن روزهای پر رنج

میبرد. هنوز هم بعد از گذشت این همه روز، پلک که

ببندم میتوانم صدای صوت قرآن و پارچههای مشکی را

روی دیوارهای خانه تجسم کنم…

برف میبارید و زمین گلآلود بود. بنرهای تسلیت زیر

برف خیس شده بودند و آب از روی کلمات ” درگذشت

پسر عزیزاتان..”. راه گرفته بود. صدای جیغ و

گریههای بهار خانه را پر کرده بود؛ تنها کسی که مثل

ما توی شوک نبود و بُت بابا هنوز برایش فرو نریخته

بود. برعکس منکه وحشتزده و شوکه بودم و عذاب

وجدان داشت خفهام میکرد، او راحت زار میزد و از

 

بیوفایی بابا مینالید.

 

مامان حیران بود و باور نمیکرد مرگ بابا را. حق

داشت. هیچکس باور نمیکرد مردی با این همه مال و

مکنت و سری که هزار سودا داشت، در خانهای آن سر

شهر، تنها و بیکس مرده باشد. مردی که با دهان روی

سرامیکهای آشپزخانه افتاده بود و بوی جنازهاش از

صد فرسخی هم آزاردهنده بود. مردی که در غروب

یک روز برفی سکته کرده بود…

پلک میزنم و اجرهای خانه مقابل نگاهم تار میشوند.

بعد نوبت قلبم است که در سینهام میلرزد و به سوزش

میافتد. هیچوقت نتوانستیم مانند بقیهی پدر و دخترها

باشیم. از وقتی یادم میآمد، جو خانه همیشه طوری بود

که نباید کاری خلاف میل بابا انجام میدادیم. مامان این

طور ما را بار اورده بود. صمیمیت بینمان کم و کم

رنگ بود اما احترام بود. دوست داشتن هم بود. حداقل

من اینطور فکر میکردم که او راه درست ابراز علاقه

کردن را بلد نیست وگرنه ما برایش مهم هستیم. اما به

یکباره همه چیز به هم ریخت. زلزلهای چند ریشتری آمد

و از آن بنای زیبا تلی خاک بر جا گذاشت. آن احترامها

ِی

به یکباره رنگ باخت و حس دوست داشتنم زندان

سرگردانی شد. و درست میان دست و پا زدنهایم برای

ترک کردنش، با خبر مرگش فرو ریختم. هیچوقت

نتوانستهام با مرگ ادمها کنار بیایم و وضعیت وقتی بدتر

شد که دکتر، زمان مرگ را ساعت شش غروب همان

روزی که به من زنگ زده بود اعلام کرد. دیگر شوک

و بهت کلماتی قابل وصف برای حالم نبودند و فقط عذاب

وجدان بود و رنج و رنج…

بغض چون پرندهای رها از قفس، به گلویم چنگ

میاندازد و چشمانم را نمناک میکند. روزهای متوالی با

خودم تکرار میکردم شاید اگر آن روز آنقدر با او تند

حرف نمیزدم اینطور نمیشد. شاید اگر بعدش که دیگر

از او خبری نشد، پیگیرش میشدم آنطور جسمش ورم

نمیکرد و کبود نمیشد… اما بعد که جلسات مشاوره را

به اجبار دایی شروع کردم بالاخره توانستم کمی آرام

بگیرم. البته روزهای بعدتر هم که همراه عمو اهورا

برای فسخ قرارداد آن خانهی اجارهای رفتیم و همسایهها

از رفتوآمد زنان متنوع گفتند، خشم و شرم جای عذاب

وجدان را گرفت…

لبهای لرزانم را روی هم کیپ میکنم و حرفهای

مشاورم را در ذهن مرور میکنم تا بر خود مسلط شوم.

همین وقت صدای خندههای سپهر، نگاهم را از آجرها

جدا و به طرف شیر آب میکشاند. خانجون مشغول

شستن دستهای ِگلیاش است و او با خنده میخواهد از

زیر دستانش فرار کند.

خانجون خسته از بازیگوشیهایش رهایش میکند و با

ناله از روی زمین بلند میشود.

-میگفتین من میشستم دستاشو.

با نفس نفس کنارم روی پله مینشیند:

-کار هر روزمه مادر. دیگه عادت کردم.

نگاه به سپهر که دوباره توی ِگل باغچه فرو رفته

میدوزم:

-عمو چرا پرستار نمیگیره براش؟

اخمی ریز میان پیشانیاش جا خوش میکند و همانطور

که نگاهش را به سپهر دوخته میگوید:

-از اینکه یه غریبه بیاد وسط خونه زندگیم خوشم نمیاد.

بچه هم اینطوری دو هوایی میشه.

-اخه براتون سخت نیست اینجوری؟ سپهر هر چی

بزرگتر شه، کاراشم بیشتر میشه.

نگاهم میکند و آه میکشد:

-این بچه مادر میخواد نه پرستار.

-عمو نسترنو برنمیگردونه.

پوزخند میزند و همزمان تکهای از موی سفیدش همراه

نسیم میرقصد. از وقتی که آقاجون فوت کرد، دیگر

موهایش را حنا نمیگذاشت.

-اون اگه مادر بود، بچهی نوزادشو ول نمیکرد.

متعجب میگویم:

-یعنی میگین دوباره زن بگیره؟

-بگیره ولی هم قد و قواره خودش. یکی که همدم خودش

بشه و مادر این بچه. نه که دوباره دست یه دختر جوونو

بگیره بیاره!

 

-نسترن بفهمه عمو عماد میخواد زن بگیره نمیاد سپهرو

بگیره؟

-فکر نکنم. مادرش آخرین بار زنگ زد و کلی فحش

کشید به ما که نسترن زیاد خونه نمیمونه. به عماد بگو

بچه رو برنداره بیاره اینجا.

به کفشهای گلیام زل میزنم و بدون اینکه بخواهم،

مغزم به سمت ممنوعهترین اسم این روزها میرود؛

مسیح.

به این فکر میکنم که ازدواج سه بارهی عمو دوباره به

هم میریزدش؟ یا دیگر برایش مهم نیست؟ سپهر را

دوست دارد یا او را هم به جرم مادرش، چون من از

خود میراند؟

البته خانجون میگفت وقتهایی که برای سر زدن به

خانهاش میآید، رابطهاش با سپهر بد نیست و گه گاهی

هم دیده که سپه ِر گریان را بغل کرده. گویا فقط حضور

من آزارش میدهد که هر وقت به ایران میآیم، دیگر

اطراف خانهی خانجون پیدایش نمیشود…

گوشی میان جیبم میلرزد و نگاهم همزمان با نگا ِه

خانجون به روی صفحهی موبایل و عکس چشمک زن

مامان کشیده میشود. خانجون “یاعلی” گویان دست به

زانو میگیرد و بلند میشود:

-من برم ببینم این بچه کجا رفت. پسندیدن خونه رو یا

نه.

