چشم ریز میکند و خیرهی زنی که دختربچه را بغل میگیرد، میگوید:
-راجع به کی؟
-پروانه.
چنان شوکه میشود که گردنش با شتاب به سمت او میچرخد و فغان مهرههایش درمیآید. برکه اما نگاهش به رو به روست و صدایش اگر چه زمزمه مانند اما مصمم است:
-میخوام در موردش بدونم.
لحظهای حس میکند، خون به مغزش نمیرسد. مردمک چشمانش گشاد میشوند. به آنی مخلوطی از خشم و ناباوری مغزش را به اسارت خود در میآورد و چهرهاش رو به کبودی میرود:
-که چی؟
میگوید و به ضرب از روی صندلی بلند میشود. نگاه مبهوت برکه که رویش مینشیند، پوزخند میزند:
-از بابات نوبت رسید به تو؟ حالا نوبت توئه؟
برکه به تندی از روی صندلی بلند میشود و دستپاچه میگوید:
-قصدم ابدا ناراحت کردنت نبود. من... میدونم که پروانه برات عزیزه و…
درمانده سکوت میکند و به جان زیپ کیفش میفتد:
-یه لحظه وایستا…
از اضطراب است یا هر چه که انگشتانش برای باز کردن زیپ یاری نمیکنند. در همین حین که برکه تلاش میکند زیپ را باز کند، با بدخلقی میتوپد:
-دنبال چی هستین؟ طرف هفده سال پیش مرده، خاکستر شده، هنوز دست برنمیدارین؟ زده عزیزتون رو کشته؟ خودشم آتیش زده. بسه دیگه!
جملهی آخر را در حالی میگوید که لگد محکمی به پایهی صندلی میکوبد و صدای بلند شدهاش توجه چند مردی که آن طرف هستند را جلب کرده است.
نگاه سنگین عابران را حس میکند و کف دستش را پرخشم روی دهان میکشد. پلک روی هم فشار میدهد و همینکه میچرخد تا از برکه فاصله بگیرد، گوشهی تیشرتش میان دست برکه چنگ میشود. سر میچرخاند و نگاه خشمگینش با گردنبند پروانه گره میخورد. خشم و دلخوری به آنی دود میشوند و جایشان را به بُهت میدهند.
لبهایش بیاذن او تکان میخورند:
-اینو از کجا آوردی؟
برکه لبخند لرزانی میزند. کف دست او را میگیرد و مشت گره خوردهاش را باز میکند. همانطور که زنجیر گردنبند را کف دستِ او رها میکند، لب میجنباند:
-از تو انباری اونطرف حیاط. همون جایی که شده محلِ بازی شکلات.
برخوردِ زنجیر سرد با کف دستش همزمان میشود با جملهی بعدی برکه.
-خیلی اتفاقی دیدمش. اول فکر کردم باید گردنبند زنعمو پری باشه ولی با دیدن اتفاقی عکس پروانه که از لای کیف پولت افتاد، فهمیدم مال پروانهست. فکر کردم، باید به تو بدمش.
مکث میکند و اینبار که به چشمان هم مینگرند، لبخند متزلزل برکه تکرار میشود:
-هیچی ازش یادم نمیاد ولی خیلی دوست داشتم راجع بهش بدونم. یه کنجکاوی. کاری به بابا و هیچکسی هم نداشتم…
عصبی و پرحرص، انگشت به پیشانیاش میکوبد:
-اینجا چی نوشته؟ هان؟ یهو علاقهمند شدی راجع به قاتل عموت بدونی؟ یهو؟؟
برکه با نگاهی مبهوت، قدمی به عقب برمیدارد:
-چرا اینطوری میکنی؟ من… من حرف بدی زدم؟
-این گردنبندو از کجا آوردی؟
برکه نگاه مستاصلش را به اطراف میدوزد:
-گفتم که. تو انباری زیر خرت و پرتا بود.
-من خرم؟
برکه درمانده دست بالا میبرد:
-بگم اشتباه کردم تمومش میکنی؟ من اشتباه کردم. معذرت میخوام. نمی دونستم یه کنجکاوی ساده تو رو به هم میریزه.
میگوید و با گامهای بلند پرشتابی از محوطهی بازی بیرون میرود.
نگاهش گامهای بلند برکه را دنبال میکند. آنقدر زل میزند تا برکه میان عابران و شلوغی پارک گم میشود. عقب عقب میرود و لبهی صندلی سقوط میکند. تمام تنش را گویی در کورهی آجرپزی انداخته باشند، داغ و گر گرفته است. دستانش از خشم آنی که دچارش شده بود، میلرزند و هنوز هم نبض کنار شقیقهاش تند و بیوقفه میکوبد.
