رمان پروانه میخواهد تو را پارت 42

5
(4)

 

یک خانه ی قدیمی با حوضی آبی رنگ در وسط و

آجرهایی که کهنگی را فریاد میزنند. لبهی دو تا از

پلههای ورودی شکسته و یکیشان هم ترک بزرگی

دارد. انگار گرد مرگ بر خانه پاشیده باشند. همهچیز در

هالهای از غم و خاک فرو رفته است.

مسیح جلوتر از من، از پلهها بالا میرود و کلید به د ِر

میاندازد. نگاهم را دور تا دور حیاط خانه میچرخانم و

چشمانم به درختان بدون برگ و خشک شده چسبیدهاند

که در با صدای گوش خراشی باز میشود. از پلهها بالا

میروم و مسیح پردهی توری جلوی در را که گذر

زمان، رنگش را به زردی رسانده عقب میکشد. با چشم

به داخل اشاره میکند:

-بیا تو دختره.

لبخند کمرنگی میزنم. قدم که داخل راهروی باریک

میگذارم، بوی نا و خاک بینیام را چین میدهد. به

طرف پنجرههای هال میرود و با کشیدن پردههای

ضخیم گلدار، نور، سالن را روشن میکند. پنجرهها را

باز میکند و هوای خنک پاییزی به سرعت در هال به

گردش در میآید و بوی ماندگی و خاک را کمتر میکند.

دور تا دور هال را مبلهایی پوشانده که رویشان را

ملافه سفیده کشیدهاند و هر جا را که نگاه میکنی، ردی

از گردوخاک میبینی. آشپزخانهای به سبک قدیم و با در

چوبی نیمه باز در سمت راست و راهرویی در سمت

چپ که چهار در قهوهای را در خود جای داده.

بلاتکلیف وسط هال ایستادهام و نگاهم روی وسیلهها

چرخ میخورد که مسیح کنتور برق را وصل میکند و

با روشن شدن لوستر سقف، نور بیشتری فضا را روشن

میکند.

-اتاقش آخرین در قهوهای داخل راهروئه.

به عقب میچرخم و به او که شانه به درگاه آشپرخانه

تکیه داده نگاه میکنم. از چشمانش نمیشود چیزی خواند

اما این سکوتش هم عجیب است. طبق قرارمان، باید از

دلایلم میگفتم و تا او قانع نمیشد، مرا به اینجا نمیآورد

اما حالا، نه تنها هیچ چیز نپرسیده بود که حتی بیحرف

مرا به اتاق پروانه راهنمایی میکرد.

-تو نمیای؟

لحظاتی که به یک قرن میماند، در سکوت نگاهم میکند

و بعد سر بالا میاندازد:

-دلشو ندارم.

صدای خشدارش، چنگ به دلم میاندازد. قدم به سمتش

برمیدارم و خوب که نگاه میکنم، چشمانش را برق

اشک پر کرده.

به سرعت نگاه میگیرد و به جان جیبهای شلوارش

میافتد. مقابلش که میایستم، پاکت سیگار را بیرون

میکشد و نخی میان لبهایش میگذارد.

خیرگی نگاهم را تاب نمیآورد و با حالتی عصبی، فندک

زیر سیگار میگیرد و سمت آشپزخانه میچرخد:

-اینجا میشینم تا بیای.

و به طرف صندلی فلزی کنار کابینتهای کرم رنگ

میرود. نگاهی به راهروی اتاقها میاندازم و بعد

دوباره به او نگاه میکنم که یک پایش را جمع کرده و

روی پایهی صندلی گذاشته و آرنج روی همان پا

چسبانده.

-الان بگم سیگارمو میخوام قاتی میکنی؟

تلاشش برای نخندیدن ستودنیست وقتی لب روی هم

فشار میدهد، آرنج از روی پا برمیدارد و پرحرص

میگوید:

-نه. ولی حتما میگم سیگارو کوفت!

لبخندش، هرچند محو و کمرنگ اما دلم را خوش میکند

و موتور زبانم را به کار میاندازد:

-میشه سیگارمو بدی؟

اخم میکند:

-جدی میگی یا میخوای حواسمو پرت کنی؟

برای غم صدایش باید چه کنم؟! برای نگاهی که میدزدد

چه؟! چرا نمیتوانم کاری کنم؟

پلک میزنم و در سکوت، گامهایی که به طرفش

برمیدارم را میشمارم. گام اول: پروانه عزیز او بوده

و هست. گام دوم: پروانه نامزد عمو عادل و عزیزش

بوده است. گام سوم: پروانه باعث مرگ عادل؛ عموی

هر دویمان بوده است. گام چهارم: پروانه چه؟ او هم

عاشق عادل بوده؟!

آخرین قدم را برمیدارم و مقابلش میایستم. نگاهش تا

چشمانم بالا میآید. گوشهی چشمانش چین خورده و

نگاهش پر از ناگفتههاست. سر تکان میدهد:

-هوم؟

نگفته هم مشخص است که قصدم از خواستن سیگار،

پرت کردن حواسش است اما در جوابش میگویم:

-هیچکدوم. میخوام بدونم چقدر سر حرفت هستی.

منظورم را در هوا میگیرد اما هیچ نمیگوید. ثانیهای

بعد پاکت را به طرفم میگیرد:

-از دیکته کردن خوشم نمیاد. وقتی میخوای بکشی

بکش… بابا میگفت، خجالت نمیکشی جلوی من سیگار

میکشی؟ وقتی نبود میکشیدم. میگفت خجالت نمیکشی

از اینهمه ته سیگار؟ لج میکردم و بیشتر میکشیدم.

گوشهی لبش کج میشود و پاکت سیگار را مقابلم تکان

میدهد:

-مگه دنبال اتاق پروانه نبودی؟ برو ببین تا برگردیم

زودتر.

و پلک روی هم فشار میدهد:

-موندن اینجا خاطرات خوبی رو یادم نمیاره.

نه اینکه دلم نخواهد بپرسم چه خاطراتی، نه! فقط دلم

نمیآید بیش از این اذیت شود. دلم نمیآید از او بپرسم و

بگذارم هیولای خاطرات او را ببلعد.

بزاق دهان میبلعم و خیرهی فلاسک سبز رنگ و

لکههای چای روی بدنهاش که پشت سر او قرار دارد

میگویم:

-یه معلم داشتم که میگفت، میشه به جای فرار از

خاطرات بد، خاطراتو خوبو جایگزینش کنی.

با همان پلکهای بسته میخندد؛ خندهای پر از تمسخر.

-خیلی دیگه مثبتاندیش بوده.

قصدی برای امتحان سیگار نداشته و ندارم. اما دست

پیش میبرم و پاکت را از میان انگشتانش میکشم. برای

سنجیدن واکنشش، اشارهای به پاکت میکنم:

-همیشه به انتخاب آدما احترام میذاری؟

-تا وقتی انتخاباشون بهم صدمه نزنه.