به قدمهایش که آهسته روی سنگریزهها کشیده میشود

زل میزنم و بعد قبل از این تماس تصویری از سمت

مامان قطع شود، ارتباط را وصل میکنم. تصویر مامان

با موهایی که به تازگی کوتاهشان کرده صفحهی گوشی

را پر میکند. تارهای سفید لانه کرده در گیسوانش خیلی

بیشتر شدهاند اما همین که گاهی میخندد و آرام است،

 

یعنی توانسته خودش را پیدا کند. البته خودش که میگوید

حال و روز بهار مجبورش کرده سرپا بایستد. بهاری که

با شنیدن حقایق گذشته از نو ویران شده بود.

لبخند روی لبهای مامان با دیدن تصویر آجرهای پشت

سرم، رنگ میبازد:

-خونه باغی؟

بلند میشوم و دستی پشت کاپشنم میکشم:

-سلام نازلی خانم. منم خوبم تو چطوری؟

منتظر و اخمکرده که نگاهم میکند، نفسم را فوت

میکنم:

-دیشب که گفتم. گذاشتن برای فروش. اومدم یه سری از

وسیلههامو که مونده بودن بردارم.

اخمهایش همچنان پا برجاست اما بحث ادامه نمیدهد.

-بلیط گرفتین؟

به تنهی درخت گردو تکیه میدهم:

-دایی منصور فکر کنم گرفته.

-خودش کجاست الان؟

-گفت وسط شهر یه کاری داره، رفت.

ابروهای باریکش بیشتر در هم کشیده میشوند:

-مثلا اونو فرستادم تو رو زود برگردونه، یکی باید

خودشو جمع کنه بیاره.

لبخند مهمان ناخوانده لبهایم میشود:

-یه جوری میگی انگار یکسال اینجام. دو هفته هم نشده

هنوز.

-یکسال نیست ولی یکساله که یه پات اینجاست و یه پات

اونجا. من هر بار باید حرص بزنم کجایی، چی

میخوری، چیکار میکنی.

-مگه کجام آخه؟ خونهی خانجون بودم دیگه.

به پشتی مبل تکیه میدهد:

-سالگرد آقاجونم که دادن، موندی چی؟ نمیخوای بیای

کلاساتو شروع کنی؟

جواب تنها لبخندی بیربط است. خودم هم نمیدانم

منتظر چه چیزی هستم!

دو ماه بعد از مرگ بابا، خبر تصادف آقاجون را

آوردند که در راه بیمارستان تمام کرده بود. پیرمرد

دوست داشتنیام، آن روزهای آخر دچار حواس پرتی

شده بود و کمحرفتر از همیشه.

حرف و حدیثهای دوست و آشنا در مورد جدایی نسترن

و عمو عماد که تقریبا همزمان شده بود با مرگ بابا و

قطع رابطهی آقا سهراب، او را خانه نشین کرده بود اما

آن روز، وقت گذشتن از خیابان و رفتن به مسجد، گویا

موتوری را نمیبیند و آنچه که نباید میشود.

-دایی فکر کنم برای فردا بلیط گرفته.

نفس راحتی میکشید و همین وقت صدای ارام بهار بلند

میشود:

-برکهست؟

مامان سر تکان میدهد و دوربین را سمت او

میچرخاند. سعی میکنم موبایل را طوری بگیرم که

خانه باغ مشخص نباشد.

بهار تار موی افتاده روی چشمانش را پشت گوش

میزند و لبخند ملایمی میزند:

-چطوری؟ کی میاین؟

-دایی برای فردا بلیط گرفته.

هومی میکشد و چهار زانو روی مبل مینشیند. ناراضی

لب کج میکند:

-زود بیا تو رو خدا. ریما امروز رفته باشگاه ثبت نامم

کرده. مربی هم از اوناست که پوست ادمو می َکنه.

لبخند میزنم:

-باشگاه؟ اونم تو؟

لبخند او هم پهن میشود:

-از ریما بپرس که منو برداشته برده.

صدای صحبت عمو اهورا و مشتریهای خانه که

نزدیک میشود، تند میگویم:

-بهت زنگ میزنم بهار. فعلا عزیزم.

 

گویا زن و مرد جوان خانه باغ را پسندیدهاند که نگاهشان

با لبخند روی تک تک آجرهای خانه میچرخد. هنوز با

مقولهی فروش اینجا کنار نیامدهام. حس میکنم هم دلم

برای اینجا تنگ میشود و هم نه. حس عجیب و

غریبیست از یک مکان، هم خاطرات خوب داشته باشی

و هم خاطرات بد و پر از رنج.

آقای اکبری و همسرش که از حیاط خارج میشوند،

اهورا با خنده برمیگردد، دستانش را باز میکند و روی

ل است م

زانو به سمت سپهری که تا کمر در ِگ یرود:

-بیا بغلم ببینم جغله…

سپهر جیغ میکشد و همینکه می خواهد فرار کند،

کفشش در خاک ِگل آلود گیر میکند و با باسن توی

باغچه میافتد. بعد هم کر کر خندهاش باغ را پر میکند.

عمو با خنده بغلش میکند و محکم میبوسدش:

-توله سگو نگاه! ریدی به خودت چرا؟

نگاهش که روی من ُسر میخورد، اخم میکند:

-ها؟

لبخندم را پشت لبهایم به بند میکشم و کنار شیر آب خم

میشوم:

-بچه بهت چقد میاد.

اخم میکند:

-نه بابا؟

شیر آب را باز میکنم و مشتی آب به صورتم میپاشم:

-به خدا.

خانجون از داخل خانه با یک کارتن بیرون میآید و

روی ایوان میگذاردش:

-اینا رو بذار صندوق یادمون نره ببریم.

عمو، سپهر را روی زمین میگذارد و کنجکاو جلو

میرود:

-چیان؟

خانجون پر روسریاش را به گوشهی چشمان ترش

میکشد:

-یه سری خرت و پرت آقات خدا بیامرزه.

به آنی گرد غم روی صورت اهورا مینشیند و “نچ”

پرغصهای زیر لب میگوید و با مکث به طرف کارتن

میرود:

-به مسیح گفتی فروش اینجا رو؟

خانجون خیس عرق، دستش را به چهارچوب در تکیه

میدهد:

-آره گفت وسیلههای سوئیتو نمیخواد. فقط انگار یه

سری از وسیلههای مادرشو میخواد که میاد میبره.

عمو کارتن را به طرف سمند آقاجون میبرد و با

چهرهای درهم به صندوق خاکی نگاه میکند:

-خانجون یکم بجنب. انیس زنگ زد گفت زودتر ببرمت

اونجا.

-م ِن پیرزنو میخواد چیکار؟

عمو شانه بالا میاندازد:

-دیگه نوهی دکترت داره نومزد میکنه. لابد میخوان

زودتر باشی اونجا.

خانجون رو ترش میکند:

-میخوام نخوان. هنوز دلم با سهراب سر اون اداهاش

صاف نشده. یه کاره پاشم برم که چی.

اهورا میخندد و در صندوق را محکم به هم میکوبد:

-منو با انیس درنندار قربونت. خودت زنگ بزن بگو

نمیری پس. جواب کاوه هم با خودت!

خانجون با اخم به داخل خانه برمیگردد:

 

-نمیخواد حالا! میرم دیگه.

