رمان پروانه میخواهد تو را پارت 31

5
(3)

 

 

 

فشار دندان‌هایش به روی هم آنقدر زیاد است که حس می‌کنم فکش تا شکستن فاصله‌ای ندارد. نگران قلب و فشار خون بالایش هستم و ابدا قصد آزار ندارم اما می‌دانم که اگر امشب حرف نزنم دیگر فرصتی پیش نمی‌آید تا بگویم و بپرسم از هر آنچه که درونم تلنبار شده است.

پلک می‌فشارم و کمی از دیوار فاصله می‌گیرم:

-بازم دارین گناه یکی دیگه رو پای مسیح می‌نویسین. با اینکه دلایلتون برای تنفر از زنِ‌عمو پری قانع کننده نیست اما الان واقعا بحثی ندارم. مسیح چی؟ اونکه اونموقع یه پسر بچه بوده و ربطی به این قضایا نداره. داره؟

تند از جا بلند می‌شود و همینکه قدمی به سمتم برمی‌دارد، مامان به زور نگهش می‌دارد و بالاخره جیغ می‌کشد:

-بسه دیگه. تمومش کن برکه. تمومش کنین.

بابا در تلاش برای آزاد کردن خودش می‌غرّد:

-تقصیر تو و پشتیبانی‌هاته که امروز اینجوری جلوم قد علم کرده‌. روزی که پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا خلبانی و توام پشتشو گرفتی پرروش کردی‌‌…

در همان کشمکش‌‌ها نگاهم می‌کند و پوزخند زهرداری می‌زند:

-دنبال دلیلی؟ کور بودی؟ ندیدی اون شبی که مست و پاتیل، ساعت دوازده شب وسط حیاط عربده و قهقهه می‌زد؟ یادت رفته مگه؟ رفتاراشو نمی‌بینی؟ سر و شکلشو نمی‌بینی؟ خودسری‌هاشو نمی‌بینی؟

به یاد آن شب پلک می‌بندم و آرام و بی‌رمق زمزمه می‌کنم:

-همه‌‌ی آدما اشتباه می‌کنن. اولین اشتباه هرکس قرار نیست آخرین فرصتش باشه.

فکر می‌کنم نشنیده‌ است اما غرش دوباره و هجومش به سمتم خلاف این را می‌گوید. ضرب دستش روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌نشیند و پرت شدنم به عقب و برخورد کمرم به دیوار را در پی دارد. صدای “آخم” را خفه می‌کنم و مامان پربغض نگاهم می‌کند:

-به خدا بس نکنین میرم سراغ آقاجون. بسه دیگه. تو امشب چته برکه؟ شدی وکیل مدافع مسیح؟ تا باباتو سکته ندی بس نمی‌کنی نه؟

بهار با چشمانی اشکی به طرفم می‌آید و بازویم را می‌گیرد:

-بیا برکه. بیا.

و مرا که مرده‌ای متحرک بیش نیستم همراه خود به سمت اتاق می‌کشد. غرغرهای زیرلبی بابا همچنان پا بر جاست و حتی صدای پیام بازرگانی در حال پخش از تلویزیون هم نمی‌تواند مانع از شنیدنشان باشد.

-اینم نتیجه‌ی بال و پر دادنت خانوم! دیدی چطوری صاف تو چشمام نگاه می‌کنه و از اون پسره دفاع می‌کنه؟ به خدا اگه…

بهار در اتاق را پشت سرمان می‌بندد و بقیه‌ی جمله‌اش را دیگر نمی‌شنوم. روی تخت سقوط می‌کنم و علی رغم تلاشم برای گریه نکردن، اشک‌ها راه خودشان را پیش می‌گیرند.