 

با چشم، نوری که از پشت شیشهی ترک خوردهی پنجره

روی سرامیکها کشیده شده را دنبال میکنم:

-اگه اون انتخاب به خودشون صدمه بزنه چی؟

پوزخند میزند:

-ناجی نیستم.

تردید دارم برای پرسیدن سوالی که نوک زبانم است اما

تشنهی بیشتر شنیدن هم هستم. شنیدن اینکه؛ من چه؟ اگر

انتخابهای من به خودم صدمه بزند باز هم عقب

میایستی و احترام میگذاری؟

-اگه ازت بربیاد هم نمیخوای کمک کنی؟

تلخ نگاهم میکند:

-نه.

 

ناباور که پلک میزنم، لبخند تلخش عمیق میشود:

-من با تو فرق دارم. دنیام اندازهی تو رنگی و قشنگ

نیست. اصلا رنگ نداره. مهربون بودنم بلد نیستم. خرج

کردن بلیطهام برای بقیه هم که اصلا!

-حتی اگه اون آدم یکی از عزیزات باشه؟

از روی صندلی بلند میشود و رخ به رخم میایستد.

نگاهش ناخواناتر از همیشه است و میپرسد:

-چقدر عزیز؟

قلبم ناله سر میدهد: ” اگه اون آدم برکه باشه چی؟ ” اما

زبان به کام میگیرم و به جایش به میپرسم:

-مثلا دوستات، میلاد یا…

سرش جلو می ضعیفی که از بیرون تابیده،

ِر

آید و نو

روی تیغهی بینیاش مینشیند:

-به خودشون جواب این سوالو میدم.

حرصم میگیرد و چشمانم گشاد میشود. در دل زمزمه

میکنم: ” لجباز” و در ظاهر لبخندی کج و کوله

میزنم:

-باشه.

میچرخم که از آشپزخانه خارج شوم اما مچم میان

دستش اسیر میشود. نگهام میدارد و مرا به طرف خود

میچرخاند:

-سوالتو قورت نده!

قلبم چون حیوانی افسار گریخته، محکم به سینه میکوبد:

-اگه من باشم چی؟

چشمانش میخندد. نگاهش را به طرف پنجره میکشاند

و زمزمه میکند:

-اگه تو باشی… اگه تو باشی فکر نکنم بتونم عقب

بایستم.

سر میچرخاند و نگاهش که به چشمانم گره میخورد،

میپرسد:

-قراره به خودت صدمه بزنی؟

-ممکنه یه روزی تصمیمی بگیرم که به خودم صدمه

بزنه.

جلو میآید و همینکه گامی به عقب برمیدارم، دستش

مانند پیچک، دور کمرم تاب میخورد. دقیق نگاهم

میکند و جدی میپرسد:

-مثل سیگار کشیدن؟

چشم روی لرزیدنهای قلبم میبندم و سر تکان میدهم.

بعد از مکثی طولانی، نفسش را روی صورتم فوت

میکند:

-گفتی معلمت چی گفته؟

نگا ِه تبدارش که روی لبهایم مینشیند، قلبم تپیدن را از

یاد میبرد.

-عطر تنت میتونه جایگزین بوی سوختگی بشه؟

مبهوت به او چشم دوختهام که فاصله را به هیچ

میرساند و دستانش به دورم حصارم میکشند و مقصد

لبهایش میشود، لبهایم. بوسهی عمیقش همراه میشود

با زمزمهی کوتاهش:

-کاش ایدهی معلمت جواب بده.

 

همانند تخته چوبی رها که روی موجهای دریا میلغزد و

ناگهان به صخرهای گیر میکند؛ دستانش مرا به سینهاش

میچسبانند. پلکهایم روی هم میلغزند و نفسی که در

سینه گلوله شده، بالاخره رها میشود.

حرفی نمیزنم. حرفی نمیزند. انگار طبق قانون

نانوشتهای، هر دو میدانیم که گاهی سکوت بیشترین و

پرمعنیترین کلمات را در خود جای داده است.

پلک باز میکنم و از میان رد شکستگی روی شیشهی

پنجره به حیاط خزانزده نگاه میکنم. به درختان خشک

و بیبرگ و خورشیدی که از میان ابرها راه باز کرده.

لبخند، نرمنرمک روی لبهایم جا میگیرد. تعریف

دقیقی از حالم ندارم و حتی ضربان قلبم هم حالت عادی

ندارد اما هر چه در درونم میگردم، ح ِس بدی نیست.

گربهای که از روی دیوار به داخل حیاط میپرد، نگاهم

را به دنبال خود تا کنار باغچهی خشک و بیبار

میکشاند. یاد شکلات و آن روزی که گردنبند را از

انباری پیدا کردم میافتم. گردنبندی که متعلق پروانه

است. شاید همهی اینها نشانه است تا خودم از دفتر

پروانه بگویم. چطور و چگونهاش را نمیدانم اما مسیح

از من، به پروانه نزدیکتر است و دانستن حقیقت، حق

اوست.

از هم فاصله میگیریم و برعکس چشمان گریزان من،

او به من زل زده است.

نگاههای خیرهاش آنقدر ادامهدار میشود که به ناچار سر

بلند کرده و نگاهش میکنم. تک خندهی روی لبهایش،

لبهایم را مجبور به لبخند میکنند. خندهام نگاهش را تا

روی لبهایم میکشاند اما به سرعت چشم میدزدد:

-نمیری اتاق پروانه؟

-میرم.

منتظر نگاهم میکند. لبخندم را تکرار میکنم و گامهایم

را به طرف در آشپزخانه میکشانم اما نرسیده به در، به

سمتش میچرخم. بیهدف، مشغول باز و بسته کردن

درهای کابینت است.

-پروانه تابلو گلدوزی میکرده؟

دستانش از حرکت میایستد و سوالی نگاهم میکند:

-تابلو؟

-یه تابلو که روش گلهای آفتابگردون گلدوزی شده.

ابروهایش به هم میچسبد. کابینت را همانطور رها

میکند. به طرفم که میآید، میگویم:

-اصرارم برای دیدن اتاق پروانه، پیدا کردن یه تابلوی

گلدوزیه که پشتش یه دفترو جاسازی کرده. یه دفتر که

نمیدونم، دفتر خاطراته یا چی ولی برای عمو عادل

نوشته.

بهت نگاهش بیشتر میشود و وقتی که مقابلم میایستد،

خط بین ابروانش هم عمیقتر شده.

-دفتر؟ از کجا اومده این دفتر؟

وقتی اینطور عمیق و جدی نگاهم میکند، کلمات را گم

میکنم.

-پروانه خودش… گذاشته.

-تو از کجا میدونی وجود این دفترو؟

-از… از همون کتابی که تو خونهت پیدا کردم.

گوشههاشو شعر نوشته بود و هر بیتی که نوشته بود،

حروفی داشت که رنگش با بقیه فرق میکرد.

 

درمانده آب دهان قورت میدهم و تند ادامه میدهم:

-میدونم باورش سخته. برای خودمم اولش شکل یه بازی

بود ولی وقتی حروفو به هم چسبوندم شد یه آدرس.

