رمان پروانه میخواهد تو را پارت 38

5
(2)

 

 

و سرم را بالاتر. لبخندی ندارم اما برق چشمانم، بیانگر

کوبشهای قلبم هستند. انگار که بر روی صورتم اکلیل

پاشیده باشند و بخش زیادی از این اکلیلها مهمان

چشمهایم شده باشد.

باد خنکی که میوزد، به یکباره شدت میگیرد و اینبار،

اندک برگ روی زمین و گوشههای مانتوی تنم هم میان

هوا موج میگیرند.

موتورش کنا ِر پایم میایستد و کلاه که از سر برمیدارد،

حس میکنم به یکباره نیمی از آن حال بدی که گرفتارش

بودهام رهایم میکند. دیدن چشما ِن پرشیطنت و لبخند

محو روی لبهایش وزنههای سنگین روی سینهام را

برمیدارد و راه نفسم آزاد میشود.

دست روی موهای یک سانتیاش میکشد و حین خاموش

کردن موتور، لبهایش مزین به لبخندی بدجنسانه

میشود:

-علیک سلام.

زبان روی لبم میکشم و به تصویر دخت ِر قدبلندی که در

آینهی موتورش نقش بسته نگاه میکنم؛ بافت موهایش از

زیر شال بیرون خزیده و گوشوارههای میخیاش برق

میزنند. دست بالا میبرم و همزمان دخترک قد بلن ِد در

آینه هم مچ دست بالا میبرد.

خیره شرورش به ساعت بند قهوه

ِن

ی چشما ای روی مچم

اشاره میکنم و لبخندی ملایم روی لبهای رژ خوردهام

مینشیند:

-سلام. کمتر از چهل و پنج دقیقه وقت دارم به کلاسم

برسم. فکر میکنی برسم؟

لب تو میکشد و نگاه باریک شدهاش را در فضای

خلوت کوچه که بدون عابر است میچرخاند:

-مطمئنی دلت تنگ شده بود؟

در لحنش هیچ اثری از دلخوری نیست و به نظر میرسد

برای اذیت کردنم این را گفته است.

سر که میچرخاند و ابرو بالا میدهد، َبند کیف را از

گردنم رد میکنم و در همان حال میگویم:

-بیشتر دلم گرفته بود…

نگاهش میکنم:

-بریم؟

پا به زمین میچسباند و دستانش را بغل میگیرد:

-عجب! با راننده آژانس اشتباهم نگرفتی خانم خلبان؟

ابرو بالا میاندازم:

-با موتور هم مگه میشه رانندهی آژانس شد؟

خنده به چشمانش نفوذ کرده اما با قلدری مقاومت میکند

و اخمکرده سر تکان میدهد:

-خبر ندارم. موسسه ما تمرکزش روی دلتنگیه.

کاش بتوانم جلوی قهقههام را بگیرم. لبهای نافرمانم را

به روی هم میفشارم و بیحرف نگاهم را میدوزم به

پسرجوانی که با دوچرخهاش، رکابزنان از کنارمان

میگذرد.

-چرا درودیوارو نگاه میکنی؟

یک کلمهی دیگرش مساویست با خندهای که دیگر مهار

نمیشود. پلک میزنم که دوباره میگوید:

-خفه کردی خودتو. ریلکس باش، بخند.

 

گوشهی لبهایم چین میفتد. نگاه درماندهام را به او

میدوزم که با ابروهایی گره خورده خیرهام است.

چطور میتواند اخمکرده و خونسرد، سر به سرم

بگذارد؟

لپم را از داخل گاز میگیرم:

-بریم؟

چشمانم از نخندیدن به اشک نشستهاند و او با بدجنسی به

طرفم خم میشود. کیف روی دوشم را میکشد:

-بشین دیرت شد.

ترک موتور که مینشینم، کامل به طرفم میچرخد و

کیفم را بینمان قرار میدهد:

-این بیصاحابم که جاش اینجاست.

همین جمله تمام مقاومتم را درهم میشکند و شلیک

خندهام به هوا بلند میشود. مشتم روی شانهاش مینشیند

و صدای خندههایم کوچه را پر میکند.

آرامتر که میشوم و سر بلند میکنم، نگا ِه عجیبش را به

روی خودم میبینم. خودم را جمع و جور میکنم و

راست مینشینم اما او همچنان خیرهام است و تغییری در

حالت نگاهش ایجاد نمیشود. سعی میکنم خونسرد باشم

و لبخند کوچکی هم میزنم:

-بریم دیگه.

ابروهایش به هم میچسبند و اخمکرده به ساعت مچیام

اشاره میکند:

-چقدر وقت داری؟

ناخودآگاه نگاهم به ساعت میفتد و پلکهایم روی هم

فشرده میشوند:

-وای! نمیرسم. دیر شد.

میچرخد و پشتش به من است وقتی سوئیچ را

میچرخاند:

-سفت بچسب.

امیدی به رسیدن سر کلاسم ندارم اما دستانم گوشهی

تیشرتش را میگیرند و لحظاتی بعد با سرعتی زیاد میان

خیابان هستیم. سرعت موتور آنقدر زیاد است که صدای

باد گوشهایم را پر کرده و تصویر ماشینها و مغازههای

حاشیهی خیابان به آنی از مقابلم میگذرند.

بالاخره به مقصد میرسیم و کنار جدول نگه میدارد.

نگاهم که ساعت را میبیند، لبخند بزرگی روی صورتم

نقش میبندد.

پیاده میشوم و با همان لبخند مقابلش میایستم. به خاطر

صدای ماشینهایی که با سرعت از کنارمان میگذرند،

مجبورم کمی بلندتر از حد معمول بگویم:

-ممنون. خیلی لطف کردی.

کلاه را به دستهی موتورش آویزان میکند و عجیبترین

سوال ممکن را میپرسد:

-الآن خوبی؟

در ابتدا متوجهی منظورش نمیشوم و گنگ سر تکان

میدهم:

-آره.

با تخسی چشم ریز میکند:

-الآن اوکی شدی پس؟ دلتنگیت هم رفع شد؟

تازه متوجهی منظورش میشوم و خندهای که تا پشت لبم

آمده را قورت میدهم. نگاهی به خیابانی که در آن

هستیم میکنم و خیرهی دویست و ششی که روبه روی

آموزشگاه میایستد، میگویم:

-دلم گرفته بود.

سرش را کمی به روی شانه کج میکند:

-کلا اهل مقاومت کردنی نه؟

 

خودم را به همان کوچهی علی چپ معروف میزنم و

کیف را روی دوشم میاندازم:

-از صفات بارز یه خلبان اینه که تا لحظهی آخر خودشو

نبازه؛ تا بتونه اگه مشکلی برای پروازش پیش اومد،

بحران رو مدیریت کنه…

مکث میکنم و در حالی که خیرهی چشمانِش هستم ادامه

میدهم:

-مهندس مقاومتن؟

ِر

های مکانیک چی؟ اونا هم تو کا

 

ابروهایش به هم گره میخورند:

-باز داری لقمه رو دور سرمون میچرخونی.

نگاهی به ساعتم میاندازم و با لبخندی عمیق لب میزنم:

-من دیگه باید برم. بازم ممنونم.

همین که میخواهم بچرخم نامم را صدا میزند:

-برکه.

نگاهش که میکنم، حرصی میگوید:

-قبض جریمههای امروزو که برات فرستادم زبونت

کوتاه میشه.

لنگه ابرویم از شدت بهت بالا میپرد و او با خباثت

چشمک میزند:

-حداقل دو تا چراغ قرمزو رد کردم تا برسیم.

