-تو آینه خودتو دیدی بابا؟
عماد در لحظه لال میشود. مبهوت و نفس بریده نگاهش میکند و او برّنده و پر از خشم میگوید:
-یه بازار میشناسنت. یه راسته خیابون تو رو میشناسن و برای خودت برو بیایی داری. یه عمر تو گوشم خوندی، اینجوری نکن، اونجوری نکن، من آبرو دارم. الان چیشده که حرف مردم یادت رفته؟ فردا روز که نسترن زایید میخوای چطوری دست اون بچه رو بگیری با خودت این ور اون ور ببری؟ مضحکهی همون مردمی که یه عمر تو سرم کوبیدی نمیشی؟
نیشخند میزند:
-فقط همه چی برای من عاره؟ به تو و خاندانت که میرسه با دلیل و بیدلیل خودتون رو تبرئه میکنین؟
پلکهای عماد از سر استیصال بر هم کوبیده میشوند و برای لحظاتی سکوتی سنگین بینشان برقرار میشود. سکوتی که در آن جز صدای بوق ماشینهای رهگذر خیابان، کلمه یا جملهای نمیشکندش.
هیچکدام از حرفهایی که زده را قبول ندارد. دقیقا بعد از مرگ پروانه و نیش و کنایههایی که سهم پری میشد، از مردم بریده بود. دیگر برای حرفهای صد من یه غاز مردمِ هزار رنگ خودش را آزار نمیداد. برایش هم مهم نبود چه چیزی پشتش میگویند اما روی دلش مانده است. هر وقت و هر زمان که کاری بر خلاف عقیده یا سلیقهی پدرش انجام میداد، او مردم و آبرویش را در سرش میکوبید. هر وقت از رها کردن پری گله میکرد، او از حرف مردم میگفت. و امروز همان روزی بود که دلش میخواست مردم و آبرویی که همیشه از آنها دم میزد را به رویش بیاورد.
حرف زیاد دارد. گلایه هم. اما حرف زدن و گفتن از گلایههایش دیگر چه توفیری دارد؟ نسترن باردار است و او به زودی صاحب خواهر یا برادری میشود با بیست و هشت سال تفاوت سنی. همهچیز همینقدر مضحک و غیرقابل تحمل است.
-بچه خواست نسترن بوده.
با همین جملهی کوتاه عماد، لبهایش کج میشوند و با تمسخر میگوید:
-خواست نسترن! نسترن تنها خواسته؟ گرده افشانی کرده؟
نگاه پراخم عماد که نشانهاش میگیرد؛ دست روی دهانش میکشد و به ضرب از روی صندلی بلند میشود. صندلی چرخان چند دور به خود میچرخد و صدای فنرهایش با صدای غضبناک عماد همراه میشود:
-اینی که رو به روته، باباته نه اون دوستای دلقکت! عین آدم حرف بزن.
رو به تابلوی ماشین زرد رنگ چسبیده به دیوار و پشت به عماد میایستد. آفتاب روی نیمرخ و تیشرت مشکی تنش میفتد. کلافه و عصبی با نوک کفش به قرنیز دیوار رو به رویش ضربه میزند. متوالی و بیوقفه. زمان میخرد تا آرام شود و جملات صف کشیده پشت لبش را در صورت عماد نکوبد.
بعد از سکوت چند ثانیهای میگوید:
-تا اینجا اومدی منو قانع کنی مجبور بودی به خاطر زنِ جوونت کوتاه بیای و بهش بچه بدی؟
برمیگردد و اینبار مستقیم به چشمان عسلی پدرش زل میزند:
-قانع نشدم. نمیشم. نمیخوام که بشم… من اصلا تا خودم نخوام قانع نمیشم. انقدر از نسترن بیزارم که نه دلم میخواد بهش حقی برای بچه داشتن بدم، نه یادم میره که با مامان چیکار کرد. چند ساله که نسترن زنته و تلاشهات برای جوش دادن رابطهی من و اون به بنبست رسیده، به نظرم دیگه ول کن…
عماد دهان باز میکند چیزی بگوید که تکرار میکند:
-ول کن.
سمت میز میآید و کارت املاکی که صبح سر راه از شاگرد املاکی گرفته است را برمیدارد. زیر نگاه سنگین و پر از حسرت عماد، شماره را میگیرد و در جوابِ مرد املاکی میگوید:
-یه خونهی یه خواب برای اجاره میخوام.
