**
موبایل را به گوش چپم میچسبانم و میان سوالهای پشت هم ترانه نفس محبوسم را رها میکنم.
-تو نمیدونی چی شده؟ چرا انقدر تو خودشه؟ مامان خیلی نگرانشه. روی دستها و گردنشم امروز رَد چنگ دیدم. هیچی هم که نمیگه.
پلک میفشارم و روی صندلی چرخان پشت میزِ تحریر مینشینم:
-اگه چیزی باشه خودش بهتون میگه.
-برکه تو میدونی نه؟ اصلا عجیب بود تو و اون یهو با هم نیومدین مهمونی عمو عماد. چیشده؟
افکارش لبخندی کج روی لبم مینشاند.
-کاوه رو نمیدونم اما من امشب به خاطر تنها نموندن بهار نیومدم.
مانند کسی که تیرش به سنگ خورده باشد، پوف میکشد:
-پس یعنی توام نمیدونی؟
سکوت میکنم چون نمی دانم دقیقا چه باید بگویم. کاوه را از دو روز پیش که در بیمارستان دیده بودم، دیگر ندیدهام و نمیدانم این خموشی حالش مربوط به همان اتفاق است یا دلیل دیگری دارد.
-برکه؟! مامان نگرانشه. اگه چیزی میدونی بگو.
سر انگشتانم را به روی کیبورد لپ تاپ میرسانم. حین فشردن حرف “ب” به تصویر نقش بستهام در صفحهی خاموش نگاه میکنم:
-پریروز رفتم بیمارستان. آزمایش بهارو بردم نشونش بدم و دیدم خیلی رو به راه نیست. یکی از بیماراشو از دست داده بود و خیلی هم ناراحت بود. ممکنه هنوزم درگیر اون مسئله باشه و حالشم به همون خاطر گرفته باشه. نمیدونم ممکنه هم چیز دیگهای باشه، بهرحال من چیز بیشتری نمیدونم.
سکوت پشتِ خط که طولانی میشود؛ متعجب نامش را میخوانم:
-ترانه؟
-هستم.
نفس عمیقی میکشد و صدایش بر خلاف دقایق قبل بیرمق است:
-بیمارش همونی پسربچهای نیست که اسمش محمد بود؟
-میشناسیش؟
-نه… یعنی عکسشو تو گوشی خودش دیدم. با لباس بیمارستان. دستشو دور گردن کاوه حلقه کرده بود…
مکث میکند و اینبار صدایش بیشتر شبیه زمزمهای خفه است:
-باورم نمیشه اون بچهی معصوم فوت شده…
کمی بعد تماس را به پایان میرساند.
گوشی را به روی میز رها میکنم و نگاهم را تا پنجرهی اتاق میکشانم. ستارههای امشب هم گویا کمنورتر از همیشه هستند. انگار برخلاف مردم به خواب رفتهی این شهر، آنها در سوگِ محمد نشستهاند.
بویِ برنج دم کشیده به سالن میکشاندم. پنجرههای هال تا انتها باز است و صدای جیرجیرکهای داخل حیاط به همراه صدای پیام تبلیغاتی که در حال پخش از تلویزیون است، تنها صداهایی هستند که سکوت خانه را پر کردهاند. بهار روی کاناپهی جلوی تلویزیون در خود مچاله شده و سرش را روی دستهی مبل گذاشته است. نگاهش تلویزیون را هدف گرفته اما مشخص است که حواسش جای دیگری است.
نفسم را فوت میکنم و سمت آشپزخانه میروم. زیر برنج را خاموش می کنم و از همانجا نگاهی به ساعت بزرگِ داخل هال میاندازم. شب از نیمه گذشته است و گویا مهمانی خانهی عمو تمام نشده که هنوز هیچکس برنگشته است. از پنجرهی آشپزخانه به بیرون سرک میکشم. چراغهای ساختمان آقاجون هم خاموش است. نگاهم را به طرف بهار میکشانم:
-چای میخوری؟
بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد، سر بالا میاندازد:
-نه.