نگاهش را به دستها و گردنبند آویزان از میان شیار انگشتان میدوزد. نگین بزرگ میان هوا چرخهای ریزی میخورد. حس میکند جایی از قلبش، همانجایی که صندوقچهای پر از مهربانیهای پروانه را در خود جا داده است میسوزد. لب روی هم فشار میدهد تا شاید بتواند هزاران فریاد گلوله شده در گلو را ببلعد. زنجیر میان مشتش فشرده میشود و پلکها روی هم میفتد. پشت پلکهای بستهاش، چشمان کشیده و سیاه پروانه نقش میبندد. مشتش فشردهتر میشود و سیب آدمش تکان سختی میخورد:
-چیکار کردی با خودت پروانه! چیکار کردی با اونهمه عشقِ تو نگات…
ذهنِ بازیگوشش پر میکشد به همون روز شوم. به همان روزی که برای پنچرگیری لاستیک دوچرخهاش بدون اینکه به پری چیزی بگوید، راهی دوچرخهسازی سر خیابان شده بود.
آقا رحیم؛ صاحب دکان دوچرخه سازی، با پشت دست عرق روی پیشانی را پاک کرده و نگاهی به دوچرخهاش کرده بود. بعد آچار دستش را روی زمین رها کرده و گفته بود:
-بذارش دم در مغازه. الان سرم شلوغه. تایرش باید عوض شه. غروب بیا دنبالش.
ناچارا دوچرخه را گذاشته و راهی خانه شده بود. جلوی درِ خانه باغ که رسیده بود، صدای شیون و جیغهای از ته دل محبوبه و خانجون او را ترسانده بود. نفهمید چطور و کِی اما یک نفس دویده بود. ترس در تک تک سلولهایش رخنه کرده بود. وقتی به خانه رسید، مامان پری را روی پلهها دیده بود. زنبیل قرمز رنگ کنارش وارونه شده و سبزیهای درونش روی پلهها پخش و پلا شده بود. رنگش به سفیدی میزد و نگاه ناباورش جایی میان درختان باغ مانده بود. صدای جیغ و شیون همچنان از داخل خانه میآمد. پاهایش یاری نمیکردند اما به هر بدبختی که بود از کنار مامان پری گذشت و پا به سالن خانه گذاشته بود. صداها از طبقهی بالا میآمد. پلههای چوبی را با وحشت و ترس بالا رفته بود و وقتی صدا را دنبال کرده بود به اتاق مهمان؛ همان اتاقی که گاهی پروانه ساکنش میشد رسیده بود. عباس آقا به تندی جلو آمده و او را به عقب کشیده بود. اما نگاه وقزدهی او، روی عمو عادلِ غرق در خون مانده بود. خانجون سرِ عادل را در آغوش گرفته و دستانش رنگ سرخ به خود گرفته بودند. سرخی به رنگ خون.
محبوبه گوشهی سالن ایستاده و اشک صورتش را خیس کرده بود. عباس مدام تلفن میزد و همزمان اشک میریخت. شیونهای خانجون به زوزههای بیحالی تبدیل شده بود و لحظاتی بعد، صدای آژیر آمبولانس خانه باغ را پر کرده بود. دو پرستاری که نبضش را گرفته و نوید زنده بودن داده بودند؛ عادل را سوار بر برانکار داخل آمبولانس کرده و دقایقی بعد باغ در سکوتِ سنگین و غمانگیزی فرو رفته بود.
هضم اتفاقات افتاده آنقدر برایش سنگین بود که حس میکرد کابوس میبیند و به زودی با دستان نوازشگر مامان پری از این خواب سرتاسر شوم برمیخیزد. اما نه خواب بود نه کابوس. همه چیز حقیقت محض بود. حقیقتی که تلخیاش وقتی بر او عیان شده بود که بهتزده کنار مامان پری، روی پلههای ورودی خانه سقوط کرده و پری میان اشک لب زده بود:
-بدبخت شدیم… پروانه…
به صورتش نگاه کرده و اشک از چشمانش سُریده بود:
-پروانه رفت. فرار کرد. ترسیده بود… دستاش پر خون بود.
صدای جیغِ یک دختربچه او را به زمان حال برمیگرداند. پلک میگشاید و دقایقی مانند آدمهایی که از خواب پریده باشند، مات و مبهوت به صورت دختربچه زل میزند. دختربچهای که با فاصلهای کمتر از یک متر از او ایستاده و با چشمانی بسته یک نفس جیغ میکشد. پدرش سعی در آرام کردنش دارد اما دختر بچه پاکوبان به بستنیاش که روی زمین افتاده اشاره میکند. مردِ جوان با نچی بلند، دخترک را بغل میکند و قول خرید بستنی دیگر را میدهد.
