از روی زانو بلند میشود. به طرف کمدی که نور ضعیفی از بیرون رویش افتاده میرود.
چند تیشرت و شلوار از چوب لباسی جدا کرده و روی تخت پرت میکند:
-مشخص نیست. اِویل رو هم با خودم میبرم.
خانجون این پا و آن پا میشود و در نهایت با قدمهایی نامطمئن جلو میآید:
-اِویل رو چرا میبری؟ من حواسم بهش هست.
به طرف کشوی پاتختی میرود. سوئیچ ماشین را برمیدارد:
-معلوم نیست کِی برگردم. اِویل رو میبرم خیالم راحت باشه.
سر بلند میکند و خیرهی آبیهایی که نمِ اشک درونشان به وضوح نمایان است ادامه میدهد:
-چیزی از شمال نمیخوای؟
نفس راحتی که پیرزن میکشد از چشمش دور نمیماند. میفهمد که نگران رفتن و برنگشتن او است.
-نه مادر. به سلامتی بری و برگردی.
به لبخندِ کمرنگ روی لبهای خانجون نگاه میکند:
-دمت گرم.
زیپ ساک را میکشد و نگاهش را دورتا دور اتاق میگرداند. روی تخت مینشیند و کف دست روی پیشانی خیس از عرق میکشد. دقایقی است که خانجون رفته و اِویل هم کنج اتاق به نظارهاش نشسته است.
صدای ضعیف اذان مغرب بلند میشود و سکوت سنگین خانه را در هم میشکند. انگشت روی شمارهی محمد میکشد و کیف را روی دوش میاندازد.
در را میبندد و همراه اِویل سمت ماشینش میرود. پژوی کاوه به فاصلهی چند متر دور از اتومبیل او پارک شده است. در ماشین را باز میکند و اِویل با یک پرش بلند خود را به داخل اتومبیل میکشاند. نگاهش به سیبهای سرخی که غروب خورشید نشانهشان گرفته چسبیده که ناگهان چشمش به برکه میفتد. زیر درختِ سیب نشسته و دست دور زانو حلقه کرده است. نگاهش به زمین دوخته شده و موهای حنایی رنگش صورتش را قاب گرفته است. صدای اذانی که همچنان به گوش میرسد و برکهای که بیحرکت زیر درخت، آن هم وقت افطار نشسته، نگرانش میکند اما چشم روی همه چیز میبندد. استارت که میزند؛ صدای روشن شدن موتورِ ماشین برکه را تکان میدهد. نگاه متعجب و سرخ دخترک که با نگاهِ خونین او گره میخورد، قلبش برخلاف حال و روز آشفتهاش طور دیگری میتپد. نگران و عصبی. قلبش او را به پیاده شدن و نزد او رفتن ترغیب میکند و مغز؛ او را به دور شدن و فاصله گرفتن.
پلک میزند و فرمان را آهسته میچرخاند. انگار که بخواهد وقت کشی کند. دنده عقب میگیرد و از آینهی بغل برکه را می بیند که به سمت انتهای حیاط قدم برمیدارد. منتظر میماند تا مقصد دخترک معلوم شود. از لابه لای شاخ و برگ در هم پیچیدهی درختان و به واسطهی روشنایی چراغهای پایه بلند حیاط، قامت بلند و باریکش را میبیند که سمت انباری میرود.
دستانش به دور فرمان مشت میشوند و مغز مدام نهیب میزند:
“ماشینو حرکت بده و راه بیفت”
عقل برای لحظاتی پیروز میشود اما نرسیده به درِ حیاط، پا روی ترمز کوبیده میشود و اتومبیل از حرکت میایستد. مستاصل به جان همان چند سانت مو میفتد. لب تو میکشد و نگاه سرکشش به عقب میچرخد. به دنبالِ او چشم میچرخاند و از این فاصله نه انباری دیده میشود و نه اثری از آن قامت بلند پیداست.
با خود در جنگ است. باید برود و بیخیال برکه بشود. باید چشم ببندد به روی دخترعمویش؛ دخترِ علی. اما کِی او مسیح حرف گوش کنی بوده؟!
دنده عقب میگیرد و ماشین را از راه کنار میکشد. لبخندی از سر حرص روی لبهایش نقش میبندد و همزمان که دستش، دستگیرهی ماشین را لمس میکند، لب میزند:
-هیچوقت حرف گوش کن نبودی مسیح.