بعد از آن شب که مسعود از خانهمان رفت، ساکتتر از همیشه شده و این من و مامان را نگران کرده است. مسعود اگر چه بیوفا و بیمعرفت بود اما به قول مامان روزگاری همدم و همراه بهار بوده و طبیعی است که این چنین به هم بریزد. با این همه، اگر این سکوت و در خود فرو رفتنش ادامهدار شود باید با یک مشاور مشورت کنیم. مسعود نه تنها زندگی بهار که زندگی همهی ما را دستخوش تغییر کرده است. بابا بیشتر از قبل سیگار میکشد و مامان با هر بار دیدن حال و روز بهار چون شمعی در حال آب شدن است.
سوالهای متعجب و کنجکاوانه دوست و آشناها هم این روزها شده حکایت همان نمک بر روی زخمهایمان. پدر و مادر مسعود هم گویا پذیرفته بودند که نه بهار، قصد برگشت به زندگی با مسعود را دارد و نه میتوانند از پسرشان بخواهند زن دیگرش را طلاق بدهد. برای همین هم بعد از چند بار آمدن و رفتن و پا درمیانی در نهایت کنار کشیدند.
بابا اگر چه در ظاهر چیزی نمیگفت اما هر کسی که او را میدید میتوانست بفهمد تا چه اندازه سرگردان و سردرگم است. بابایی که طلاق براش قابل هضم نبود و از طرفی نمیتوانست از دخترش بخواهد برگردد به خانهاش و حضور هوو را بپذیرد.
لیوان را پر از چای میکنم و کنار پنجره میایستم. بوی هلوهای رسیده باغ را در برگرفته و نسیم خُنکی که میوزد همراه خود این عطر دلانگیز را جا به جا میکند.
چراغهای کنار استخر روشن شدهاند و آب کثیف داخلش از اینجا هم مشخص است. از آن روزی که امین برای رسیدگی به درختان باغ آمده بود، روزها میگذشت و ظاهرا وقتی آمده که من کلاس بودهام. هرچند اگر خانه هم بودم، یادم به گردنبد نمیافتاد. رفت و آمد مداوم پدر و مادر مسعود و جنجالی که هر روز و هر شب برقرار بود، تقریبا مجالی برای فکر به بقیه چیزها نمیگذاشت.
گردنبند هنوز دستم مانده و درستش این است که یادگاری پروانه را به مسیح بدهم اما هر بار حسی مانع میشود. حسی که مجبورم میکند فعلا دست نگه دارم.
سر از پنجره بیرون میبرم و به دنبال شکلات چشم میگردانم. این روزها حتی از شکلات هم غافل شدهام و درست و حسابی سراغش نمیروم.
-سرم درد میکنه میرم بخوابم.
گردن سمت بهار میچرخانم. راه اتاقش را در پیش گرفته است.
-مسکن نمیخوای؟
دستش را در هوا تکان میدهد:
-خوردم ممنون.
و بعد صدای “تق” بسته شدن درِ اتاق مجالی برای جملهی بعدیام نمیدهد. لب زیر دندان میکشم و دوباره سر از پنجره بیرون میبرم. هوای خنک نیمه شب پوستم را نوازش میکند. صدای برخورد کفشی با سنگریزههای کف حیاط هوشیارم میکند. سر میچرخانم و با دیدن سایهای متحرک ترس به دلم میفتد. جز من و بهار کسی در خانه باغ نبود و همین مسئله کمی مرا میترساند اما کمی بعد او را پیاده و بدون موتورش میبینم. با قدمهای شُل و وارفته و دستهایی آویزان در کنارش.
لحظهای کنار استخر میایستد و نگاهش را دور تا دور باغ میچرخاند. نور چراغ رویش که میفتد، چشمانم میچسبد به لباسهای خاکیاش. بعد از مکثی کوتاه به طرف سوئیتش که نه، سمت خانهی سابقشان میرود.