بهار کنارم می‌نشیند و نگران نگاهم می‌کند:

-دنبال دردسری؟

در سکوت، سر روی زانو می‌گذارم و اینبار جملات کاوه است که به سمتم هجوم می‌آورد…

 

***

 

 

****

 

نگاه دوخته است به شالِ زرد رنگش که همگام با بدنش میان هوا موج گرفته. هر گامی که دخترک از او دورتر می‌شود، لبخند نقش بسته‌‌ی ته دلش، وسیع و وسیع‌تر می‌شود. هر روزی که می‌گذرد، حس می‌کند هر چه که تاکنون از برکه؛ دخترک مو خرگوشی خندانی که روزگاری میان این باغ می‌دوید، می‌داند با آنچه که الان می‌بیند متفاوت است. حتی دانسته‌هایش از برکه‌ی نوجوانی که هرازگاهی می‌دیدش با آنچه که امروز می‌دید، فاصله داشت. او هیچوقت به جزئیات رفتارهای برکه دقت نکرده بود. هیچوقت حتی کنجکاو هم نشده بود در موردش بداند. فقط فاصله گرفته بود از علی، انیس و بچه‌هایشان.

حالا اما حس می‌کند، جسارت در عین سادگی‌اش را دوست دارد و برای بار چندم اعتراف می‌کند، کاوه خوش شانس است که برکه همسفرش در این زندگی سرتاسر درد است. هرچند این اعتراف آزارش می‌دهد.

سنگینی نگاه اخم‌آلود علی را رویش حس می‌کند. زمانی که نگاه از برکه‌ی دور شده می‌گیرد و به او می‌دوزد؛ علی با فکی فشرده‌ و نگاهی زهردار از مقابلش می‌گذارد. مشت‌های گره خورده‌اش را به شلوارش می‌چسباند و تمام حرصش را با نفسی بلند فوت می‌کند.

به گام‌های بلند علی چشم می‌دوزد و همزمان بخشی از مغزش، نام برکه را بلند و رسا تکرار می‌کند‌. نگرانی که این روزها شده بخشی از جان و تنِ پاره پاره شده‌اش شده. علی و حساسیت‌های بی‌خودش را می‌شناسد و نگران دخترک است اما می‌داند که دخالت او همه‌چیز را بدتر می‌کند.

علی را می‌بیند که با پاکوبان از پله‌ها بالا می‌رود و گویی کسی با تیرکمان گنجشک نشسته بر بام قلبش را نشانه می‌گیرد. پاهایش جلو رفتن می‌خواهند و عقل مدام نهیب می‌زند: “رفتنت همه چیز رو بدتر می‌کند.”

اِویل با پارس کردن تلاش می‌کند او را متوجه‌ی خود بکند اما او نگاهش به ساختمان رو به رویش است و دلی که برای رفتن همراهی‌اش نمی‌کند. مغز هشدار می‌دهد و قلب بنای نافرمانی گذاشته است. شده است طناب مسابقه بین دو گروهی که هر کدام تلاش می‌کنند او را به سمت خود بکشند.

زنگ موبایل، او را از کشمکش افکارش بیرون می‌کشد. محمد است. تماس را بی‌حرف وصل می‌کند و موبایل را کنار گوشش نگه می‌دارد.

-کجایی مسیح؟

لحظاتی مکث می‌کند و همزمان پلک می‌فشارد. و بالاخره این مغز است که پیروز میدان می‌شود. با گام‌هایی بلند و سینه‌ای که از شدت تند راه رفتن به خس‌خس افتاده، به طرف اتومبیلش می‌رود و همزمان جواب می‌دهد:

-تازه راه افتادم.

صدای “چی” گفتن محمد در میان واگویه‌های مغزش گم می‌شود‌. تماس را قطع می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند‌. به عقب نگاه نمی‌کند. خودِ کله‌خرابش را می‌شناسد‌‌. ماندش مساوی‌ست با جلو رفتن و دخالت کردنش.

پدال گاز را پرحرص می‌فشارد و ماشین مانند یک پر کاه از روی زمین کَنده می‌شود‌.

