متعجب به خودم اشاره میکنم:
-من؟!
مسیح میغرد:
-سپیده!
-هوم؟ بابا منکه داشتم میرفتم دیگه.
از گوشهی چشم نسترن را که میبینم مضطرب با دست راه پشتی ساختمان را نشان میدهم:
-از اینور.
سپیده با لبخند گونهی مسیح را میکشد و قبل از اینکه بتوانم رفتارهایش را تجزیه و تحلیل کنم دستم را گرفته و به دنبال خود میکشد:
-بریم.
دستم میان دست گرم و لطیفش فشرده میشود و قدمهایمان هماهنگ با هم پیش میروند. قبل از اینکه به در پشتی برسیم نفس نفسزنان میگوید:
-سپیدهام؛ دوست مسیح. البته نه اون چیزی که توی ذهنته.
به روی چهرهی مبهوتم لبخند میزند و مقابل در که میایستیم دستم را رها کرده و کولهی آویزان روی بازویش را بالا میکشد:
-و تو باید دخترعموش باشی. درسته؟
-بله.
اینبار دستش را برای آشنایی پیش میآورد:
-خوش وقتم.
دو دل دست جلو برده و سر انگشتانِ مزین به لاک بنفش را میفشارم:
-همچنین.
چفت در را میکشد و با لبخند نگاهم میکند:
-ممنون بابت بدرقهت. به امید دیدار مجدد چشم دریایی.
لبخند زورکی روی لب نشانده و به رفتنش چشم میدوزم. در که بسته میشود؛ سمت ساختمان خودمان قدم برمیدارم. برای دروغ درنیامدن حرفم به خانه میروم و شال سرم را عوض میکنم. وقتی به جمع خانوادگی برمیگردم، بابا اخم کرده و مامان مضطرب نگاهم میکند.
سمت بابا که دور سفره و کنار آقاجون نشسته میروم و درست وسط دو ابروی به هم چسبیدهاش را میبوسم:
-خسته نباشید.
خانجون با لبخند و مهر نگاهم میکند:
-بیا بشین عزیزدلم.
کنار ترانه چهار زانو مینشینم و او کنار گوشم پچ میزند:
-دایی از وقتی فهمیده رفتی دنبال مسیح رو ترش کرده.
پلکی زده و به بابا چشم میدوزم. هنوز اخم دارد و به بخار برخاسته از استکان چای چشم دوخته است. میان ” ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا ” که از داخل خانه میآید و همهمهی جمع دور سفره؛ خانجون استکان پر شده از چای را روی نَلبِکی میگذارد:
-خوش اومدی پسرم. بیا بالا چرا اونجا وایستادی.
نگاه متعجبم به مسیحی که کنار ایوان ایستاده کشیده میشود و از گوشهی چشم میبینم که اخم بابا غلیظتر میشود. عمو عماد جا به جا شده و به کنارش اشاره میکند:
-بیا اینجا.
دمپاییهایش را از پا در میآورد و دست روی شانهی کیانی که از جایش بلند شده میگذارد:
-بشین.
رو به جمعی که به خاطرش نیمخیز شدهاند لب میزند:
-راحت باشین. همین جا میشینم.
بعد هم بیخیال کنار کیان مینشیند و نگاهِ تیز و طلبکارش را به من میدوزد. دلیل طلبکاری نگاهش را نمیفهمم واقعا!
اخم کرده رو میگیرم که تک خندهاش بلند میشود.
تاریکی شب باغ را در برگرفته و چراغهای پایه بلند داخل حیاط دقایقی است که روشن شدهاند. صدای جیر جیر جیرجیرکها و عطر گلهای شب بو همه جا فرا گرفته است. مردها از کنار سفره عقب رفتهاند و مامان و عمه انیس مشغول جمع کردن سفرهی افطار هستند. مسیح بعد از افطار نمانده و به سوئیتش برگشته بود.