نگاهش به موهای طلایی دخترک که میچسبد، ناخودآگاه به یادِ برکه میفتد. کف دست محکم روی صورتش میکشد و از جا بلند میشود. هوا رو به تاریکی است و چیزی تا ساعت هشت نمانده. با شانههایی فرو افتاده و زنجیری که میان انگشتانش تاب میخورد، به سمت خروجی پارک راه میفتد. ذهنش مدام برکه و واکنشِ از سر خشمش را یادآوری میکند و قلبش با هر بارِ یادآوری طوری از بلندی سقوط میکند که حس میکند داخل گودالی عمیق دفن میشود.
خود را به بهانههای مختلف گول میزند. از علی و سالها؛ بدخلقی و تحقیرش یاد میکند. از پروانهای که اگر چه باعث مرگ عادل شده است اما دیگر نیست. سوخته است و باز هم دست از سرش برنمیدارند. میگوید و میگوید. تمام دلایلی که میتوانند خشمش را توجیه کند را به صف میکشد اما قلب؛ همین ماهیچهی چند گرمی، نه دلیل میفهمد و نه قانع میشود.
قلب، چشم روی دلایل و گذشته میبندد و از برکهای میگوید که با بهت و ترس ترکش کرده است. از کسی که این روزها بخش وسیعی از وجودش را تصرف کرده و او امروز این چنین رنجانده بودش.
تنهای به شانهاش میخورد و تنش به عقب کشیده میشود. سر که بلند میکند، مردِ جوانی که سِت ورزشی به تن دارد، دست بالا میبرد:
-معذرت میخوام آقا.
در سکوت نگاهش میکند و مرد عذرخواهانه از کنارش میگذرد. نگاهش را در پارک میچرخاند. چراغهای پایه بلند روشن شدهاند و غروب کمکم جایش را به تاریکی شب میدهد.
ناگهان میان شلوغی پارک و خانوادههایی که همراه با سبد و زیرانداز از کنارش میگذرند، نگاهش میچسبد به دختری که روی نیمکت زیر چراغ نشسته است. سر به زیر دارد و دست روی دماغش گذاشته. مانتو و شالش، همرنگ و شبیه لباسهای برکه است.
پاهایش نافرمانی کرده و به سمت دخترک مسیر کج میکنند. در همین حین، دختر سر که بلند میکند، نورِ چراغ روی صورتش میفتد و لکهی خونی که روی گونهاش نقش بسته نمایان میشود.
قدمهایش سرعت میگیرند و زمان و مکان را از یاد میبرد. لبها بیاذن او تکان میخورند:
-صورتت چیشده؟
صدا و حضورش کافیست تا برکه مبهوت تکانی بخورد. تا میخواهد از جایش برخیزد، بالای سرش رسیده است. سر به سمتش خم میکند و خیرهی لکهی خون میگوید:
-دستتو بردار ببینم.
برکه مبهوت لب میزند:
-چیزی نیست… خوبم.
رفتارهایش دست خودش نیست. نزدیکتر میشود. قلبش بیقرار خودش را به قفسهی سینه میکوبد. دست قرارگرفته روی بینیِ برکه را عقب میزند و سرخی بینی و خونی که کمی از حفرهها را رنگی کرده پدیدار میشود. خلاف قلبی که محکم و بیوقفه میکوبد، اخم میکند:
-این چرا اینجوری شده؟
-توپ خورد تو صورتم.
بیطاقت لب میجنباند:
-کور بوده یارو؟ تو رو به این بزرگی ندیده؟
برکه پلک کوتاهی میزند:
-لابد ندیده.
انگشت زیر چانهی دخترک میزند و پر حرص به صورتش چشم میدوزد:
-زبونتم که همیشه درازه!
برکه که ابرو در هم میکشد، “نچی” میکند و برای یافتن دکه یا مغازه چشم میگرداند:
-بمون الان میام.
برکه اما خلاف حرف او عمل میکند. از روی صندلی بلند میشود و دستمال کاغذیهای آلوده به خون را میان مشتش جمع میکند. کیف را روی دوشش میاندازد و سمت سطل آشغالی که کمی آنطرفتر است میرود. انگار که اصلا او را نبیند.
ماجرا وقتی اوج میگیرد که میبیند، برکه از بعد انداختن دستمال در سطل زباله به طرف خروجی گام برمیدارد. پلکهایش از شدت حرص روی هم میفتند.
بینیام از شدت ضربه میسوزد. خونریزی بند آمده اما درد همچنان به قوت خود باقی است. با گامهایی آرام و بیرمق از پارک خارج میشوم. هوا رو به تاریکی است و چراغهای اطراف پارک همگی روشن شدهاند. سرم پر از صداست. صداهایی که هر کدام میخواهند نظرشان را بگویند. در مورد همه چیز و همه کس. از امین و واکنشهای عجیب، غریبش. از پروانه و گردنبندی که دیگر پیش من نیست و از… مسیح.