سوئیچ را میچرخاند و خاموش شدن صدای موتورِ ماشین همزمان میشود با صدای باز شدن در. رو به اِویل که از پشت شیشه با زبانی بیرون آمده نگاهش میکند؛ چشمک میزند:
-خداحافظی از خلبان یادمون رفته.
در را باز نگه میدارد و اِویل بیرون میپرد. دست پشت گوشِ حیوان میکشد و خودش هم میداند که هرگز از این عادتها نداشته است. یادش نمیآید که هیچ زمانی برای خداحافظی از کسی نزدش رفته باشد. جز مامان پری.
چشم میچرخاند و او را میبیند. کنار دیوارِ انباری، روی دو زانو در حالی که برای شکلات حرف میزند. زمزمههایش نامفهوم است و نورِ چراغ پایه بلند رویش افتاده. سایهی بلندش تا روی درِ زنگ زدهی انباری کشیده شده.
قبل از اینکه حرفی بزند، صدای پایش دخترک را هوشیار میکند و به عقب میچرخد. نگاهش مملو از ناباوری و گیجی است اما مثل همیشه اوست که “سلام” میکند.
فاصلهی چند متری بینشان را پر میکند و نگاه دخترک به روی اِویل که کنارش قرار دارد، کِش میآید اما عکسالعملی نشان نمیدهد.
-اذون رو گفتن.
برکه نگاهِ گیجش را از اِویل گرفته و به چشمان او میدوزد:
-خوبی؟
لبهایش میل عجیبی به خندیدن دارند اما لب روی هم میفشارد. از اینکه دیگر او را جمع نمیبندد، خوشحال هست و نیست. از اینکه با او صمیمی شده؛ راضی هست و نیست. جنگی بزرگ درونش به راه افتاده… و اویی که سرگردان مانده است.
-اینو من باید بپرسم.
برکه لبخند کمرنگی میزند و چقدر این لبخند با قرمزی چشمان و غم نهفته در نگاهش تضاد دارد.
-بد نیستم.
زبان روی لب میکشد و سر سمت اِویل میچرخاند:
-پس خوب هم نیستی.
و نگاهش را تند به سمت برکه میکشاند. دخترک با حفظ لبخند سمت شکلات خم میشود و در آغوشش میگیرد:
-خوب نیستم ولی مقطعیه.
لنگه ابرو بالا میدهد. خیره به آبیهای شفاف دخترک، گوشهی لبش بالا میرود:
-مقطعی؟!
میپرسد و در همان حال نگاه در اطراف میچرخاند. آمدنی هم ماشین علی را ندیده بود و حالا هم گویا نیست. نگاهش میچسبد به چندین آجرِ سفالی که کنار دیوار انباری نامرتب روی هم ریخته شدهاند. به سمتشان میرود و چندتایی برداشته و به فاصلهی یک متر از دیوار روی زمین میچیند. برکه متعجب و در سکوت حرکاتش را دنبال میکند. روی آجرها مینشیند و به اِویل که چند متری دور از آنها به دور باغچه میچرخد، چشم میدوزد:
-نگفتی؟
نگاه به ساعت گوشیاش میاندازد و صدای برکه بلند میشود:
-چی رو؟
از زمانی که با محمد تماس گرفته و خبر داده بود؛ راه افتاده، بیش از یک ربع است که میگذرد و او هنوز اینجاست. گویی نسترن و جنین در بطنش، رفتنش به شمال رنگ باختهاند بعد از دیدن برکهی عجیب. برکهای که حرف میزند، لبخند میزند و تقریبا مانند همیشه است اما غم تهنشین شده در نگاهش چیز دیگری میگوید.
-از پیچوندن بدم میاد.
جملهی یکهوییاش چشمان دخترک را فراخ میکند.
-آدم یا خوبه یا نیست. مقطعی و این کلمههای قلمبه و سلمبه هم فقط به جملهها آب و رنگ میده ولی از دردش کم نمیکنه.
مکث میکند. پاهایش را روی زمینِ خاکی دراز میکند و یک وری به برکه چشم میدوزد:
-گرفتی چیشد؟
برکه سر به طرفین تکان میدهد:
-راستش نه.
-دِکی! خنگ نبودی که دختره.
برکه لبخند مهربانی میزند و همین است که او را متمایز میکند. در بیشتر اوقات تلاش میکند منطقی باشد و منطقی رفتار کند، به دور از لوس بازی.
-نمیدونم خنگ بودن محسوب میشه یا نه ولی واقعا نفهمیدم منظورتو.
