برگهی آزمایش میان مشت عرقکردهام خیس شده است و منتظر به انتهای راهرو چشم دوختهام. درهای شیشهای هر چند ثانیه باز و چهرههایی متفاوت وارد کلینیک میشوند. میان همهمه و رفت و آمد بیماران و پرستاران، نگاه خیرهی مرد جوانی که کنارم روی صندلی نشسته آزاردهنده است.
پیشانیام از بادِ مستقیم اسپیلتهای بالای سرم یخ کرده و هنوز خبری از کاوه نیست. به نوارهای فلش مانند روی دیوار نگاه میکنم و نفسم را کلافه بیرون میدهم. شاید باید منتظر میماندم و فردا شب که همگی خانهی عمو عماد افطاری دعوت بودیم آزمایش بهار را نشانش میدادم. نگاهی به ساعت مچیام میکنم و رو به پسربچهی کوچکی که تفنگ به دست روی صندلی روبه رویم نشسته و با کنجکاوی خیرهام است لبخند گشادی میزنم. لبخندم، نیشش را باز میکند و دندانهای کوچک سفیدش نمایان میشود. پا روی پا میاندازم و سر به صندلی فلزی میچسبانم.
همین وقت با جملهی:
“سلام دکتر. خسته نباشید” منشی، نگاهم چرخیده و روی قامت کاوه مینشیند. کاوه بیحوصله سری تکان میدهد و سمت اتاقش میرود بیاینکه حتی مرا دیده باشد.
روی صندلی جابه جا میشوم و نگاه نگرانم دوخته میشود به درِ سفید رنگی که پشت سرش بسته میشود.
منشی کمی بعد با تقهای وارد اتاق میشود و از لای در نیمهباز زمزمهی ضعیف کاوه بلند میشود:
-پنج دقیقه دیگه مریضها رو بفرست داخل.
منشی با لبخند بیرون میآید و پشت میزش مینشیند. نگاهم را به کتونیهایم میدهم و در سکوت منتظر میمانم صدایم بزند.
در زمزمههای مراجعه کنندهها غرق شدهام که منشی صدایم میکند. بدون نگاه از جا بلند میشوم و با تقهای روی در، وارد اتاقش میشوم. سر که از روی برگههای پیش رویش بلند میکند، قرمزی چشمانش نگرانیام را بیشتر میکند.
نگاهش یک طوری است. انگار که غرق در مکان یا زمان دیگری باشد و فقط جسمش اینجا باشد اما با این حال از پشت میزش بلند میشود و لبخند و اخمش همراه با هم است:
-از کِی اینجا منتظری؟
جلو میروم و برگهی آزمایش بهار را روی میزش میگذارم:
-سلام.
نگاه کوتاهی به برگهی پیش رویش میاندازد و خیرهی صورتم به صندلی پشت سرم اشاره میکند:
-بشین عزیزم.
تُنِ صدای گرفتهاش را هم به نگاه سرخ و بیحوصلگیاش اضافه میکنم. ناخودآگاه تشویش به جانم میفتد. عقبگرد میکنم و روی صندلی چرمِ مشکی مینشینم در حالی که میدانم، کاوه؛ کاوهی همیشگی نیست و موجی از کنجکاوی و نگرانی درونم را به هم ریخته است. نگاهم را میدوزم به آفتابی که از لابه لای شیارهای پردهی کرکرهای به روی میز ریخته است. صدای خش خش ورق خوردن برگههای آزمایش تنها صدایی است که سکوت بینمان را میشکند.
نگاهم انگشتان کشیدهاش به روی برگه را هدف گرفته که میپرسد:
-تورم داره؟
گنگ که نگاهش میکنم لب میزند:
-بهارو میگم. جدیدا تورم تو ساق پا، صورت یا دور چشماش دیدین؟
-نمیدونم… یعنی فکر نکنم. فقط اونشب درمانگاه فشارش بالا بود و مثل اینکه فشارخون داره و نمیدونستیم.