پلک روی هم فشار میدهم و سرعت قدمهایم را بیشتر میکنم. فکر به مسیح و مرور مکالمه نه چندان خوشایند بینمان عصبیام میکند. آنقدر عصبی که بینی ضربه دیدهام را به باد فراموشی میسپارم و ناخنهای بلندم کف دستم را خط میاندازند. موبایلم را از کیف بیرون میآورم و درخواست یک تاکسی اینترنتی میکنم. تا رانندهای درخواستم را قبول کند به طرف صندلی که همان اطراف و در حاشیهی بیرونی پارک قرار دارد، میروم.
موبایل میان مشتم میلرزد. نگاهم به شمارهی خانه میچسبد. تماس را وصل میکنم و مامان سراغم را میگیرد، آن هم با لحنی که در آن دلخوری و عصبانیت به وضوح حس میشود. در برابر تمام سوالات رگباری و پشت سر همی که میپرسد؛ تنها میگویم:
-نیم ساعت دیگه خونهام.
و تماس را به پایان میرسانم. نگاهم به صفحهی گوشی است که سایهاش رویم میفتد. هیچ واکنشی نشان نمیدهم. او هم چیزی نمیگوید. کنارم روی صندلی مینشیند و چرخیدنش به سمتم را حس میکنم اما باز هم واکنشی نشان نمیدهم. دلخور هستم اما دلیل این سکوت چیزی جز خستگی و بیحوصلگی نیست. صحبت در جهت رفع سوتفاهم، آن هم در مورد کسانی که او نسبت بهشان حساس است، کار من نیست. حداقل الان که از او دلخورم وقتش نیست. نزدیکتر شدن و دست دست کردنش را حس میکنم و سر که بلند میکنم، نفسش را فوت میکند:
-خوبی؟
و به بینیام اشاره میکند.
نورِ چراغی که نزدیکمان است روی گردن و صورتش افتاده و به راحتی میتوانم کلمهای که روی گردنش تتو شده است را ببینم.
” Eccedentesiast ”
پلک میزنم و خیرهی نگاهش، آهسته زمزمه میکنم:
-آدمی که لبخند تقلبی میزنه…
ناخواسته لبهایم طرحی از یک لبخند میگیرند. لبخندی که از سر دلخوری است.
-دعوا کردنتم تقلبیه؟
چیزی نمیگوید. تنها نگاهم میکند. نگاهی پرحرف که من عاجز از معنا کردنش هستم. لبخندم را امتداد میدهم:
-کاش باشه…
نگاهش ناباور میشود و منی که تا دقایقی پیش حتی نمیخواستم به بحث پیش آمدهی میانمان فکر کنم، حالا گویی جسارت پیدا کردهام که میگویم:
-کاش صدا بلند کردن و عصبی شدنت هم تقلبی باشه.
نگاهم را از چشمانش به سمت گردنش سُر میدهم:
-اونوقت هر وقت که سرم داد بزنی، با امید اینکه الکیه، زیاد بهم برنمیخوره.
ابروهایش به هم نزدیک میشود:
-دلخوری؟
لبهایم بیاذن من و بیتوجه به دلگیریام میخندند:
-نباشم؟ سرت داد بزنن و متهمت کنن دلخور نمیشی؟
با اخم سر تکان میدهد:
-نه. به یه ورم میگیرم طرفو.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود. حواسم پرت شمارهای که روی صفحه نقش بسته است میشود و همزمان لب میزنم:
-خب متاسفانه از من برنمیاد.
تماس را وصل میکنم و همزمان از جا بلند میشوم.
رانندهی تاکسی میگوید:
-جلوی ورودی پارک ایستادم.
و با چراغ دادن اشاره میکند، کدام ماشین است.
-لطف میکنین بیاین؟
-الان میام.
تماس را قطع میکنم و میچرخم به سمت مسیح که با سگرمههای درهم خیرهام است.
-من درک میکنم که به خاطر رفتارهای بابا ازش دلخوری. حتی درک میکنم که پروانه، جدای از اون اتفاق برات عزیزه. امیدوارم توام باور کنی قصد و نیتی نداشتم و ندارم.
بیتوجه به حرفم، میگوید:
-الان به یه ورت گرفتیم؟
و با چشمانش به پژوی سفید رنگ اشاره میکند. نگاهم تا پژوی سفید رنگ کِش میرود. منظورش را میفهمم و لبخند لعنتی را نمیتوانم کنترل کنم:
-نه. مامان زنگ زد. باید زودتر برگردم.
-با هر کی اومدی، با همونم برمیگردی.
و مجال نمیدهد و به طرف خیابان راه میفتد. حرصی از زورگویاش نامش را میخوانم:
-مسیح!
زن و مردی که کنار خیابان ایستادهاند با شنیدن صدایم، لحظهای سرشان به سمتم میچرخد اما او به حرفم توجهای نمیکند و یکراست به طرف راننده تاکسی میرود. میبینم که کرایه را حساب میکند و راننده با زدن بوقی دور میشود.