-نمیخوای بشینی؟ قراره تا صبح بالای سرم وایستی؟
برکه چشم میچرخاند. روی تکهای چمنِ خودرو که میان زمین خاکی رشد کرده مینشیند و منتظر به او چشم میدوزد.
-وقتی خوب نیستی یعنی خوب نیستی دیگه. بد نیستم و مقطعی خوب نیستم میشه مثل لای کاغذ کادو پیچیدن گلِ شکسته. شکستگی گلو پنهون کردی ولی اصلِ موضوع خوب نبودن گله و چیزی از درد ماجرا کم نمیشه.
برکه بیحرف پلک میزند.
جدی میپرسد:
-چیشده؟
برکه نگاهش را به شکلات در بغلش میدوزد:
-دوست ندارم دروغ بگم. شجاعت راست گفتن رو هم ندارم.
زیر نورِ زرد رنگ چراغها، زرد و بیحالتر به نظر میرسد. لبهای کوچکش خشک و پوسته پوسته شدهاند و انگشتان بلند و باریکش، میان موهای تن شکلات سرگردانند.
به مانتوی تنش چشم میدوزد. مانتویی نخی و ساده که حاشیهاش گلدوزی دارد.
از کِی و چه موقع به این درد مبتلا شده است؟ کِی به درد نگرانی برای دخترک مبتلا شده؟ آن هم او؛ مسیحی که دل نمیسوزاند برای کسی. جز برای مامان پری و گه گداری هم رفیقهایش.
چرا همین حالا، جای اینکه پشت ماشین بنشیند و یک کله تا شمال بکوبد، اینجا نشسته و نگرانِ نگاه پر درد برکه است؟ چه بر سر مسیحِ بدخلق و عصبی آمده است که دل نگران دخترکی شده که پدرش چشم دیدن او را ندارد!
صدایی در پس زمینهی ذهنش مدام او را به رفتن و نماندن تشویق میکند. مدام از علی و نگاههای زهردارش، از مشکلات ریز و درشت خودش، از تنهایی و بیکسی روزهای آخر پری میگوید اما قلب و بخشی از ذهنش، برکه را فریاد میزنند.
دوباره به دخترکِ مو حنایی نگاه میکند و نفسش را کلافه رها میکند. خانجون بارها از آن یک سالی که برکه با علی جنگیده بود؛ سخن گفته بود. هر بار با لبخند و تحسین از برکه و صبوریاش یاد میکرد. اینکه چطور با صبوری و پشتیبانی او و آقاجان توانسته بود، علی را راضی کند تا وارد رشتهی خلبانی شود. یکسال برای رفتن به این حرفه جنگیده بود و علیرغم مخالفتهای سفت و سخت علی بالاخره موفق شده بود. حالا چه چیز این دخترِ صبور را اینطور به هم ریخته بود؟ چه چیز باعث شده بود که بغض تا چشمانش هم بالا بیاید؟!
زبان روی لبهایش میکشد. همزمان که به دنبال سیگار، جیبهایش را میگردد، لب میزند:
-پاشو برو یه چیزی بخور تا پس نیفتادی.
برکه بالاخره نگاه از شکلات لم داده در بغلش میگیرد و به او نگاه میکند:
-گشنهم نیست.
دستش روی جیب شلوار خشک میشود. نگاه وحشیاش را به دو گوی آبیِ غرق در خون میدوزد و میغرّد:
-از حال و روزت مشخصه! سر هر چی که به هم ریختی؛ اعتصاب غذا خیلی وقته از مُد افتاده.
لبخندِ بیحالی روی لبهای برکه مینشیند:
-کسی که از دست خودش دلگیره هم اعتصاب غذا میکنه؟
لنگه ابرویش از بُهت بالا میپرد. با مکث سیگار میان لبهایش میگذارد و متفکر به پشت سر برکه؛ جایی که شاخ و برگ درخت انگور به مانند پیچک روی دیوار بالا رفته است.
-به خاطر قهر با خودت، ما رو عنتر منتر خودت کردی؟
لبخند برکه وسیع میشود:
-ما؟!
پُکی به سیگار میزند و همزمان چشمکش میزند:
-من و اون چند نفری که قبلا میدیدی.
دندانهای سفید و یکدست دخترک حالا واضح و کامل پیداست.
به تظاهر ابرو در هم میشکند:
-میخندی؟
برکه با همان لبخندی که تضاد دارد با بغض چشمانش، سر روی شانه خم میکند.
-چه بکنم؟
-بخند با چشمای خندون.