عمو با خنده سمتم برمیگردد و سر تکان میدهد:

-میبینیش؟ فقط برا من غر میزنه. تا اسم انیس و کاوه

اومد گرخید!

میخندم:

-انشالله نوبت خودت.

گیج سر تکان میدهد و حینی که کف دستان خاکیاش را

به هم میکوبد، به طرفم میآید:

-چی؟

 

ابرو بالا میدهم و از کنار شیر آب بلند میشوم:

-نامزدی با مهنا دیگه.

پوزخند میزند:

-اون که منو نمیخواد.

دستان تَرم را به کاپشن میکشم و کنجکاو چشم ریز

میکنم:

-مگه بهش چیزی گفتی؟

با نوک پا لگدی به سنگهای زیر پایش میکوبد و طفره

میرود:

-سپهر توله سگ نکن دستاتو تو اون آب لجن!

بازویش را قبل از اینکه به طرف سپهر برود، میگیرم:

-چیزی گفته؟

کلافه و عصبی نگاهم میکند:

-نمیخوام خانجونو ول کنم. به حد کافی از دست بقیه

بچههاش کشیده. نوههاشم که… هه ماشالله!

-اگه منظورت منم که خودت میدونی مامان راضی

نیست برگردیم ایران. اونجا جا افتاده و حال بهار هم

بهتره اونجا. و گرنه مغز خر نخوردم برم یه کشور دیگه

و کلاسهای خلبانی رو از اول شروع کنم. بعدم کی گفته

خانجونو ول کنی؟ تو به خودش نگفتی که. شاید با

خانجون مشکلی نداشت. خودشم یه برادر داره درک

میکنه بالاخره.

قبل از اینکه عمو اهورا چیزی بگوید، خانجون از پشت

سرش، با غر میگوید:

-بیخود بهونهی منو نیار اهورا. دلت برای دختره رفته

عین ادم بگو بریم خواستگاری. این مسخره بازی منو

نمیخوادم جمع کن.

عمو بدون به طرف سپهر میرود که حالا دیگر عملا

وسط گودال کوچک آب نشسته و کف دستانش را محکم

در آب میکوبد.

همین وقت کسی با کلید به در حیاط میکوبد. خانجون

متعجب یک پله پایین میآید و نگاه عمو میکند:

-کسی میخواست بیاد؟

عمو سپهر را در آغوشم میگذارد:

-اینو ولش نکنی که باز گند میزنه به هیکلش.

و بعد به طرف در میدود:

-اومدم. اومدم.

لحظاتی بعد وقتی در باز میشود، توقع دیدن هر کسی

را دارم جز او. یکهو انگار رمق از تنم کشیده شود،

پاهایم میلرزند و قلبم مانند ماهیای که به آب رسیده،

تند و بی وقفه خود را به قفسهی سینه میکوبد. سپهر را

محکم به تنم میچسبانم و دلتنگ و پرحسرت به او که با

عمو دست میدهد نگاه میکنم. کلاه مشکی به سر دارد

و وقت راه رفتن یک پایش را خوب زمین نمیگذارد.

آخرین بار سر خاک آقاجان دیدمش که همانجا هم سعی

میکرد، از من دور بماند.

همینکه سر بلند میکند و کلاه را از سر برمیدارد،

بالاخره مرا میبیند. قدمهایش شل میشود و لحظهای

شوکه میان حیاط میایستد اما بعد ابرو در هم میکشد و

تنها برای خانجون سر تکان میدهد:

-سلام عزیز.

خانجون با غم نگاهم میکند:

-علیک سلام عزیزم.

همین بیتوجهی و اخمی که فقط برای من دارد، قلب،

مغز و تمام جوارحم را طوری آتش میزند که بر سر

قلب احمقم فریاد میکشم: “خفه شو لطفا” و قلبم چون

کودکی نوپا، غمگین گوشهی سینهام کز میکند.

مسیح با همان سگرمههای درهم رو به خانجون میگوید:

-اومدم وسیلههامو جمع کنم.

خانجون لبخند کم جانی میزند:

-خوش اومدی مادر. در خونه بازه برو. راحت باش.

عمو ابرویی بالا میدهد و به طرف من که کنار شیر آب

خشکم زده میآید:

-بده من کمرت درد میگیره.

تمام حواسم پی اوست که اخمالود از کنارم میگذرد. هر

چه میکنم نمیتوانم لبهایم را تکان بدهم و سلام کنم.

“سلام چی بدبخت؟ نمیبینی تو رو دید رفت تو قیافه؟

میخوای سلام کنی باز؟ غرور نداری؟ ”

عمو که سپهر خوابالود را از بغلم میکشد تازه به خود

میآیم و نگاه از مسیح میگیرم. بغض سمج طوری به

گلویم چنگ انداخته که اگر فقط کمی دیگر اینجا بمانم و

یکبار دیگر اخمش را ببینم، به آنی میترکد و رسوایم

میکند.

کلافه لب روی هم فشار میدهم و به دنبال کیفم چشم

میچرخانم که گوشی میان دستم میلرزد و پیام دایی

منصور که روی صفحه نقش میبندد.

” اگه کارت تموم شده من سر کوچهام بیا. ”

از خدا خواسته کیفی که روی پلهها افتاده را چنگ

میزنم و رو به خانجونی که متعجب سپهر را در آغوش

دارد لبخند میزنم:

-کاری ندارین با من؟ دایی منصور اومده دنبالم.

-میخوای بری؟ وسیلههاتو که جمع نکردی.

در دل میگویم وسیلهها بخورد توی سرم.

اما در ظاهر لبخندم را کش میدهم:

-فردا صبح قبل پرواز میام میبرم.

چشمانش گشاد میشود:

-مگه فردا میری؟

گونهاش را میبوسم:

-آره.

-کی برمیگردی باز؟

چشم میدزدم.

-نمیدونم شاید این دفعه یکم دیرتر بیام. کلاسای دانشگام

شروع بشه دیگه نمیتونم زود زود بیام.

بعد هم بوسهای روی لپ گل آلود سپهر مینشانم و تند از

پلهها سرازیر میشوم. قبل از خارج شدن از حیاط

برمیگردم و او را میبینم که به تماشای رفتنم ایستاده.

پوزخند تلخی میزنم و تا سر کوچه را یک نفس میدوم

و زمزمه میکنم: “احمقی احمق”

 

نفس نفس میزنم و کنار دایی که توی تاکسی مینشینم

هنوز تنم میلرزد از حرص و خشم. خودم را با پایین

کشیدن شیشهی کنارم مشغول میکنم و خفه مینالم:

-س..لام.

صدای دایی متعجب است:

-دنبالت کردن؟ چرا میدوییدی؟

 

سکوت میکنم و حتی سرم را هم برنمیگردانم. بغض

لعنتی مجال نفس کشیدن نمیدهد چه برسد به اینکه

بخواهم برگردم و به چشمانش نگاه کنم. کاش دایی هم

پیگیر نشود.