 

دیر وقت است که به روستا می‌رسد. چراغ خانه‌های ویلایی تک و توک روشن است و صدای جیر جیر جیرجیرک از هر سمتی به گوش می‌رسد. شیشه‌ی سمت راننده را تا انتها پایین کشیده و هوای شرجی گویی پا روی گلویش نهاده است. تیشرت به تنش چسبیده و دانه‌های عرق از شقیقه‌اش راه گرفته‌اند. اِویل روی صندلی به خواب رفته است و صدایِ حرکت لاستیک‌های اتومبیل به روی سنگ‌ریزه‌ها گوشش را پر کرده است. در ظاهر کیلومترها از تهران دور شده است اما حقیقت این است که نیمی از او هنوز میان خانه باغ مانده است.

اتومبیل را مقابل درِ بزرگ سفید رنگ پارک می‌کند. چراغ‌های روشن خانه از لابه‌لای میله‌های در حیاط مشخص است. نفسش را فوت می‌کند و همین که از ماشین پیاده می‌شود؛ شماره‌ی محمد روی گوشی نقش می‌بندد. امیدوار است بتواند چند روزی اینجا دوام بیاورد.

 

**

 

 

 

**

کتاب مورد نظر را از میان قفسه بیرون می‌کشم و نگاهم می‌چسبد به عکس هواپیمای رویش. بعد از روزها بالاخره لبخند کمرنگی مهمان لب‌هایم می‌شود. پرواز میان آسمان و در آغوش گرفتن ابرها، تنها چیزی است که در این روزهای مزخرف می‌تواند مرا به زندگی وصل کند. تنها چیزی که می‌تواند کمی آرامم کند؛ اندیشیدن به روزهای پرواز است.

صدای قدم‌هایی کسی نگاهم را به پشت سرم می‌کشاند. پسری جوان با کیفی روی دوش کنارم می‌ایستد‌. نگاهش را به کتاب‌های داخل قفسه می‌دوزد و همزمان نگاه کوتاهی هم به کتاب داخل دستم می‌اندازد. عینک روی چشمان و استایلش به شدت مرا به یاد یک نفر که این روزها مرور نامش هم آزار دهنده شده می‌اندازد.

کتاب را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌چسبانم و به آرامی از میان قفسه‌های قهوه‌ای رنگ و بوی کاغذ می‌گذرم.

وارد سالن می‌شوم و از میان میز و صندلی‌های چیده شده در سالن هم عبور می‌کنم. سر ظهر است و آفتاب از پنجره‌ خودش را تا نیمه‌ی سالن بزرگ کتابخانه کشانده است. دو دختر نوجوان پشت یکی از میز‌ها نشسته‌اند و سخت مشغول جزوه‌های پیش رویشان هستند.

به طرف معصومه که پشت سیستم نشسته است می‌روم و کتاب را روی میز پیش رویش می‌گذارم.

-اینو می‌برم.

نگاه از لپ تاپ مقابلش گرفته و با لبخند نگاهی به من و کتاب روی میز می‌اندازد. شوخ می‌گوید:

-بازم کتاب راجع به هواپیما؟ حالت تهوع نمی‌گیری خدایی؟ همشونم زبان اصلی.

گوشه‌ی لبم کِش می‌آید:

-به قول استاد مولایی؛ یه خلبان باید از آسفالت باند فرودگاه گرفته تا صندلی توی ترمینال خبر داشته باشه.

نگاهی به جلد کتاب کرده و همانطور که اعداد را وارد سیستم می‌کند، نگاهم می‌کند:

-نگو که می‌خوای بری!

کوتاه جواب می‌دهم:

-آره.

-کوفت خب. یکم پیشم بمون.

-ببخشید یکم کار دارم.

و این روزها دروغگوی قهاری شده‌ام. مدام در جواب چیزی شده؟ حالت خوبه؟ مشکلی داری؟ جواب‌های دروغ می‌دهم. مثل همین حالا که هیچ کار به خصوصی ندارم و در جواب معصومه دروغ می‌گویم. شاید برای فرار از هم صحبتی با دختری که یکسالی است در این کتابخانه مشغول شده و کم و بیش همدیگر را می‌شناسیم‌. شاید هم دلیلش بی‌قراری این روزهایم است که هیچ کجا بَند نمی‌شوم.