کمی بعد همراه موتورش کنارم میایستد و کلاه کاسکت را سمتم میگیرد:
-بشین کپتن.
پرحرص نگاهش میکنم:
-زورگو شدی.
گوشهی لبش کمی بالا میرود:
-اسمش زورگویی نیست.
دستانم برای گرفتن کلاه که پیش نمیروند، با شرارت لب میزند:
-زورگویی رو نشونت بدم؟
اخم که میکنم، چشمانش میخندد:
-موتورسواری تو شب یه حال دیگه داره، بشین.
نفسم را پرحرص بیرون میدهم و کلاه را از دستانش میگیرم. حین سوار شدن میگویم:
-نزدیک خونه پیادهام کن. نمیخوام…
نمیگذارد جملهام تکمیل شود:
-حله. سفت بچسب فقط.
هنوز فرصت نکردهام کامل روی موتور جاگیر شوم که گاز میدهد و دستانم از شدت ترس پهلویش را چنگ میزند. جیغم در گلو خفه میشود و نگاه متعجب پیرمردی که سِت ورزشی به تن دارد سمتمان کشیده میشود.
دقایقی بعد از میان ماشینها میگذریم و باد گوشههای شالم را در هوا میرقصاند. با یک دست تارِ موی رفته در دهانم را بیرون میکشم و با لذت به مغازههای حاشیهی خیابان و هیاهوی مردم زل میزنم. و الحق که موتورسواری در شب حال و هوای دیگری دارد…
***
صدای بارانی که به شیشه میخورد همراه میشود با موسیقی که از لپ تاپ پخش میکنم. بوی خاک و سبزی خیس خورده، سر ذوقم میآورد. نگاهم به پردهی اتاق که باران نمناکش کرده میدوزم و کتاب پیش رویم را میبندم. از پشت میز تحریر بلند میشوم و کنار پنجره میروم. تصویر باغ باران خورده از پشت قطرههایی که از شیشه شرّه میکنند، دلگیر است. زیرلب با خواننده همخوانی میکنم و همزمان پردهی نمناک را کنار میزنم. پنجره را که تا انتها باز میکنم، صدای ماشین بابا گوشم را پر میکند. و کمی بعد، نور زرد چراغهای ماشین که برای لحظاتی حیاط را روشن میکنند.
از پنجره فاصله میگیرم و همین وقت صدای اعلان گوشیام بلند میشود. به طرف پاتختی میروم و پیامِ نرگس را باز میکنم. راجع به مکانیک اخمو کنجکاو شده و به قول خودش تا مرا تخلیه اطلاعاتی نکند، خوابش نمیبرد. لبخندی محو روی لبم مینشیند. همیشه تلاش کرده بودم راجع به شخصیترین مسائل زندگیام حتی با دوستانم هم حرف نزنم و یک مرز مشخص بین همه چیز بگذارم اما گاهی اتفاقات قابل پیش بینی نیستند و تو مجبور میشوی کمی از جبههی خودت فاصله بگیری. مثل جریان سقط بهار و بعد هم ماجرای طلاقش که مجبور شدم مختصری ازش برای نرگس بگویم و از او شمارهی پسرعموی وکیلش را بگیرم. وکیل حاذقی که صحبت از حرفهای بودنش بسیار بود.
هنوز خیرهی پیام نرگس هستم که صدای پرحرص بابا پارازیت میاندازد بین موسیقی در حال پخش از لپ تاپ:
-برو صداش کن بیاد.
و پشت بندش صدای مبهوت مامان:
-چیشده؟ خب یه کلمه حرف بزن.
-میگم برو صداش کن بیاد!
هنوز مکالمهشان را کامل هضم نکردهام که در با شدت باز میشود و محکم به دیوار میخورد. از صدای برخوردش به دیوار تکان سختی میخورم.
مبهوت به چارچوب در؛ جایی که بابا با صورتی کبود از خشم ایستاده نگاه میکنم:
-سلام.
قدم داخل اتاق میگذارد و مامان مبهوت و نگران به دنبالش سمتم میآید.
-دنبال نشونه گرفتن آبروی منی؟
خشم نگاه و قدم تند کردنش به سمتم، آنقدر بهتزدهام کرده است که تنها میگویم:
-چیشده؟
مقابلم میایستد و اینبار خلاف دفعات پیش نه بازویم را میگیرد نه ضرب دستش گونهام را نوازش میکند، اما خشم نگاهش قدرتی برابر با تمام آنها دارد.