دست دایی که روی شانهام مینشیند، پلکهایم محکم

روی هم فشرده میشوند. عطر تنش مشامم را پر میکند

و لحظهای بعد مرا به طرف خود میکشاند:

-ببینمت…

نگاهمان در هم گره میخورد و ابروهایش بالا میپرند:

-بسمالله… چیشده؟

رانندهی جوان، کنجکاو از آینه به ما زل زده است. زیر

نگاههای او و دایی، تلاشم برای زدن لبخند میشود

خطی کج و کوله:

-هیچی.

اخم میکند. با چشمانی باریک شده سر میچرخاند و به

پشت سرمان زل میزند. بعد نفسش را فوت میکند و

سر جایش برمیگردد. دست دور گردنم میاندازد و مرا

به خود میچسباند:

-حرکت کن لطفا.

راننده دستپاچه از اخم دایی دنده را جا میاندازد و

لحظهای بعد در خیابان و ترافیک گم میشویم.

گوشه و کنار آسفالت خیابان به خاطر باران هنوز خیس

و نمناک است اما آفتاب با سخاوت دست نوازش روی

سر شهر کشیده.

غرق در افکار به تکاپوی مردم و مغازهدارها زل زدهام

که ماشین پشت چراغ قرمز میایستد. هنوز بغض مانند

بختک چسبیده به حنجرهام و رهایم نکرده اما قرار نیست

دیگر مجالی برای خودنماییاش بدهم. هر چقدر زار

زدهام کافی است. قصهی ما همان یک سال و دو ماه

پیش تمام شده بود. همان وقتی که یک شبانه روز برای

دردی که در جانم ریخته بود باریدم و در تب سوختم.

-اونجا بود؟

شوکه به دایی نگاه میکنم که همچون من به بیرون زل

زده است.

-کی؟

-شازدهی طلبکار.

چیزی نمیگویم و در عوض به دختری که با گلهای

دستش میان ماشینها میچرخد زل میزنم.

-عشق غرور برنمیداره برکه.

سر میچرخاند و لبخند تلخی میزند:

-یک ساله و چند ماهه که درگیرشی. دست و پا زدی.

مشاوره رفتی ولی هنوز بهش فکر میکنی. میدونی

چرا؟

خسته و درمانده سر تکان میدهم.

-چون خودت نمیخوای که فراموشش کنی. پروندهی این

عشق هنوز برات بسته نشده. هنوز امید داری…

پوزخند میزنم:

-چه امید عبثی!

اخم میکند و سرش را نزدیک میاورد. کنار گوشم پچ

میزند:

-امید داری، ولی تلاشی هم نمیکنی. تا وقتی دور

وایستی تغییری اتفاق نمیافته. باید برای چیزی که ادعا

میکنی دوسش داری بجنگی. نه اینکه تا اون گفت برو،

توام بگی باشه ولی همچنان درگیرش باشی. اینجوری

فقط خودتو تباه میکنی.

بغض میکنم:

-ما به بنبست رسیدیم دایی. وقتی میگه برو، باز واستم؟

وقتی منو دختر بابام میبینه نه، برکه بمونم؟

-خودتو تا حالا جاش گذاشتی؟

سرم را بالاتر میگیرم و نگاه خیسم میچسبد به

چشمهای جدیاش.

-وضعیت وحشتناکیه بفهمی پدر عشقت همونیه که به

خالهت تجاوز کرده و گند زده به کل زندگیت. اگه غیر

این ازت میخواست جای تعجب داشت. ولی تو رو

نمیفهمم… اگه میدونی که ته این رابطه بنبسته چرا با

هر بیمحلیش بغض میکنی؟ پروندهشو ببند بره!

مبهوت پلک میزنم و قطرهی اشک سمج روی گونهام

ُسر میخورد:

-دارم تلاش میکنم همین کارو بکنم.

-ولی نمیتونی. نمیشه…

دست زیر چشمانم میکشم:

-زمان حلاله.

-نیست.

به پشتی صندلی تکیه میدهد و نگاهش کدر میشود:

-زمان برای کسی حلاله که امیدشون ناامید باشه. وگرنه

زمان حلال نیست و حسرتش تا ابد تو دلت میمونه.

حسرتها ویرون میکنن آدمو برکه. تو اوج حا ِل خوب

و خندهای که داره دهنتو پاره میکنه یهو یادش میفتی و

زهرت میشه. تو اوج خستگی و وقتی میخوای چشم

ببندی یهو یادش میفتی و با خودت میگی اگه الان با اون

بودم زندگیم چطوری بود؟

نگاهش را به طرفم میکشاند و تلالو اشک را درونشان

میبینم. از دردی جاری در نگاهش بغض میکنم:

-ستاره رو هنوز فراموش نکردی پس!

تلخ میخندد:

-زندگی ارومی دارم. زنی که دوسم داره، دوسش دارم.

ولی تنها که میشوم یهو با خودم میگم الان کجاست؟

چیکار میکنه؟ عشق قشنگه اما کافی نیست. مسئولیت و

مراقبت میخواد. به نظرم وصال عشق هم قشنگه حتی

اگه تهش شکست و جدایی باشه. چون درد جدایی خیلی

کمتر از حسرت نرسیدنیه که تا آخر عمر روی دلت

میمونه. باور داری ته این حس، آزار اون و خودته؟

تباه شدن زندگیته؟ پس یه دل شو. یا برای اون امید ته

دلت آخرین قدمو بردار و یا از ریشه بخشکونش. یه

جوری بخشکون که دیگه برات فقط یه آدم مثل همهی

ادمای اطرافت باشه.

 

از تاکسی پیاده میشوم و نگاهی به کوچهی عریض و

پر از درخت میاندازم. اگر حافظهام درست یاری کرده

باشد، همینجا است. اولین و اخرین باری که همراه

خودش آمده بودم، سر کوچه یک نانوایی سنگک داشت.

نفس لرزانی میکشم و کیف آویزان روی بازویم را بالا

میکشم. آفتاب بساطش را روی زمین پهن کرده و

سایهی درختان تا نیمهی آسفالت کوچه کش آمده است. به

کودکی که بستنی به دست، همراه مادرش از کنارم

میگذرند لبخند لرزانی میزنم. توی دلم آشوب است و

دستانم از شدت استرس یخ زدهاند. قلبم تا پشت حلقم بالا

آمده و دلشوره امانم را بریده است.

سه ساعت دیگر پرواز دارم و به دایی قول دادهام که سر

 

وقت خودم را به فرودگاه برسانم. و حالا اینجا هستم و

دقیقا نمیدانم چرا. شاید برای همان قدم آخری که دایی

منصور گفته بود.

رو به روی ساختمان چند طبقه با نمای سفید که میایستم

ناگهان پشیمان میشوم. با حالی خراب از زنگ فاصله

میگیرم و قدمی رو به عقب برمیدارم. اگر در را به

رویم باز نکند چه؟ اگر دوباره پسم بزند و حتی بخواهد

مسخرهام کند چه؟ اصلا برای چه آمدهام وقتی که همواره

در تلاش است تا از من فاصله بگیرد؟ دیگر چطور

بگوید که مرا نمیخواهد؟

دست لرزانم را به بند کیفم میرسانم و همین که

میچرخم در ساختمان باز میشود و با میلاد چشم در

چشم میشویم. بزاق دهانم جایی میان حلقم گیر میکند و

نگاه او هم ِگرد میشود. هر دو شوکهایم و او زودتر از

من، به خود میآید. لبخند میزند:

-سلام.