کتاب را به دستانم می‌سپارد و نمایشی اخم می‌کند:

-کلاسای دانشکده‌ت شروع بشه که عمرا بشه پیدات کرد.

لبخندم را کِش می‌دهم. بی‌حرف کتاب را از او می‌گیرم و کمی بعد کتابخانه را به مقصدی نامعلوم ترک می‌کنم.

 

 

 

گام‌هایم را به سمت حاشیه‌ی خیابان می‌کشم. زیر سایه‌ی اندک درختان کنار خیابان قدم برمی‌دارم و همزمان کتاب امانت را داخل کیف می‌گذارم. آفتاب آنقدر داغ و سوزان است که اگر تخم مرغی را روی آسفالت بشکنم، به حتم نیمرو می‌شود. در میان صدای ماشین‌هایی که پر گاز از کنارم می‌گذرند به چند روزی که گذرانده‌ام فکر می‌کنم‌.

در چند روز گذشته، کاوه فقط یک بار به موبایلم زنگ زده بود که آنهم حمام بودم‌. بعدش هر چه کردم زنگ بزنم و بپرسم چه کار داشته، نتوانستم. او هم دیگر زنگ نزده بود‌. حتی ترانه‌ای که روزی یک‌ بار زنگ می‌زد یا حداقل پیام می‌داد هم خبری ازش نبود. در بی‌خبری مطلق از یکدیگر به سر می‌بردیم و حتی سمت خانه‌ی خانجون هم نمی‌رفتم. خانجونی که مرا مثل کف دست می‌شناخت و می‌دانستم که اگر سوال پیچم کند، نمی‌توانم چیزی نگویم. و نمی‌خواستم تا وقتی که با ماجرای پیش آمده کنار نیامده‌ام با هیچکس رو به رو شوم. لبخندی محو روی لبم می‌نشیند‌. به قول مسیح باید رو به راه شوم. باید بتوانم این مسئله را هم مثل باقی چیزها حل کنم. با اینکه این روزها تمایلی به ارتباط با آدم‌ها و هم‌صحبتی ندارم اما باید اعتراف کنم جای خالی او و اِویل در خانه باغ آزاردهنده است. عادت کرده‌‌ام عصرها از پشت پنجره‌ی اتاق او را به همراه اِویل در باغ ببینم. با همان اخم و خالکوبی‌های روی گردن، ساعد و انگشت دستش. با همان موهای چندسانتی و موتورِ غول پیکرش.

نفسم را فوت می‌کنم و رو به پسربچه‌ای که دست در دست پدرش، به بستنی‌اش زبان می‌زند؛ لبخند کمرنگی می‌زنم. چشمان درشت عسلی‌اش مبهوت به من دوخته می‌شود و ثانیه‌ای بعد لبخند کوچکی روی لب‌هایش جا خوش می‌کند‌. همین وقت گوشی میان جیب کیفم می‌لرزد. بی‌حوصله کنار سطل مکانیزه زباله می‌ایستم‌ و گوشی را از جیب کناری کیف بیرون می‌آورم. حین بیرون آوردن گوشی، گردنبند پروانه بیرون می‌آید و به روی آسفالت میفتد. و تازه بعد از مدت‌ها فراموشی به یاد می‌آورمش. روی دو زانو خم می‌شوم و برمی‌دارمش. چطور فراموشش کرده بودم؟! روی نگینش را لمس می‌کنم و جملات آن شب بابا در ذهنم مانند یک نوار ضبط شده به صدا در می‌آید. دلایل آن شب بابا قانع کننده نبود و هر کسی جز من هم می‌فهمید که بابا ترس از نزدیکی من و مسیح دارد. میان خشم نگاهش هم می‌شد رگه‌هایی از ترس را دید‌…