آدرس یه تابلو و دفتری که پشتش قایم شده.

 

 

باور نمیکند. شکل یک شوخی مسخره و مضحک به

نظر میرسد. مگر فیلم است که پروانه، دفتری را

سالها قبل پنهان کرده باشد؟ اصلا چرا؟ آن هم برای

عادل؟

دلش یک خندهی بلند میخواهد تا به گفتههای برکه،

برچسب شوخی بزند اما به آبیهایش که نگاه میکند،

اثری از خنده نیست. نگاه راسخ برکه و دستانی که

همیشه به وقت استرس در هم میپیچاند، خط بطلانی

روی افکارش میکشد.

پلک میزند؛ چندبار و پشت هم. متفکر لب تو میکشد و

کمکم مغز به خواب رفتهاش، تکانی میخورد. نمیفهمد

چه میشود و یا چقدر میگذرد، اما وقتی به خود میآید

که شانه به شانهی برکه، رو به روی در اتاق پروانه

ایستادهاند. نه دستش به طرف دستگیره میرود و نه د ِل

قدم گذاشتن در اتاقی که روزگاری متعلق به پروانه بوده

را دارد. ذهنش پر از سوالات مختلف است و جوابی

برای هیچکدامشان ندارد. آن ته تههای قلبش، امید دارد

که تابلو وجود خارجی نداشته باشد یا اگر هم وجود

دارد، یک شوخی مختص روزهای جوانی و شیطنت

پروانه باشد.

برکه جور او را میکشد و دستگیره را پایین میکشد.

لحظاتی بعد، هر دو داخل اتاقی ۱۲متری ایستادهاند که

گرد و خاک چون حریری نازک، روی تمام وسایل

نشسته است. تخت قهوهای و کمدها هنوز به همان شکل

سالها پیش است. حتی قفسهی کتابهای پروانه هم به

همان شکل سابق است و جز خاک، کسی از این اتاق

گذر نکرده. بغض شبیخون میزند به گلو و نفسش را

تنگ میکند. برکه، پردهی پوسیدهی نباتی رنگ را عقب

میکشد و پنجره را باز میکند. بعد به طرف کمد میرود

و نگاهش را در قفسهی کتابها میچرخاند.

گنگ و سردرگم است و نمیداند چه بکند. تنها با

چشمانش برکه را دنبال میکنند. برکه پشت تمام کتابها

را نگاه میکند و هر کتابی که روی تخت میگذارد،

غبار خاک است که برمیخیزد. تک تک قفسهها را

میگردد و وقتی که اثری از تابلو پیدا نمیشود، خیالش

تا حدودی راحت میشود اما برکه دست بردار نیست.

دستانش را به لبهی کمد چوبی میچسباند و تلاش

میکند، کمد سنگین را تکان بدهد.

-چیکار میکنی؟

این تنها جملهای است که از بعد ورود به اتاق گفته.

برکه دستانش خاکیاش را به هم میکوبد:

-پشتشو نگاه کنم.

ناخودآگاه ابروهایش در هم گره میخورند:

-مگه میتونی؟

کنار برکه میایستد و با حالی خراب، ذهنی مشوش و

قلبی بیقرار، کمد را تکان میدهد که فرش به زیر

پایههایش جمع میشود. نگاه کلافهاش را به فرش جمع

شده میدوزد و دانههای عرق از شقیقهاش سر

میخورند. زور میزند و بالاخره کمد، کمی از دیوار

فاصله میگیرد و همزمان صدای افتادن چیزی به زمین

هر دو را شوکه میکند. برکه به پشت کمد میرود و

وقتی به سختی بیرون میآید، تابلویی گلدوزی در

دستانش است.

و دقایقی بعد، دفتر از پشت تابلو بیرون میآید و

صفحهی اولش بزرگ نوشته شده:

” پروانه میخواهد تو را ”

 

ناباور و بغضکرده به دستخط پروانه نگاه میکند.

دست خ ِط خودش است. خو ِد پروانه. دختر ِک پر از شو ِر

زندگی.

دستانش میلرزند و انگشت که روی کلمات میکشد،

چیزی از درونش میجوشد. انگشتها به طواف دستخط

میروند و همزمان صدای پروانه به وقت همخوانی با

مامان پری در گوشهایش اکو میشود.

“ستارهای میسوخت

ستارهای میرفت

ستارهای میمیرد!

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستی من” ¹

پلک به هم فشار میدهد و اشکهای محبوس در کاسهی

چشم را به بند میکشد. پشت پلکهای بستهاش،

تصویری از یک ظهر تابستانی میان آشپزخانهی

خانهشان پررنگ میشود. همان وقتهایی که هنوز

پروانه و عادل نامزد نشده بودند و پروانه برای کمک به

خانهتکانی پری به خانهشان آمده بود. پردهی آشپزخانه

را کنده بودند و پنجره تا انتها باز بود. آفتای گرم روی

سرامیکهای خیس از آب افتاده و تکههایی از سرامیک

را هم خشک کرده بود.

پروانه موهایش را بالا بسته و یکی از بلوزهای راحتی

پری را به تن کرده و همانطور که تِی را کف آشپزخانه

میکشید، یکی از اشعار فروغ را هم زیرلب زمزمه

میکرد. مامان پری دستکش به دست خندیده و او را در

این زمزمه همراهی کرده بود و در آخرم با خنده گفته

بود:

-تمام هستیت کیه حالا؟

پروانه با شیطنت ابرو بالا داده و دور خود رقصیده بود:

-یه بدبختی هست دیگه.

مامان پری مشت زیر شیر آب گرفته و به رویش پاشیده

بود. پروانه قهقهه زده و اویی که میان مادر و خاله،

شیطنت کرده بود. درست در همان دقایق بود که عادل

از همه جا بیخبر، با “یالله” وارد خانه شده بود تا

خریدهای خانه را جلوی در بگذارد که با پروانهای که

به قصد تعویض لباس خیسش، از آشپزخانه بیرون آمده

بود، چشم در چشم شده بودند.

قطرهی اشک که از چشمانش پایین میچکد، دست برکه

روی شانهاش مینشیند:

-مسیح؟

پلک میگشاید و با دوی گوی غرق در خون به برکه

مینگرد. زمزمهاش پر از درد و حسرت است:

-عاشق شعر بود. فروغ و فریدون و مولانا…کنار بیشتر

کتاباش، شعر نوشته اونم

 

با همین دستخط تمیز. چند بار

بیتهای نوشته شدهی کنار کتابو دیده بودم. چرا هیچوقت

شک نکردم؟

برکه درمانده سر به طرفین تکان میدهد.

-همیشه تمیز و مرتب بود.

تک خندهی تلخی میزند:

-به قول مامان پری، قرتی و سرزنده.