نمیدانم چه بگویم و تنها واکنشم میشود لبخندی کج و

کوله:

-کاش بفهمم چته مسیح.

کلافه میشود و کف دست روی سرش میکشد؛ چندین

بار.

-میدونی.

قلب بیجنبهام ضرب میگیرد و محکم خودش را به سینه

میکوبد. همین وقت صدای زنگ موبایلم بلند میشود.

نگاهم میچسبد به شمارهی نرگس و تند میگویم:

-ببخشید دیرم شده.

هنوز قدم اولم به دوم نرسیده که صدایش از میان بوق

ماشینها، گوشهایم را هدف میگیرد:

-به عزیز هم گفتم؛ اگه از خونه باغ نرم، باید به خاطر

هر دفعهای که نسترن رو اونجا میبینم خودخوری کنم.

میچرخم و نگاهمان در هم گره میخورد:

-بلد نیستم با حامله بودنش کنار بیام و نمیخوامم بلد بشم.

هر وقت میبینمش، اشکهای مامان پری میاد جلوی

چشمام و متنفر میشم از آدم و عالم. نه میتونم جلوی دنیا

اومدن اون بچه رو بگیرم نه تحمل دیدن نسترنو دارم.

تنها راهحل مغزم شد فاصله گرفتن و ندیدن چیزی که

سوهان روحمه اما…

مکث میکند و نگاهش عجیبتر از همیشه میشود.

دست روی دهانش میکشد و تک خندهاش از روی

کلافگیست:

-اینا به این معنی نیست که تو رو یادم بره یا دلتنگ نشم

خلبان.

گویی تمام صداهای اطرافمان یکهو ساکت شوند…

قلب؛ همین ماهیچهی چند گرمی چنان پر تب و تاب

میکوبد که حس میکنم هر آن ممکن است سینهام را

بشکافد و بیرون بپرد.

اتصال چشمانمان قطع نشده است و پریشانی موج گرفته

در نگاهش مرا وادار میکند؛ علیرغم صدایی که در

سرم مرا از پرسیدن منع میکند؛ حرف دلم را بپرسم:

-مکانیکها هم مگه دلتنگ میشن؟

اخمکرده پوف میکشد و صدایش با مکث بلند میشود:

-میشن.

قدمی رو به عقب برمیدارم و نگاهم را به در ورودی

آموزشگاه و نرگسی که منتظرم است میدوزم. دست بالا

میبرم و میان صدای قلبی که دیوانهوار میکوبد، به

نشانهی خداحافظی تکانش میدهم:

-خلبانها هم.

منتظر نمیمانم و به سرعت دور میشوم. با گامهایی بلند

از عرض خیابان شلوغ میگذرم و خودم را به ماشین

نرگس میرسانم.

 

موتور را گوشهی پارکینگی که نور بیرنگ هالوژنها

روشنش کردهاند پارک میکند. پلاستیک آویزان از

دستهی موتور را که برمیدارد؛ بوی کوبیده و برنج بلند

میشود. قدمهایش به سمت آسانسور کوچک کنار راهپله،

بیرمق و خسته است. درهای آسانسور به رویش بسته

میشوند و نگاهش میچسبد به بخار نشسته روی نایلون

غذا. پلک میزند و اینبار تصویر برکهی نشسته به روی

موتور روی نایلون جان میگیرد. برای بار هزارم

روزی که گذرانده در ذهنش مرور میشود؛ با کیفیت

یک فیلم سینمایی فول اچ دی.

نمایشگاه، وقتی که

ِر

وسط یک روز شلوغ و پرکا

دانههای عرق از شقیقههایش راه گرفته بودند و دهانش

از توضیح در مورد ماشینهای رنگارنگ برای مشتری

به خشکی افتاده بود، بقیهی کار را به محمدی سپرده و

برای تنفسی کوتاه پشت میز برگشته بود. دلتنگی برای

موحنایی آنقدر بیچارهاش کرده بود که رو آورده بود به

کاری عبث چون چک کردن مداوم موبایل؛ به امید

دریافت پیامی از او. و همانطور که دانههای عرق را با

پشت دست خشک میکرد، اینترنت گوشی را وصل

کرده بود و در نهایت ناباوریاش، همان لحظه پیامی از

سمت برکه برایش رسیده بود. بعد از خواندن پیام، او

بود و دخترکی که برایش از دلتنگی نوشته بود. او بود و

تپشهای قلبی که امانش را بریده بود. او بود و

شخصیتی پرشیطنت و متفاوت از مسیح. شخصیتی که

فقط وقت رسیدن به برکه از آن رونمایی میشد. گویی

تمام سالهای زندگیاش بیاینکه بداند، مسیحی در اعماق

درونش پنهان بوده که برای امروز طراحی شده. مسیحی

برای لحظات تنهایی با برکه.

مرور خندههای برکه روی موتور، رساندش به

آموزشگاه، باز شدن دهانش به اعتراف دلتنگی اگر چه

در لفافه، و شنیدن اعتراف دخترک به همان شکل و

بعدترش که با لبخندی به وسعت تهران به نمایشگاه

برگشته بود.

در همهی لحظههایی که با برکه بود؛ تمام وجودش بغل

گرفتن آن موجود ظریف را تمنا میکرد. بغل گرفتن و

فشردن او میان بازوان و نگه داشتن آن لحظات تا به

همیشه…

صدای باز شدن درهای آسانسور و نمایان شدن در

مشکی رنگ واحدش، او را از خیال بغل گرفتن برکه

بیرون میکشد.

روبهروی در میایستد و به دنبال کلید، دست روی

جیبهای شلوارش میکشد که صدای عماد از پشت سر

شوکهاش میکند.

-خسته نباشی.

گردن به عقب میچرخاند. نو ِر مهتابی لامپ روی

موهای یکدست جوگندمی عماد افتاده است. با

کتوشلوار، شقورق روی پلهها نشسته است. چشمانش

کمی باریک شدهاند و از نگاهش چیزی مشخص نیست.

-سلام.

عماد خیلی معمولی از جایش بلند میشود و پشت کت را

میتکاند. انگار که اصلا برایش مهم نباشد کتوشلوار

 

گران قیمتش آغشته به خاک پلهها شده. جلو میآید و با

همان نگاه باریک شده، دست دراز میکند به سمتش:

-تا الان نمایشگاه بودی؟

سرسری و کوتاه دست پدر را لمس میکند و جوابش را

حین باز کردن در میدهد:

-آره. بیا تو.

 

کنار می ایستد و عماد با مکث، قدم میگذارد داخل

فضای کوچک هال که به واسطهی لامپ آشپزخانه نیمه

روشن است.

نایلون غذا را روی سنگ اپن رها میکند و به سمت

پریزهای سالن میرود. عماد همچنان وسط مبلهای کرم

رنگ ایستاده و اطراف را رصد میکند.

کتری را زیر شیر آب میگیرد و سکوت خانه را صدای

شرشر آب پر میکند. زیر چشمی حواسش به پدرش

هست که روی کاناپه مینشیند و نگاهش را به تلویزیون

خاموش میدهد:

-خونهی نو مبارک.

لحن عماد معمولی و به دور از جدل است.

دقایقی بعد رو به روی هم نشستهاند و دو لیوان چای هم

روی میز مقابلشان قرار دارد.

عماد زیرچشمی نگاه در اطراف میچرخاند و خیرهی

چشمانش میپرسد:

-چند متره؟

به پشتی مبل تکیه میدهد:

-هشتاد و پنج.