گوشی همچنان زنگ می‌خورد و تا می‌خواهم پاسخ بدهم تماس قطع می‌شود‌‌. دیدن شماره‌ی کاوه بعد از چند روز همان شوکی است که دانش آموزی بعد از دیدن نمره‌ی برگه‌ی امتحانش به آن دچار می‌شود‌. کمی بعد هم پیامش بالای صفحه نقش می‌بندد:

“پس فرداشب می‌تونی بیای رستوران همیشگی؟ ”

 

*

 

 

 

****

روی نرده‌ی فلزی ایوان نشسته است و نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی دوخته شده. بوی دریا مشامش را پر کرده و صدای برخورد موج‌ها را می‌شنود‌. انگشت روی نرده‌ی پوسته پوسته می‌کشد. غروب آفتاب نزدیک است و کاش آنقدر حس و حال داشته باشد این چند متر فاصله تا دریا را طی کند و غروب را آنجا باشد‌. به یادِ آخرین مسافرت مادر و پسری.

سال‌ها پیش؛ همان روزهایی که به تازگی لباس‌های سربازی را تن می‌کرد و دنیای جدیدی را بین همسن و سال‌هایش تجربه می‌کرد، یک روز مرخصی گرفته بود. بعد به همراه پری یک روز تا شب را کنار دریا گذرانده بودند. مادر بیمار بود و اگر داروهایش را مصرف نمی‌کرد، به هم می‌ریخت و بی‌قراری می‌کرد اما آن روز آرام بود. همراهش غروب دریا را به تماشا نشسته بود و بعد شام را در رستورانی در همان حوالی گذرانده بودند‌.

یادِ نگاه پرغم مامان پری بی‌قرارش می‌کند. دلتنگ است. دلتنگ بوییدن عطر پری. دلتنگ در آغوش گرفتنش.

پلک می‌زند و بغض لانه کرده در حنجره‌اش را با کشیدن نفس عمیقی به عقب می‌راند. نگاهش را به گوشی میان دستش می‌دوزد‌. تمام این چند روزی که اینجا آمده، تلاش کرده است به برکه زنگ نزند. هر بار که نگرانی چون رودی خروشان در رگ و پی‌اش می‌دوید و تحریکش می‌کرد به دخترک زنگ بزند، به یادِ سدی به نام علی میفتاد و مانع خود می‌شد. کم‌کم به این نتیجه رسید؛ فاصله گرفتن و دور شدن بهترین کار است. این دور شدن از او نه به خاطر خودش که به خاطر دخترک است. علی را می‌شناسد و می‌داند که تحمل نافرمانی ندارد. و برکه دخترِ پذیرفتن‌های بی‌چون و چرا نیست. پس او باید این رابطه را کنترل کند.

مرتب این جملات را با خود تکرار می‌کند و خودش هم می‌داند که دردش چیز دیگری است. مسیحِ خودخواه را چه به نگران شدن برای یک دختر؟!

مسیح؛ دیگر مسیح سابق نیست. اگر باشد که الان باید انگشت وسط به تمام دنیا نشان بدهد. اگر باشد که باید الان بی‌خیال از کنار این موضوع بگذرد نه اینکه نگران جدل بین پدر و دختر باشد.

او دیگر مسیح سابق نیست!

بی‌قرار از روی نرده بلند می‌شود و با گام‌هایی بلند، دو پله‌ را پایین می‌آید. برای اِویل که گوشه‌ی حیاط مشغول بازی است سوت می‌زند و گام‌هایش را به سمت دریا می‌کشاند. دست داخل جیب شلوار فرو می‌برد و با شانه‌هایی آویزان قدم می‌گذارد به کوچه‌‌ای که انتهایش به دریا می‌رسد.

می‌داند چه مرگش است و چقدر از این مسیحِ جدید بیزار است. از مسیحی که نه تنها یک خودخواهِ پرمدعاست که یک عوضی هم هست. عوضی که به برکه فکر می‌کند. به نامزدِ کاوه!