دندان به روی هم فشار میدهد و تمام خشم و غمش را

روی دندانهای بیچاره خالی میکند. برکه با نگاهی که

سرگردانی را فریاد میزنند، دفتری که به خاطر گذر

زمان، ورقهایش زرد و جلد چرمیاش پوسته پوسته

شده را از میان دستانش میکشد. دفتر را میبندد و

انگشتان بلندش را روی جلد میکشد. نگاهش به جلد

است و صدایش بغضآلود:

-نوشته بود این دفترو برای عمو عادل نوشته. حالا که

عمو نیست…

سر بلند میکند و به او نگاه میکند:

-بعدا میتونی بخونیش یا هر کاری که دوست داری،

باهاش انجام بدی… بریم؟

با تمام حال بدی که گریبانش را گرفته، دلش برای اشک

لانه کرده در آبیهای دخترک میلرزد. تلاش میکند

لبخند بزند؛ هر چند کم جان. نگاهش را دور تا دور اتاق

میچرخاند و بعد دستان برکه را میگیرد و با خود

بیرون میکشد.

 

¹فروغ فرخزاد

 

سرش سنگین است. قلبش سنگینتر. مغزش پر از

سوالهاییست که هر کدام موریانهای شده و به جان

چوبهای مغزش افتادهاند. از هر سمتی که به قضیه

نگاه میکند، فقط سوال روی سوال انباشته میشود و

جوابی نمییابد. چه حال مزخرفی دارد!

پروانهای که خود، نامزدی را به هم زده بود، چرا باید

این دفتر را برای عادل به جا بگذارد؟ این دفتر را دقیقا

چه زمانی نوشته؟ قبل از به هم خوردن نامزدی یا

بعدش؟ پروانهای که روزهای آخر مدام تکرار میکرد ”

نمیخوام عادلو. نمیخوامش مگه زوره؟ ” چطور

میشود که بعد برای عادل بنویسد؟ نوشتههای این دفتر

قطعا مال روزهای ابتدایی نامزدیشان بوده نه وقتی که

همه چیز بینشان تمام شده.

فرمان میان انگشتانش فشرده میشود و لبها به روی

هم. نگاهش کشیده میشود به سوی دفتر پروانه که

جلوی شیشه، با تکانهای ماشین میلرزید. به ذهنش فشار

میآورد تا بلکه از میان خاطراتی که حافظهاش را پر

کردهاند، بتواند به روزنهای برسد اما حتی خاطرات هم

در این لحظه، در هالهای از مه، پنهان شدهاند.

نگاه کوتاهی به برکه میاندازد. کنار دستش، در سکوت

به بیرون خیره است و بطری آبی که از کیفش بیرون

آورده، میان دستانش فشرده میشود. به لکههای خاک جا

مانده به روی مانتوی سرمهایاش نگاه میکند و دوباره

تصاویر اتاق پروانه جان میگیرد. تا جایی که حافظهاش

یاری میکرد، پروانه، روزهایی که نامزدی را به هم

زده بود، به خانهباغ هم نمیآمد و آن روز نحس هم،

برای برداشتن وسیلههایش آمده بود. همان روزی که

هیچکس فکر نمیکرد، عادل ناگهان از راه برسد و یک

بحث و جدل، به قتلی بیانجامد.

پوف میکشد و درحالی که به حواسش به ماشینهای

ایستاده در پشت چراغ قرمز است، میپرسد:

-چیشد که به اون بیتهای شعر حساس شدی؟

سوالش آنقدر ناگهانیست که دخترک شوکه به طرفش

میچرخد. چند لحظهای مبهوت نگاهش میکند تا بالاخره

میتواند دهان باز میکند:

-پروانه همیشه برام عین یه صندوقچهی بسته بود. دلم

میخواست راجع بهش بدونم ولی نه جرئتشو داشتم نه

کسی جوابمو میداد. فقط میدونستم که یه روزی قرار

عمو بشه ولی…

ِن

بوده، ز

پوزخند میزند و عصبی به میان حرفش میرود:

-ولی شده قاتلش.

برکه سکوت میکند و همین لحظه صدای زنگ موبایلش

بلند میشود. تماس از سمت خانجون است. تماس را

وصل میکند و از گوشهی چشم میبیند که برکه کلافه،

بطری آب معدنی کوچک را باز میکند و سمت دهانش

میبرد. خانجون بعد احوال پرسی، میگوید:

-امشب، شام بیا اینجا.

فکر نکرده و کلافه میگوید:

-کار دارم عزیز.

راهنما میزند و صدای معترض خانجون گوشش را پر

میکند:

-میخوام با عماد راجع به تو و برکه حرف بزنم. کار

دارم چیه باز؟

حینی که فرمان را میپیچاند، نگاهش به طرف برکه

کشیده میشود و دهان باز میکند، چیزی بگوید که

صدای برخورد محکمی چیزی به سپر ماشین مصادف

است با پرت شدن برکه به طرف شیشه و صدای جیغش.

بطری آب و کیف برکه پرت میشوند و همه چیز در

یک لحظه به هم میریزد. پایش ترمز را لمس میکند اما

دیر است و مرد موتورسوار روی زمین پخش شده

است.

*

 

هنوز هم باورم نمیشود. مثل یک خواب میماند. آدرسی

که پروانه نوشته بود نه تنها درست بود که دفتر را هم

پیدا کردهایم. پلک میزنم و ناباور به جلد قهوهایاش که

آفتاب رویش افتاده نگاه میکنم.

پروانه، این دفتر، امین و انباری… چه میخواهند

بگویند؟ ترسی عجیب به دلم مینشیند که نه دلیلش را

میدانم و نه حتی درمانش را.

از گوشهی چشم به او نگاه میکنم که عصبی با موبایلش

حرف میزند و کلافه است. عصبانیت مسیح، حا ِل

عجیبش، دفتر پروانه و جملهای که در صفحهی اولش

بزرگ نوشته شده همگی نگرانم میکنند.

بطری آب را که به طرف دهان میبرم، ناگهان نگاهش

به طرفم کشیده میشود و زمزمهی ضعیف خانجون در

صدای برخورد محکم چیزی به ماشین گم میشود. به

آنی، بطری از دستانم رها میشود و به جلو پرت

میشوم. صدای بلند ترمز توی خیابان میپیچد و سرم

 

محکم به شیشه میخورد. ماشین که میایستد، با نفسی

که در سینهام گلوله شده، سر بلند میکنم. دست روی

پیشانی میگذارم و نگاه ناباورم میچسبد به

موتورسواری که روی زمین افتاده است. فقط چند ثانیه

کافیست تا ماشینهای پشت سرمان نگه دارند و دو مرد

به طرف موتور بدوند. مسیح نگران به طرفم خم میشود

و نگاه سرخ و عصبیاش چشمانم را هدف میگیرد:

-چیزیت نشد؟

نفس بریده سر تکان میدهم:

-خوبم… خوبم.