اینکه به مهمانی نسترن نرفته بار اولش نیست اما این قیافه و آشفتگی که در تک تک حرکاتش مشهود بود نگرانم میکند. شاید هم رفتنش به خانهی سابق عمو عماد است کنجکاوم کرده.
علیرغم تلاشم برای بیخیالی اما قدمهایم مرا سمت شال مانده روی مبل میکشانند. شال را روی سرم میاندازم و خیره به ساعتی که حدود سی دقیقه بامداد را نشان میدهد، به طرف اتاق بهار میروم. دستگیره را آرام پایین میکشم. تاریکی اتاق را روشنایی نوری که از پشت سرم به داخل میتابد، روشن میکند.
پلک میبندد و همزمان دست روی چشمانش میگیرد:
-خوبم برکه. درو ببند لطفا. نور اذیتم میکنه.
-چیزی لازم نداری؟
-نه عزیزم.
در را به رویش میبندم و وقتی به خودم میآیم که رو به روی در چوبی خانهی عمو عماد ایستادهام. در نیمه باز است اما داخل تاریک است. با وجود اینکه میدانم از حضورم خوشحال نخواهد شد اما کف دست روی درِ نیمهباز میگذارم و به عقب هلش میدهم.
صدای لولاهای روغن کاری نشده بلند میشود و بیتوجه به تاریکی وهمانگیزی که خانه را در برگرفته است قدم داخل میگذارم.
-باز که اینجایی موش فضول.
سر میچرخانم به سمت جایی که صدایش را شنیدهام اما تاریکی مانع دیدنش است. نورِ ضعیفی که از بیرون به داخل میتابد، کمکم میکند کورمال کورمال قدمی رو به جلو بردارم. به امید یافتن کنتور دست روی دیوار میکشم.
-میشه برق رو وصل کنم؟
-بیاجازه اومدی تو و بعد برای وصل کردن برق اجازه میگیری؟
لحظهای حرصم میگیرد اما صدای گرفته و خشدارش، حرص و خشم را به آنی دود میکند و نگرانی جایشان را میگیرد.
بیحرف به دنبال کنتور میگردم و زمانی که انگشتانم درب فلزیاش را لمس میکنند؛ آهسته لب میزنم:
-امیدوارم منو قورت ندی.
پایان جملهام همزمان میشود با روشن شدن دو تا از لامپهای لوستر. حضور یکبارهای نور باعث بسته شدن چشمانم میشود. چندبار پلک میزنم و چشمانم که به نور عادت میکنند؛ او را میبینم با پاهایی دراز شده که پایین کاناپه روی زمین نشسته است؛ پراخم و طلبکار.
زبان روی لبهایم میکشم:
-سلام.
تغییری در چهرهاش ایجاد نمیشود. معذب به اطراف نگاه میکنم و روی ملافهی پر از گرد و خاک روی مبلها مکث میکنم.
-خوبین؟
جواب که نمیدهد به ناچار نگاهم را به صورتش میدوزم. قرمزی چشمانش حتی از این فاصله هم مشهود است.
-چی میخوای؟
بالاخره دهان باز میکند و همین سوال کوتاه جسارتم را بیشتر میکند. آهسته به سمتش میروم و مضحکترین جملهی ممکن را میگویم:
-موتورتون رو ندیدم…
کلافه که نگاهم میکند، دستپاچه میشوم. میایستم و پلک میفشارم. نالان میگویم:
-فکر کنم از همین راهی که اومدم برگردم بهتر باشه.
گوشهی لبش بالا میرود و همزمان یک پایش را به داخل شکم میکشد:
-با همکلاسیهاتم همینجوری سر صحبتو باز میکنی؟
لبخندش هر چند کوچک و محو اما مسریست و مرا هم گرفتار میکند.
-نه.
متعجب که نگاهم میکند؛ لبهایم کِش میآیند:
-خیلی خیلی بدتر از این.
نگاهش میخندد اما لبهایش تکانی نمیخورند. بیحرف پاکت سیگارش را از جیب شلوارش بیرون میکشد.