عینک را از روی چشمانش برمیدارد و سری به نشانهی تایید تکان میدهد. دوباره نگاهش را به برگهها میدهد. در همین گیر و دار ناگهان گوشهی چشمانش چین میفتد و پیشانیاش رو به سُرخی میرود. دست که روی دهانش میفشارد و سر روی سینه خم میکند؛ وحشت چون بختک به تک تک سلولهایم میچسبد. اولین چیزی که در ذهنم پررنگ میشود؛ بهار است. اینکه نکند در آزمایشش چیزی باشد که…
حتی شجاعت فکر به آن را هم ندارم.
مضطرب و بیجان از جا برمیخیزم و سمتش میروم:
-کاوه؟!
جواب که نمیدهد، پریشانتر میشوم:
-چیشده؟ بهار که…
جان میکَنم تا جملهام را کامل کنم و چه چیزی وحشتناکتر از به خطر افتادن سلامتی عزیزانم است؟
-بهار چیزیش…
عینک از روی چشمانش برداشته و همزمان که گوشهی چشمانش را محکم میفشارد، تُند سر تکان میدهد:
-نه… نه… چیزی نیست.
دروغ نیست اگر بگویم نفسِ گلولهام شده در سینهام به یکباره رها میشود.
-پس چی؟ عمه و ترانه خوبن؟
خفه مینالد:
-خوبن… چیزی نیست. الان اکی میشم.
چقدر راحت از من میخواهد باور کنم چیزیاش نیست وقتی که حال و روزش را میبینم و قلبم خودش را پرشتاب به قفسهی سینهام میکوبد. مضطرب اطراف را نگاه میکنم و با دیدن بطری آب معدنی کنار مانیتور، به این فکر نمیکنم که آب گرم است و مانده، برش میدارم و سمتش میگیرم. دست که از روی چشمانش عقب میکشد، نگاهم میچسبد به جنگل چشمانی که گویا گرفتار آتش شده باشند.
-خوبی؟
سر به طرفین تکان میدهد و همزمان بطری آب را به لبهایش میچسباند اما دوباره پلکهایش به روی هم کوبیده میشوند و بالاخره قطرهای اشک از گوشهی چشمش راه میگیرد. مبهوت و ناباور میز را دور میزنم. کنارش میایستم و دست که روی شانهاش میگذارم، صدای آلوده به بغضش کلاغهای شومی که روی بام دلم نشستهاند را بلند میکند.
-کاوه؟
میچرخد و نگاهِ پردردش در نگاهم گره میخورد:
-چیزی نیست برکه…
بزاق دهان میبلعد و سیب آدمش تکان سختی میخورد:
-چیزی نیست… فقط یه بچهی هفت ساله امروز چشمای پر از امیدشو بست…
قلبم از حرکت میایستد و چشمان به لبهای لرزانش گره میخورد.
-دنیا حتی کَکِش هم نگزیده که یه بچهی پر از آرزو رو به زور از بغل مادرش بیرون کشیده و زیر یک خروار خاک برده… هیچکس کَکِش نگزید. چه اهمیتی داره اصلا یه پسربچه از قشر پایین جامعه چشماشو بسته؟ چه اهمیتی داره یه مادر با هزارتا امید و از سر ناچاری و نداری، کلیهشو به پسرش بده و بعد چند ماه جای اینکه برای مدرسه رفتنش کیف و کتاب بخره، سنگ قبر بخره؟
اکسیژن؟! چه واژهی غریبی در این دقایق است. من حتی خودم را از یاد بردهام چه برسد به نفس کشیدن و درخواست اکسیژن.
-چه اهمیتی داره به خاطر پیشنهاد من؛ محمد دیگه نمیتونه ۸ سالگی رو ببینه؟
دستانش پرخشم میان موهایش فرو میروند:
-نباید اینجوری میشد… همهی امیدِ اون مادر من بودم… من… نباید پیشنهاد پیوند میدادم…
لب روی هم میفشارد و شانههایش از گریه میلرزد.