با ح ِس خیسی شلوارم، نگاهم به پایین، جایی که بطری

آب روی دفتر پروانه افتاده کشیده میشود و همین وقت

در سمت راننده باز میشود و مردی عصبانی میتوپد:

-پیاده نمیشی ببینی چه گلی کاشتی شازده؟

نگاه وحشتزدهام روی مسیحی مینشیند که پرههای

بینیاش از شدت خشم باز و بسته میشوند و پلک

میبندد.

-با توام یابو! پیاده شو حداقل ببین چه بلایی سر موتور و

بار مردم آوردی!

نگاهم بین دفتری که زیر آب مانده و مسیح در گردش

است و ترسیده زمزمه میکنم:

-مسیح ولش کن!

همینکه خم میشوم و دفتر نیمه خیس را برمیدارم، مرد

فحش رکیکی میدهد. مسیح افسار گسیخته پیاده میشود

و یقهاش را میگیرد:

-کثافت چه گهی خوردی؟

هول و وحشتزده بطری و هر چه در دستم است را

داخل کیف سرازیر میکنم و بلند صدایش میکنم:

-مسیح؟

انگار که هر دو کر باشند، به جان یکدیگر میافتند و

مشت اول را مسیح میکوبد. دو مردی که به طرفشان

میدوند هم نمیتوانند از هم جدایشان کنند. صدای بوق

ماشینهای اطرافمان، فریادهای مرد موتورسوار و

فحشهای رکیک مسیح، نفس را در سینهام حبس کرده

است. نمیفهمم چطور خودم را به آنها میرسانم و از

بازوی مسیح آویزان میشوم:

-ولش کن! کشتیش مسیح…

دست روی سینهی مرد موتورسوار میگذارم و خواهش

میکنم:

-ول کن آقا! ول کن!

طوری در هم گره خوردهاند که اصلا صدایم رویشان

اثر ندارد. طولی نمیکشد که دورمان شلوغ میشود و

بالاخره چهار مرد میتوانند آن دو را از یکدیگر جدا

کنند.

 

نرسیده به سر خیابان، ماشین را به کنار جدول میکشاند

و روی ترمز میزند. چیزی نمیگوید و چیزی نمیگویم.

سکوت کابین ماشین را صدای نفسهایمان پر کرده

است. بوی خون هنوز حس میشود. بوی خو ِن لب چاک

خوردهاش. حتی بوی خو ِن دماغ مرد موتورسوار را هم

هنوز زیر بینیام حس میکنم. مردی درشت اندام و

هیکلی که بعد از دعوا، دکمهی بالایی پیراهنش کنده شده

و لکهای از خون روی زیرپوشش هم نقش بسته بود.

نمیدانم اگر آن چند مرد به میانجیگری نمیآمدند چه

میشد. یا اگر مرد موتورسوار کوتاه نمیآمد چه میشد؟

به حتم الان در راهروی کلانتری بودیم.

نفسم را فوت میکنم و دست به سمت دستگیره میبرم:

 

-روی لبت یخ بذار حتما.

همینکه میچرخم، بالاخره سکوتش را میشکند:

-نمیخواستم اینطوری شه.

سرجایم برمیگردم و به جان انگشتان دستم میافتم:

-میدونم.

سر به سمتم میچرخاند و با ابروهایی گره خورده

نگاهم میکند:

-وسط دعوای دو تا مرد عصبی هم نمیرن.

-میرن بالای سرشون پس؟

چشمانش میخندد اما گرهی ابروهایش کورتر میشود.

همین لحظه موبایلش که جلوی شیشه است دوباره زنگ

میخورد و شمارهی خانجون به رویش نقش میبندد.

موبایل آنقدر زنگ میخورد که مجبور میشود، تماس

را وصل کند. صدای نگران خانجون از پشت گوشی در

ماشین میپیچد. از شیشهی کنار به زنان و مردانی که

در صف نان سنگگ ایستادهاند نگاه میکنم و صدای

خانجون گوشم را پر میکند. در جواب سوالهای پشت

هم و پر از نگرانی خانجون میگوید:

-زدم به یه موتوری… نه چیزی نشده عزیز. میگم

چیزی نشده.

کلافه پوف میکشد و پلک میبندد:

-چیزی نشده قربونت. نه موتوری هم چیزیش نشده.

سر به سمتم میچرخاند و در جواب سوال بعدی خانجون

میگوید:

-باز گیر دادی ها…

بعد از مکثی کوتاه نفسش را رها میکند:

-باشه میام.

تماس را که قطع میکند، دستگیره را میکشم و پایین

میپرم. رو به او که با ابروهایی بالا رفته نگاهم میکند،

بَند کیف را از گردنم رد میکنم:

-یخ یادت نره. مواظب خودت باش.

سر تکان میدهد:

-توام.

ماشین را می

ِر

د بندم و همینکه دور میزنم تا وارد

پیادهرو بشوم، حس میکنم لحظهای نسترن را در پراید

سفیدی که از کنارم میگذرد، میبینم.

*

 

باد هوهو کنان میان شاخ و برگ درختان میپیچد و

برگهای ریخته در کف باغ را در هوا میرقصاند.

چراغهای پایه بلند باغ، همگی روشن شدهاند و تصویر

نو ِر چراغها روی سنگریزهها افتاده. با اینکه هوا سرد

است اما وقت آمدن دیده بودم که آب استخر را هم عوض

کردهاند. صدای همهمه و خندهی مردان از داخل هال

میآید. خانجون به رسم مهماننوازی و احترام، دایی

منصور را امشب برای شام دعوت و همهی بچههایش

را هم خبر کرده است. ماشینهای ردیف شده در باغ،

نشان از آمدن همه دارد. همه جز او. نه ردی از

موتورش است و نه حتی ماشینش.

نفسم را فوت میکنم و به موبایل میان دستانم نگاه

میکنم. دلم طاقت نمیآورد و برایش مینویسم:

“خوبی؟”

ترانه با پیشدستی میوه کنارم میایستد و تکهی سیب سر

چنگال را به طرفم میگیرد:

موهاتو چرا خشک نکردی؟ پشت شومیزت خی ِس

خیسه.

سیب را از دستانش میگیرم و از پنجرهی آشپزخانه

فاصله میگیرم:

-حوصله سشوار نداشتم.

و همزمان موبایل را به جیب شلوارم برمیگردانم.

صدای بلند تلویزیون و گزارشگری که فوتبال را لحظه

به لحظه گزارش میکند، تمام خانه را برداشته است.

بهار با سینی فنجانهای خالی وارد آشپزخانه میشود:

-مسیح هم اومد. وسایل شام رو آماده کنین.

لحظهای موقعیتم را فراموش میکنم و متعجب میپرسم:

-اومده؟

بهار چشم تاب میدهد و تازه متوجهی نگاه سنگین ترانه

میشوم. سینی فنجانها را روی سینک میگذارد و تشر

میزند:

-آره الان اومد. دست بجنبونین دیگه.

اهمیتی به نگاه خیرهی ترانه نمیدهم و به طرف یخچال

میروم.