پلک می‌فشارد و محکم به زیر ماسه‌ها می‌کوبد. پلک که باز می‌کند؛ دریا با تمام عظمتش مقابل نگاهش نمایان می‌شود‌. آبی یکدست با موج‌هایی خروشان که گویی به سمتش می‌دوند. آفتاب در حال غروب است و جز زن و مردی جوان که چند متر دور از او روی ماسه‌ها نشسته‌اند، کس دیگری نیست.

 

 

 

 

بادِ خنکی که می‌وزد؛ به زیر پیرهن تنش می‌خزد و لبه‌های پیرهن میان باد موج می‌گیرند.

حتی این آبی بیکران هم او را به یادِ برکه می‌اندازد‌. به یاد چشمان آبی او.

لگدی دیگر به زیر ماسه‌های نرم می‌کوبد و غرّشش اینبار از ته حلق بلند می‌شود:

” بمیر مسیح! بمیر عوضی! ”

اما ضعیف‌تر از آن است که مانع پیشروی حسی شود که مانند پیچک از قلب به سمت مغزش راه پیدا کرده‌ است.

زنگ گوشی بلند می‌شود و مجبورش می‌کند نگاه از دریای غرق در غروب آفتاب بگیرد. پدرش است. لب روی هم می‌‌فشارد و بدون اینکه تماس را جواب بدهد، گوشی را به جیب برمی‌گرداند. اِویل نزدیکش می‌شود و پاچه‌ی شلوارِ ورزشی‌اش را می‌کشد‌. نگاه بی‌حوصله‌اش را به همدم این روزهایش می‌دوزد:

-جان خودت حال دویدن ندارم پسر.

اویل اما بازی‌اش گرفته و بی‌توجه به نارضایتی‌اش؛ تلاش می‌کند او را به دنبال خود بکشاند. پوفی می‌کشد و همینکه می‌خواهد دل به دل اویل بدهد، صدای زنگ گوشی دوباره بلند می‌شود‌. به خیال اینکه عماد است، پرخشم گوشی را از جیب بیرون می‌کشد اما با دیدن شماره‌ی برکه، قلبش یک سقوط آزاد را تجربه می‌کند. شوکه، با قلبی پرکوبش به شماره‌‌اش که “خلبان” ذخیره کرده است نگاه می‌کند.

بزاق دهان می‌بلعد و در واپسین دقایق تماس را وصل می‌کند. بدون کلامی موبایل را به گوشش می‌چسباند.

-سلام.

و سکوت. سکوتی چند ثانیه‌ای که صدای برخورد موج‌ها پرش می‌کنند. کمی بعد باز برکه است که می‌پرسد:

-خوبی؟

لبخند نرم و آهسته روی لب‌هایش می‌نشیند. چیزی نمی‌گوید و در سکوت روی ماسه‌ها می‌نشیند.

-الو؟

با بدجنسی لب روی هم می‌فشارد و جوابی نمی‌دهد.

-فکر کنم اشتباه گرفتم.

قبل از اینکه تماس قطع شود؛ بالاخره لب‌های مبارکش را از هم باز می‌کند:

-آره مزاحمت خوب نیست کاپیتان.

صدای شوکه‌ی برکه بلند می‌شود:

-مسیح! واقعا که. چرا حرف نمی‌زنی.

لبخند روی لب‌هایش عمیق می‌شود:

-چطوری؟

-خوبم. یه لحظه گوشی، خانجون می‌خواد باهات حرف بزنه‌.

نگاهش باریک می‌شود و ناراضی سکوت می‌کند.

-الو مادر؟

 

 

 

دست میان ماسه‌ها فرو می‌برد:

-سلام عزیز. خوبی؟

صدای خانجون ذوق‌زده است:

-قربونت صدات برم الهی. کجایی مادر؟ خوبی؟ گوشی خونه از دیشب قطع شده دق کردم منکه.