-چند؟

-از خانجون آدرس اینجا رو گرفتی؟

عماد خم میشود و خیرهی لیوانهای تا به تای چای،

کوتاه

ِن

لیوا تر را برمیدارد:

-نزدیک خونهباغ و نمایشگاه چرا نگرفتی؟

به سادگی پاسخ میدهد:

-پیدا نکردم.

این یعنی ختم کلام و بحث را ادامه نده.

عماد هم او را خوب میشناسد و میداند که کمک او را

هیچوقت نمیپذیرد، برای همین هم کوتاه میآید.

-خونهی خوش نقشهایه.

خم میشود و کنترل تلویزیون را از روی عسلی

برمیدارد:

-مبارک صاحابش.

عماد دلگیر نگاهش میکند:

-قلبنا یه زنگ میزدی خبر بدی…

-درگیر بودم نرسیدم بگم. بعدم خیلی یهویی شد.

ابروهای عماد به هم می چسبند. به لیوان چای میان

دستانش زل میزند و بعد مکثی طولانی میگوید:

-دانشگاه رو از قصد اصفهان زدی. خواستم برات خونه

اجاره کنم، گفتی با خوابگاه راحتی. سربازی رو بدون

اینکه بگی رفتی ثبت نام کردی. خواستم بخرمش،

نذاشتی. هر بار که خواستم یه کاری کنم گارد گرفتی.

پوزخندش تلخ و زهردار است:

-عادت داری همهچی رو شخصی کنی. چه گارد

گرفتنی؟ اصفهان زدم و خودت میدونی چرا. نمیدونی؟

خونه نخواستم چون با خوابگاه راحتتر بودم. سربازی

رو نخواستم بخری بازم خودت میدونی چرا. در

عوضشون ازت نمایشگاه خواستم و زدی.

عماد غمگین نگاهش میکند:

-خانجون میگفت به خاطر ندیدن نسترن خونه گرفتی.

رک و برنده جواب میدهد:

-آره.

-من نخواستم از نسترن بچهای داشته باشم ولی موضوع

اینه وقتی یه اشتباهی میکنی باید پای عواقبشم بمونی…

تمام حرص و عصبانیتش را با کوبیدن کف دست روی

پیشانی خالی میکند:

-تموم کن این حرفا رو. اینجا اومدم دور باشم. ازش

حرف میزنی که چی بشه؟

عماد عصبی نگاهش میکند:

-مودب باش!

پلکهایش از شدت بیحوصلگی به روی هم کوبیده

میشوند. خسته است و دلش کمی آرامش و تنهایی

میخواد. دلش فکر کردن بیانتها به خندههای برکه را

میخواهد. نه جانش را دارد نه توانش را، که دربارهی

نسترن و توجیههای همیشگی بشنود. کی قرار است عماد

بفهمد، فاصلهی بین او و خودش را نسترن پر کرده؟

پلک میگشاید و خیرهی عماد از جایش بلند میشود:

-شام خوردی؟

و این تمام اعتراضش به پدریست که دنیا دنیا از او

دلخور است اما دیگر حوصلهی توضیح هم ندارد…

 

دستگیرهی پنجره را به طرف پایین میکشد. به محض

باز شدن پنجره، با ِد خنک هوهوکنان خود را به داخل

میکشد و پردهی توری میان هوا موج میگیرد.

با دو دست پنجره را محکم نگه میدارد و نگاهش را در

اطراف میچرخاند؛ برای یافتن شیای که بتواند با آن

پنجره را در حالت نیمه باز قرار دهد. به دنبال شئای،

کتابی که… ناگهان به یاد کتاب پروانه میفتد. چرا میان

وسیلههایی که آورده کتاب را ندیده بود؟

پنجره را رها میکند. باد به سرعت میان خانه میدود و

موجهای پرده شدت میگیرد؛ اهمیتی نمیدهد.

وارد اتاق میشود. میان چمدان و لباسهایی که آورده،

به دنبال کتاب پروانه میگردد. ناگهان تصویری در

ذهنش جرقه میزند. پوف میکشد: ” آخرین بار روی

جاکفشی جلوی در سوئیت گذاشته بودمش! ”

همین لحظه گوشی داخل جیب شلوار ورزشیاش

میلرزد. به تخت تکیه میدهد و پای راست را دراز

میکند تا گوشی را بیرون بیاورد. شمارهی میلاد روی

صفحهی موبایل چشمک میزند. به محض وصل شدن

تماس، میلاد غرغرکنان مینالد:

-آیفون خرابه؟ چرا درو باز نمیکنی؟ دختر آوردی؟

-زنگ نخورده.

-خو الان که زنگ زدم حاجی. پاشو بیا باز کن دیگه.

در واحد را باز میکند و یکراست به طرف پتوی پهن

شده روی فرش سالن میرود. امروز هم فرصت نکرده

بود، تشک جدیدی برای تخت سفارش بدهد.

میلاد همراه اویل وارد خانه میشوند. اویل با دیدنش

دلتنگ به طرفش میدود و خود را درآغوشش میاندازد.

طوریکه تعادلش را از دست میدهد، به پشت روی پتو

پرت می شود و اویل هم روی سینهاش. در همان حال

روی سر حیوان را میبوسد و خطاب به میلاد غر

میزند:

-درو ببند.

میلاد سوئیچ دستش را روی مبل تکی پرت میکند و بعد

از بستن در به طرف آشپزخانه میرود:

-شام چی داریم؟

-کوفت.

-نوش جونت.

 

رو به اویل چشم میزند که صدای باز و بسته شدن در

یخچال و پشت بندش صدای میلاد میآید:

-این ماکروفره که اینجاست ایشالله کار میکنه دیگه؟

نشسته بر روی پتو گردن به سمت آشپزخانه میچرخاند.

میلاد با ظرف آلمینیومی سرگردان نگاهش میکند:

-مستی؟ چرا عین اوسکولا نگام میکنی؟

-شام نخوردی؟

میلاد قاشقی را از جاقاشقی فلزی آویزان برمیدارد:

-خیر. سر راه چندتا مسافر به تورم خورد، تا برسونم

دیر شد دیگه. بابامم که میشناسی، الان برم خونه تا تمام

لباسمو درنیاره بازرسی بدنی نکنه و دهن و چشم و بینی

رو بو نکشه ول نمیکنه. حالا انگار زمان خودشو یادش

رفته. فقط همه چی برای ما بده. اینا همش به خاطر زن

نداشتنه. سرگرم که باشه دیگه چپ و راست به بینی و

چش و چال ما گیر نمیده.

لبخند نشسته روی لبش را قورت میدهد:

-آستین بالا بزن دیگه.

-دوتا خواهرام رضایت بدن، یه مادر و دختر پیدا

کردم…

انگستانش را به هم میچسباند و روی لبهای غنچه

شدهاش میکوبد:

-راست کار خودمون. مامان!

به ماکروفر پشت میلاد اشاره میکند و روی پتو دراز

میکشد:

-بزن به برق درسته.

صدای کشیده شدن لبههای شلوار به هم گوشش را پر

میکند و کمی بعد سایهی میلاد روی سرش میفتد. به

چپ میچرخد و میلاد را چهار زانو بر روی کاناپه

میبیند. با بشقابی در دست و دانههای برنجی که به

گوشهی سبیلش چسبیدهاند. میلاد با دهان پر سر تکان

میدهد:

-چیه؟

 

-دکتر چی گفت؟ اویل خوبه؟

میلاد لقمهی دهانش را قورت میدهد و با مکث سر

تکان میدهد:

-آره. تو چیکار کردی امروز؟ کارای فروش خوب پیش

رفت؟

دستانش را بغل میگیرد:

-هوم… فردا میتونی چند ساعت اینجا بمونی؟ برای

سرویس پکیج میان.