خانجون نالهکنان به پشتی قرمز تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند. همین که خم میشود سمت زانوانش نور لامپ ایوان روی موهای حناییاش میفتد. روی زانوی راستش را میمالد و نگاه میکند به من و ترانهای که بشقابها را دسته میکنیم:
-خدا خیرتون بده. ایشالله عروسیتون.
ترانه ریز میخندد:
-ایشالله.
سفره که جمع میشود؛ دست روی پرزهای قالی میکشم تا دانههای برنج به جا مانده را جمع کنم. نسترن با تسبیحی در دست کنار خانجون جا میگیرد و گردن سمت بابا کج میکند:
-با اجازهی همگی و علیآقا میخواستم همین جا موضوعی رو مطرح کنم.
دستم از حرکت میایستد. صدای همهمه قطع شده و نگاه همه به نسترن دوخته میشود. نسترن نگاهش روی اعضا چرخانده و روی چهرهی بابا که مکث میکند، لبخند میزند:
-راستش میخواستم اگه اجازه بدین یه شب با عماد و سبحان جان خدمتتون برسیم برای برکهی عزیزم.
پلکهایم از شدت حرص به هم کوبیده میشوند و ترانه شوکه نگاهم میکند:
-چی میگه این؟!
باورم نمیشود با وجود جواب محکم مامان باز هم چنین مسئلهای را در جمع عنوان کرده است.
بابا پراخم نگاهش میکند اما نسترن بیتوجه به چهرهی ناراضی بابا و سکوت غیر عادی جمع ادامه میدهد:
-خودتون که میدونین من همین یه دونه برادرو دارم. دوست دارم هر چه زودتر سروسامون بگیره. کی بهتر از برکه جان.
ترانه کنار گوشم پرحرص پچ میزند:
-چه داداش داداشی میکنه. تا دو سال پیش با مادرش قهر بود و سایهشو با تیر میزد. یهو چه این برادر ناتنی براش عزیز شده و دنبال زن افتاده براش.
پرحرص پوست کنار شستم را میکَنم و سوزشش چهرهام را در هم میکند. مامان چادر افتاده روی شانههایش را بالا میکشد و میخواهد دهان باز کند که عمه انیس با تعجب و اخم لب میزند:
-وا نسترن!
نسترن لبخند زورکی میزند و نگاه به عمه که در آستانهی در ایستاده میکند:
-چیشده انیس جان؟ خدای نکرده حرف بدی زدم مگه؟
عمه چشم تاب میدهد:
-تا وقتی خودمون پسر داریم چرا باید دختر به غریبه بدیم؟
-متوجه نشدم. مگه سبحان غریبهست؟
-بله تا وقتی کاوه هست.
شوکه به عمه نگاه میکنم و ترانه پچ میزند:
-والا!
نسترن عصبی میخندد و به مامان نگاه میکند:
-خب اینو از اول میگفتی برکه نامزده داره نازلی جان. دیگه بهانهی سن برکه کمه و درسش مونده نمیخواست که.
بابا عصبی از جا بلند میشود:
-لااله الاالله…
نگاه متعجبم را سمت مامان میکشانم. از نگاهش چیزی مشخص نیست و همین هم سردرگمم میکند. چرا چیزی نمیگوید؟! چرا سکوت کرده است؟ چه چیزی این وسط بود که من خبر نداشتم؟ عمه چه میگفت؟!
خانجون با لبخند و پرمحبت نگاهم میکند:
-اینکه دیگه گفتن نداشت نسترن. دیگه همه میدونن برکه چقدر برای کاوه عزیزه. اگر هم حرفی نمیزنه بچهم به خاطر سن برکه و درسشه. گذاشته درسش تموم شه.
آقاجون دست روی زانو گذاشته و دانهای از تسبیح دستش را رد میکند:
-یه پارچه آقاست این بچه.