سر تکان میدهم:

-سلام…

دل دل میکنم برای رفتن که میخندد:

-اومدی دیدن عنق خان؟

گیج نگاهش میکنم و او از فرصت پیش استفاده میکند

و به تندی زنگ آیفون را فشار میدهد. و مقابل نگاه

بهتزدهام در جواب “کیه؟ ” مسیح میگوید:

-برکه خانم اومده. دارم میارمش بالا.

بعد هم در را تا انتها باز میکند و با چشم به داخل اشاره

میکند:

-بفرمایید.

در عمل انجام شده قرار گرفتهام و نه راه پس دارم، نه

راه پیش. همراهش وارد آسانسور میشوم و درهای

آسانسور که بسته میشوند میگوید:

-امروز برمیگردین ترکیه؟

حیرتزده نگاهش میکنم و انگار تازه میفهمد چه گفته

است که تند میگوید:

-مسیح گفت.

ضربان قلبم اوج میگیرد و در تلاشی مذبوحانه به جان

بند کیفم میافتم. مسیح خبر رفتنم را داشت؟

سنگینی نگاه میلاد را حس میکنم و به محض اینکه

آسانسور میایستد زمزمه میکند:

-برکه خانم…

نگاهش میکنم. لبخند بیرمقی میزند:

-من داخل نمیام دیگه. اگه رفتنی شدین سفرتون به

سلامت.

تلاشم برای یافتن پاسخ مناسبی بیهوده میماند و تنها به

لبخند بیجانی اکتفا میکنم.

در چوبی قهوهای نیمه باز است و از لای در چیز زیادی

جز بخشی از کاناپه مشخص نیست. درمانده و پشیمان به

پلهها نگاه میکنم و با خود زمزمه میکنم: “نرم داخل

زشته؟ ”

در نهایت نفسی میگیرم و با قلبی که دیوانهوار میکوبد

پا داخل خانه میگذارم. پردههای ساده تا انتها عقب

کشیده شدهاند و آفتاب روی گلدانهای کاکتوس زیر

پنجره افتاده است. چشم در سالن خالی و بعد آشپزخانه

میچرخانم. کتری روی گاز روشن است و بخار از

دهانهاش راه گرفته، اما خبری از او نیست. همین وقت

صدایش درست از سمت چپم بلند میشود:

-سلام.

 

نفس در سینهام حبس میشود. با تعلل سر می چرخانم

سمتش و غیرارادی میگویم:

-سلام.

آستینهای بلوزش را تا میکند. اخمی عمیق بین

ابروهایش ریشه دوانده است. نگاهش را پشت سرم

میچرخاند:

-میلاد کو؟

تمام اعتماد به نفسم را از دست دادهام و از آن برکهی

منطقیای همه میشناسند، انگار خبری نیست. صدایم

میلرزد:

-نیومد.

نگاهش خیلی کوتاه روی چشمانم مکث میکند اما به

تندی چشم میدزدد و به سمت آشپزخانه میرود:

-بشین لطفا.

نه اینکه انتظار استقبال گرمی داشته باشم، اما این فرار

و سردی رفتارهایش پا روی گلویم گذاشتهاند و انگار

میخواهند خفهام کنند. از آمدنم ناراحت است؟ خب

میروم…

صدای دایی در گوشم زنگ میخورد:

“مدیون دلت نمون برکه. ادما یه بار دنیا میان و یه بارم

زندگی میکنن. یا این رابطه رو خراب کن و پشت

سرت جاش بذار، یا از نو بسازش. ”

نفس عمیقی میکشم و رو به او که پشت به من، در

یخچال را باز کرده میگویم:

-اومدم خداحافظی.

دستش روی یخچال میماند. با مکث سمتم میچرخد:

-نمیشینی؟

نگاهی به سالن کوچک میاندازم و روی اولین مبل سر

راهم فرود میآیم. دستان یخ زدهام را روی کیف مشت

میکنم و نگاهم را به سرامیکهای براق میدوزم.

-قبلنا برای خداحافظی نمیومدی؟ چیزی شده؟

سرم با شتاب بالا میپرد. به کابینت پشت سرش تکیه

داده و دست در جیب شلوار ورزشیاش فرو کرده است.

چشمانش همچنان گریزانند و نگاهم نمیکند.

-شاید دیگه برنگردم.

صدایم خفه و زمزمهوار است اما او میشنود و اخمش

غلیظتر میشود:

-چرا؟

-دانشگاه ثبت نام کردم. فکر نمیکنم دیگه وقتم آزاد باشه

که بتونم بیام.

-اهورا میگفت باید از اول باید شروع کنی.

ابرویم بالا میپرد. پس آنقدرها هم که تظاهر به

بیتفاوتی میکند، بیخبر از من نیست.

-متاسفانه اونور قوانینشون خیلی سفت و سخته و امکان

انتقالی نیست. باید از اول درسارو بخونم.

پشت به من میچرخد. خود را مشغول چای ریختن

میکند:

-سختت نیست؟

-چرا هست ولی قرار نیست کم بیارم.

-پس هنوز مصممی برای خلبان شدن.

همیشه مصمم بودم؛ از وقتی یادم میامد. حتی مرگ بابا

و افسردگی هم نتوانست ذرهای از علاقهام به خلبانی کم

کند. تمام یکسال گذشته را هم درگیر یادگیری زبان

ترکی و کنار آمدن با کشور غریبه بودم.

قبل از اینکه دوباره با جملات معمولی و اعصاب

خردکنش به جانم بیفتد، از جایم بلند میشوم:

-هستم… اگه قراره مثل این چند وقته فرار کنی و یا تا

 

وقتی اینجام خودتو تو آشپزخونه اسیر کنی بگو که دیگه

مزاحم نمیشم.

مکث میکنم و منتظر واکنشش میمانم. اما او نه

برمیگردد و نه حتی چیزی میگوید. حتی دیگر چای هم

نمیریزد. قلبم از این همه بیرحمیاش به سوزش

میافتد؛ مثل تمام این چند وقت!

آرام و سرخورده به طرف در خروجی حرکت میکنم که

صدای قدمهای شتاب زدهاش را از پشت سرم حس

میکنم و کمی بعد قامت بلندش مقابلم سد میکشد.

نگاه دلگیرم را که به چشمانش میدوزم، پلک روی هم

فشار میدهد. کلافه است و این از پلک زدنهای

متوالیاش مشخص است. مستاصل به مبلها اشاره

میکند:

-بشین… لطفا.

-نمیخوام مزاحمت بشم آخه.

بالاخره آن پوستهی سرد و سختش می ِشکند. دست پشت

گردنش میکشد و میغ ّرد:

-نمیخوام مزاحم بشم و کوفت!

 

قلبم یک سقوط آزاد را تجربه میکند. مبهوت نگاهش

میکنم. آستینم را میکشد به طرف مبلها، و کلافه به

دور خودش چرخ میخورد:

-بشین خلبان.