-عمهت چی میگه؟
همین جملهی کوتاه کافی است تا بفهمم جریان چیست و پلکهایم از شدت حرص بسته شوند. بالاخره کاوه حرفهایش را از طریق عمه به سمع بابا رسانده است و گویا طوفان شروع شده…
-با توام برکه؟ مزخرفاتی که عمهت میگه چیه؟
مامان کنارم میایستد و خیرهی نیمرخم میپرسد:
-کدوم حرفا؟ خواهرت چی گفته مگه؟
بابا با همان عصبانیتی که حتی ذرهای ازش کم نشده، دستانش را در هوا تکان میدهد و بزاق دهانش پراکنده روی صورتم مینشیند.
-از دسته گلت بپرس که یهو نظرش برگشته و گفته کاوه رو نمیخواد.
بعد هم گویی تحمل نکند که میان صدای “چی” گفتن مبهوت مامان، نوک انگشتانش را روی قفسهی سینهام میکوبد:
-تا دیروز که دنبال سر هم راه میفتادین تو کوچه، خیابون یادت نبود نمیخوایش. الان یادت افتاده؟ من مگه آبرومو از سر راه آوردم که تو بخوای به گند بکشیش؟ فکر کردی اینجا کجاست؟ آمریکا؟
نمیدانم چه میشود که تمام جسارتم را جمع میکنم و محکم میگویم:
-اینکه من و کاوه به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم چه ربطی به آبروتون داره؟
گوشهی لبش عصبی میپرد:
-چه ربطی به آبروم داره؟
نگاهی به مامان که انگار در شوک است میکند و پوزخند بلندی میزند:
-خودتو نزن به کوری برکه! سوال میپرسم عین آدم جواب بده.
و با خشم، کت تنش را درمیآورد و گوشهی اتاق پرت میکند. نگاهم تا کت که کنار در روی زمین میفتد کش میرود و بعد روی بهار مینشیند که میان چارچوب در ایستاده است. با نگاهی دو دو زن و نگران.
-خودمو به کوری نزدم بابا. از من میخواین وارد زندگی بشم که از پایه و اساس غلطه؟ یه بهار دیگه میخواین؟
تشر میزند؛ با خشم و صدای بلند.
-الکی به بهار ربطش نده! بهار خودش مسعودو خواست و گفت عاشقشه.
بلافاصله لبهایش را کج میکند:
-نتیجهی عاشقیش رو هم دید. کاوه رو با مسعود نمک به حروم یکی میکنی؟
مامان بالاخره از شوک درمیآید و صدای لرزانش بلند میشود:
-یه دقیقه اون مسعود رو ول کنین.
و دستش را روی شانهام میگذارد و مرا به طرف خود میچرخاند:
-تو با کاوه به هم زدی؟
به مردمکهای ناباورش زل میزنم و سر به نشانهی تایید تکان میدهم. پلک روی هم میفشارد:
-برایچی برکه؟
-من همون روزی که با هم صحبت کردیم هم بهتون گفتم، حسم به کاوه چیه. ولی نخواستین بشنوین و برام از ازدواج منطقی گفتین.
عربدهی بابا نمیگذارد مامان اظهار نظری بکند، وقتی که جلو میآید و مقابل چشمانم فریاد میزند:
-پس دنبال چی هستی؟ از کاوه بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟ مورد بهتر زیر سر داری؟ خواستگار بهتر؟
و یکهو ساکت میشود و نگاه ناباورش رویم مینشیند. انگشت اشاره بالا میبرد و محکم روی پیشانیام میکوبد:
-از کلهت بیرون کن. بمیری هم جنازهتو روی دوش اون پسرهی دوزاری نمیندازم… نمیندازم!
اولش متوجهی منظورش نمیشوم اما کمی مکث و فکر به کمکم میآیند تا نام مسیح را در ذهنم پررنگ کنند. ناباور نگاهش میکنم و باورم نمیشود راجع به من و مسیح تا کجاها در ذهنش پیش رفته است. حتی فکر به همچین چیزی هم مانند یک شوخی مسخره در زمان نامناسب است. یک شوخی بینهایت بیمزه.
لبهایم به سمت پایین کج میشوند، وقتی میگویم:
-من و کاوه با هم این تصمیم را گرفتیم. عمه بهتون اینو نگفته؟
از سکوتی که بینمان جریان دارد استفاده میکنم و ادامه میدهم:
-این تصمیم دو طرفه بوده و کاوه هم نخواسته. منو زور کنین زنِ کاوه بشم که تا به قول خودتون آبروتون نریزه، کاوه رو میخواین چیکار کنین؟ میخواین برین بگین بیا برکه رو بگیر؟ روتون…
هنوز جملهام کامل نشده که پشت دستش روی دهانم مینشیند:
-خفه شو! خفه شو!
لبهایم از شدت ضربه به گز گز میفتند. بهت، دلخوری و خشم؛ حسهایی هستند که در لحظه و آنی به سمتم هجوم میآورند. گریه نمیکنم اما نگاهم تار میشود و مامان، بهار و بابا را در هالهای از مه میبینم. گنگ و گیج به عقب سکندری میخورم. در همان حال بحث لفظی که بین مامان و بابا جریان گرفته است را میبینم و انگار صدایشان را از پشت کوههای بلند بشنوم؛ همانقدر ضعیف و کم.