****
توی سرم کلمات و دیالوگهای آلمانی همراه با جملات دیشب داخل رستوران معجونی عجیب و غریب ساخته است. سر کلاس امروز هم آنقدر گیج و حواس پرت بودم که چند بار صدای استاد را بلند کردم. هر چه میکردم به دیشب نیاندیشم نمیشد. کاوه اگر چه گفته بود، خودش با همه صحبت میکند و از احساسی که به هم نداریم حرف میزند اما دلم میخواست، چشم ببندم و وقتی پلک باز میکنم به چند سال آینده پرت شده باشم. از جواب دادن به سوالهای ریز و درشت مامان و بابا، از نگاههای نسترن بعد از شنیدن این قضیه و… خیلی چیزهای دیگر فراریام. حتی از مطرح شدن دوبارهی خواستگاری سبحان یا باز شدن پای خواستگاران دیگر به خانه. فراریام از هر چیزی که روتین زندگیام را بر هم بزند. کاش واقعا میشد به آن شب برگردم و یک ” نه” بزرگ به درخواست عمه بدهم. شاید اگر آن شب به مامان میگفتم، ازدواج برایم آخرین مرحله است و بر خواستهام پافشاری میکردم، اینجا و این نقطه نایستاده بودم.
مقنعهی مشکی روی سرم به خاطر تابش مستقیم آفتاب داغ شده است و دانههای عرق راه گرفته از کنار گوشم را حس میکنم. رو به روی در حیاط میایستم و به دنبال کلید، کیفم را میگردم که سایهی کسی مرا در بر میگیرد.
سر که میچرخانم با امین رو به رو میشوم. از دیدنش آنقدر خوشحال میشوم که لبخندی بزرگ صورتم را میپوشاند.
-سلام علیکم!
ملایم لبخند میزند و سر به نشانهی سلام تکان میدهد. موهایش را کوتاه کرده و ریشهایش را هم زده است. لباسهای تیرهاش جایشان را به پیرهن و شلواری قهوهای رنگ دادهاند. گویا کمکم با مرگ محبوبه کنار آمده است. خیرهی دانههای عرق راه گرفته از شقیقهاش لبخند دیگری میزنم و کلید را درون قفل میچرخانم:
-خوبی؟ چه خبر؟
جوابش حرکات دستانش که تا حدودی متوجهی منظورش میشوم. همراه هم وارد حیاط میشویم. او یکراست به سمت استخر میرود. من اما به دنبال مسیح یا ردی از او چشم میگردانم. از بعد تماس کاوه که آنطور یکهویی و عصبی حیاط را ترک کرده بود، ندیده بودمش. دیشب که برگشتم، بعد از اینکه ساعتها گوشهی اتاق نشستم و فکر کردم، تازه به یاد عصبانیت آنی مسیح افتادم و در حرکتی عجیب، برایش پیام فرستادم:
” خوبی؟ ”
و بعد از فرستادن پیام، تازه نگاهم به ساعت افتاد و خواستم پیام را پاک کنم که دیگر ممکن نبود. اما نه تنها جوابی نگرفتم که حتی ندیده بود پیام را.
اثری از او یا حتی موتورش نیست. یک نگاه به جایی که امین کنار درختها ایستاده میکنم و یک نگاه به سوئیت مسیح. گردنبند پروانه همراهم است و همان حس موذی دوباره به سراغم آمده اما نگرانی برای پسرعموی بدخلقم، پاهایم را اول به سمت سوئیت او میکشاند.
عاقلانهترین کار این است؛ در این شرایطی که باید تا مدتها اخم و بدخلقی بابا را به خاطر جواب رد به کاوه تحمل کنم، حداقل از مسیح دوری کنم اما برکهی سرکش درونم اجازه نمیدهد. برکهای که جوابهای آن شب بابا نه تنها قانعش نکردهاند که بیشتر کنجکاوش کردهاند.
نزدیک سوئیت که میرسم، قدمهایم را محتاطتر برمیدارم. سایهی شاخ و برگ درختان تا روی نمای آجری سوئیت کشیده شده است. نیمی از ساختمان را آفتاب سوزان در بر گرفته است و نیمی دیگر سایهی درختان تنومند اطراف. صدایی از داخل نمیآید. در سوئیت بسته است و همین جرئتم را بیشتر میکند. گویا اویل هم در خانه نیست. روی پادری و مقابل در گوش تیز میکنم به امید اینکه صدایی بشنوم. اما درِ قفل و سکوتی که این سمت حیاط برقرار است همگی نشان از نبودن اوست. به موبایل میان دستانم و پیامی که هنوز از طرف او دیده نشده نگاه میکنم. تاریخ آخرین بازدیدش از واتسآپ به دیروز بعدازظهر برمیگردد. سرخورده و ناامید عقبگرد میکنم. در همان حال میجنگم با ندایی که از درون تحریکم میکند به او زنگ بزنم. اما با جملهی “بالاخره که میاد خونه.” زنگ زدن به او را به عقب میرانم. نزدیک ساختمان خانجون میرسم و صدای شست و شو و برخورد ظروف از داخل آشپزخانهاش میآید. به روی ایوان نگاه میکنم و با ندیدن کفشهای آقاجون، فرصت را برای رفتن به نزد امین غنیمت میشمارم. مسیح را که نتوانستم ببینم، شاید حداقل امروز بفهمم دلیل ترس آن روز امین چیز خاصی بوده است یا توهم زدهام.