نسترن پوزخند میزند و من حس میکنم چیزی تا جیغ زدنم نمانده است. اینکه خانجون و آقاجون یا حتی مامان و بابا دوست دارند من و کاوه با هم ازدواج کنیم را میفهمم و میدانم. انقدرها خنگ و بیدست و پا نیستم که رنگ نگاه بقیه و آزاد گذاشتنهای بابا در رابطه با بیرون رفتنم با کاوه را نفهمم اما کِی به این نقطه رسیدهاند که من و کاوه را نامزد هم بدانند را نمیفهمم! از همه مهمتر حس کاوه است که گیجم میکند. یعنی او واقعا مرا دوست دارد؟ آنقدر که مرا به عنوان همسرش در نظر گرفته است؟!
بابا از پلههای ایوان پایین رفته و حین پا کردن کفشهایش به آقاجون نگاه میکند:
-با اجازتون آقاجون برم نماز تا قضا نشده.
نسترن عصبی از جا بلند شده و به داخل خانه میرود:
-عماد پاشو بریم. دیر وقته.
عمه انیس از چارچوب در فاصله گرفته و کنارم که میرسد؛ خم شده و گونهام را میبوسد:
-قربونت برم که شوکه شدی.
ترانه خندان کنار گوشم پچ میزند:
-شوکه نه! از خوشی غش کردن زنداداش.
نگاه گنگم را تا چشمان سیاهِ و براقش میکشانم. انقدر گیج و گنگم که درکی از حسم ندارم. خوشحالی؟! چه واژهی گنگ و دوری برای توصیف حالم!
پلک میزنم و به کاوه فکر میکنم. فکر به او همیشه مثل نوازش نسیمی خنک در یک روز آفتابی به روی پوستم است. همان قدر لذتبخش! اما الان نمیدانم واقعا! نمیدانم!
خانجون هنهنکنان از جا برمیخیزد و آرام آرام قدم برمیدارد به طرف داخل خانه:
-انیس به آقا مصطفی سجاده دادی؟
-آره دادمش.
-یادت نره برای بچهم شله زرد و غذا ببری. افطار که نتونست بیاد حداقل سحری بخونه.
مامان چند استکان خالی مانده روی قالی را جمع کرده و داخل سینی میگذارد. چادر به دهان گرفته و سینی را که بلند میکند؛ نگاهم میکند:
-پاشو مامانم برو بابات یه وقت چیزی لازم نداشته باشه.
***
چهار پایهی پارچهای را باز کرده و کنار باغچه میگذارد. نفسزنان رویش مینشیند و به اِویل که پرشیطنت داخل حیاط میچرخید، نگاه میکند. این روزها که هوا گرمتر از همیشه شده بود؛ اِویل را برای پیادهروی و تخلیه انرژیاش شبها بیرون میآورد تا گرما اذیتش نکند. اِویل جلو میآید و پاچهی شلوارش را میان دهان گرفته و میکشد. خندان نگاهش میکند:
-دیگه خسته شدم پسر. برو چرختو بزن.
اِویل دوباره پاچهی شلوارش را میکشد و وقتی میبیند او خیال بلند شدن ندارد، به ناچار عقب کشیده و به سمت ماشینهای پارک شدهی گوشهی حیاط میدود.
پای راستش را دراز کرده و پاکت سیگار را از جیب بیرون میکشد. نخی بیرون میکشد و همینکه فندک زیر سیگار میگیرد، صدای “وای” گفتن برکه هوشیارش میکند. تند از جا بلند شده و به عقب میچرخد. دخترک خشک شده کنار بوتهی گلها مانده و به اِویل نگاه میکند. نورِ چراغ حیاط رویش افتاده و اندام باریک و بلندش در آن سارافن آبیرنگ به خوبی پیداست.
-جن ندیدی که. یه سگه فقط.
برکه گردن سمتش میچرخاند. اینبار نورِ روی صورتش میفتد و لبهای کوچکش نیمه بازش دیده میشود. صحبتهای انیس و نسترن را به وقت چرخاندن اِویل شنیده بود و دلش خرد کردن فک سبحان را میخواست! پسرک بیشعور و نفهم!