لحظاتی بعد که سفرهی شام پهن میشود و همه دور

سفره جمع میشوند، بالاخره میبینمش. کنار آقاجون

نشسته است و روی لبش را هم چسب زخم زده. کنار

بهار مینشینم و نسترنی که آنطرف سفره نشسته، به

رویم لبخند میزند.

آقاجون با گفتن:

-بفرمایید… بفرما منصورجان.

همگی را دعوت به صرف شام میکند. کمی بعد میان

صدای بر هم خوردن قاشق و چنگالها و هرازگاهی هم

زمزمههای ترانه و بهار، ناگهان نسترن میپرسد:

-لبت چیشده مسیح جان؟

 

نگاهها به سمت مسیح کشیده میشود و نمیدانم چرا حس

میکنم به یکباره دستی بزرگ وارد معدهام میشود و

تمام محتویات داخلش را به هم میزند. مسیح خونسرد

نگاهش میکند:

-تصادف کردم.

نسترن همانطور که چنگالش را درون سالاد کاهو فرو

میکند، متعجب میگوید:

– وای! کجا؟

خانجون با اخم، دیس برنج را به دست عمو عماد

میدهد:

-با یه موتوری تصادف کرده. چیزی نشده خداروشکر.

نسترن لنگه ابرو بالا میدهد و نگاهش را به طرف من

میکشاند:

-تو چی عزیزم؟ تو که چیزیت نشده؟

نفس در سینهام حبس میشود و قاشق میان دستم فشرده.

سنگینی نگاه بقیه را حس میکنم و حتی جرئت ندارم سر

بچرخانم و به بابا نگاه کنم. بهار زیر گوشم زمزمه

میکند:

-یا امام حسین!

مامان نگران نگاهم میکند:

-برکه پاشو نمکدون یادمون رفته.

پاهایم میلرزند وقتی از جایم بلند میشوم. نسترن با

همان لبخند و لبهای رژ خورده نگاهش را از مامان به

طرف عمه و کاوه میکشاند:

-فکر میکردم برای این به داداشم جواب رد دادین، چون

برکه و کاوه به اسم هم هستن، نمیدونستم پای…

خانجون عصبی به میان حرفش میرود:

-الان وقت پیش کشیدین گذشتهها نیست نسترن. مهمان

داریم!

عمو عماد با دندانهایی فشرده به هم، میغ ّرد:

-غذاتو بخور!

نگاه درماندهام که در نگاه دایی منصور مینشیند، صدای

نسترن چون ناقوس مرگ عمل میکند:

-نمیخوام که گلایه کنم خانجون. اتفاقا امروز…

مسیح به ضرب از روی سفره بلند میشود:

-دهنتو ببند!

 

نسترن اما برای رسوایی آمده. برای گفتن از حقیقتهای

پنهان و خراب کردن رویاهایم که سکوت نمیکند و با

خنده و اطوار میگوید:

-نباید بگم امروز تو و برکه با هم بودین؟

چشمان سرخ بابا که به طرفم میچرخد، مرگ را به

چشمان خود میبینم. نگاهش پر از بهت و خشم است

وقتی دندان به هم فشار میدهد:

-برکه رو امروز خودم رسوندم پیش دوستش. اشتباهی

دیدی.

نسترن نیشخندزنان نگاهم میکند:

-به بابات گفتی میری پیش دوستت؟

 

حالم هیچ خوب نیست و خوب میدانم که سکوت بابا،

همان آرامش قبل از طوفان است. رگ برآمدهی روی

پیشانی و سرخی چشمانش گواه طوفانی است که منتظر

فرصت مانده تا به وقتش ویران کند. حتی مسیحی که با

فک به هم فشرده و دستان مشت شده سر سفره ننشست و

با گامهایی بلند سالن را ترک کرد هم بشکهای از باروت

است. خانجون با نگاه دنبالش میکند و کمی بعد با گفتن

“ببخشید” به دنبالش میرود.

درونم شده صخرهای که موجها سر به آن میکوبند؛

محکم و غریبانه.

نگاه کردن به سفرهی رنگارنگ، صدای به هم خوردن

لیوانهای خالی که در سینی چیده میشود، پچپچهای

عمه و نگاههای سنگین و پرحرف کاوه که با هر نشست

و برخاستم کش میآید، به حال بدم دامن میزند.

بالاخره سفره جمع میشود. ظرفها شسته میشوند و

میوههای بعد از شام هم صرف میشود. در تمام این

دقایق، حکم یک عروسک کوکی را دارم. عروسکی که

میبیند، میشنود، اما همه چیز را طبق یک برنامهی از

پیش تعیین شده به سرانجام میرساند.

تلویزیون روشن است و نگاهها دوخته شده به اخبار

ساعت یازده شب و مجری کتوشلوار پوش که دایی

منصور از روی مبل برمیخیزد. بابت شام و مهمانی

تشکر میکند و قدمی که به طرف در برمیدارد، بابا هم

از خدا خواسته بلند میشود. خانجون کنار بابا میایستد:

-علی جان شما نرو کارت دارم.

ترسیدهام، از درون میلرزم اما جلوتر از بهار و دایی به

طرف ایوان میروم. میدانم که هیچ چیز تمام نشده و

باید منتظر انفجار باشم. فقط دلم برای مامان میسوزد که

خودش را سپر بلایم کرده.

از پلهها که پایین میآیم، او را سیگار به دست و نشسته

بر لبهی باغچه میبینم. مرا که میبیند، از جایش به

سرعت بلند میشود. دیدن نگرانی دویده در چشمانش

مجبورم میکند، لبخند بزنم. لبخندم بیجان است اما دلم

میخواهد او حداقل باور کند تا کمی خیالش آرام بگیرد.

همینکه قدمی به سمتم برمیدارد، دایی منصور کنارم

قرار میگیرد. به عادت همیشگیاش، کف دست روی

سرش میکشد و همانطور که نگاهش را به زمین

میدوزد، ناچار عقب میکشد.

دایی پلک بر هم میکوبد و به جلو اشاره میکند:

-برو دایی.

وارد سالن خانه که میشویم، موبایل دایی منصور زنگ

میخورد. تماس را وصل میکند و به طرف اتاق مهمان

میرود:

-جانم ریما؟

بهار با نگاهی ترسیده روی فرش گرد جلوی در ایستاده

که مامان وارد خانه میشود. نه نگاهم میکند و نه حتی

چیزی میگوید. به جان دکمههای بلوزش میافتد. بهار

که مینالد:

-حالا باید چیکار کنیم؟

بالاخره نگاهمان میکند. شال را از روی سرش میکشد

و همزمان تارهای چسبیده به شال، کش میآیند:

-برین تو اتاقتون.

نگاهش را به چشمانم میدوزد؛ خسته و دلگیر.

-در اتاقت رو قفل کن برکه. بیرون هم نیا، تا خودم یه

جوری جمعش کنم.

وقتی میبیند از جایم تکانی نمیخورم، همزمان که اشک

به چشمانش میدود، تشر میزند:

-مگه با تو نیستم؟

مبهوت گردن کج میکنم:

-قایم بشم؟!