به دنبال گردنبندی که این روزها جزئی از وسایل همیشه همراهم شده، داخل کیفم را میگردم. بیرون میآورمش و قرار گرفتن نگینش در معرض نور خورشید، لبخندی غمگین روی لبهایم مینشاند:
-نمیدونم چرا نمیتونم ازت متنفر باشم پروانه. با اینکه یه خروار دلیل هست برای نفرت ازت ولی هر چی به دلم رجوع میکنم، نفرتی نیست.
گردنبند را میان مشتم پنهان میکنم و با نفسی حبس شده به سمت امین میروم. پشت به من مشغول چیدن هلوی روی شاخهها است. با اینکه نمیتواند حرف بزند اما شنوایی خوبی دارد. صدای قدمهایم را حس میکند و تند سر به سمتم میچرخاند. خیرهی رد آب آلبالو که از گونه تا بنا گوشش امتداد دارد؛ لبخند میزنم:
-خسته نباشی.
لبخند بیرنگی میزند. انگار که از حضورم خیلی هم راضی نباشد. جلوتر نمیروم و همان جایی که هستم میایستم. فاصلهای به اندازهی شاید سه متر میانمان است که آن را هم، سبدهای مشکی رنگی که نامرتب روی هم ریخته شدهاند، پر کرده است. به گردنبندی که میان مشتم فشرده میشود نگاه میکنم و نمیدانم چه باید بکنم. زمانی حس میکردم شاید رنگ پریدگی امین و آنطور هراسان بیرون آمدنش از انباری، مربوط به این گردنبند باشد اما الان که فکر میکنم، به نظرم مضحک میآید. گردنبند زیر کمد افتاده بود و اگر شکلات و بازیگوشیاش نبود شاید من هم هرگز به وجودش پی نمیبردم. تقریبا غیرممکن است، گردنبندی که پوشیده در خاک و تار عنکبوتها بود را دیده باشد.
لب تو میکشم و با پاهایی بیرمق از کنارش میگذرم. سخت مشغول کارش است و حتی لحظهای هم نگاهم نمیکند.
پوف میکشم. شاید بهتر است گردنبند را به تنها بازماندهاش برگرداندم. دوباره نگاهی به موبایل میکنم و انگشتانی که به دورشان زنجیر گردنبند پیچیده شده، روی شمارهی مسیح میلغزند. بین زنگ زدن و نزدن گیر کردهام و همین لحظهی صدای افتادن چیزی نگاه ترسیدهام را به عقب میکشد. امین دستپاچه و خجالتزده به سمت سطل سفیدی که وارونه روی زمین افتاده میرود و تند آلبالوهای ریخته شده به روی کف باغ را جمع میکند. بیحواس و به قصد کمک سمتش میروم. خم میشوم و از چند آلبالوهایی که تا جلوی پایم قِل خوردهاند، شروع میکنم.
امین با حرکت دادن دستانش و صدای ته گلویش اشاره میکند که احتیاجی نیست و خودش جمع میکند.
به چشمان شرمندهاش نگاه میکنم و لبخند میزنم:
-میدونم. با هم جمع کنیم زودتر تموم میشه.
و برای اینکه راحتتر باشم، کیف آویزان از بازویم را در میآورم. همین که میخواهم به همراه موبایل، گوشهای بگذارمشان، گردنبند از میان انگشتانم سُر میخورد و درست جلوی پایم میفتد. نگاه امین که به سمتش کشیده میشود، ابتدا متعجب نگاهش میکند و بعد خشک میشود. مردمک چشمانش گشاد میشوند و آلبالوهای میان مشتش به آرامی روی زمین سقوط میکنند
اگر چه در ذهنم چندین بار واکنشی این چنینی از امین را تصور کرده بودم اما دیدنش در این حال کمی میترساندم. نگاهِ فرّاخ و خشک شدن اعضای بدنش بیشباهت به نفس نکشیدن نیست و همینها ترسم را بیشتر میکنند. نیم قدمی به سمتش برمیدارم و آهسته صدایش میزنم:
-امین؟
نه حرفی میزند و نه تکان میخورد. دست به پیرهن تنش میرسانم و اهسته تکانش میدهم:
-آقا امین؟!