-یهو نگام بهش افتاد ترسیدم.
با صدای برکه حواسش جمع میشود. گوشهی لبش را داخل دهان میکشاند تا جلوی خندهی لعنتی را بگیرد. ترسش از اِویل را که میبیند هم عصبی میشود و هم خندهاش میگیرد.
-میشه لطفا صداش کنین پیش خودتون؟ میخوام رد شم.
سیگار را به دست دیگرش میدهد. انگشت اشاره و وسط را داخل دهان برده و سوت میزند:
-اِویل بیا پسر… بدو بیا…
اِویل با زبانی بیرون آمده و دوان دوان سمتش میآید. روی دو زانو خم میشود و دست روی سرش میکشد:
-دمت گرم.
نگاه بالا کشیده و به برکه چشم میدوزد:
-برو.
دخترک لبخند میزند:
-خیلی ممنون.
همینکه برکه قدم برمیدارد به یاد چیزی میفتد.
-هی؟ خلبان؟
برکه میانهی راه میایستد و نگاهش میکند:
-بله؟
از روی دو زانو بلند میشود:
-بمون یه چیزی بیارم.
اِویل را با خود همراه میکند تا دخترک نترسد. به داخل خانه میرود و بستهی غذای گربه را از روی کانتر چنگ میزند. به داخل حیاط که برمیگردد؛ برکه هنوز همانجا ایستاده و نگاهش استخر داخل حیاط را نشانه گرفته است. از نورِ مهتاب افتاده روی نیمرخش و شالی که پشت گوش زده و تکهای از موهایش که روی گونهاش افتاده میشد پرتره کشید.
نزدیکش میرود و اِویل به دنبالش است. بسته را سمتش میگیرد و نگاه متعجب برکه به پلاستیک میان دستش میچسبد.
-غذای شکلات.
-برای شکلات خریدین؟
بسته را تکان میدهد و صدای خش خشش بلند میشود.
-خریده بودم. یکم ازش هنوز مونده، بهش بده.
دست برکه جلو میآید:
-ممنونم بابت اون چند روزی که حواستون بهش بود.
سر تکان میدهد و قدمی از برکه فاصله میگیرد:
-یه مدت حواست به اِویل باشه جبران میشه.
بیتوجه به چشمان گرد برکه عقبتر میرود و سیگار را آتش میزند.
-شوخی میکنین؟
تک خنده میزند:
-من با بابامم شوخی ندارم دخترجون.
-برکه خیلی سخت نیست تلفظش.
با ابرویی بالا رفته نگاهش میکند:
-خب؟
-منظورم واضح بود. جای دخترجون، خلبان، موش فضول و هزارتا اسم عجیب غریب دیگه میتونین بگین برکه.
پکی به سیگار میزند و آنقدر عقب میرود که درست کنار چهارپایه قرار میگیرد:
-خلبان مگه عجیب غریبه؟ فکر کردم حرفهی موردعلاقهته.
روی چهارپایه مینشیند و حرص خوردن دخترک را از گوشهی چشم میبیند.
-چه ربطی داره؟! چون شما مکانیکی خوندی منم باید جلوی بقیه مکانیک صداتون کنم؟
لبش کِش میآید. آهان! پس دخترک به خاطر بعدازظهر و خلبانی که پیش سپیده گفته بود، دلخور است.
-من باهاش مشکلی ندارم.
ساییده شدن دندانهای دخترک را حس میکند:
– چی رو؟
-مکانیک صدا کنی. فکر نکنم بدتر از آقا مسیح باشه.
و بعد از گفتن جملهاش چهرهاش را جمع میکند:
-آقا مسیح… آقا مسیح… انگار اومده بقالی.