برای من؛ برای منی که بیش از یکسال از این لحن و

صدا محروم بودهام، این خلبان گفتنش مثل چشمهی حیات

است و اشک به چشمانم مینشاند.

مینشینم و او مقابلم با فاصلهی یک میز عسلی جا

میگیرد. دستانش را در هم قفل میکند و روی زانوها

میگذارد. زبان روی لبش میکشد و خیرهی زمین

میگوید:

-اونجا… راحتی؟

چه ناجوانمردانه برای منی که تشنهی توجه هستم، پشت

هم رو میکند ان بُعد عجیبش.

-فکر میکردم زودتر از اینا میپرسی اینو. حداقل

اونموقعهایی که داشتم توی منجلاب افسردگی دست و پا

میزدم.

اخم میکند:

-نپرسیدم، چون به نظر خوب میومدی. حداقل عکسای

اینستات کنار خانوادهت و اون پسره که اینو میگفت.

حیرتزده پلک میزنم. کدام پسر را میگفت؟ کمی به

ذهنم فشار میآورم و تک تک عکسهایی که پست

کردهام را در ذهن مرور میکنم. ناگهان به یاد عکسی

که در کافه، همراه بهار و رحمان انداختهام میافتم.

ناباور به اخمهایش نگاه میکنم. باورم نمیشود به

رحمان؛ پسر دورگهی ایرانی_ترک تبار که صاحب آن

کافهی نقلی است حساس شده باشد.

خودم را روی مبل جلو میکشم و مبهوت لب میزنم:

-رحمانه. صاحب همون کافهای که با بهار و دایی

بعضی وقتا میریم.

تغییری در جدیت نگاهش ایجاد نمیشود.

-پسر خوبیه. فکر کنم از بهار هم خوشش میاد. البته این

حدس منه.

خشم نگاهش جایش را به خونسردی میدهد. مانند پسر

بچههای تخس چشم میدزدد و پایش را دراز میکند. از

جیب شلوارش پاکت سیگار را بیرون میکشد و به دنبال

فندک چشم میچرخاند.

سیگار را که آتش میزند، نگاهم به ساعت روی دیوار

گره میخورد و آه از نهادم بلند میشود. زمانی نمانده

است و باید زودتر خودم را به فرودگاه برسانم، قبل از

اینکه دیر شود. بیقرار سر جایم تکان میخورم. هنوز

هم تردید دارم برای گفتن یا نگفتن آنچه در ذهن و قلبم

میگذرد و اصلا نمیدانم کار درستی هست؟ ولی پا

روی همهچیز میگذارم و خیرهی انگشتانم نفسی

میگیرم:

-دایی میگه کاری نکن که مدیون دلت بمونی. میگه

حسرتا آدمو نابود میکنه. میگه…

سر بلند میکنم. سیگار میان انگشتانش میسوزد و نگاه

عجیبش مستقیم به چشمهایم دوخته شده.

زیر این نگاه سنگین چقدر حرف زدن سختتر است.

-میدونم گذشته خیلی وحشتناکه. میدونم گناه بابام خیلی

سنگینه و در حق تو و کسایی که برات خیلی عزیز بودن

ظلم بزرگی کرده. همهی اینا رو میدونم و بهت حق

میدم ولی…

پلک روی هم فشار میدهم و دستانم به جان پارچهی

مانتوام میافتند.

-ولی من هیچ نقشی تو اون گذشتهی لعنتی نداشتم. من

فقط سه سالم بوده اونموقع. اگه دست خودم بود که دلم

نمیخواست بابام یه…

بغضکرده سکوت میکنم.

-توی انتخاب خانوادهام هیچ نقشی نداشتم مسیح. این

خیلی ظلمه به خاطر گناه بابام مجازات شم.

کلافه خاکستر سیگار را میتکاند و سرش را جلو

میآورد:

-مجازات شدی الان؟

پلک میزنم و نم اشک زیر چشمانم را خیس میکند:

-نشدم؟ هنوزم بعضی وقتا یه جوری نگام میکنی انگار

دشمن خونیتم!

عصبی سیگار را روی میز خاموش میکند و از جایش

بلند میشود. دو دستش را پشت گردن قلاب میکند و

طول سالن را قدم میزند. هیچ نمیگوید… هیچ.

به عقربه های ساعت که بی رحمانه از هم سبقت

گرفتهاند نگاه میکنم و بلند میشوم:

-همه میگن باید درکت کنم. باید خودمو جات بذارم تا

بفهمم چه شرایط دردناکی داری. میگن بعضی برو ها از

ته دل نیست. زبون میگه برو ولی ته دل موندنشو

میخوای… منم اومدم تا قبل رفتن آخرین قدممو برای

این عشق بردارم. تا اگه چند سال بعد یادت افتادم دیگه با

خودم نگم اگه یه بار دیگه سراغش میرفتم شاید جور

دیگهای میشد… حداقلش دیگه بقیهاش پای خودته.

رو به پنجره ایستاده و سکوت کرده است. آفتاب روی

موهای کوتاهش سایه انداخته و دستانش را مشت کرده

است.

ثانیهها میگذرند و وقتی واکنشی از سمتش نمیبینم،

ناامید به طرف در حرکت میکنم و قبل از اینکه بغضم

بترکد، از خانه بیرون میزنم.

 

از پشت پنجره به کوچه زل زده است؛ شبیه مجسمهی

 

پشت ویترین، بیحرکت و غمگین. صدای بسته شدن در

هم نمیتواند او را از قعر افکار پررنجش بیرون بکشد.

هنوز در شوک تصادف بود که خبر اوردن علی مرده.

ان سر شهر، در تنهایی سکته کرده بود و انقدر جسدش

مانده بود که بو گرفته بود. همان روز یاد بوی سوختهی

تن پروانه افتاده بود. بعد به بازی روزگار فکر کرده

بود. دختری از ترس قضاوتها خودش را اتش زده بود

و بوی سوختگیاش همسایهها را باخبر کرده بود و

سالها بعد مردی که به او دست درازی کرده بود، در

بیکسی سکته کرده و بوی جنازهی بو گرفتهاش بقیه را

خبردار…

هر چند که این مدل مرگ را برای علی آسان میدید و

حتی باور نکرده بود واقعا مرده باشد؛ به مراسم

خاکسپاریاش رفته بود تا از نزدیک مطمئن شود، اما او

واقعا مرده بود…

آنجا برکه را دیده بود، با حالی خراب و مبهوت. دلش

میخواست موانع نبودند و او دختر علی نبود، تا

میتوانست به طرفش بدود و وقتی که زیر برف

میلرزید در آغوشش بگیرد. اما موانع به قوت خود

بودند هنوز. علی مرده بود، اما ذهن او هنوز رنج این

همه سا ِل پری و مظلومیت پروانه را از یاد نبرده بود.

به یکباره صدای ظریف برکه با ولوم بالا در ذهنش پلی

میشود “حسرتا آدمو نابود میکنن…” این جمله را با

گوشت و خونش درک میکرد. میدانست که حسرتها

ویرانگرند. فرقی ندارد به شغلی که میخواهی نرسی، یا

به کسی که مالک قلبت است. در نهایت نرسیدنها

همیشه حفره میشوند و تا ابد در قلبت میمانند. و او

سالها بود که حسرت خیلی چیزها به دلش مانده.