بالاخره تکان میخورد و نگاهش را از گردنبند میگیرد. هنوز در بهت و ناباوریام که تند فاصله میگیرد و سمت سبدهایی که چند متر آنطرفتر ریخته شدهاند میرود. به قدمهایش که بیشباهت به دویدن نیست، زل میزنم. چند بار دهان باز میکنم چیزی بگویم اما در نهایت دهان میبندم. حرکات شتابزده و تقریبا گریختنش به سمتی دیگر از باغ، مجبورم میکند چیزی نگویم. به سطل افتاده جلوی پایم چشم میدوزم. به آلبالوهایی که اطرافش پخش و پلا شدهاند و بعد به گردنبند پروانه. باورم نمیشود حدسهای مسخره و به دور از باورم همگی رنگی از واقعیت داشتهاند. خم میشوم به طرف گردنبند. امین چرا باید با دیدن این گردنبند واکنش نشان دهد؟ این حال و روزش که دیگر توهم نبود، بود؟
گردنبند را برمیدارم و با حالی غریب به سمت خانهمان راه میفتم. دیدن انباری و در زنگ زدهاش متوقفم میکند. گردنبند در انباری چه میکرده؟ چطور ممکن است امین آن روز گردنبند را دیده باشد؟ چرا باید یک گردنبند از پروانه او را چنین به هم بریزد؟ در گذشته چه پیش آمده که من نمیدانم؟!
مستاصل و کلافه لبهی باغچه مینشینم. بوی خاک خیس خورده و عطر گلهای رز مشامم را پر میکند. گردنبند را به کیف برمیگردانم در حالی که نمیدانم چطور باید به جواب سوالهایم برسم؟ چطور از گذشتهای که صحبت از آن همیشه قدغن بوده بپرسم؟
نگاه از زمین میگیرم و به دنبال امین، چشم میان درختان میچرخانم اما نیست. چرا آنطور هول و دستپاچه از من گریخت؟
همین وقت صدای باز شدن در پشتی باغ توجهام را جلب میکند. تند از لبهی باغچه بلند میشوم و حین تکاندن پشت مانتو، به راست میچرخم. دیدنش همراه با موتورش، قدمهایم را ناخواسته سمتش میکشاند. نرسیده به او بلند میگویم:
-سلام.
از صدایم جا میخورد. پاهایش از حرکت میایستد و نگاهِ پر اخمش که در نگاهم مینشیند، این بار منم که جا میخورم.
بند کیف میان دستم فشرده میشود:
-خوبی؟
بیحرف و با همان ابروهای به هم چسبیده، موتورش را حرکت میدهد و از مقابلم میگذرد. مبهوت بر جای میمانم. باورم نمیشود؛ این مسیح، همان مسیح دیروز باشد.
پشت سرش راه میفتم:
-مسیح؟
برنمیگردد اما لحنش تند و تیز است:
-چیه؟
مستاصل میپرسم:
-خوبی؟
موتورش را کنار دیوار سیمانی پارک میکند و همین که به سمتم میچرخد، نگاهِ سرد و طلبکارش میترساندم. قدمی به عقب برمیدارم و حرکتم پوزخندی کج روی لبش مینشاند.
عقب رفتنم ناخواسته است. ناشی از سردی نگاهی که با نوعی طلبکاری عجین شده است اما پوزخند که روی لبش مینشیند، از خودم شرمنده میشوم. منمن کنان میگویم:
-یه جوری نگاه میکنی آدم حس گناهکار بودن بهش دست میده خب…
ابروهایش بیش از پیش به هم میچسبند اما چیزی نمیگوید و سمت موتورش میچرخد. همانطور که کلاه کاسکت را از روی موتور برمیدارد، موبایلش را هم از جیب بیرون میکشد. قدم عقب رفته را جلو میروم و با مکث میپرسم:
-چیزی شده؟
دوباره همان سکوت و نادیده گرفتن.
در سکوت قفل موبایل را باز میکند و شمارهای میگیرد. و ثانیهای بعد در حالی که صدای بوقهای تماس سکوت بینمان را پر میکنند، با گامهایی کوتاه از من فاصله میگیرد. ناباور و سرخورده به قدمهایش که دور میشوند زل میزنم. چرا اینطوری میکند؟
دلیل رفتارش را نمیفهمم. اینکه مرا میبیند و سعی در نادیده گرفتنم دارد، را نمیفهمم اما گوشهای از قلبم را در هم مچاله میکند. باور اینکه آدمهای اطرافم یکی یکی مرا از خود میرانند برایم گران است…
لبخند میزنم. تلخ.