پلک میفشارم. دست بَند لبهی میز میکنم و نفسهای محبوسم را رها میکنم تا فقط وقت بخرم و بتوانم خودم را سرپا کنم.
بزاق گلوله شده در دهانم را به زور میبلعم و تنها کلمهای که از دهانم بیرون میپرد؛ یک ” کاوه” خالی است. هیچ کلمهای برای همدلی پیدا نمیکنم. مرگ یک کودک هفت ساله به اندازهای غمانگیز و دردآور است که مغزم هم دچار شوک شده.
بغض به حنجرهام یورش میآورد و تارهای صوتیام میلرزند:
-تقصیر… تو…
پردرد که نگاهم میکند؛ جملهام را نیمه تمام رها میکنم و جایش او را به آغوشم دعوت میکنم.
با دستانم دورش حصار میکشم و وقتی که چانه روی سرش میگذارم، اشکها راه میگیرند.
از پنجره به تیر برق و گنجشگهای نشسته به روی سیم زل میزنم. گنجشگی پَر میزند و اوج که میگیرد قلبم برای محمد و محمدها مرثیه سَر میدهد.
چه دنیای عجیبی! یکی را با بردن جنین چند ماههاش امتحان میکند و دیگری را با سلامت و در نهایت مرگ کودک هفت سالهاش.
و کاوه… کاوهای که خودش را مقصر مرگ آن کودک میداند؛ وحشتناکترین حسِ دنیا.
**
پراخم به پیامِ پدرش چشم دوخته است. میداند او به این مهمانی نمیآید و باز مدام پیام میفرستد و زنگ میزد. چطور از او میخواهد به خانهی زنی بیاید که شعور و وجدان را زیر پا گذاشته و پا در زندگی مادرش گذاشته است؟
نفسش را فوت میکند و تمام خشمش را با فشردن گوشی میان مشتش خالی میکند. از روی صندلی چرخان برمیخیزد و محکم زیر پایههای صندلی میکوبد. صندلی دور خودش میچرخد و صدای قیژ قیژ غلطکهایش در نمایشگاه اکو میشود.
محمدی و چند تن از بچهها متعجب به او و صورت سرخش نگاه میکنند. اما هیچکس حرفی نمیزند و بعد از یک مکث کوتاه به کارشان مشغول میشوند.
جلوی شیشه و پشت به نمایشگاه میایستد. گوشی جا مانده روی میز میلرزد و کمی بعد ملودی زنگش بلند میشود. ندیده هم میداند عماد است. از جواب نگرفتن پیامها ناامید شده و رو به زنگ زدن آورده است. مثل همیشه.
نه قصدی برای جواب دادن دارد نه حتی به خودت زحمت میدهد، برگردد و موبایل را بیصدا کند. موبایل آنقدر زنگ میخورد تا بالاخره عماد دست از زنگ زدن برمیدارد.
تمام این یک ساعتی که تلفن بیوقفه زنگ میخورد، همانطور بیحرکت ایستاده به عبور عابران چشم دوخته بود. بدون هیچ عکسالعملی. وقتی به خودش میآید که پاهایش ذقذق میکنند و کمرش خشک شده است.
خودش را روی صندلی چرخان رها میکند و حالا نورِ نارنجی غروب خورشید به روی شیشهی میزِ پیش رویش افتاده و این یعنی چیزی تا اذان مغرب و افطار نمانده است.
موبایل را برمیدارد. بیتوجه به چندین تماس از دست از سمت پدرش، پیام محمد را در واتسآپ باز میکند. عکسی از خودش روی تپهای سرسبز فرستاده و زیرش هم نوشته است:
“چه خبر بداخلاق؟ بچهها خوبن؟”
صفت بداخلاق لبخند کُنج لبش مینشاند. دیروز صبح که زنگ زده بود؛ آنقدر عصبی و بدخلق بود که جواب سوالات محمد را سربالا داده و بعد هم با تلخی تماس را پایان داده بود. بعد از آن شب و شنیدن فریادهای مسعود حال و روزش درست مثل جهنم بود. آنقدر کلافه و پرخشم که حتی اِویل هم حال و روزش را درک کرده بود و زیاد به پر و پایش نمیپیچید. اینکه دست از مُردهی مادرش هم برنمیداشتند و هر کس هر وقت به نفعش بود پای پری یا پروانه را وسط میکشید؛ آتشش میزد. دندان روی هم میساید.