-بمونم؟
دستش از حرکت میایستد و نگاهش را تا چشمانم بالا میآورد. بعد از یک مکث طولانی میگوید:
-شرط داره.
متعجب نگاهش میکنم. پشت سرش را به مبل میچسباند و سیگار روشن نشده میان مشتش فشرده میشود:
-بمونی باید انقدر حرف بزنی تا یادم بره یه چیزایی. بلدی؟
پلک میزنم و او پلک میبندد.
-نه همون برو. امشب قاتیام. یه وقت تلافی همه رو سر تو درمیارم.
مقابلش میایستم و سایهی بلندم او را در برمیگیرد:
-فکر کنم بلدم.
ناباور چشم باز میکند و لبخندم عمیق میشود. به رو به رویش اشاره میکنم:
-اینجا بشینم؟
تکانی میخورد و آن یکی پایش را هم جمع میکند:
-بشین.
رو به رویش مینشینم و فاصلهی بینمان حتی به یک متر هم نمیرسد. محبوس شدهایم بین کاناپهی پشت او و مبل تکی پشت سرِ خودم.
زبان روی لبهای ترک خوردهام میکشم و بیتوجه به بوی آزاردهندهی خاک، پشت به مبل میچسبانم. سر که بلند میکنم هنوز خیرهام است. سرخی چشمها و غمی که روی نگاهش سایه گسترانده از این فاصله واضحتر است. و من امشب نابلدترینم برای خواندن کلماتی که از چشمانش ساطع میشود. اینکه از من خواسته است بمانم و برایش حرف بزنم خلاف تمام چیزهاییست که از او دیدهام. اما این یعنی او امشب آنقدر دچار فشار روانی است که پا روی غرور و یکدندگیاش گذاشته. نمیدانم چه چیز او را اینگونه به هم ریخته اما حالا که پس از سالها از پوستهی سخت خودش بیرون آمده نمیخواهم ناامیدش کنم.
با اینکه در من برکهای پرحرف وجود ندارد اما یک امشب چه اشکالی دارد پرحرفی کنم؟
برای جبران تمام خوبیها و پرت کردن حواسش چه ایرادی دارد حرف بزنم؟
نگاهم را به سیگار روشن نشده میان انگشتانش میدوزم و نگاهِ خیرهاش کمی دستپاچهام کرده است. بالاخره سکوت سنگین بینمان را میشِکَنم:
-غرغر هم قبوله؟
انگشتانش از چرخاندن سیگار دست برمیدارند و خیرگی نگاهش مجبورم میکند، نگاهش کنم. انگار او هم از دیدن این برکهی جدید متعجب است که درون چشمانش بُهت کمرنگی وجود دارد. پس از لختی سکوت میگوید:
-از پسش برنمیای خلبان.
لبخندم عمیق میشود:
-از کجا انقدر مطمئن هستین.
-مطمئن نیستم فقط نظرمو گفتم.
-خدا رو چه دیدین. شایدم از پسش براومدم.
گوشهی لبش بالا میرود و گویا از این بازی خوشش آمده است.
– برای اولین اعتراض از…
به چشمان منتظرش که نگاه میکنم؛ بلافاصله اخم میکند:
-اعتراضت راجع به اِویل که نیست ایشالله؟
لحنِ پر از تعصبش برای اِویل و ابروهای به هم چسبیدهاش انقدر بامزه است که دلم قهقهه میخواهد اما به جایش لب به هم میدوزم:
-نه. اتفاقا حیوونا رو خیلی دوست دارم.
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و همزمان پای راستش را دراز میکند.
– از رفتارت با اِویل مشخصه.
حواسم به کفشش است که فاصلهای تا زانویم ندارد و جواب میدهم:
-ترسم از سگها دست خودم نیست. متاسفانه یکیشون بهم حمله کرده. یه عصر زمستونی که از مدرسه برمیگشتم خونه.
-قراره تا آخر عمر از ترست فرار کنی؟
نوک کفشش شلوار مشکیام را خاکی میکند.