قاشق در دهان میلاد میماند. لب و لوچهاش آویزان

میشود و چند دانه برنج هم روی شلوارش میفتد:

-حمال گیر آوردی ها.

-فردا چند جا کار دارم. نمیتونم بمونم.

-چیکار داری؟

پلک میزند و بوی کباب را عمیق بو میکشد:

-برم خونهباغ یه سری وسایلم…

میلاد با خنده میان حرفش میپرد:

-گرفتم. قضیه دیدن دخترعموی خلبانته.

اخم میکند؛ اما احتیاج دارد راجع به امروز و حال به

هم ریختهاش حرف بزند.

-دیدمش امروز.

میلاد با چشمانی گرد نگاهش میکند:

-جان حاجی؟ کجا؟

-رسوندمش آموزشگاه.

میلاد پاهایش را روی سرامیک میگذارد و بشقاب میان

دستش را روی عسلی:

-نه بابا. خب؟

بیتوجه به خندهی نشسته در نگاه میلاد، بلند میشود و

مینشیند. نگاهش میچسبد به اویل که در خود جمع شده

روی کاناپه دراز کشیده و میگوید از حالی که بیچارهاش

کرده.

میلاد علیرغم قهقههای که پشت لبش جا خوش کرده،

ابروهایش را بالا میدهد:

-بهت نمیومد انقدر جلب باشی سماوات.

خندان لب روی هم فشار میدهد:

-یعنی اصلا به توئه قاتی نمیومد!

نگا ِه تیزش میلاد را هدف میگیرد:

-منه خرو بگو که دارم با تو حرف میزنم.

میلاد لب تو میکشد و با چشمانی که خنده را فریاد

میزنند، نگاهش میکند؛ با مکث میگوید:

-خب… الان مشکل چیه؟ الان که باید خوش خوشانت

باشه دیگه. دختره هم که تو رو میخواد. مرحله سخته

رو رد کردی، بقیهاش سراشیبییه داداش.

لبخند گشادی میزند و ادامه میدهد:

-به نظرم از الانم تو بیو اینستاگرامت بزن: متاهل و

متعهد به خانم خلبان. و من شر حاسدا اذا حسد هم یادت

نره.

کلافه و بیحوصله که به میلاد نگاه میکند، میلاد با

نیشی باز میگوید:

-بهشم الان پیام بده: من تو را برای همهی عمر

میخواهم.

مقاومت در برابر مسخرهبازیهای میلاد به بنبست

میرسد و خنده روی لبهایش مینشیند. میلاد جسارت

پیدا میکند و از روی کاناپه پایین میآید. این حرکتش

باعث میشود اویل هم بلند شود و نگاهشان کند.

-الان انتظار نداری که اون بهت پیام بده؟

-برایچی؟

-چقدر خری تو مسیح! یه حرکتی بزن.

-چیکار کنم؟

-بری دستشویی سرپا بشاشی. مسیح واقعا پسری؟ من

والا شک دارم. شلوارو بکش پایین یه بررسی بکنم.

فکر کنم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.

محکم روی ساق پای میلاد میکوبد:

-گه نخور دیگه.

میلاد خندان میگوید:

-خب باشه باشه. اون گوشی رو بردار…

و با ادا و اصول، کنترل تلویزیون را برمیدارد و

لبهایش را غنچه میکند:

-وارد صفحهی چت با شخص مورد نظر شو و براش

تایپ کن…

و در حرکتی غافلگیرانه گوشی او را از کنار بالشت

برمیدارد:

-اصلا بده خودم…

شوکه میشود. چهار دست و پا به طرف میلاد میرود تا

گوشی را از او بگیرد اما میلاد عقب میکشد و همانطور

که از دست او میگریزد، تایپ میکند:

-قرمه سبزی چطوری درست میشه؟

 

شوکه و ناباور وسط سالن خشکش میزند. کمکم

صورتش رو به کبودی میرود وقتی میغ ّرد:

-باز گه زیادی خوردی میلاد!

میلاد با چموشی از روی کوسنهای افتاده روی زمین

میپرد و گوشی را بالا میگیرد:

-میخوام ببینم زنداداش بلده قرمهسبزی بپزه یا نه.

جواب بده زن زندگیه دیگه.

خشم چون ماری زخمی نیشش میزند و میلاد تا به

خودش بجنبد، به طرفش یورش برده و مشتش شکم او

را نشانه گرفته. “آخ” میلاد همزمان است با خنده و

چهرهی درهمش:

-تف بهت مرتیکه. ناقص شدم رفت.

 

گوشی را از چنگش بیرون میآورد و پراخم به صفحهی

چت نگاه میکند. دیدن نام کسری در بالای صفحه

آچمزش میکند. کسری در حال تایپ است و درست

همین وقت پیامش میرسد:

” این وقت شب میخوای قرمهسبزی بذاری؟ ”

هوف میکشد و نگاهش که میلاد را نشانه میگیرد؛

میلاد در حالی که دست روی شکمش گذاشته، چشمک

میزند:

-آخرش خودم این کسری رو میگیرم. خیلی مر ِد

زندگیه.

هنوز اخم دارد و نفسنفس میزند که پیام بعدی کسری

اتصال نگاهشان را میبُرد. نگاه به صفحه و پیام آمده

میدوزد:

” سبزی آماده داری یا اونم بگم چطوری درست کنی؟ ”

به یکباره منفجر میشود و شلیک خندهاش به هوا بلند

میشود. اویل که از ابتدا سرگردان میانشان میچرخید،

با حرکت او، مبهوت و ترسیده روی مبل میپرد. میلاد

جلو میآید و گوشی را که از دستانش میگیرد، صدای

خندههای بلندش، سقف را میلرزاند. روی زمین

مینشیند و نفسبریده مینالد:

-اینو باید گرفت بهولله…

اشک از چشمانش راه گرفته و نفسش بریده بریده بالا

میآید. روی مبل تکی پشت سرش مینشیند و اشک

گوشهی چشمانش را میگیرد. میلاد هر چند ثانیه به

گوشی نگاه میکند و دوباره عین مار به دور خودش

میپیچد و میخندد.

لحظاتی بعد وقتی هر دو آرام گرفتهاند و عقربههای

ساعت روی یازدهی شب ایستادهاند، میلاد بشقاب غذای

یخ کرده را برمیدارد و به آشپزخانه میرود. او اما

نگاهش به دانههای برنج زیر میز عسلیست و افکارش

جایی میان خانهباغ؛ درون خانهی علی است. هرگز فکر

نمیکرد روزی دلش بخواهد در خانهی علی باشد اما

حالا، چنان ورق زندگی برگشته است که خودش هم مات

و مبهوت است.

تمام چیزی که میداند، این است که برکه را میخواهد.

برای همیشه و یک عمر همراهی.

نگاهش را در سالن کوچک خانه میچرخاند و خیال

حضور برکه برای همیشه در این خانه، ته قلبش را نور

باران میکند.

میلاد برقهای سالن را خاموش میکند و همراه پتو روی

کاناپه ولو میشود:

-نمیخوای بخوابی؟

نفسش را فوت میکند. میلاد، جورابهایش را از پا

می َکند:

-یه پیام شب به خیر بده حداقل. مثلا میخوای طرفو.

اخمآلود که نگاهش میکند؛ میلاد جورابهای گلوله شده

را به کنار جاکفشی پرت میکند و لب کج میکند:

-با این اخلاق قشنگت نمیتونی نگهش داری ها. از ما

گفتن.

بعد هم همانطور که دراز میکشد، پتو را تا زیر جناق

سینه بالا میکشد.