از پشت همان تاری دید، میبینم که بابا خشمگین اتاق را ترک میکند و مامان گریان به دنبالش نفرینکنان میرود. حتی آمدن بهار را هم به طرفم میبینم. اما همچنان گیج و منگم.
دست گرمش دستانم را از روی صورت کنار میزند و همزمان قطرهای اشک از گوشهی چشمش پایین میچکد:
-بگردمت.
روی تخت فرود میآییم و فریادهای بابا را حالا کمی واضحتر میشنوم. فریادی که از سر استیصال و خشم است.
-بسه نازلی! دو تا دختر برگشت خورده مونده رو دستامون! نمیخواستش؟ غلط کرد همون شب نگفت. غلط کرد اجازه داد جلوی نسترن بگیم اینا نامزدن.
-پسر خواهرتم کم مقصر نیست! چرا همه چی رو سر برکه میشکنی؟ غلطو بچهی خواهرت کرده که این همه سال خفهخون گرفته.
و بعد صدای شکستن و شکستن، غمانگیزترین سمفونی امشب میشود.
لحظاتی بعد خانه در سکوت فرو میرود و جز صدای هقهقهای ریز مامان صدایی نمیآید.
صدای خوانندهی ترانه هنوز هم از لپ تاپ میآید و بارانی که انگار امشب خیال بند آمدن ندارد. بهار به طرف لپ تاپ که میرود میگویم:
-بذار باشه.
دست روی لبهایم میگذارم و حس سوزش و درد، پلکهایم را به هم میچسباند. از روی تخت بلند میشوم و مقابل آینه میایستم. سنگینی نگاه بهار را حس میکنم.
به تصویر نقش بستهام به روی آینه نگاه میکنم. به لبهایم متورم و دردناکم.
-واقعا دوسش داری؟
به عقب میچرخم و نگاهم روی بهار میماند.
-کیو؟
پلک میبندد:
-همین مسیح دیگه.
لحظاتی طولانی و بیحرف به چشمانش زل میزنم. و میان ذهنم به دنبال جواب برای سوالش کنکاش میکنم. تا میخواهم وارد لایههای عمیق احساساتم بشوم، صدایش مرا از فکر بیرون میکشد.
-به تفاوتهاتون فکر کردی؟
انگار از یک سیارهی دیگری به این اتاق و نزد بهار پرت شده باشم که گیج سر تکان میدهم:
-تفاوت؟!
از روی تخت بلند میشود و با فاصلهی کمی مقابلم میایستد:
-به خاطر مسیح گند نزن به زندگیت. نشو یه بهار دیگه.
همین لحظه صدای رعد و برق و نوری که یکباره اتاق را روشن میکند، نگاه هر دویمان را به سمت پنجره و آسمان میکشاند. باران تندتر شده و قطرات بارانی که شلاقی به شیشه و پرده میخورند، بهار را به طرف پنجره میکشاند. با عجله پنجره را میبندد و به طرفم که میچرخد، زمزمه میکند:
-یادت نره خالهش زده عمو عادلو کشته و بابا هنوز ازشون کینه داره. عشق همه چیز نیست و کافی هم نیست برای پر کردن فاصلهی بینتون.
سکوتم آنقدر طولانی میشود که سرش را متاسف تکان میدهد و به طرف در میرود:
-میرم یخ بیارم برای لبت.
گریه نکردهام اما گلویم پر از زخم و صدایم به سختی بالا میآید:
-نمیخواد.
به حرفم اعتنایی نمیکند و اتاق را ترک میکند. کنار میز آرایش روی زمین مینشینم و به رقص قطرات باران چشم میدوزم. من و مسیح؟ عشق؟!
لبخندی کج روی لبم جا میگیرد:
-تنها چیزی که بهمون نمیاد.
همین لحظه صدای پیام گوشی بلند میشود. به خیال اینکه نرگس است، از جایم تکان نمیخورم اما دقیقهای بعد دوباره صدای پیام بلند میشود. این بار دیگر نمیتواند نرگس باشد. او بهتر از هر کس مرا میشناسد و میداند که تا نخواهم جواب بدهم، چه یک پیام و چه صد پیام توفیری ندارد.
چهار دست و پا به سمت گوشی میروم و دیدن شمارهی مسیح برای اولین بار در تمام این مدت، هول و دستپاچهام میکند. پیامهایش را باز میکنم و نفس در سینهام راه گم میکند.