لبخند روی لب دخترک میخشکد. پلک میزند و کیست که نداند این پلک زدنها برای عقب راندن بغض آمادهی انفجار است.
چندین بار پلک زدن که افاقه نمیکند، نگاهش را به هر سویی جز او میدوزد.
همین وقت شکلات از بغلش جستی میزند. به روی آجرهای کنج دیوار میپرد و سایهاش بلندتر از خودش روی آجرهای روی هم ریخته نقش میبندد. برکه اما در سکوت کامل نگاهش را به زمین میدوزد.
امشب هر بار که این بغض را درون چشمانش دیده بود، حس میکرد نقطهای از قلبش میسوزد. خودش هم میدانست که نه برکه اهل دردِدل است و نه او اهل پاپیچ شدن. ماندن و ادامهی این صحبت، آن هم زمانی که صدای دخترک آلوده به بغض است درست نبود.
باید برود، با اینکه دلش اینجا میماند.
سیگار نیمه سوخته را روی زمین میاندازد و همین وقت صدای باز شدن لنگههای در باغ از آن سمت حیاط بلند میشود. واکنش نشان دادن دیر میشود و تا از جای برخیزند؛ ماشینِ علی پرگاز به سمتشان میآید و لنگههای درها اتوماتیک پشت سرش بسته میشوند. اِویل از صدای ماشین ترسیده و به سمتش میدود. کمی بعد نورِ چراغهای ماشین رویشان میفتد. تنها واکنش برکه ایستادنش است. نه تلاشی برای فاصله گرفتن میکند و نه حتی نگرانی در چهرهاش دیده میشود. او هم که هرگز اهل فرار نبوده و کله خرابتر از این حرفهاست. علی آنها را با هم دیده و فاصله گرفتن مضحکترین کار ممکن است.
بسته شدن محکم درِ ماشین و پیاده شدن علی با ابروهایی گره خورده؛ همان چیزیست که انتظارش را دارد. از گوشهی چشم به برکه نگاه میکند که حتی نزدیکی اِویل هم نتوانسته او را از این حالت خنثی دربیاورد.
قدمی رو به جلو برمیدارد. خطاب به علی که با گامهایی بلند سمتشان میآید، لب میزند:
-سلام.
سایش دندان و عمیق شدن خط اخم علی را میبیند.
-علیک سلام.
و همانجایی که بود میایستد. خیره به برکه لب میجنباند:
-اینجا چیکار میکنی؟
برکه بالاخره تکانی خورده و با همان لبخند بیرنگش جواب میدهد:
-سلام. خسته نباشین.
نیم چرخی به عقب زده و به شکلاتی که مشغول لیسیدن پایش است اشاره میکند:
-اومدم به شکلات سر بزنم.
علی دستوری و پراخم میغرّد:
-برو داخل دیروقته دیگه.
پلک میفشارد و به زور خود را کنترل میکند، طعنههای صف کشیده پشت لبش بیرون نریزد.
برکه “چشم” ضعیفی زمزمه میکند و مقابل او میایستد؛ با همان لبخند.
-فکر کنم میخواستی بری جایی درسته؟
به آبیهایش که مسلط و محکم به او دوخته شدهاند نگاه میکند و همزمان دندان فشردن علی را از گوشهی چشم میبیند. جسارت دخترک ستودنی است.
-مسافرت.
ابروی برکه از تعجب بالا میرود اما لبخندش وسیع میشود:
-پس حسابی بهت خوش بگذره و…
-برکه!
صدای پرخشم علی هم نمیتواند تغییری ایجاد کند. دخترک با لبخند سر سمت علی میچرخاند:
-الان میام.
بعد باز به او چشم میدوزد:
-فعلا خداحافظ.
زبان روی لبش میکشد:
-برگشتم رو به راه باش خلبان.
-حتما.
-به سلامت.
برکه میچرخد و با گامهای بلندی سمت ساختمان میرود.
***
****
قدم که به هال میگذارم، مامان با دستان کفی از آشپزخانه سرک میکشد:
-رفتی آش ببری، خودتم افطار موندگار شدی که. خانجون چطور…
صدای کوبیده شدن درِ خانه و پشت بندش صدای پرخشم بابا، نمیگذارد جملهاش کامل شود:
-با این پسره تو حیاط چه غلطی میکردی برکه؟
پلکهایم از شدت حرص روی هم کوبیده میشوند. مامان ترسیده از آشپزخانه بیرون میآید:
-چیشده؟
کنار مبل تکی که میایستم، شانهام، محکم از پشت کشیده میشود:
-با توام؟ چند بار دیگه باید گوشزد کنم دور و بر این پسره نپلک؟! هان!؟
“هان” را طوری فریاد میزند که بهار را هم از اتاق بیرون میکشد. مامان هول و دستپاچه، خودش را به ما میرساند و از بازوی بابا میگیرد:
-چیشده میگم؟ علی؟!