-خدا نکنه‌. خوبم. خودت خوبی؟

-خوبم پسرم. کی میای پس؟ پنج روزه رفتی. نمی‌خوای بیای؟ دلمون برات یه ذره شده‌

غرغرهای همراه مهر خانجون گوشه‌ی چشمانش را چین می‌اندازد.

-میام همین روزا. دیگه چه خبر؟

دقایقی با خانجون صحبت می‌کند و خانجون با گرفتن قول برگشتنش، بالاخره رضایت می‌دهد گوشی را به برکه بدهد.

-ببخشید مزاحمت شدم. خانجون نگرانت بود. گوشیشم شارژ تموم کرده بود…

برکه با آرامش برایش از دلایل زنگ زدنش می‌گوید و ابروهای او هر لحظه بیشتر به هم می‌چسبد. آنقدر که طاقت نمی‌‌آورد و عصبی از توضیحات برکه به میان حرفش می‌‌رود:

-خیله خب. کافیه. متوجه شدم به خاطر عزیز زنگ زدی‌. کاری نداری؟

صدای برکه پر از بهت و ناباوری‌ است:

-نه.

دندان روی هم می‌ساید و تا می‌گوید:

-فعلا.

برکه دستپاچه نامش را می‌خواند:

-مسیح؟

پلک روی هم می‌فشارد و مشت پر از ماسه‌اش را به زانو می‌چسباند:

-بله؟

-میشه بپرسم کی میای؟

همین جمله‌ی چند کلمه‌ای کافی‌ست تا دوباره قلب بازی‌اش بگیرد و پرکوبش خودش را به قفسه‌ی سینه بکوبد. کلافه از برزخی که درونش گیر افتاده، بدخلق جواب می‌دهد:

-معلوم نیست‌. برای‌چی؟

برکه چیزی نمی‌گوید و مدتی سکوت می‌شود. بی‌طاقت و عصبی زمزمه می‌کند:

-خداحافظ برکه.

-یه نفری بهم قول موتورسواری داده و حالا هم فکر کنم یادش رفته‌.

آهسته‌تر زمزمه می‌کند:

-فکر کنم باید یادش بیارم یه موتورسواری بهم بدهکاره.

قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد. پرکوبش و محکم.

موج‌ها‌ با وزش بادی که شدیدتر شده خیز برمی‌دارند و صدای برخوردشان گوش هر دو را پر می‌کند.

-میای دیگه؟ الکی که دلمو صابون نزدم برای موتورسواری؟

پلک می‌بندد و میان صدای سرسام‌آور قلبش بدجنسانه می‌گوید:

-بهش فکر می‌کنم.

 

 

 

تماس قطع شده است اما لبخند همچنان به قوت خود روی لب‌هایش باقی‌ست. نگاه به دریا می‌دوزد. موبایل میان مشتش فشرده می‌شود‌. غروب کم کم جایش را به تاریکی شب داده است. باد کمی آرام گرفته و موج‌ها به نرمی جلو می‌آیند و ماسه‌ها را خیس می‌کنند.

پلک می‌زند و به اِویل که کنارش روی ماسه‌ها لم داده نگاه می‌کند. دست به موهای تنش می‌رساند و نوازشش می‌کند. در همان حال، سر به سر حیوان می‌چسباند و خیره‌ی دریایی که در سیاهی شب گم شده است؛ لب می‌زند:

-کاش حالیم شه باید از این دختر فاصله بگیرم.

نفسش را فوت می‌کند و به موبایل میان انگشتان دستش نگاه می‌کند. این روزها مسیحی درونش سر برآورده که کارهای عجیبی ازش سر می‌زند. مثل همین حالا که دارد تحریکش می‌کند برای فرستادن پیام. میلی که این چند روز با بدبختی خفه‌اش کرده دوباره برانگیخته شده. واتس‌آپ را باز می‌کند و روی نام خلبان ضربه می‌زند‌. لب تو می‌کشد. به سراغ لیست موسیقی گوشی می‌رود و همراه آهنگ ارسالی، تایپ می‌کند:

“فکرامو کردم، فقط اینو مخصوص برای تو خوندن. حفظش کن تا میام.”