دخترک پاکوبان میچرخد برود که دوباره صدایش میکند:
-هی خلبان؟
برکه عصبانی نگاهش میکند:
-بله آقا مسیح؟
ابرو در هم میکشد:
-احتیاجی به کمک و همدلیت ندارم. ابایی هم ندارم بقیه بفهمن دوست دخترمو میارم اینجا. دفعهی دیگه خودتو قاطی نکن. حوصلهی اخم و تخم پدرِ گرامتو ندارم.
-شب به خیر!!
دود را از دهانش بیرون میدهد و خیرهی گامهای بلند و پرحرص برکه زمزمه میکند:
-واسه خودت میگم خلبان. کافیه بفهمه با پسر پری جیک تو جیک شدی. خونتو تو شیشه میکنه!
****
زل زدهام به صفحهی گوشی و حتی حوصلهی جواب دادن سوال ترانه را ندارم. نگاهم را به پنجرهی سالن خانه میدوزم. آفتاب از پشت پردهی حریر خودش را تا ابتدای آشپزخانه کشانده و گلدانهای گوشهی آشپزخانه را هم از نورش بینصیب نگذاشته است. برگهای پهن پتوس زیر نور آفتاب براق و سبزتر دیده میشوند. دلم درازکش شدن روی قالی و زیر نور آفتاب را میخواهد. شاید که گرمای خورشید مغز یخ زدهام را ذوب کند و بعد از ۱۲ ساعت فکر بالاخره بفهمم با خودم چند چند هستم!
پوفی کشیده و بدون جواب دادن به سوال ترانه گوشی را قفل کرده و به آشپزخانه میروم. برعکس همیشه که مامان صبح زود بیدار میشد امروز هنوز از اتاقشان بیرون نیامده است. بیهدف وسط آشپزخانه میچرخم و برای مشغول کردن خودم به جان سینک میفتم. با اینکه تمیز است و اثری از لک یا کثیفی دیده نمیشود اما سفیدکننده را روی اسکاچ ریخته و به بدنهاش میکشم. دانههای ریز عرق از شقیقهام راه میگیرند و ذهنم مدام نام کاوه را یادآوری میکند درست مثل یک مهتابی نیمسوز که چشمک میزند. اسکاچ را پرحرص داخل سینک پرت میکنم و قطرههای آب و سفیدکننده به روی تیشرت تنم میپرند. خیرهی لکههایی ریزی که رنگشان رو به قهوهای میروند به کاوه و رفتارهایش فکر میکنم. اعتمادی که به من دارد، باور و اعتماد نفسی که هر بار با جملاتش به جانم تزریق میکند، آرامش حضور و مهربانیهایش… همه و همه مرا به این باور میرسانند که او برایم به شدت عزیز و محترم است اما عشق را… نمیدانم!
عشق با دوست داشتن فرق دارد؟! حسم به کاوه عشق است یا احترام؟ هزاران سوال دیگر درون مغزم وول میخورند و برای هیچ کدامشان جواب قاطعی ندارم.
با صدای باز شدن در اتاق از دنیای خیال به حال پرت میشوم. مامان با چشمانی خوابالود سمت آشپزخانه میآید. نگاهش که به من میفتد چشم دزدیده و سمت یخچال میرود.
-سلام.
در فریزر را باز میکند و بستهای گوشت بیرون میآورد:
-علیک سلام.
-امروز دیر بیدار شدی.
همراه با بستهی گوشت سمت سینک میرود:
-دیشب تا دیروقت نتونستم بخوابم.
از سینک فاصله میگیرم و به بستهی گوشت یخ زدهی میان دستانش نگاه میکنم:
-چرا؟
با یک دست تارِ موی آمده روی چشمانش را پشت گوش میزند و با دست دیگر شیرآب را باز میکند:
-سردرد داشتم.