به فندکِ روشنی که زیر سیگارش گرفته نگاه میکنم و دستانم را بغل میگیرم:
-نه. میدونم که ترسها بالاخره یه جا گیرت میندازن.
لحظهای روی چشمانم مکث میکند و بعد نگاهش را به نقطهای دیگر میدوزد. سیگار را به لبهایش میچسباند و کمی بعد زمزمه میکند:
-پاشو برو برکه.
شوکه و ناباور که نگاهش میکنم، سر سمتم میچرخاند. تلخ لبخند میزند:
-بابا و مامانت الان میان. برات دردسر میشه.
لحنش در عین خونسردی دنیایی درد همراه با خود دارد. شرمنده میشوم از رفتارهای به دور از منطق بابا. نگاهم را سمت پنجرههای خاک گرفته میکشانم:
-ولی هنوز غرغر کردنم تموم نشده.
گویا جملهام زیادی شوکهاش کرده که عصبی نامم را میخواند:
-برکه!
لب روی هم میفشارم و نگاهش میکنم:
-هوم؟ کارساز نشد؟ برم بیرون یعنی؟
از نگاه براق و قهوهایهای فرّاخش مشخص است که حرصش گرفته. دست روی لبهایش میکشد اما خندهی موج گرفته در چشمانش را که نمیتواند پنهان کند. میتواند؟
-غرغرهات چی هست حالا؟
نگاهم را باریک و سر روی گردن کج میکنم:
-خب… خیلی زیادن. از کدوم بگم؟
ابروهایش به هم میچسبد:
-دلت از من پُرتره که.
انگشت روی پارکت خاکی میکشم و خیرهی خاکی که سرانگشتانم را پوشانده نفسم را بیرون میدهم:
-هر کسی اندازهی خودش دلش از دنیا پُره. از روی چهرههای آدما نمیشه قضاوت کرد چقدر آرامش دارن. حتی از میزان لبخند و خوشیهاشونم نمیشه تشخیص داد.
انگشتش شاسی فندک را میفشارد و هر بار که رها میکند، صدای ” تق” در سالن نیمه خالی میپیچد.
-خب؟
اینبار جای فندک و سیگار نیمه سوخته به چشمانش نگاه میکنم. تصویر صورت و مبل پشت سرم درون مردمکهایش جای گرفته است. به خودم؛ برکهی پرحرف درون چشمانش نگاه میکنم و به دغدغهها یا شایدم ترسهایم فکر میکنم. به اینکه هزینههای سرسامآور کلاسهای خلبانی هر بار مجبورم میکند از بابا پول درخواست کنم و چقدر از این موضوع ناراضیام. به دورههای فشردهی پرواز و سختگیریها فکر میکنم. به اینکه اگر نتوانم تا سی سالگی دورههایم را تکمیل کنم. اگر نتوانم آزمونهای ATPL و IR سازمان هواپیمایی را با موفیقت پشت سر بگذارم، جواب تمام کسانی که جلویشان ایستادم و از پرواز گفتم را چه بدهم؟ از…
-از آینده میترسم.
اخمکرده تن جلو میکشد:
-واسه چی؟
-میترسم اونجایی که میخوام نباشم.
-اونجا کجاست باز؟
خندهام میگیرد از لحن کلافه و متعجبش. تکان که میخورد، سایهی بلندش از روی پارکت کنارم تا مبلهای پشت سرم کِش میآید.
-قبل از سی سالگی باید بتونم دورههای پرواز رو تموم کنم.
-بالای سی سال بشه چی میشه مثلا؟
از اینکه توانستهام توجهاش را جلب کنم احساس شعف میکنم. احساس پیروزی. لبخندم را کِش میدهم:
-اگه نتونم دوره رو توی تایم مشخصش تموم کنم در بهترین حالتش به عنوان مهماندار میتونم وارد کادر پرواز بشم.
در سکوت صورت جلو میآورد و خیرهی چشمانم پچ میزند:
-تو مگه قراره نتونی حالا، که از الان غمبرک زدی؟ هنوز سال اول دانشجوییته. چرت نباف از الان.