 

خروپف میلاد تمام سالن را در برگرفته است. نور

رنگی آباژور روی صورتش افتاده و دهان نیمهبازش

مشخص است. کاش او هم مانند میلاد بتواند با خیالی

راحت بخوابد اما از وقتی یادش میآید، همیشه مسئلهای

بوده که او را تا دیروقت بیدار نگه دارد. مگر اینکه

خستگی و بیماری او را درگیر میکرد تا بتواند سر بر

بالین نگذاشته بخوابد. اما فکر و خیال برکه حتی بر

خستگی هم چیره گشته که نمیتواند آسوده بخوابد.

یادآوری مکالمهی امروزش با برکه به مانند لیز خوردن

چندین ماهی کوچ ِک قرمز در قلبش است…

میتوانست با برکه زندگی جدیدی بسازد؟ زندگی به

شکل و شمایل رابطهی میان عزیز و آقاجون؟

کمکم فکر و خیال پیشروی میکند و به روزهای گذشته

برمیگردد. به روزهای پر تنش کودکی و نوجوانی.

روزهای دانشگاه و دلتنگی برای مامان پری. روز مرگ

مامان پری و خراب شدن تمام رویاهایی که ساخته بود.

قبل از آنکه پروانه قاتل شود و عمو عادل مقتول، پدرش

عماد؛ عاشق مادرش بود. یا حداقل اینطور به نظر

میرسید. آن خندههای از ته دل پری به وقت همصحبتی

با عماد، آن لبخند عمیق و نگاه شیفتهی عماد به او،

شبنشینیهای پدر و مادرش تا دیروقت، شوخیهایشان،

با عشق غذا پختنهای پری و توجه نشانهای دادن عماد

به مامان پری؛ تمامشان در ذهنش با کیفیتی بالا ثبت شده

است. اما همه چیز تا قبل از آن اتفاق، قشنگ یا حداقل

معمولی بود. بعد از آن فاجعه گویی اسید بر روی

چهرهی زندگیشان ریخته باشند؛ همهچیز به شکل زشتی

به هم ریخته شد. نگاه پدرش به مامان پری دیگر شیفته

و شیدا نبود، پر از استیصال و غم بود. پر از سردرگمی

و گاهی هم خشم. سنش کم بود اما چشمها همیشه آینهی

روح هستند و او میدید ته چشمان پدرش، دنیا دنیا

سردرگمی و غم نهفته است. خواهرزنش شده بود قاتل

برادر جوانش و عماد گیر کرده بود بین زنی که مادر

بچهاش بود و برادری که از رفتنش شوکه بود. حرف و

حدیث دوست و آشنایی که بیشتر شکل نمک بر زخم

بود؛ نه تنها مامان پری را که عماد را هم از پا انداخته

بود. میفهمید که پدرش لای منگنهای مانده که یک

طرفش توقع خانواده برای رها کردن پری است و طرف

دیگرش، حرفهای صد من یک غاز مردم.

اما همیشه ته دلش از عماد دلگیر است. عماد اگر چه در

آن برهه از زمان درگیر طلا فروشی و برادری بود که

از شراکت با او دست کشید اما حتی تلاش کوچکی هم

برای بردن پری از خانهباغ نکرده بود. یا حتی خانجونی

که برعکس بقیه با مامان پری رفتاری بدی نداشت هم

تلاشی برای دور کردن مامان پری نکرده بود. انگار

نمیخواست حالا که عادل را از دست داده است، عماد

را هم دور از خود ببیند. یک نوع خودخواهی مادرانه.

 

غلت میزند و به گوشی میان دستش نگاه میکند.

افکارش او را از کجا به کجا کشانده بودند…

حالا کار درست چیست؟ رها کردن برکه یا تلاش برای

حسی که اولینبار است دلش را تکان داده؟

پلک میبندد و علی را تصور میکند. واقعا میتوانست

فاصلهای که بین او و عمویش است را بردارد؟ این همه

کینه و خشم را دوایی هست؟

فراموش کردن برکه چطور؟ شدنی است؟ برکه و این

حسی که مانند پیچک به دور تمام رگهایش پیچیده مهار

شدنی است؟ میتواند این حسی که مانند شاخ و برگهای

َع َشقه به دور قلبش حصار کشیده را فراموش کند؟ اصلا

چند بار دیگر ممکن است دختری را پیدا کند که به

زندگی خاکستریاش رنگهای شاد بپاشد؟

لبخند برکه پشت پلکهایش جان میگیرد. لبهای

کوچکی که آغشته به رژ صورتی بودند. و چشمهایی که

در عین سادگی پر از حس لطافت و سرزندگی هستند.

بیقرار پلک میگشاید و از این پهلو به آن پهلو میشود.

گوشی هنوز میان دستانش است. آنقدر نابلد است که حتی

نمیداند چطور باید سر صحبت با برکه را باز کند.

گوشی را پیش چشمانش بالا میاورد و وارد صفحهی

چت با او میشود. چندین بار کلمهی “سلام” را تایپ

میکند و به همان سرعت هم پاک.

پوف میکشد و کلافه به جان موهای کوتاهش میفتد. بقیه

در این مواقع چه میکردند؟

بالاخره بعد از چندین و چند بار پاک کردن، برایش

مینویسد:

“جبران قبضهای جریمه امروز میشه یه بشقاب دلمه

برگ مو. ”

 

میلاد با چشمانی خوابآلود و موهایی که به مانند سیم

ظرفشویی، هر تارش به یک سمتی گره خوردهاند،

روی زمین و کنار سفرهی صبحانه مینشیند. شکرپاش

را روی لیوان چای میگیرد و همزمان دهانش برای

خمیازه باز میشود:

-سرویس کار نگفته چه ساعتی میاد؟

نگاهش را به ساعت گرد و سفید رنگ روی دیوار

میدوزد و لقمهی پنیر دهانش را قورت میدهد:

-گفت حولوحوش یازده-دوازده.

و به گوشی در دستش نگاه میکند. دیشب تا دیروقت به

صفحهی گوشی زل زده بود اما نه پیامی از سمت برکه

دریافت کرد و نه حتی آنلاین شده بود. گویا دخترک مو

حنایی خواب بود. اما همین حالا که عقربههای ساعت

هشت صبح را نشان میدهند، برکه آنلاین است و دقیقا

زمانی که گلویش را به مایع گرم و شیرین چای دعوت

میکند، پیام دیشبش تیک سبز میخورد.

منتظر به صفحهی موبایل نگاه میکند و میلاد که

زیرچشمی حواسش به او است، قاشق را داخل لیوان

چای میچرخاند. صدای برخورد قاشق به دیوارههای

لیوان همزمان میشود با صدای میلاد:

-کیه؟

خود را به نشنیدن میزند و همین وقت پیام برکه

میرسد:

” شوخی میکنی دیگه؟ ”

زبان روی لب میکشد تا جلوی پیشروی لبخندش را

بگیرد اما چشمها حال دلش را برملا میکنند و میلاد در

حالی که یک پا را در شکم جمع میکند، میگوید:

-زنداداشه؟

اخم کرده به میلاد نگاه میکند. میلاد ابرو بالا میدهد و

خونسرد لیوان چای را برمیدارد:

-سلام برسون بهش.