انگشتش را روی صفحه کلید به حرکت درمیآورد:
“خوبن.”
همین و دیگر هیچ. میخواهد موبایل را قفل کند که همین لحظه شمارهی پدرش روی صفحه نقش میبندد و خیلی اتفاقی انگشتانش نوار سبز رنگ را لمس میکنند.
فریادهای از سر حرص عماد گوشش را پر میکند و تنها واکنشش، تکان سر برای محمدی که قصد خروج از نمایشگاه را دارد است.
-بیخ تا بیخ خونه پر از مهمونه و همه خبر پسرمو ازم میگیرن. میخوای اذیت کنی چرا از اول نمیگی تا مثل همیشه بهونههای سرتاسر دروغمو براشون ردیف کنم؟
انگشت روی شیشهی میز میکشد و خیرهی رد لکی که به جا میماند پلک میفشارد:
-الانم دیر نشده.
-مسیح!!
صدای خشمگین عماد پردههای گوشش را میلرزاند و لبهایش حالا روی هم فشرده شدهاند. میان گلایههای از سر خشم عماد ناگهان صدای ظریف نسترن پارازیت میاندازد.
-عه اینجایی عماد؟ نیم ساعته دارم دنبالت میگردم. بیا دیگه میخوام قبل از افطار بگم به خانجون و خودیها. همه تو آشپزخونه جمع هستن الان. بهترین وقته.
گوشهایش تیز میشود و عماد هول شده به میان حرفهایش میرود:
-برو اومدم.
-وا! خب بیا دیگه. من تنهایی خبر اومدن بچه رو بدم؟ الان اذان رو میگن. باید سفره بندازیم.
جملهی نسترن ویرانش میکند…
معجونی از انواع حسها همزمان به سمتش یورش میبرد و صدای عصبانی عماد گوشش را پر میکند:
-گفتم برو… نمیفهمی؟!
صدای بسته شدن در و بعد سکوتی سنگین.
پوزخند بلندی میزند و از شدت عصبانیت دستانش به رعشه افتادهاند.
-تبریک… نگران بودم تو پیری دچار نازایی شده باشی ولی نه انگار ماشالله بزنم به تخته هنوز…
عماد بلند نامش را میخواند:
-مسیح!!
و این هشداری است برای اینکه ادامه ندهد و آن ذرهای احترامی که بینشان مانده را هم از بین نبرد. اما نمیتواند. تصویرِ افسرده و نگاه مات پری پشت پلکهایش جان گرفته و خشم مانند موجهای یک سونامی میان رگهایش میتازاند. فوران میکند و بیتوجه به آدمهای داخل مغازه با رگی برآمده فریاد میکشد:
-منو با مادرت مریضه، از روز و ساعتهاش درک درستی نداره خفه کردی… هی گفتی مادرت؛ خواهر پروانهست و یه عمره انگ بیغیرتی روی پیشونیم زدن که چرا خواهرِ قاتلِ برادرت رو نگه داشتی…
مکث میکند و دندان روی هم میکَشد:
-هی گفتی گفتی تا خفهمون کردی. هم منو هم مامانو. الان میخوای بگی نسترن جوونه و بچه میخواد؟ که من نمیتونم جلوی مادرشدنش رو بگیرم…این ک*شعرا رو برای من نگو. منو خر فرض نکن.
آیکون قطع تماس را لمس نکرده؛ گوشی را به میز میکوبد و هر تکهاش با صدای بدی به یک سو پرت میشوند. شانههای زن و مردی که تازه وارد مغازه شدهاند، از بهت و ترس بالا میپرد و بعد از مکثی کوتاه که ناشی از شوک است برمیگردند و تند از نمایشگاه بیرون میروند.