چند بار دهان باز میکنم چیزی بگویم اما باز پشیمان میشوم. کیف افتاده روی ساعدم را بالا میکشم و قدمی به سمت خانهمان برمیدارم. قدمی دیگر و قدمی دیگر اما در نهایت موجِ خروشان دلخوری که درونم اوج گرفته نمیگذارد. میایستم و به عقب میچرخم. با فاصلهی چند متری از من، کنار درخت سیب ایستاده و با گوشیاش مشغول است. بلند صدایش میزنم:
-مسیح؟
به طرفم برمیگردد و حتی از این فاصله هم خشم نگاهش مشخص است. فاصلهی بینمان را با گامهای بلندی طی میکنم و وقتی مقابلش میایستم، بیانعطاف میگوید:
-باز چیه؟
-من نمیدونم چیشده. نمیدونمم حرفی زدم یا کاری کردم که باعث دلخوریت شده اما فکر میکنم انقدری بزرگ و عاقل هستیم که وقتی از دست هم دلخوریم؛ راجع بهش با هم حرف بزنیم.
پوزخند که میزند، دیگر نمیتوانم آرام بمانم. به آنی برکهی عاصی درونم بر برکهی آرام غالب میشود و در کثری از ثانیه جملاتم با حرصی آشکار در صورتش کوبیده میشود:
-انقدی هم بزرگ هستی که اگه از کسی خوشت نمیاد بهش رک و مستقیم بگی. لازم نیست با یه سری حرکات بچگانه و مسخره به طرفت نشون بدی مزاحمته!
به وضوح جا میخورد و چشمانش گشاد میشوند. دیگر از اخم و طلبکاریاش خبری نیست، من اما پر از حرص و خشمم. زخمم سر باز کرده و خشمی که تمام این روزها تلاش میکردم پنهانش کنم حالا راهی به بیرون پیدا کرده است.
-خیلی زشته یه جوری دیگهای وانمود میکنین و احساستون یه چیز دیگهست! آدما که اسباب بازی شماها نیستن.
نگاهش که از چشمان عاصیام به سمت دستان لرزانم میلغزند، اخم میکند. قدمی به سمتم برمیدارد و من همان گام را به عقب برمیدارم.
خیرهی چشمانم میغرّد:
-هر کی هر گهی خورده به من ربطی نداره. سر جاتم وایستا. عقب رفتنت چیه؟ میخوام بخورمت؟
دستانم را مشت میکنم تا شاید بتوانم بر لرزششان غلبه کنم. تمام تنم از حرص و خشم رعشه گرفته است. کاش بتوانم یک امروز را دلی سیر گریه کنم. کاش بتوانم سد محکمی که مقابل اشکهایم ساختهام را حداقل در خفا و برای خودم بشکنم. این همه خشم و دلخوری مرا از درون نابود خواهد کرد!
بیتوجه به هشدارش قدمی دیگر به عقب برمیدارم و با آخرین توانم میگویم:
-روز به خیر.
همینکه که میخواهم بچرخم، جملهی پر از خشمش متوقفم میکند:
-یه قدم دیگه بردار فقط!
مبهوت گردن سمتش میچرخانم. دیدن خشم نگاهش مرا نمیترساند اما نگرانی از واکنش اویی که همیشه غیرقابل پیش بینیترین است مجبورم میکند به حرفش گوش کنم و بایستم.
فاصلهی بینمان را پر میکند. سینه به سینهام که میایستد مجبور میشوم برای دیدنش کمی سرم را بالا بگیرم. کف دستش را محکم و پر خشم روی دهانش میکشد و با عصبانیت نگاهم میکند:
-اون مزخرفات چی بود گفتی؟
گنگ سر تکان میدهم:
-چی؟
-همین مزخرفاتی که الان بلغور کردی.
بیحرف نگاهش میکنم و همین عصبیترش میکند. کلافه سر به سمتم خم میکند:
-با توام؟ منو با کی جمع بستی؟
دستانم هنوز از تنش لحظاتی قبل میلرزند اما آرامتر هستم. گویی همان دو جمله توانسته است کمی آرامم کند. آنقدری که برای اولین بار مثل خودش، همان دیالوگ همیشگی خودش را به او پس میدهم:
-باید بهش فکر کنم.
چشمانش گِرد میشوند و لحنش پر از حرص:
-من با تو شوخی دارم؟
-من مگه با تو شوخی دارم؟
دندان روی هم میساید:
-برکه!
در سکوت به قهوهایهایش نگاه میکنم. حرص خوردنش انقدر برایم جذاب است که خبیث میشوم. جفت ابروهایم را بالا میدهم:
-فکر کنم سرت خیلی شلوغ بود.