از کنار سفره برمیخیزد و همانطور که به طرف تراس

داخل آشپزخانه میرود، برای برکه مینویسد:

” خیر. ”

پیام برکه با مکث میآید:

“اینجوری هستی که یه لطفی میکنی و در عوضش

جبران میخوای؟ ”

تک خندهای کوچک روی لبش پهن میشود. شانه به

شیشه تراس می

ِر

ی د چسباند و با قلدری در جواب

مینویسد:

” دقیقا. ”

ثانیهها کش میآیند تا بالاخره برکه جواب میدهد:

“از دفعهی بعدی یادم باشه پس. ”

از پشت شیشه به پیرمردی که نان به دست از کنار

درختان حاشیهی خیابان میگذرد نگاه میکند و لبخندش

عمیق میشود. در کشکمش اینکه برای دخترک مو

حنایی چه بنویسد، پیام بعدی برکه هم از راه میرسد:

” باشه فقط من این هفته پشت سر هم کلاس و پرواز

دارم، میشه بمونه تو هفتهی آینده؟ ”

“بمونه”.

و موبایل را قفل میکند و رو به میلادی که پشت سرش

با لبخندی گشاد ایستاده، اخم میکند:

-چیه؟

میلاد با چشمی بسته، سرش را میخاراند:

-یه پیشنهاد دارم برات. برای دورهمی آخرهفتهمون

دعوتش کن.

موبایل را آرام روی شانهی میلاد میکوباند و همانطور

از کنارش میگذرد، لب میزند:

-کسی ازت نظر نخواست.

 

دیدن لبخند بزرگ دایی میان صورت شیش تیغه و

چشمان براقش در حالی که تیشرت سفیدی تن دارد،

لبخند را مهمان لبم میکند. اگر چه کیلومترها دورتر از

ما است و دیدارهایمان محدود به همین تماسهای

تصویری اما وجودش نعمت بزرگی است.

-از ساعتای پرواز چه خبر؟ خوب پیش میره همه چی؟

لبههای مقنعه را به داخل تا میکنم و از پشت سر مبل به

سمت گوشی دست مامان خم میشوم. لبهایم درست

کنار گوش مامان قرار میگیرند وقتی میگویم:

-خوبه همه چی. یکم استرس دارم فقط. چند تا پرواز

دیگه با کپتان محمدی و بعدش دیگه نوبت solo¹شدنه.

چشمک میزند:

-همه چی خوب پیش میره، نگران نباش.

لبخندش دلگرمم میکند. مامان دست به گونهام میچسباند

و مرا از خود دور میکند. غر میزند:

-بغل گوشم حرف نزن بدم میاد.

و خطاب به دایی میپرسد:

-ریما کجاست؟ خوبه؟ نمیاین اینجا؟

مبل را دور میزنم و اینبار کنار مامان روی دستهی

مبل مینشینم. دایی ناصر به مبل آبی پشت سرش تکیه

میدهد و نگاهش را بینمان میچرخاند:

 

-خوبه اونم. رفته کلینیک… دادگاه بهار چیشد؟

مامان موی کوتاه شدهاش را پشت گوش میزند و

غمگین میگوید:

-شنبه آخرین دادگاهه. مهریه و جهزیه رو علی با

لجبازی گرفت.

نگاهم به تارهای سفید میان موهای مامان است که دایی

با اخم میگوید:

-خوب کاری کرده. تو کل زندگیش اگه یه کار درست

کرده باشه همینه.

چشمان مامان به اشک مینشیند و چانهاش میلرزد:

-الان اون جهیزیه به چه درد بچهم میخوره؟ جز اینکه

بشه آینهی دقش؟

دایی سر به دوربین نزدیک میکند:

-مگه حتما باید بیاریشون خونه؟ بده به یه نیازمند یا

بفروشش…

مکث میکند:

-دارم کارامو میکنم بتونم همین روزا بیام.

شوکه به دوربین نگاه میکنم و مامان میان اشک

میخندد:

-بگو تو رو خدا؟ ریما رو هم میاری؟

-ریما رو نمیدونم. ولی خودم حتما میام.

لبخندی که روی لبم عمق گرفته با دیدن ساعت گوشی

رنگ میبازد. دستپاچه به میان صحبتشان میروم و از

روی مبل پایین میپرم:

-من برم دیگه. از طرف من زندایی رو یه ماچ آبدارش

کن.

مامان چشمغرهای حوالهام میدهد و دایی خندان میگوید:

-مگه اینکه به بهانهی درخواست تو بتونم ماچش کنم.

مامان سرخ شده لب روی هم فشار میدهد و نگاهش را

به بلوز گل دارش میدوزد.

خندان بوسهای روی هوا میفرستم:

-مواظب خودت و زندایی باش.

و با برداشتن کیفم از روی کاناپه خانه را ترک میکنم.

هوا به نسبت دیروز خنکتر است و آفتاب کمجانتر از

همیشه. مثل همیشه از کنار ساختمان خانجون که

میگذرم، بوی غذایی که بار گذاشته مشامم را پر میکند.

همین که وارد کوچه میشوم و در حیاط را پشت سرم

میبندم، پژویی که از سر کوچه میآید؛ کنار پایم

میایستد و نگاهم در نگاه کاوه قفل میشود.

 

پرواز soloیعنی روزی که برای اولین بار دانشجو

بدون حضور استاد به تنهایی پرواز میکند.

 

خلاف منکه جا خوردهام از حضور یکهوییاش، او اما

با رویی گشاده شیشهی سمت شاگرد را پایین میکشد:

-سلام. میری کلاس؟

به آفتاب خزیده بین موهای روشنش و بعد به پیرهن سفید

کیپ تنش نگاه میکنم. از بع ِد آن شب مهمانی دیگر ندیده

بودمش و تمایلی هم برای رفتن به خانهی خانجون،

وقتهایی که او میآمد نداشتم.

-سلام. آره.

کیف را روی شانه می حیاط قدمی فاصله

ِر

اندازم و از د

میگیرم که او هم همزمان از ماشین پیاده میشود و این

بار میتوانم شلوار کتان مشکی رنگش را هم ببینم.

-خانجون امروز وقت دکتر داره. پنج دقیقه بمونی، تو

رو هم میرسونیم.

لبخند نیم بندی از روی ادب میزنم:

-ممنون. خودم میرم.

تا ِر موی ژل خورده روی پیشانیاش را عقب میراند:

-تعارف میکنی؟

-نه چه تعارفی.

کنارم میایستد و زنگ آیفون خانه را فشار میدهد.

صدای بلند شدن زنگ در و پشت بندش صدای “اومدم

پسرم” خانجون سکوت چند ثانیهای بینمان را پر میکند.

و بعد اوست که با همان صورت بشاش و لبخند بزرگش،

سر به طرفم میچرخاند:

-پس بمون برسونمت.

-اینطوری راحتترم.

اهمیتی به نگاه متعجبش نمیدهم و از کنار خودش و

ماشینش میگذرم. قصد دارم خودم را به زیر سایهی

درختانی که تا نیمهی کوچه کشیده شدهاند برسانم که

صدایم میزند:

-برکه؟

از روی شانه نگاهش میکنم تا حرفش را بزند اما وقتی

دست در جیب به سمتم گام برمیدارد، مجبورم کامل به

طرفش بچرخم. وسط کوچهای که برعکس عرض

وسیعش، تقریبا خلوت و ساکت است منتظر نگاهش

میکنم. یک دست به صندوق پژو تکیه میدهد و لبخندی

بیرنگ روی لبش مینشیند. نگاهم از دست تکیه

دادهاش تا سایهی شاخ و برگ درخت روی شیشه عقب

و سقف ماشینش کشیده میشود.

-خوبی؟ سرسنگین شدی. دلخوری؟

در سکوت فقط نگاهش میکنم. گویا چشمانم گویای همه

چیز هستند که تک خنده میزند:

-پس درست حدس زدم، دلخوری.