برکه اما آنلاین نیست. از روی زمین برمی‌خیزد و ماسه‌های چسبیده به لباسش را می‌تکاند‌. اِویل خسته و گیجِ خواب نگاهش می‌کند.

-پاشو پسر.

گوشی را به جیب برمی‌گرداند و جلوتر از اویل راه ویلا را در پیش می‌گیرد.

به ویلا که می‌رسد؛ پیرهن تنش از شدت هوای شرجی، خیس و چسبناک شده است. پیرهن را از تَن می‌کند. همان لحظه صدای اعلان پیام گوشی بلند می‌شود‌. فکر می‌کند برکه است اما پیام از سمت عماد است.

“قهرت تموم شد زنگ بزن”

پوزخندی کج روی لب‌هایش می‌نشیند.

وارد صفحه‌ی خلبان می‌شود. پیام و آهنگ را دیده است اما چیزی نگفته.

****

محمد ساک ورزشی را روی صندلی عقب ماشین می‌گذارد و همزمان که کمر راست می‌کند؛ عینک سر خورده روی بینی را بالا می‌کشد:

-چه اومدن رفتنی بود. جنی شده یهو؟ گفتی حالا حالاها هستی که.

در را به روی اِویل می‌بندد و ماشین را دور می‌زند‌. رو به روی محمد می‌ایستد و کلید را سمتش می‌گیرد:

-تسویه شده.

محمد کلید را می‌گیرد:

-سوالام جواب نداشت؟

-کار دارم تهران.

محمد نگاه باریک می‌کند:

-چه کاری؟

اخم در هم می‌کشد و تیز نگاهش می‌کند:

-برو خانومت منتظره.

و با چشم به گوشه‌ی حیاط و دخترک چادر پوش اشاره می‌کند. نگاه محمد تا همسرش کِش می‌رود و برمی‌گردد:

-بچه‌ها می‌خواستن آخر هفته بیان دور هم باشیم. الان زنگ بزنم بگم برگشتی تهران منو قورت میدن.

پشت فرمان جای می‌گیرد و محمد به دنبالش کنار درِ باز ماشین می‌ایستد:

-برمی‌گردی نمایشگاه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
1 سال قبل

عالیه حرف نداره

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

رمانت حرف نداره حالم باهاش خوبه.👌👌

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

رمان رو قابل کاملشو نمیفروشی؟
اگه داری من خریدارم
چون دلم میخواد یه سره بخونم تموم کنم
خیلی خوبه اینجوری کوفتم میشه یه ذره یه ذره

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

زود زود پارت بزار نویسنده
من دارم از کنجکاوی روانی میشم
بوس بهت❤️😂🌱

یلدا
یلدا
1 سال قبل

واااای، خیلی قشنگه
خیلی لطف کردی
ممنون

neda
عضو
پاسخ به  یلدا
1 سال قبل

خاهش میکنم ،قابلی نداشت 😂😌

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی ممنون خیلی خیلی ممنون
چقدر قشنگه این رمان
هرچی بگم کم گفتم

هانا
هانا
1 سال قبل

خیلی عالیه رمان.به جاهای حساسش رسیدیم😍

هانا
هانا
1 سال قبل

عاشقتم نویسنده جونم

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

چقدر بهم میان🥺🥺🤤

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

ایول داری بخدا فاطی جون 😘

کراش مسیح
کراش مسیح
1 سال قبل

خوشحال شدم پارت جدید گذاشتی ممنون و چقدر داستان قشنگی داره رمان وقلم قوی داری

کراش مسیح
کراش مسیح
1 سال قبل

خوشحال شدم دیدم پارت جدید گذاشتی ممنون و چقدر داره زیباتر میشه داستان بلند واقعا قوی هستش

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x