و نگاه سرگردانش را بینمان میچرخاند.
بابا آستین مانتویم را گرفته و محکم تکان میدهد:
-لالی؟! با این پسره چی بغلور میکردی؟
مامان نگاه نگرانش را به من میدوزد:
-چیکار کردی برکه؟
اشک حلقه زده در چشمانم دیدم را تار کرده است اما اجازه نمیدهم فرود بیاید. پرحرص، دست آزادم را به زیر چشمانم میکشم:
-واقعا نمیدونم.
بابا را گویی آتش زده باشند که مرا سمت خودش میکشد و توی صورتم میغرّد:
-با اعصاب من بازی نکن برکه. راست راست تو چشمام نگاه میکنی و دروغ میگی؟
ناباور سر به طرفین تکان میدهم:
-چه دروغی؟! من واقعا نمیدونم چرا باید حرف زدنم با مسیح عصبیتون کنه.
مامان درمانده پلک میبندد و بابا با دستانی که میلرزند، دو بار پشت هم و محکم تخت سینهام میکوبد:
-چند بار دیگه باید اخطار بدم از این پسره فاصله بگیر تا حالیت بشه؟ هان؟
ضربه دستش سنگین است و نیم قدمی به عقب پرت میشوم. مامان خودش را به میانمان میاندازد و هر دو دستش را تخت سینهی بابا میگذارد:
-خیله خب. آروم باش. الان سکته میکنی.
بعد هم سر چرخانده و با نگاهش التماس میکند، ادامه ندهم:
-برو یه لیوان آب برای بابات بیار.
بهار بالاخره از چارچوب درِ اتاق فاصله میگیرد و با گامهای بلندی سمت آشپزخانه میرود:
-من میارم.
بابا با نگاهی که گویی قصد بلعیدنم را دارند، خیرهام است و حتی قدمی هم رو به عقب برنداشته است. مامان به سینهاش فشاری آورده و بالاخره موفق میشود او را سمت کاناپه ببرد:
-یه دقیقه بشین اینجا. روزهتو باز کردی؟
بابا کف دستش را عصبی چند بار روی ریشهای جوگندمیاش میکشد:
-کوفت بخورم من!
مامان بیحرف به سمت آشپزخانه میرود و میانهی راه، لیوان آب را از بهار میگیرد:
-برو قرص فشار خونش رو هم بیار.
بهار در سکوت سر تکان میدهد و به آشپزخانه برمیگردد. تن خشک شدهام را تکان داده و با دلی شکسته قدم به سمت اتاقم برمیدارم که صدای عصبی بابا متوقفم میکند:
-کجا سرتو انداختی میری؟
پلک میفشارم و تمام خشم و حرص انباشته شده درونم را با فشردن ناخن در کف دستانم خالی میکنم. میایستم اما برنمیگردم.
-بار آخرت بود با این پسره دیدمت. کافیه یکبار دیگه با هم ببینمتون برکه، به خدا…
نمیشود که برنگردم و چیزی نگویم. همهی این سالها در برابر تمام خواستههایش صبوری کردم و دم برنیاوردم ولی این یکی را نمیتوانستم کوتاه بیایم. مگر اینکه دلیل قانع کنندهای میآورد!
-چرا؟
سوالم همه را شوکه میکند. بستهی قرص از میان دستان مامان میفتد و بابا چنان پرخشم به سمتم یورش میآورد که بهار جیغ میکشد:
-یا خدا!
مامان سمتمان میدود:
-علی!!
من اما به سیم آخر زدهام. همین امشب که قلبم به خاطر حرفهای کاوه پر از زخم شده و بغض مهمان جان و تنم شده است میخواهم پروندهی این مسئله را ببندم. سر جایم میمانم و بدون اینکه قدمی به عقب بردارم، لب میزنم:
-فرق کاوه با مسیح چیه؟ من چرا باید از حرف زدن با پسرعموم منع بشم بابا؟
به مقابلم میرسد و سایه و دستانش همزمان تنم را در برمیگیرند. بازویم در چنگ دستش است و فشاری که به آن وارد میکند تا مغز استخوانم رسوخ میکند:
-چون من میگم!