-حرفای دیشب عمه…
مکث میکنم و گردنش سمتم میچرخد. نگاهم را به گلدان روی سنگ اپن میدوزم:
-چرا دیشب به عمه چیزی نگفتی؟
برعکس تصورم خونسرد میگوید:
-چی باید میگفتم؟
مبهوت نگاهش میکنم:
-یعنی چی؟! مامان من واقعا نمیفهمم عمه چرا اون حرفو زد ولی…
پلک میفشارم و با خجالت ادامه میدهم:
-من مگه نامزد کاوهام آخه؟
شیر آب را میبندد و با حولهی آویزان روی درِ کابینت دستانش را خشک میکند:
-برو بشین.
اشارهاش به صندلیهای داخل آشپزخانه است. روی صندلی مینشینم و رو به رویم قرار میگیرد:
-عمهت اونجوری گفت تا نسترن دست برداره.
-پس یعنی…
به میان حرفم میآید:
-نه. دروغی در کار نبوده. کاوه از تو خوشش میاد و خب عمهتم که چندبار مستقیم و غیرمستقیم تو رو خواستگاری کرده. بابات هم مخالفتی نداره. گذاشته به عهدهی خودت.
مبهوت لب میزنم:
-مامان!
دستانش پیش میآیند و دستانم را به حصار خود درمیآورند. میان صدای چک چک آب که پسزمینهی صحبتمان است چشمانِ گرد مشکیاش را به نگاهم میدوزد:
-من از خدامه که تو و کاوه مقصد و راهتون یکی بشه. هم تحصیل کردهست هم فهمیده. زیر دست خودمم بزرگ شده. تو رو هم که دوست داره. چیزی جز اینا مد نظرته؟
گنگ گردن کج میکنم:
-من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. تو که بهتر میدونی من همهی آرزوم اینه یه روزی به عنوان خلبان داخل کابین پرواز بشینم و هدایت یه هواپیمای مسافربری رو دستم بسپرن.
لبخند مهربانی میزند و گوشهی چشمانش چند خط ریز میفتد:
-ازدواج جلوی رسیدن به این آرزو رو میگیره؟
مستاصل پلک میفشارم:
-ممکنه… کی از آینده خبر داره؟
حرکت نوازشوار شستش را روی پوست دستم حس میکنم و صدای نگرانش گوشم را پر میکند:
-روزی که انتخابت شد این رشته جلوت وایستادم چون تو باهوش بودی و میتونستی پزشکی بخونی که دردسرش کمتره اما وقتی دیدم اگه بخوام مجبورت کنم بال و پرت رو شکستم اومدم کنارت وایستادم و علی رو راضی کردم. پس مطمئن باش من از همه بیشتر دوست دارم تو رو توی آسمون ببینم وقتی که چشمات از خوشحالی برق میزنه. اما…
نفس عمیقی کشیده و به صندلی تکیه میدهد:
-من چشمم ترسیده برکه. بعد از بهار و چیزهایی که از مسعود دیدم دیگه به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم. نمیخوام سر تو هم ریسک کنم و بسپرمت دست یه غریبه که نمیشناسمش. من خون دل خوردم تا شماها بزرگ شدین و برای خودتون خانم شدین. نمیتونم ببینم یکی از راه نرسیده بزنه پرپرتون کنه. بهارمو ببین! روز به روز داره آب میشه… هیچ اجباری نیست اگه تو کاوه رو نخوای ولی حداقل در مورد این قضیه زود جبهه نگیر. منطقی فکر کن. تو میتونی هم به آرزوهات برسی و هم میتونی یه همراه مناسب برای ادامهی زندگیت داشته باشی. کاوه از اون مردای متعصب و بیمنطق نیست و مطمئن باش که خودش مشوقت برای ادامهی راه و شغلت میشه.
«امتیاز بدین ❤️»
ببخشید پارت جدید نداریم
فردا
ممنون
مسیح و برکه بههم می یان آخرسر فکر کنم این دوتا با هم ازدواج کنن
عالی مسیح شخصیت با حالی داره وبه برکه بیشتر میاد
من برکه ومسیح رو شیپ میکنم اخه🥲
شیپ برکه و مسیح ۱۰: هیچ
جلوتر از شیپ برکه و کاوه است