نفسش را با شدت از سینه بیرون میدهد و نگاهش

ناخواسته به برکهای گره میخورد که زیر سایه درخت

میایستد و با گوشی مشغول میشود. راستی راستی

دخترک دارد میرود و او هیچ کاری نمیتواند بکند. نه

میتواند جلوی رفتنش را بگیرد، نه میتواند از او

بخواهد نرود.

میلاد دیشب گفته بود:

《-واقعا میخوای بذاری بره؟ به بعدشم فکر کردی

احمق؟ تا اخر عمرش که مجرد نمیمونه. یه روزی میاد

که بالاخره ازدواج میکنه. میتونی اونو کنار کس

دیگهای ببینی و دووم بیاری؟ اگه میتونی که بسمالله

یابو…《

نه فکر نکرده بود. نمیتوانست که فکر کند. اویی که با

دیدن عکس آن پسر مو بور در کنار برکه، به هم ریخته

بود و روزها خودش را خورده بود، چطور میتوانست

کس دیگهای را کنار برکه تحمل کند؟ از سنگ که نبود!

به حرکات دست برکه روی گوشی زل میزند و بیقرار

به جان پوست صورتش میافتد و محکم میکشدش. باید

چه میکرد؟ دخترک تا اینجا آمده بود و او واقعا داشت

میگذاشت آسان از دستش برود؟

پراید سفید رنگ که وارد کوچه میشود و کنار پای برکه

روی ترمز میزند، لحظهای هیچ نمیفهمد. فقط میداند

که حتی اگر قرار به رفتن برکه باشد هم، حقش این

نیست که اینطور برود. به خود که میآید، با همان پای

دردمند خود را در آسانسور انداخته و با مشت روی کلید

همکف میکوبد:

“بمون برکه. بمون. بمون لعنتی.”

فاصلهی آسانسور تا در را میدود و پایی که تیر میکشد

هم نمیتواند مانعش شود. هراسان پا در کوچه میگذارد

و رو به برکهای که آمادهی سوار شدن است، فریاد

میزند:

-برکه؟

برکه متعجب دستگیره ماشین را رها می

ِر

ی د کند و به

طرفش میچرخد.

نفس ندارد؛ یک مر ِد از نفس افتادهی درمانده است اما

میدود.

مقابل برکه که میایستد، هنوز باور ندارد این خودش

است که تا اینجا را یک نفس دویده. زبان روی لبهای

ترک خوردهاش میکشد و دستش را بند سقف پراید

میکند. هنوز نفس نفس میزند:

-میدونی که کنترلی روی خشمم ندارم…

برکه بیحرف و متعجب نگاهش میکند.

-میدونی که از بابات متنفرم و تا دنیا دنیاست یادم نمیره

چه کثافتی به زندگیم زده… بابات، همونی که شاید برای

تو عزیز باشه، ولی منفورترین ادم زندگی منه!

برکه محزون پلک میزند و باز هم هیچ نمیگوید. به تا ِر

موی حنایی که روی پیشانیاش افتاده زل میزند و چقدر

دلش لمس ان تار مو و مرور خاطرات را میخواهد.

-گفتی حسرتا ویرون میکنن آدمو؟ میدونی این مسیحی

که رو به روته پر از حسرت و زخم گذشتهست؟

مکث میکند و سر جلو میبرد. خیرهی گویهای غرق

اشک دخترک میگوید:

– اون روز تو بیمارستان گفتی بیشتر از توانت رنج

کشیدی یادته؟ منم بیشتر از سن و توانم درد کشیدم و

میدونی فرقش کجاست؟ هیچوقت کسی رو نداشتم

که توی هر شرایطی کنارم باشه، برعکس تو که

خانوادهتو داری. میلاد میگه باید برم تراپی وگرنه

چرک و خون این زخما یه جایی خفهم میکنن.

راست میگه. ولی اگه برمم ممکنه هیچوقت یه آدم

نرمال نشم برکه. هیچ تضمینی وجود نداره که فردا

روز سرکوفت نزنم بهت و اذیتت نکنم. نمیخوام با

من تباه شی.

برکه شاکی مینالد:

-اینا رو الان میگی که نشون بدی نمیشه؟ باشه فقط بذار

خودم انتخاب کنم مسیح! بذار حداقل دو تا دوست بمونیم

نه دو تا آدمی که از هم فراریان!

نگاهش را بین چشمان پرآب دخترک میچرخاند و در

دل مینالد:

“بهت چی بگم اخه لامصب؟ اگه نمیخوام فقط به خاطر

خودم نیست. ”

راننده بی حوصله نگاهشان میکند:

-خانم سوار نمیشی؟

برکه با تعلل سر تکان میدهد و روی صندلی عقب جا

 

میگیرد. از پنجره نگاهش میکند:

-منتظرت میمونم. تا هر وقتی که با خودت کنار بیای و

بتونی منو برکه ببینی. فقط برکه.

کف دستانش را لبهی شیشه تکیه میدهد و سرش را

بیقرار داخل میبرد:

-شاید این کله خراب هیچوقت نیاد.

لبخندی نرم روی لب دخترک مینشیند:

-میدونم.

-ممکنه هم بیاد و یه جوری زندگی رو زهره مارت که

روزی ده بار به غلط کردن بیفتی.

لبخند برکه تا چشمانش رسیده است. سر تکان میدهد:

-اینم میدونم.

حرصش میگیرد. چرا دخترک درک نمیکند که از خو ِد

لعنتیاش میترسد؟

میغرد:

– ِد خب میدونم و کوفت!

صدای خندههای ملایم برکه که در کابین ماشین طنین

میاندازد، د ِل او در سینه فرو میریزد. نه، قل ِب او خیال

دل کندن ندارد!

برکه با لبخند و چشمانی شفاف نگاهش میکند:

-همه ی اینا رو میدونم. مطمئن باش آدم موندن توی

رابطه‌ی پر از تحقیر و آزار هم نیستم. هر جا دیدم داره

به شعورم توهین میشه تمومش میکنم. ولی نمیخوام

فردا مدیون دلم بشم. یا این رابطه رو از نو میسازیم یا

خرابش میکنیم و هر کی میره دنبال زندگیش بی گله و

حسرت!

ناچار از ماشین فاصله میگیرد و همزمان از خود

میپرسد، میتواند از نو شروع کند؟

کسی در سرش فریاد میکشد:

“ارزششو نداره؟ یه فرصت دیگه به خودت میدی، یا

میشه یا نمیشه! ”

راننده دوباره غر میزند:

-خانم برم؟ دیر شد…

برکه حتی نگاه راننده هم نمیکند و هنوز منتظر به

چشمان او زل زده. سیب آدمش تکان میخورد و نگاه

دلتنگش را میان چشمان مهربان و لبخند دلنشین دخترک

میچرخاند. د ِل دل کندن ندارد اما اگر قرار به فرصتی

دوباره هست، باید زمان بدهد به خود.

زمزمه میکند:

-مواظب خودت باش خلبان.

برکه ملایم لبخند میزند:

-توام مکانیک.