رضا شاگرد نمایشگاه با طمانینه جلو میآید و همینکه خم میشود، تکههای خرد شده را جمع کند، بینفس لب میزند:
-نمیخواد. برو. نمایشگاه رو ببند و برو.
****
میان تاریکی و کُنج دیوار نشسته و نمیداند دقیقا چه ساعتی است اما باید شب از نیمه گذشته باشد. این سکوت و عبور گذری اتومبیلها نشان از به خواب رفتن اکثر مردم شهر دارد.
نورِ قرمز رنگ از بیرون به روی سنگ سفید نمایشگاه افتاده و تکهای از این نور، روی صورت و تن او را گرفته است. تکیه به دیوار داده و هر دو پایش را دراز کرده است. نگاهش به لاشههای موبایل است و حس میکند آن غدّهی بدخیم هنوز هم درون گلو حضور دارد و تخلیه خشم هم نتوانسته آن را به عقب براند. پای راست را تکان میدهد و با نوک کفش به زیر گارد موبایل میزند. گارد مشکی رنگ چند سانت آنطرفتر پرت میشود. گردن کج میکند و به تلفنی که از برق کشیده زل میزند. پوزخند میزند. تمام دل نگرانی عمادِ سماوات خلاصه در دو دفعه زنگ زدن به نمایشگاه شده بود. دلش میخواست از این شهر و آدمهایش فاصله بگیرد. دیروز صبح پشت تلفن کلی لیچار بارِ محمد کرده بود اما حالا حس میکرد؛ زندگی در یک شهر کوچک و به دور از آدمهایی که حضورشان مخلِ آرامش است بهتر از ماندن در شهری است که آدمهایش آزارت میدهند. دلش رفتن به یک شهر دور را میخواست. یک خانهی نقلی با حوضی در وسط حیاط و تختی چوبی به زیر درختانِ انجیر. بارها همچین خانهای را با تمام جزئیاتی که دوست داشت در ذهن ترسیم کرده بود. اینکه درسش را تمام کند و وقتی به تهران بازگشت، دستِ مامان پری را بگیرد و همراه هم به آن خانه نقل مکان کنند. حتی بارها در ذهنش برنامهریزی کرده بود که خانهای هر چند کوچک در اصفهان اجاره کند و مامان پری را با خود به اصفهان بیاورد اما شرایط روحی و روان پر از آسیب پری مانع اجرای این تصمیم میشد.
ساعاتی که او دانشگاه یا سرکار بود؛ عاقلانه نبود پری را تک و تنها در خانه بگذارد. علیرغم تمام مخالفتهایش با ماندن پری در آسایشگاه اما ته دلش میدانست که او به شدت بیمار است و مراقبت بیست و چهار ساعته میخواهد. رویای خانهی نقلی با حضور مامان پری هیچوقت به حقیقت نپیوست چرا که زور فرشتهی مرگ از او و رویاهایش بیشتر بود.
سیگاری از پاکتش بیرون میکشد و صدای خش خش پلاستیک دورِ پاکت سیگار تنها صداییست که در نمایشگاه بزرگ و نیمه تاریک میپیچد.
پلک میبندد و سیگار روشن را همانطور میان لبهایش به امانت میگذارد. بغض یا همان غدّهی بدخیم گویا منتظر دیدن چشمان مامان پری پشت پلکهای بستهاش بوده که حال میشِکَند و علیرغم میل باطنیاش چشمها مهمان اشک میشوند.
یعنی چی الان ؟!!!!
پارت ۲۸
پارت28 چرا نیومد🫤😒
من عاشق این رمانم
ممنون بابت پارت گذاریتون
مخصوصا پارت غافلگیرکننده دیروز
چقدر دلش پر از غصه اس، غصه هایی که واقعا فراموش شدنی نیستن
عالی
هالی بود لطفا همینجوری ادامه بده و هر روز پست بزار💖😊