و به موبایل میان دستش اشاره میکنم:
-مزاحمت نمیشم. به تلفنت برس.
منتظر نمیمانم و اینبار دیگر از او فاصله میگیرم. هنوز چند قدم هم دور نشدهام که صدایش از پشت سرم بلند میشود:
-نمیدونم کاوه بلده موتور برونه یا نه. ولی سوئیچ رو میدم عزیز، بده نامزدت. آخرین دینم بهت خلبان.
نفس در سینهام گره میخورد. حیران که نگاهش میکنم؛ انگشت به شقیقه میچسباند و برمیدارد:
-منو دیگه با بقیه جمع نبند. متنفرم از این کار.
نام کاوه و نسبت نامزد دوباره عصبیام کرده است. و دهانی که به اختیارم نیست وقتی لبها هم به کمکش میآیند و میگویم:
-کاوه نامزدم نیست.
ثانیهای مبهوت نگاهم میکند اما بعد ابروهایش به هم میچسبند. با تمسخر میگوید:
-پس چیه؟! آقاتون؟
از شدت حرص پلک میبندم. پرحرص میگوید:
-یا شایدم آقاییم.
چهرهام از تصور کلمهی “آقاییم” بیشتر در هم فرو میرود. من و کاوه؟! لبخندی کج روی لبم مینشیند:
“چه ترکیب ناهمگونی!”
نگاهش میکنم. با اخمی عمیق و نگاهی طلبکار به من زل زده است. نگاهش امروز زیادی عجیب است. حتی خشم لانه کرده در چشمانش هم زیادی عجیب است.
نفسم را فوت میکنم:
-هیچکدوم. نه نامزد، نه هیچ نسبت دیگهای. توام…
تکان که میخورم، کیف آویزان از بازویم سُر میخورد و به آرامی روی زمین سقوط میکند. خم میشوم و حین برداشتن کیف خاکیام لب میزنم:
-میخوای منو نبری موتورسواری لازم نیست حوالهم بدی به کاوه. درک میکنم توام کار و زندگی داری.
کمر راست میکنم و بَند کیف را روی دوشم میاندازم:
-مسئلهای نیست و دینی هم بهم نداری.
کفشهایش را میبینم که به طرفم میآید. سر که بلند میکنم، با فاصلهای کم مقابلم میایستد. سر جلو میآورد و با همان اخم، عجیبترین سوال را میپرسد:
-قهر کردین با هم؟
بغض دارم اما مصمم لب میزنم:
-نه.
تک خندهی عصبی میزند:
-پس چی؟ یهو بینسبت شدین با هم؟
میدانم منظورش چیست اما دوست ندارم حتی کلمهای راجع به کاوه و اتفاقات افتاده حرف بزنم. حتی نمیخواهم بدانم چرا انقدر، نسبت بین من و کاوه برایش مهم شده یا اینکه چرا انقدر کلافه و پرخشم است. فقط میخواهم بگریزم از او و خودم.
-هیچی.
کلافه و عصبی دست روی دهان و صورتش میکشد. قدمی رو به عقب برمیدارم:
-من برم.
به تندی بازویم را میگیرد و نمیگذارد دور شوم. نگاهِ عاصی و کلافهاش را به چشمانم میدوزد و از لای دندانهایش میغرد:
-برم و کوفت! عین آدم میگی چیشده یا نه؟
نمیدانم به خاطر بغض بالا آمده تا گلویم است یا فشار روحی که این روزها متحمل شدهام اما بیطاقت و خشمگین بازویم را میکشم:
-مگه باید چیزی شده باشه؟
-نشده؟!
لبخند مسخرهای میزنم:
-جز اینکه یهو رفتارات عوض میشه و عجیب میشی، فکر نکنم چیز دیگهای شده باشه.
لحظهای بیحرف به چشمانم زل میزند و بعد در کمال ناباوریام بازویم را رها میکند. دست داخل جیب میبرد و با کلافگی به زیر سنگ ریزههای زیر پایش میکوبد:
-راجع به چیزی که نمیدونی بیخود حرف نزن.
-راجع به چیزی که امروز ازت دیدم و دارم میبینم حرف زدم.
اخمالود به چشمانم زل میزند:
-چی دیدی؟
پرحرص میگویم:
-یه…
لنگه ابرو که بالا میدهد، حرفم را قورت میدهم.
-یه؟
-هیچی.
گوشهی لبش بالا میرود. به آسمان بالای سرمان نیم نگاهی میاندازد و میبینم که سیب آدمش تکان میخورد:
-با تو باید چیکار کنم!