“خوبین؟ ”
“برکه باتوام! ”
هنوز دستانم برای تایپ پیش نرفتهاند که پیام بعدیاش از راه میرسد:
“همه چی مرتبه؟ تو اون خونه چه خبره؟ ”
پلک میزنم و سرم را با درماندگی روی تخت میگذارم. باور اینکه آنقدر بدشانسم که مسیح صدای نزاع خانهمان را شنیده است، عصبیام میکند. صدای زنگ موبایل که بلند میشود، از سر ناچاری رد تماس میزنم و برایش مینویسم:
” مشکلی نیست. “
مننننن مسیحححححح😂😂
یواش یواش داره قاطی میکنه از دستم 😂
بچها پارتای امروز یکم دیر به دستم میرسه
ولی هر وقت گذاشتم اینقدی میزارم که جبران شه ،، شرمنده واقعا
دشمنای گور ب گور شدت شرمنده 😂
راحت باش، انقد حرص بده سر این رمانا تلف شیم 😂
😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
کچل شی ایشالا ، خب از اول اینو میدادی،😂
اوکی شد 👌🏻😘
نمیدونستم الان فهمیدم باید اونو بدم😂
عب نداره بخشیدم 😂
❤️😂
ب من خیانت نکن خاهر😂
الان قشنگگگگگ جا داره با جفت پا بیام برات، یا اینک دونه دونه موهاتو بکنم، دوس داری؟ هوم؟ بیشعورررر 😂
منو خیانت 😂🤨🤨
😂😂 😂
خاهر چرا قرضی حرف میزنی 😂
کجا سرچ؟ گوگل؟ تل؟ روبیک؟
ن روبیک😂😂
نمیاره ک… اسم همونجا رو بگو
خواهر نمیخاد زحمت بکشی خودم همرو میزارم😂😂😂
😂 😂 😂 بیشعور 😂
دشمنت شرمنده
خوب شد جواب دادی عزیزم قلبم داشت ایست میکرد
دشمنت شرمنده عزیزن خوبه که در جیران میزاری ،
ولی الان سکته رو صددرصد میزنم سر پارت گذاری این رمان ❤️🩹 💔
دیروز گفتم قلبم ضعیفه نمیکشه نمیتونم تحمل کنم تا فردا ،میدونم عمدی پارت نذاشتی که به کشتنم بدی 🥲
😂😂 ن دووم بیار
بخدا خیلی هم باشعورم بی شعور نیستم 😂 😂
امممم ،خب باشه بخاطر خودتم که شده دوووم میارم عشقم 😘
پارت جدید! کووو😧
خسته نباشی عالی بود😘💖
هر روز جالب تر و قشنگتر میشه
به جرأت میشه گفت از این رمان قشنگتر نیس
البته نظر شخصیم بود
واای عالیه کاش زودتر فردا بشه پارت بعدی بخونم بیصبرانه برای پارتای این رمان زیبا منتطر میمونم خیلی خوبه . پدر برکه اینقدر بی منطق هستش که اگه کاوه رو در رو هم بهش بگه من برکه رو نخواستم و ردش کردم بازم برکه رو متهم میکنه و توبیخ میکنه معلوم نیست تو گذشته چه گندی زده که این همه تو هول و ولاست به نظرم تو مرگ عادلم یه نقشی داشته.. مرسی نویسنده قلمت و رمانت حرف نداره بینطیره دمت گرم.
پارت اول رو یاد آوری مبکنم
جایی که برکه گفت دیگه خام نمیشم
و مخاطبش میگفت چون کم بهت سر میزنم میخوای بری با اون؟
نمی دونم کی بود و چرا اینا رو گفت ولی اگه بهم برسن هم فک نکنم بمونن با هم
اون فکر کنم کاوه بود که پشیمون شده بود و اونی هم که برکه عاشقش شده بود مسیح
وای فکرشو بکن
امشب یه پارت دیگه بزارن
خیلی خوب میشه😜
واااای حساس شد، بااینکه عالی و بی نظیر این رمان ولی مثل فیلمای ترکی جای حساسشو گذاشین دقیقه ۹۹ بی انصافی هم حدی داره،این قلبم ضعیفه نمیکشه تا فردا 😢 تو روحتون 😂
برکه که چیزی نگفت کاوه نخواست چرا مثل همیشه همچی سر دختر افتاد کاوه رو نداشت بگه من نخواستم که برکه رو متهم نکنن لااقل پدرش از دست کاوه عصبی میشد
لابد اونموقع هم میگفتن حتما برکه عیب داره که کاوه نمیخوادش
دقیقاً اون موقع میگفتن برکه هرزه است یا عیبی داره که پسرعمهاش نمیخوادش
جون جون
عروسی در پیشه😂😐😂
چه عروسی بابا
کاش مسیح بعد اعترافش به برکه ،برکه رو فراری بده ببره شمال و عمو ش رو لایق این ندونه دخترشوازش خواستگاری کنه ،بلللللللللله هوومممممم 😏