ماشین به آرامی راه میافتد و در پیچ کوچه و میان

درختان بلند گم میشود. آنقدر نگاه میکند تا دیگر ردی

از برکه و حضورش نمیماند. لب تو میکشد و به رد

لاستیکها زل میزند. نرفته دلش برای دخترک تنگ

شده و میداند که اینجا آخر کار نیست. میداند که حسش

به برکه، ارزش یک فرصت دیگر را دارد… شاید که

این بار عشق معجزه کند.

غیابَك َلیست اِلا ِاشاعة َكبیرةْ

 

لاَنَك تعیشین بِداخلي ُكل َلحظه

نبودن تو چیزی جز یک شایعه بزرگ نیست

چون تو هر لحظه درون من زندگی میکنی

 

پایان

 

💙🤝

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

50 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
10 ماه قبل

رمانش حرف نداشت الان بارسومه میخونمش ولی هنوزم واسم جذابه قلم نویسنده معرکست اگرنویسنده میبینه لطفاً فصل دومشو بنویسه

fati
fati
10 ماه قبل

با اینکه فقط پارت اخرشو خوندم
ولی حقیقتا قلم نویسنده رو…

پشمام!

Sokot
Sokot
10 ماه قبل

چی میشه فصل دومم داشته باشه؟؟؟ پایانش خیلی باز تموم شد🥺😢

Mad?
Mad?
1 سال قبل

تنها چیزی ک میتونم بگم اینکه
معرکه بود 🙂

Me--
Me--
1 سال قبل

اولین رمانی که همه احساساتم رو درگیر خودش کرد،
زیبا بود.

neda
عضو
پاسخ به  Me--
1 سال قبل

خاهش میکنم 😉 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ببخشید شما؟
خیلی آشنا میاین،؟
ب هرحال خاهش میکنم،کاری نکردم
ی چن خط پارت گذاشتن ک این حرفارو نداره 😌😌😌

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خیلی ممنون از خاموشی تون…
والا من پارت گذاریم خوبه، مث ادمین دلارای دق نمیدم مردمو😌

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

بله بله… دیگ چ کنیم هر چی در توان داریم میذاریم خدمت خاننده های محترمی مث شما.
رمان ما اثر چرت زدنی هم داره

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ن بخدا از خودتونه 😂

‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
1 سال قبل

واقعا فوق العاده بود♥️⁩

همتا
همتا
1 سال قبل

یهویی دلم هواتو کرد پروانه میخواهد تو را
من هم میخواهم تو را رمان قشنگم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همتا
علوی
علوی
1 سال قبل

سلام
دستتون درد نکنه، عالی بود. خوشم اومد از این روایت زیبا. من از همون لحظه که فهمیدم علی چه غلطی کرده تو ذهنم مرگش رو اینجوری تصور کردم. تنها، بی‌کس، وسط یه خونه لوکس و تمیز که سریع بدون درد بمیره ولی جسدش چنان گند کنه که کسی رغبت نکنه لاشه‌اش رو جمع کنه از زمین.
در مورد نسترن، خیلی سربسته حرفش رو نویسنده زد، تبدیل شد به یکی از این حضرات مطعلقه خراب که خونه‌شون مکانه! نوشش باد این زندگی لجن.
اون خونه‌باغ با این همه خاطره تلخ باید فروش می‌رفت. این عالی بود.
در مورد تصمیم برکه، به نظرم مستقل از مادرش ایران می‌موند و درسش رو ادامه می‌داد بهتر بود. پسره قد و تخس هم بدون برکه نمی‌تونه. پس آدم می‌شه حتماً حرف برکه قشنگ بود، درک می‌کنه تمام اتفاقاتی رو که برای مسیح افتاده، تلخ بودنش رو، اما آدم موندن تو رابطه‌ای که توش تحقیر و توهینه هم نیست.
در آخر بازم ممنون از نویسنده و ممنون از ادمین گل

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
عضو
1 سال قبل

مرسی فاطمه جونم واقعا جزء بهترین رمانایی بود ک خوندم♥
اگه فصل دوم یا رمان دیگه ای از نویسنده بود بزار بازم ممنون♥♥

...
...
1 سال قبل

عجیب جای پارتاش خالیه الان دو تا پارت میومد حیفففففف😪😪😪😪🥺🥺🥺

Lilian
Lilian
1 سال قبل

رمان فوق العاده دوست داشتنی بود خیلی خیلی زیاد امیدوارم خانم قیامی یه خبر از فصل دوم بده
چون پایانش خیلی میتونست بهتر و قشنگ تر باشه و رمان هنوز جای ادامه دادن داشت و فکر میکنم داره
این همه پایان باز برای این رمان عالی واقعا حیفه واقعا و بگم که خیلی ناراحتم که اینطوری تموم شد چون ما بیشتر تمرکزمون رفت روی پروانه و گذشته و خب دلم میخواست از زندگی مسیح و برکه عاقبت مسعود و اینکه ایا بهار ازدواج میکنه بچه دار میشه دیگه و….
خیلی حیف شد و دلم تنگ میشه برای این رمان از تمام رمانهایی که خوندم و میخونم قشنگتر و پرمحتوا تر بود به امید اینکه فصل دومی هم داشته باشه 💔😭

.......F
.......F
1 سال قبل

یکی لطفا بهم بگه من از فردا با چه امیدی بیدار شم؟🥺🥺🥺
به چ امیدی بخوابم؟☹️😞

.......F
.......F
1 سال قبل

خیلی خوب بود واقعا دم نویسنده گرم
از اون رمانا بود ک یجوری غرق میشی که وقتی پارت تموم شد به خودت میای میگی من کی گریه کردم🤔🥺
عجیب آدمو تو خودش غرق میکرد

yegane
yegane
1 سال قبل

نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم ب این زودی تموم بشه رمان جالبی بود که
کاش بازم از نوبسندش رمان بزاربن

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام خاهری خوبی
ی آهنگ بگم همین الان لود کن
داریم گوش میدیم ما 😂
حواسم نیست بابک مافی

yegane
yegane
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون

همتا
همتا
1 سال قبل

دلم تنگ میشه واسه این رمان
اصلا دوس نداشتم تموم بشه
ممنون از نویسنده و ادمین عزیز، تک بود این رمان

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

دلم تنگ میشه برای هرشب خوندن این رمان . عالی بود . مرسی نویسنده و ادمین عزیز از اين رمانهای خوب و قوی بازم بزار لطفا.

بهار
بهار
1 سال قبل

داستان خیلی قوی بود ولی پایان قوی نداشت کاش پایانش اینقدر باز نبود……همیشه از پایان باز متنفر بودم😂

یاسی
یاسی
1 سال قبل

واییییییییییی لطفا فصل۲:(

آوین
آوین
1 سال قبل

خسته نباشید خیلی عالی بود روال داستان روخیلی خوب پیش بردید دستمریزاد

دنیا
دنیا
1 سال قبل

ممنون نویسنده جان خدا قوت رمان عالی بود ولی کاش مسیح برکه ازدواج میکردن تورو خدا بگو فصل دومم داره

دسته‌ها

50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x