نگاهم که میکند، چشمکزنان سر تکان میدهد:
-خودت بگو چیکار کنم با تو؟
با چشمانی که از فرط حرص گرد شدهاند؛ لب میزنم:
-واقعا که!
-بچهها؟
صدای خانجون از روی ایوان، مجبورمان میکند، نگاه از یکدیگر بگیریم و به ایوان نگاه کنیم. دست روی زانو، از پلههای ایوان پایین میآید:
-امین رو ندیدین؟
نام امین کافی است تا دوباره به یاد آنچه پیش آمده بیفتم. گردنبند پروانه و واکنش عجیب امین.
مسیح به سمت خانجون میرود:
-مگه اینجاست؟
خانجون نفسزنان سر تکان میدهد:
-آره مادر.
نفسم را بیرون میدهم و با گامهایی آرام به سمت خانجون و او میروم:
-فکر کنم اون سمت حیاط رفته.
خانجون آخرین پله را با کمک دست مسیح پایین میآید:
-یکیتون بره ببینه این بچه کجاست. ناهار خورده یا نه. براش غذا ببریم. گناه داره بچه.
کنارشان که میرسم، مسیح کوتاه نگاهم میکند:
-میرم خودم.
خانجون روی پلهی اول مینشیند و مشکوک نگاهم میکند:
-خسته نباشی جگر گوشه. از کلاس میای؟
خم میشوم و گونهاش را میبوسم:
-قربونت برم. آره.
به لباسهای تنم و بعد به کیف آویزان روی شانهام نگاه میکند:
-دیدمت با امین اومدین تو. نرفتی خونه هنوز؟
تنها میگویم:
-نه.
دهان باز میکند، چیزی بگوید که زنگ در حیاط بلند میشود. خانجون متعجب گردن سمت در حیاط میچرخاند:
-کیه این وقت روز؟
-نمیدونم.
صدای زنگ دوباره پرسروصدا بلند میشود. خانجون اخم میکند و همزمان دست به پله میگیرد تا بلند شود:
-چقدر هول هم هست.
دست روی شانهاش میگذارم:
-من باز میکنم.
پلهها را بالا میروم و خودم را به آیفون میرسانم. تصویر نقش بستهی عمو اهورا در نمایشگر لبخند را مهمان لبم میکند. بلند میگویم:
-عمو اهوراست خانجون.
دکمهی باز شدن را فشار میدهم و کمی بعد صدای ذوقزدهی خانجون بلند میشود:
-الهی دورت بگردم کچل جان. نگفتی بودی میای.
صدای عمو اهورا همراه با خنده است:
-خواستم غافلگیرت کنم.
به روی ایوان برمیگردم. خانجون، اهورا را به آغوش کشیده است و روی سرش میبوسد:
-خوش اومدی.
نگاه عمو که سمتم میچرخد، دست به کنار گوشم میچسبانم:
-سلام.
دست پشت گردنش میکشد و در حرکتی غافلگیرانه، با دست دیگر کلاهش را به سمتم پرت میکند:
-سلام ما بر تو فرزندم.
کلاه به شانهام میخورد و بعد کنارم روی کفشها میافتد. از پشت سرش، مسیح و امین را همراه هم میبینم که به این سمت میآیند.
**
خسته از چند ساعت نشستن و قوز کردن، کمر راست میکنم و پشت به صندلی میچسبانم. صدای مهرههای کمرم که درمیآید؛ لذتی همراه با درد به همراه دارد. دستانم از دو طرف میکشم و از ته دل میگویم:
-آخ.
سر سمت پنجره میچرخانم. نسیم خنکی که میوزد، پرده را به رقص درآورده و با هر بار بالا رفتن لبههای پرده، آسمان صاف و ستارههایش به وضوح دیده میشوند. به چند سال بعد فکر میکنم. احتمالا در همچین شبی یا در آسمان باشم و کنترل پرواز یک هواپیمای مسافربری در دستانم است یا در اتاقی داخل هتل استراحت میکنم. یک زندگی پر از سفرهای کاری. چیزی که همیشه به دنبالش بودهام.
تقهای به در میخورد و ثانیهای بعد در به آرامی گشوده میشود. بهار با لبخندی نیم بند درون چارچوب در میایستد. درحالی که هنوز دستش بندِ دستگیرهی در است، میگوید:
-نخوابیدی؟
پاهایم را از زیر میز تحریر بیرون میکشم و صندلی همراهم میچرخد.
-نه.
جلو میآید و به آرامی در را پشت سرش میبندد:
-چرا؟
و نگاهی به جزوههای پخش و پلای روی میز میاندازد.