حقیقت آنقدر روشن و عیان است که نیازی به تایید نبینم

اما برای جلوگیری از هر سوتفاهمی، لبهایم را مجبور

به تکان خوردن میکنم:

 

-اگه به خاطر اینکه پیشنهاد رسوندنتو قبول نکردم میگی

که باید بگم اینطوری نیست. تعارفی هم نکردم. مسیرم با

بیمارستان یکی نیست و از زحمت دادن هم خوشم نمیاد.

و در ادامهی صحبتم، نگاه میدوزم به انتهای کوچه؛

جایی که مامور ادارهی پست مقابل یکی از درها

میایستد.

-به خاطر الان نگفتم. از بع ِد رستوران فاصله گرفتی.

نگاه از پستچی میگیرم. به لبخند کاوه زل میزنم و َبند

کیف آویزان روی ساق دستم را بالا میکشم:

-طبیعیه…

مکثی کوتاه میکنم و زبان روی لبم میکشم:

– قراری بین ما نبوده و بزرگترا برای خودشون

بریدن و دوختن اما خب همون بزرگترا رابطهی

بین من و تو رو طور دیگهای تصور میکردن.

بخوام شفاف بگم، اونا ما رو دو تا آدمی میبینن که

نامزدیشون به هم خورده.

نفسی میگیرم و حس میکنم اگر این جمله را نگویم به

خودم ظلم کردهام.

-بعضی وقتا انجام یه سری کارا باعث دردسر میشه و

بعضی وقتام انجام ندادن یه سری چیزا. یه زمانی هر

دومون با سکوت بیموقع، ص ّحه گذاشتیم روی حرف

بقیه و کار به جایی کشید که بابا هفتهها به خاطر همین

سکوت باهام قهر کرد. الانم حس میکنم انجام یه سری

از کارا؛ مثل نشستن تو ماشینت، باعث میشه دوباره بقیه

 

رو امیدوار کنیم به رابطهای که حقیقت نداره.

لبخندم کوچک اما محکم است:

-دلخور هم نیستم دکتر.

نگاهش را پردهای از بهت و غم میپوشاند اما لبهایش

زمزمه میکنند:

-درسته.

بیاهمیت به نگاه خیرهاش، نگاه میکنم به ساعت مچی

دستم و عقربههایی که دیر شدنم را تذکر میدهند. همین

وقت در حیاط باز میشود و قامت چادرپوش خانجون

میان کوچه پدیدار میشود. برایش سری تکان میدهم و

با گفتن:

-فعلا.

او و خانجون را پشت سرم جا میگذارم. مقنعهی عقب

رفته را جلو میکشم و موهای خیس از عرقی که

چسبیدهاند به گونه را عقب میرانم. به ته قلبم که رجوع

میکنم، دیگر هیچ حسی به کاوه نیست. انگار تمام آن

حسهای عجیب و سرگردانکنندهای که روزگاری، مانند

شاخ و برگ نهالی کوچک از میان لایههای پنهان درونم

سربرآورده بود، بعد از آن روز پشت در و صحبتهای

عمه و کاوه، خشک شده بودند. طوری که انگار از اول

هم وجود نداشتند.

سر خیابان میایستم و نگاهم میفتد به مرد موتوری که

کنارم میگذرد. همزمان نام مسیح از قلب و ذهنم مانند

یک تیتر بزرگ میگذرد و قرار دلمه درست کردن،

لبخند را مهمان لبم میکند.

 

بوی تینر و رنگ روغن اتاق کوچک را در بر گرفته

است. به چارچوب در تکیه میدهم و ابتدا به پنجرهی

نیمه باز اتاق و بعد به بهار که روی صندلیای مقابل

سهپایهی بوم نشسته است نگاه میکنم. این روزها

کلاسهای نقاشی و زبانش را مرتب میرود. گاهی هم

همراهام به کتابخانه میآید و چند باری هم با بچههای

آموزشگاه نقاشی به کافه رفته است. همین تغییرهای

کوچک در او، من و مامان را دلخوش کرده است.

البته مدتی است که خانهمان جو آرامی به خود گرفته.

بابا بالاخره دست از قهر چند هفتهاش برداشته و گه

گاهی با من در حد چند کلمهی کوتاه هر چند سرد و

خشک اما حرف میزند. حتی راجع به کار کردن بهار

هم مخالفت نکرده است.

قدمی رو به جلو برمیدارم و نگاهم تا دستان بهار پیش

میرود. دستانی که بلاتکلیف در نزدیکی بوم ماندهاند.

ظاهرا نگاهش به بوم سفید و خطوط کمرنگ مدا ِد رویش

است اما از قلممویی که تا نزدیکی بوم پیش میرود و با

لرزش دستانش عقب کشیده میشود، میتوان به آشفتگی

و عدم تمرکزش پی برد.

روی تخت مرتب گوشهی اتاق که مینشینم، نفسش را

فوت میکند و قلم را روی میز کنار بوم رها میکند.

دستانش را با دستمال کرم رنگ روی پاهایش پاک

میکند و به طرفم میچرخد:

-تمرکز ندارم.

چه خوب که او برعکس من است و در حرف زدن از

احساساتش خساست به خرج نمیدهد.

تکه مویی که از زیر ِکش بیرون آمده را پشت گوش

میزند و کف دستش را روی دهانش میفشارد. نگران

میگویم:

-کاش پرواز نداشتم و میتونستم فردا باهات بیام.

دستان لرزانش را در هم قلاب و میان رانهایش پنهان

میکند:

-بالاخره داره تموم میشه.

گوشهی پلکش میپرد و نگاهم که میکند، لبخند کج و

کولهای هم میزند:

-دفترش بسته میشه.

-درستش اینه، دفتر جدیدی برات باز میشه. بیرون

اومدن از یه رابطهی اشتباه برده، نه باخت.

با چشمان اشکی نگاهم میکند:

-آره. فقط نمیدونم چرا هر چی خاطره دارم باید همین

امشب دورهام کنن.

حالش خوب نیست و نمیدانم باید دقیقا چه کاری برای

آرام شدنش بکنم. تنها کاری که از دستم برمیآید؛ این

است که به طرفش بروم و سفت در آغوش بگیرمش.

تنش را که چون گنجشکی مانده زیر باران میلرزد را

محکم میفشارم و آهسته میگویم:

-شاید به خاطر اینه که میخوای یکبار برای همیشه اون

همه خاطره رو مرور کنی و بعدم برای همیشه بایگانی.

 

فاصله میگیرد و بیقرار سر تکان میدهد:

-یه سری خاطرهی کوتاه و محو از عمو عادل دارم که

هر وقت یادم میفته، انگار غم عالم روی دلم میشینه اما

مرور خاطرههایی که با مسعود داشتم خیلی دردناکهتره

برکه. انگار یه چاقو برداری و هر بار یه تیکه از

خودتو ب َکنی و دور بندازی.

خیرهی نگاه اشکآلودش، مبهوت لب میزنم:

-هنوزم دوسش داری؟

گوشهی لبش به پایین کج میشود:

-به نظرت عاقلانهست کسی که بهت خیانت کرده رو

دوست داشته باشی؟ بحث علاقه نیست. بحث چند سال

زندگی و خاطرهی مشترکه که یه بخشی از عمرتو پر

کردن.

دستان لرزانش را میگیرم و پایین پایش روی زمین

چهارزانو میزنم. نگاهم کشیده میشود تا پالت رنگ و

تینری که بوی تندش مشامم را پر کرده است.

-خانجون همیشه میگه، بنیآدم بنی عادته. نمیدونم این

مثل در مورد توام صدق میکنه یا نه ولی فکر کنم هیچ

کاری نشد نداره.