دندان روی هم فشار میدهد و لبهای باریکش

میلرزند:

-فکر کردی خانجون چقدر میتونه نگهش داره؟ فکر

کردی بیاد یه راست میره تو اتاقش و میخواب…

کوبیده شدن قدمهایی که پشت در متوقف میشود، مانع

از کامل کردن جملهاش میشود. دستپاچه به طرفم

میآید. از بازویم میگیرد و رو به بهار تشر میزند:

-اینو ببر.

اما دیگر دیر شده و در با صدای قیژی باز میشود. بابا

با گامی بلند وارد خانه میشود. نگاهش چنان طوفانی و

چهرهاش سخت و سنگیست که قالب تهی میکنم. دندان

به هم فشار میدهد و مقابلم که میایستد، دستش را

مقابلم تکان میدهد:

-گوشی؟

ابتدا باورم نمیشود. لبخند تلخی که روی لبم مینشیند هم

از سر ناباوریست:

-چی؟

نگاه مصمم و خشمگینش را در چشمانم میدوزد:

-رمزشم بزن.

 

مامان مداخله میکند:

-یعنی چی؟ بچه شدی؟

بابا کف دستش را رو به مامان بالا میگیرد:

-تو دخالت نکن.

-چی میگی؟ دیوونه شدی نصفه شبی؟ میخوای

آبرومونو جلوی منصور ببری؟

-بهت گفتم دخالت نکن! اونموقع که زیرزیرکی کاراتو

میکردی، فکر اینجا رو هم میکردی. بهت گفتم حواست

باشه؟ نگفتم؟

نمیخواهم به جان هم بیفتند. برای امشب دیگر تکمیل

هستم. دیگر توان ندارم.

ناباور و تلخ انگشت روی صفحهی موبایل میکشم و

قفلش که باز میشود، به طرفش میگیرم. دستش را

برای گرفتن گوشی دراز میکند اما نمیگیرد. نگاهش از

گوشی به طرف چشمانم کشیده میشود. گوشهی پلکش

میپرد:

-امروز کجا بودی؟

دهان که باز میکنم، انگشت اشارهاش را بالا میگیرد:

-یک کلمه دروغ بگی زنده زنده دفنت میکنم! درست

بگو بگو کدوم گوری بودی.

و انگشت به سمت سینهاش میگیرد و میکوبد:

– بی

ِن

 

به م همه چیز بگو کجا بودی! کجا بودی اونموقعی

که با خوش خیالی رسوندمت و داشتم برمیگشت…

مکث میکند و فشار دندانها به روی هم بیشتر میشوند.

میان خشم و ناباوری که در چشمانش لانه کرده کرده،

ترس رنگ بیشتری دارد. چشمانی که میلرزند و باور

ندارند اتفاق افتاده را. باور ندارند، برکهای را که اهل

دور زدن باشد!

چقدر امشب از خودم بیزارم… چقدر امشب از خودم

متنفرم!

دهانی که چون دهان ماهی باز مانده را میبندم و

سکوت میکنم. چیزی ندارم بگویم. از گوشهی چشم

میبینم که مامان به شانهی بهار میکوبد و به اتاق اشاره

میکند.

-صاف تو چشمای من نگاه میکنی و دروغ میگی؟

دوباره به سینهاش میکوبد:

-به من؟!

پلک میبندد و به همان سرعت هم باز میکند. مکثش

خیلی طول نمیکشد؛ گوشی را از میان دستم میکشد و

انگشتش به تندی روی صفحهی موبایل بالا پایین

میشود. میدانم به دنبال چیست و همزمان حس میکنم

زیر زانوانم خالی میشوند. حس اعدامی را دارم که به

قتلگاه میبرندش.

در کثری از ثانیه چهرهاش رو به کبودی میرود و کمی

بعد صدای بوقهایی است که از گوشی بلند میشود.

دایی هراسان نزدیکمان میشود و میغ ّرد:

-چه خبره؟

و صدای مسیح از آن طرف خط بلند میشود:

-برکه؟!

پلکهایم روی هم میفتند و نمیفهمم چه میشود. وقتی به

خودم میآیم که ضرب دستش روی گونهام نشسته است.

سری که کج میشود، لبی که چاک میخورد و قلبی که

به خونریزی میافتد، همهشان در برابر نگا ِه ناباور بابا

هیچ است. در برابر نگاه لرزان و سری که با ناباوری

تکان میدهد. فریادش خانه را میلرزاند:

-جواب اعتمادم این بود؟ احمق منو؟ بابای پفیوزتو

فروختی به این پسره؟

به طرفم که خیز برمیدارد، دایی خود را وسط میاندازد

و میگیردش:

-برو عقب. بسه دیگه! تموم کن این مسخره بازی رو!

بابا دندان روی هم فشار میدهد:

-تو زندگی من دخالت نکن!

پوزخند دایی بلند است:

-زندگی تو؟! مگه مالک برکهای؟ فکر کردی اینم نازلیه؟

مامان گریان از بازوی دایی میگیرد:

-زشته منصور!

نگاه دایی که به طرف بهار لرزان کشیده می شود، پلک

روی هم میفشارد:

-تمومش کن!

به چشمان بابا زل میزند و خطاب به بهار میگوید:

-برکه رو ببر اتاقش.

 

هوا تقریبا سرد است و هر چه ساعت به نیمه شب

نزدیک میشود، این سردی بیشتر میشود. باد به زیر

پیراهن تنش میخزد و پارچه را موج میدهد. نگران و

عصبی به رفتن برکه و لبههای رقصان شالش نگاه

میکند. دخترک که دور میشود، دستها مشت میشوند

و سیگار میان انگشتان فشردهتر و فشردهتر. هر قدمی

که برکه فاصله میگیرد، گویی تکهای از قلبش َکنده

میشود. مانند یک بیعرضه به تماشا نشسته تا تکهای

 

از وجودش را به مسلخ ببرند. تکهای که به نبض حیاتش

وصل است. تکهای که… لب روی هم فشار میدهد.

عصبانی است. از همه کس و همهچیز. حتی از خودش.

از این مسیحی که اجازه داده بود بقیه به جایش حرف

بزنند، بِبُرند و بدوزند. از مسیحی که گذاشته، برکه را

ببرند، بیزار است. دندان به هم فشار میدهد و مشتش

روی تنهی درخت سیب کوبیده میشود:

-بیعرضه… بیعرضه!

تودهای که به اندازهی یک گردو راه نفسش را بسته، نه

اجازهی گریستن میدهد و نه اجازهی درست نفس

کشیدن. چشمها برای ذرهای نم اشک به تقلا افتادهاند اما

بغض پوزخندزنان سر تکان میدهد. صدای کشیده شدن

کفش به روی ایوان، نگاهش را به عقب میکشد.