-یه نگاهی به جزوههام کردم.
سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و روی صندلی گرد مقابل میز آرایش مینشیند:
-خوبه که انقدر میخونی و تکرار میکنی این مباحثو اما دلتو نمیزنه و ولعت برای تکرارشون هی بیشتر میشه.
لبخند میزنم:
-چرا؟
چهرهاش را درهم میکند:
-راستش من برعکس تو، هیچوقت دوست نداشتم جزوههایی که یه بار تموم کردمو دوباره تکرار کنم. چه برسه به جزوههای مربوط به دل و رودهی یه هواپیما و موتورش، نحوهی تعمیر و نگهداری ازش که اصلا برام جذاب نیست… امروز کلاس چطور بود؟
برگههای روی میز را جمع میکنم:
-خوب بود. ولی صدای استادو درآوردم.
میخندد:
-برایچی؟
لحظهای دستم روی برگهها خشک میشود:
-یکم ذهنم درگیر بود و استادم که تیز، فهمید حواسم جای دیگهست.
از گوشهی چشم میبینم که لبخندش عمیق میشود:
-حواستو تو رستوان پیش کاوه جا گذاشتی پس!
نگاهم روی برگههای جزوه و جملاتی که با هایلایتر رویشان را خط کشیدهام میماند.
-آره.
صادقانهترین جملهای که میتوانم بگویم. بهار از جوابم برداشت دیگری میکند و با خوشحالی میگوید:
-به کجا رسیدین؟
در سکوت جزوهها را برمیدارم و سمت قفسهی کتابهایم میروم. نه اینکه نخواهم چیزی بگویم نه، اما یک امشب را دوست ندارم توضیحی راجع به کاوه و تصمیمی که گرفتهایم بدهم. یک امشب را میخواهم در آرامش صبح کنم و از فردا به تک تک سوالهای مامان و بابا جواب پس بدهم. یک امشب را میخواهم به خودم، رویاهایم، روزهای آینده و حتی به پروانه و گردنبندش فکر کنم. و حتی شاید به مسیح و رفتارهای عجیب امروزش.
-نمیخوای چیزی بگی؟
حضورش را پشت سرم حس میکنم و سایهاش که کنارم روی فرش نقش بسته. برمیگردم. پشت سرم ایستاده و منتظر جواب نگاهم میکند. زبان روی لبم میکشم:
-مامان و بابا خوابیدهن؟
میفهمد که دوست ندارم حرفی بزنم. عقبگرد میکند و دوباره روی صندلی لم میدهد:
-آره.
نفسم را به یکباره رها میکنم و لبهی تخت مینشینم. دستانم را حائل بدنم میکنم و تن به عقب میکشم. به سقف زل میزنم:
-یه چیزی بپرسم؟
بهار موهایی که به تازگی کوتاهشان کرده را پشت گوش میاندازد:
-جان؟
راست مینشینم. به تیشرت سبز تنش که عکس یک قلب بزرگ رویش حک شده نگاه میکنم و لبخند میزنم:
-از عمو عادل برام میگی.
لحظهای متعجب نگاهم میکند. بعد گوشهی چشمانش چین میخورد و پس از مکث کوتاهی لب میزند:
-چی بگم؟
-هر چی که دوست داری. هیچ خاطرهای ازش ندارم. قیافهشم به زور عکسها یادمه.
-از عمو عادل بگم اونم این وقتِ شب؟ تو چرا نمیگی دنبال چی هستی برکه؟
بیحرف پلک میزنم و او عصبی به طرفم میآید. کنارم روی تخت مینشیند و شانهام را به طرف خودش میکشد:
-نگام کن.
به چشمانش که شباهت زیادی با چشمان مامان و دایی ناصر دارد، زل میزنم. اخم میکند:
-از جونِ گذشته چی میخوای؟
سکوتم کلافهاش میکند. نفسش را پرحرص بیرون میدهد:
-این روزا انقدر عجیب شدی که بعضی وقتا فکر میکنم یه چیزی شده که داری از ما پنهون میکنی. سوالهای عجیب و غریب، کلکل کردنت با بابا وقتی میدونی چقدر روی مسیح حساسه، یهو تو خودت رفتن و فاصله گرفتنت. چیشده برکه؟
لحظه شماری میکنم واسه پارت بعدی نویسنده عزیزم
اگه ازش سریال بسازن خیلی خوب میشه
در عین سادگی رمان چقدر دلنشینه اخه
آفرین دقیقا
خیلی زیباست میشه یه پارت دیگه هم بزاری لطفا نویسنده جان ؟
راست میگه .لطفا امشب بازم پارت بزار🙏♥️
♥️♥️♥️