مامان از پشت شانهاش را میکشد:
-بسه علی! ولش کن!
قصدم گستاخی یا بیادبی نیست اما دیگر خسته شدهام از این جملهی تکراری. من به دنبال یک جواب قانعکنندهام نه یک دستور بیچون و چرا.
اشک از گوشهی چشمم پایین میچکد و میگویم:
-قصدم بیادبی نیست ولی تا جواب قانع کنندهای ندین نمیتونم به حرفتون گوش کنم.
مامان نالان جیغ میکشد:
-بسه برکه! تمومش کن.
نگاهش میکنم:
-ببخشید ولی مگه مسیح پسر عمو عماد نیست؟ مگه پسرعموم نیست؟ وقتی تا الان ازش بدی ندیدم و توی یه خونه با هم زندگی میکنیم چرا نمیتونم باهاش هم کلام بشم؟
بابا دندان روی هم میساید و همزمان ضرب دستش گونهام را هدف میگیرد:
-خیره سرِ احمق!
پلک میبندم و بالاخره مامان و بهار موفق میشوند بابا را به عقب برانند.
تصویر نقش بستهی دختری سیلی خورده با چشمانی پر اشک به روی شیشهی عسلی بهم دهن کجی میکند. صدای فریادهای بابا و میانجیگریهای مامان گوشم را پر کرده است و من آنقدر گیجم که نمیدانم باید برای کدام زخم امروزم ناله سر دهم.
قطرهی اشکم میچکد و لبخندی غمگین روی لبم مینشیند. باورم نمیشود از بابا؛ قهرمان روزهای کودکیام سیلی خوردهام. باورم نمیشود این دخترِ پرغم، خودم هستم. کلمهی “خیره سر احمق” از سیلی که خوردهام دردناکتر است و گویی مثل یک گلوله داغ درست به وسط قلبم اصابت کرده. هر چه فکر میکنم، به نتیجهای نمیرسم. چه کردهام که لایق این واکنش هستم؟ فقط به خاطر یه صحبت ساده با پسر عمویم؟
پلک میزنم و پاهای بیرمقم گامی به عقب برمیدارند. آنقدر عقب میروم که پشتم سردی دیوار را لمس میکند.
بابا همانطور که دکمهی اول پیرهنش را پرخشم باز میکند، میغرّد:
-وقتی بهت میگم از اون پسر فاصله بگیر حتما یه چیزی میدونم که میگم. چرا انقدر سرکش و احمق شدی؟
مامان قرصی از بستهاش درمیآورد و همراه لیوان آب سمتش میگیرد:
-اینو بخور تا حالت بد نشده.
بابا نگاه زهردارش به مامان میدوزد:
-بهش بگو انقدر خام و احمق نباشه. من دشمنش نیستم که باهام سر جنگ برداشته. حرف گوش کنه. سنش کمه نمیفهمه ولی تو که حالیته، مادرشی، باهاش حرف بزن.
مامان از سر استیصال پلک به هم میکوبد و درمانده کنارش روی کاناپه جا میگیرد. لیوان دستش کج شده و کمی از آب لیوان روی شومیزِ کرم رنگش را لک میکند.
بابا نگاهِ وق زده و پر از خشمش را به من میدوزد:
-نذار سر لج بیفتم برکه. بخوای لج کنی من از تو لجبازترم.
به زحمت لبهای ترک خوردهام را تکان میدهم:
-لج نکردم. فقط دنبال یه جواب قانع کنندهام. اگه بیست سالگی از نظرتون سن کم و خامی هست، پس حداقل با دلیل منو منع کنین.
به مانند یک شیر غرّش میکند. آرنج به دستهی مبل میچسباند و با صورتی سرخ تن جلو میکشد:
-دلیل از این بالاتر که پسرِ پری هست؟
انگار من نیستم که اینطور بیمحابا لب میزنم:
-گناه خواهرشو دارین به پای خودش مینویسین؟ گناه اون چیه که خواهرش قتل کرده؟
طوری از روی مبل نیمخیز میشود که بهارِ خشک شده کنار تلویزیون از جا تکان میخورد و مامان بازویش را میگیرد.
-ربطش اینه که اگه اون نبود، هیچوقت پای خواهرِ بیبندوبارش به این خونه باز نمیشد که داداشمو خام خودش کنه و خوب که نامزد کردن یهو بزنه بکشش!
ای بابا چه پدر بی منطقیه