میخندم و معترض میگویم:
-الان دارین دلداریم میدین؟
دود محبوس در دهانش را روی صورتم فوت میکند:
-یه همچین چیزی.
امان از لبهایم که سرخود شدهاند و مدام کِش میآیند:
-ولی دلداری دادنتون بیشتر شبیه غرغرهای آخر شبه.
نگاهش که میخندد جسارتم بیشتر میشود:
-فقط نگین که تمام حرفهامو به زور تحمل میکردین.
در حالی که سر به دسته مبل تکیه میدهد؛ عجیبترین جملهی ممکن را میگوید:
-اولش آره. انقدی که دلم میخواست بیرونت کنم اما بعدش دیدم غرغرهای یه خلبان هم میتونه سرگرم کننده باشه.
پایان جملهاش همزمان میشود با چشمکِ از روی غرضش.
لبخندی کمرنگ تمام صورتم را در برمیگیرد. حسِ بینظیری دارم. همینکه توانستهام او را از چیزی که آزارش میداد دور کنم، هرچند ناشیانه و مضحک، همین که توانستهام نیم ساعت تمام با او حرف بزنم به دور از قضاوت شدن و قضاوت کردن، خودش بُرد بزرگی است.
صورتش رو به سقف است و پلکهایش هم بسته.
-کدوم قسمتش سرگرم کننده بود بعد؟
پلکش تکان ریزی میخورد و گوشهی لبش طرحی از یک لبخند میگیرد:
-مچگیریه؟
-فکر کنین آره.
و منتظر نگاهش میکنم. نگاهِ خیرهام بالاخره مجبورش میکند، پلک باز کند. گردن کج میکند و با چشم به درِ خروجی اشاره میکند:
-پاشو برو تا نیومدن.
حرصم میگیرد.
-داری بیرونم میکنی؟
خودم هم از مفرد خطاب کردنش جا میخورم چه رسد به او. راست مینشیند و پرتفریح به چشمانم زل میزند:
-خوبه. سعی کردنهات داره جواب میده.
مستاصل به شیطنت شناور در چشمانش نگاه میکنم و در دل خودم را لعنت میکنم.
تلاشش برای نخندیدن ناکام میماند و لبهایش کِش میآیند. لب زیر دندان میکشم تا مبادا لبخندِ آمده تا پشت لب هایم فرصت بروز پیدا کند و همزمان گونههایم از شدت حرص گر گرفتهاند.
لب روی هم فشرده و نگاهم را در اطراف میچرخانم که همین وقت صدای موتورِ ماشین بابا و آقاجون پارازیت میاندازد. و کمی بعد نور چراغ ماشین بابا روی پنجرهی آشپزخانه میفتد.
کف دست روی پیشانی خیس عرقش میکشد و به ناگه اخم مهمان صورتش میشود:
-اومدن. پاشو برو.
چیزی نمیگویم و نگاهم را تا پنجره میکشانم.
-پشت سرت برقم خاموش کن.
نگاهم هنوز به پنجره است و صدای باز شدن درب ماشین گوشمان را پر میکند.
-تو چیکار میکنی؟
نگاهش میکنم:
-اینجا میمونی؟
-برمیگردم سوئیت.
لبخندِ کمرنگی به رویش میزنم و به اجبار از روی زمین بلند میشوم:
-پس شب به خیر.
نزدیک درِ خروجی که میرسم، آهسته صدایم میکند:
-برکه؟
متعجب برمیگردم و تند میگوید:
-یه موتور سواری طلبت.
و بعد به همان سرعت به کاناپه تکیه میدهد و پلک میبندد:
-برقو یادت نره خاموش کنی.
**
نویسنده تویی بقیه همه………
عالی بود واقعا دمتگرم 💖🤩
عااااالی ولی کم
اصن شیپ این دوتا بهشتهههههه؛)))
مسیح انقدر اداهاش بامزه است که دارم نمیتونم….
مرسی بابت قلم قشنگتون✨💫
کم بود ولی خیلی خوب بود
همین قد خیلی کم بودااا