نگاهش میکنم و اولین قطرهی اشکش میچکد:

-یه روز میبرمت پرواز و از اون بالا؛ پایین و آدما رو

نشونت میدم. اونوقت خودت میبینی، آدما رو زیادی

برای خودمون بزرگ کردیم.

مکث میکند و میان اشک لبخند کوچکی میزند:

-یادم گرفتی حالا؟ سقوط نکنیم بیفتیم وسط همون آدما.

لبم کش میآید:

-وسط بحث جدی منو نخندون. تازه میخواستم ژست

خلبانارو برات بگیرم که…

چشمان و لبهایش، همزمان با هم لبخند میزنند و به

نظرم زیباترین خنده همین است. خندهای در اوج

استیصال و درماندگی. خندهای که میخواهی با آن

قدرتت را به رخ دنیای زورگو بکشانی.

 

کمی بعد قلممو را به دستانش میدهم و خودم هم پشت

صندلیاش میایستم:

-هر کاری میکنم بلند بگو شاید منم یه چیزایی یاد

گرفتم.

نگاه نامطمئنی روانهام میکند و بعد بالاخره انگشتان

لرزانش را به بوم میرساند. او آرام و شمرده، تک تک

کارهایی که انجام میدهد را زمزمه میکند و ذه ِن

خودآزار من، به سمت پروانه و نوشتههایی که برای

عمو عادل به جا گذشته پرواز میکند و دوباره سوالها

ذهنم را پر میکنند.

پروانهای که تا این حد عمو عادل را دوست داشته چرا

باید نامزدیاش را به هم بزند؟ این نوشتهها که دیگر

تظاهری به دوست داشتن نیست، هست؟

کنجکاو بودم از آن گذشتهی پر رمز و راز سر

دربیاورم، بیخبر از آبستن حوادثی که قرار بود آینده و

زندگیام را زیر و رو کند…

 

گونهی بهار را میبوسم و با افکاری مشوش به اتاقم

برمیگردم. به گوشی روی تخت، به پنجرهی اتاق و

هوایی که رو به تاریکی میرود و در نهایت باز به

موبایلم چشم میدوزم.

مسیح حساسیت شدیدی نسبت به پروانه دارد و میترسم،

اصرار برای بردنم به خانهی پدری پروانه او را

حساستر کند. میترسم و میدانم اتفاقهایی در هفده سال

پیش افتاده که از چشم خیلیها پنهان بوده. اتفاقهایی که

امین از گفتنش وحشت دارد… و چطور باید از ترس

امین و وجود این دفترچه برای مسیح بگویم تا باور کند،

قصدی پشت کارهایم نیست؟ تا باور کند، قرار نیست

زخم بزنمش؟

گوشی را از روی تخت چنگ میزنم و قبل از اینکه

پشیمان شوم، با گامهایی بلند به آشپزخانه و نزد مامان

میروم. مامان پشت میز آشپزخانه نشسته و پوست

سیبزمینیهای پخته را میگیرد. سایهام که رویش

میفتد، سر بلند میکند و تازه چشمان تَرش را میبینم.

بیحرف در یخچال را باز میکنم و به دنبال برگهایی

که مامان همیشه در بطریهای دربسته نگه میدارد،

چشم میچرخانم.

-چی میخوای؟

به عقب میچرخم. مامان از پشت میز بلند میشود و

دستان چسبناکش را زیر شیر آب میگیرد.

زبان روی لبهای ترک خوردهام میکشم:

-برگ مو داریم؟

به طرفم که میچرخد، آب از سر انگشتانش به روی

سرامیک چکه میکند.

-برگ مو برایچی؟

چنان متعجب میپرسد که دستپاچه میشوم و خودم را

همین اول راهی لو میدهم:

-برای دلمه.

-الان وقت دلمهست؟

-برای پس فردا میخوام. دوستم نرگس هوس کرده.

کنارم میایستد و چند دانه تخممرغ از یخچال برمیدارد:

-تو مگه بلدی درست کنی؟

-نه. ولی خب به نرگس قول دادم میریم بیرون ببرم

براش.

با مکث سر تکان میدهد:

-یادم بنداز درست میکنم براتون.

لبهای کش آمدهام را به زیر دندان میکشم و همین که

سرگرم سیبزمینیها میشود، به سرعت برای مسیح

تایپ میکنم:

” پسفردا چیکارهای؟ ”

از آشپزخانه که بیرون میروم جوابش میرسد:

“پسفردا رو نمیدونم ولی الان دارم میام خونهباغ. ”

ابرویم بالا میپرد:

“چرا؟”

“یه سری وسیله تو سوئیت جا گذاشتم.”

ابتدا به ذهنم هم خطور نمیکند که شاید منظورش از

وسیله، کتاب پروانه هم باشد و با خیالی راحت روی

دستهی مبل سر راهم مینشینم که صدای مامان را در

میآورد:

-اون چه وضع نشستنه.

ناگهان به یا ِد کتاب پروانه میفتم و قلبم از حرکت

میایستد. بعد با گامهایی شتابزده و دستپاچه به اتاق

هجوم میبرم تا دیر نشده کتاب را سرجایش برگردانم.

 

نفسنفس میزنم و به دنبال کتاب، کشوی میز را بیرون

میکشم. نمیدانم چقدر از خانهباغ فاصله دارد اما آرزو

میکنم، فاصلهاش آنقدر زیاد باشد که بتوانم کتاب را سر

جایش برگردانم. دانهای عرق از شقیقهام ُسر میخورد و

صدای همیشگی در سرم فریاد میزند:

“اگه بدون اجازه دست به وسایلش نمیزدی الان لازم به

اینهمه تشویش نبود. ”

پلک روی هم میفشارم و کتاب را زیر پَر شال پنهان

میکنم. آرام و بیصدا وارد هال میشوم و به محض

اینکه کمی به گامهایم سرعت میدهم، صدای مامان بلند

میشود:

-کجا میری؟

“لعنتی” در دل زمزمه میکنم و با مکث به عقب

میچرخم. وسط سالن خانه ایستاده و اخم دارد.

-میرم یه سر به شکلات بزنم…

نگاه باریک شدهاش به روی شالم دوخته شده و قدمی که

جلو میآید، نفس در سینهام حبس میشود. تازه میفهمم،

کتاب را زیر شالم گرفتهام. با بیچارگی منتظرم در

موردش سوال کند که بلند شدن صدای زنگ تلفن خانه

به دادم میرسد.

نفسم را نامحسوس رها میکنم و تند میگویم:

-زود میام.

مامان ناچارا راهش را به سمت میز تلفن کنج سالن کج

میکند. دیگر معطل نمیکنم و با قدمهایی بلند، مسیر

حیاط تا سوئیت را میدوم. رسیدن به جلوی سوئیت

همانا و به یاد آوردن اینکه در قفل است و کلیدی ندارم

همانا. دستپاچه سوئیت را دور میزنم و برای پیدا کردن

روزنهای که بتوانم کتاب را به داخل برگردانم، چشم

میچرخانم. دیدن پنجرهی نیمه باز اتاق مانند آبی روی

آتش اضطراب درونم است. گوشهی توری روی پنجره

را پاره میکنم. خاک نشسته بر رویش به هوا بلند

میشود و حلقم را پر میکند. بیمعطلی کتاب را از

همان روزنه به داخل پرت میکنم و صدای افتادنش بلند

میشود. قلبم چنان محکم و بلند میکوبد که حس میکنم

هر آن ممکن است از سینهام بپرد روی سنگریزههای

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

سه دقیقه مونده تا یه پارت عالی بیاددددد

همتا
همتا
1 سال قبل

مثل هر روز عالی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x