خانجون به چهارچوب در تکیه داده و علی با ابروهایی

گره خورده، کفش به پا میکند. از پلهها که سرازیر

میشود، لحظهای با هم چشم در چشم میشوند و علی

مکث میکند. خانجون نگران از درگاه فاصله میگیرد و

قدمی رو به جلو برمیدارد؛ اما علی جز به هم چسباندن

ابروهایی که دیگر فاصلهای بینشان نیست و دندان روی

هم ساییدن، نه حرفی میزند و نه قدمی به سمتش

برمیدارد. چون گردبادی از مقابلش میگذرد و صدای

کوبیده شدن کفشهایش به روی سنگریزهها باغ را فرا

میگیرد.

فشار دندانها به روی هم بیشتر شده و هیچ کاری از

دستش برنمیآید. خانجون لبهی ایوان میایستد:

-بیا تو پسرم.

خود را به نشنیدن میزند و روی برمیگرداند. همین

مانده به داخل خانه برود و جمعی را تحمل کند که

سالها تحملش نکرده بودند. همین وقت، انیس به همراه

شوهر و بچههایش بیرون میآیند. بیاهمیت به

حضورشان، میان درختان خزانزده راه میافتد. صدای

روشن شدن ماشین کاوه و شوهر انیس و بعد حرکتشان

به طرف در خروجی، به قرنی میماند. نیمی از ذهنش

پیش برکه و علی مانده و نیمی از ذهنش برای نسترن

نقشه میکشد. نگران برکه است و دل دل میکند برای

رفتن به سمت ساختمان علی. از آن طرف مغز نهیب

میزند، رفتن به آن سمت حیاط چیزی جز بدتر کردن

اوضاع ندارد و این وسط نسترن هم قسر در میرود. در

کشمکش میان مغز و قلب، موبایل در جیب شلوارش

میلرزد و صدای زنگش بلند میشود. شمارهی برکه،

نفسش را تند میکند. هراسان تماس را وصل میکند.

نفس ندارد وقتی میگوید:

-برکه؟!

صدای نفس زدن و ثانیهای بعد تماسی که قطع میشود.

مردمک چشمانش گشاد میشود. پاها به فرمانش نیستند؛

به طرف ساختمان علی قدم برمیدارند اما صدای پر از

عشوهی نسترن او را از حرکت وا میدارد.

-کمرم داره میشکنه عماد. کفشهامو بذار جلوی پام.

برای لحظهای خون به مغزش نمیرسد. میدود اما

مقصد دیگر خانهی علی نیست. پلهها را دو تا یکی بالا

میرود و مقابل نسترن که میایستد، عماد شوکه قد

راست میکند و نسترن وحشتزده به چشمان خونآلودش

نگاه میکند. سر به صورت نسترن نزدیک میکند و تا

عماد به خود بیاید، شال نسترن میان پنجههای او گرفتار

شده. شال را به طرف خود میکشاند و سر نسترن به

طرفش کشیده میشود. و او امشب دیوانهترین است وقتی

از لای دندان کلید شدهاش فریاد میکشد:

-پری رو کشتی نوبت برکهست؟!

عماد تا میخواهد دخالت کند، با دست دیگر او را به

عقب میراند و رو به نسترن نعره میزند:

-تو که هیچی! گندهتر از توام هیچ گهی نمیتونن

بخورن. نمیذارم که گه اضافی بخوری و یه پری دیگه

بسازی! پری رفته ولی من هنوز هستم! رگ دیوونگیم

که بالا بزنه، جدوآبادتو میارم جلوی چشمت.

 

صدای فریادش، خانجون و آقاجون وحشتزده را به

ایوان میکشاند. آقاجون ناباور قدمی به جلو برمیدارد:

-مسیح جان؟

صدای آقاجون، عماد خشک شده را به خود میآورد،

دست روی سینهی او میگذارد و زمزمهاش بیرمق

است:

-مسیح… ولش کن!

نه نگاهشان میکند و نه اهمیتی میدهد. امشب

نارنجکیست پر از خشم که ضامنش را کشیدهاند. به

چشمان وقزدهی نسترن زل زده و گرهی شال را تنگتر

میکند، انقدری که بترساندش. انقدری که کمی از آتش

درونش کم شود. آخ که اگر زن باردار نبود و ضعیفتر

از او، دهانش را پر خون میکرد. نعرهاش نسترن که

هیچ، سه نفر دیگر را هم تکان میدهد.

-انقدری ازت پرم که فقط منتظرم پاتو کج بذاری تا چشم

روی وجدانمم ببندم! نذار این یه ذره آدمیتمم نابود شه که

بعدش خو ِد خدا هم نمیتونه تو رو از زیر دست و پام

بیرون بکشه!

قطرهی اشک نسترن که از گوشهی چشمانش میچکد،

بالاخره رضایت میدهد و شال را به ضرب رها میکند.

نسترن سکندری میخورد و خانجون ناباور زیر بغلش

را میگیرد؛ به او که نگاه میکند، دهان باز میکند

چیزی بگوید اما لال میشود.

قدمی به عقب برمیدارد. لبخندش از درد پر است. پری

را میبیند که عاشق عماد است. با عشق میان خانه راه

میرود و غذا میپزد. نسترن را میبیند که همراه پروانه

به خانهشان میآیند و هر دو خندانند. پلک میزند و

تصویر سه زن خندان جایش را به نسترن وحشتزده

میدهد. تنها زن باقیمانده از آن جمع. نو ِر لامپ ایوان

روی رد اشکش افتاده. پوزخند میزند و گامی دیگر به

عقب برمیدارد. نگاهش را روی هر چهارنفرشان

میچرخاند و روی عماد مکث میکند. عمادی که هنوز

در بهت و ناباوری است و حتی دستا

 

نش هنوز در هوا

مانده.

لب روی هم میکشد و دانهی عرق در این سرما از

تیرهی کمرش ُسر میخورد:

-به معشوقهت بگو، من مثل تو نیستم که خام عشوههاش

بشم و اجازه بدم زندگیمو تو دستاش بگیره.

به آقاجونی نگاه میکند که درمانده به او چشم دوخته.

لبخند تلخی میزند:

-برکه نوهتونه، نیست؟ اونموقع عادلو از دست داده

بودین؛ شوکه و داغدار بودین، نتونستین از پس

بچههاتون بربیاین. الان چی؟ الان چرا اجازه میدین برکه

قربانی حسادت و بخل یه زن بشه؟

و به سرعت از پلهها سرازیر میشود. به طرف موتور

کنار دیوار سیمانی میرود و صدای نالهی ضعیف

نسترن را میشنود:

-داشت من و… بچهمو میکشت…

فریاد خستهی عماد بلند خطاب به نسترن، از پشت سرش

بلند میشود:

-تو تا همهی ما رو نکشی هیچیت نمیشه!

روی موتور مینشیند و لحظاتی بعد، جز رد

لاستیکهای موتورش به روی زمین، اثری از او در

باغ نیست.

 

 

*

نیم ساعتی است که صدای تهدیدهای بابا خاموش شده و

جز بادی که هوهوکنان خود را به پنجرهی اتاقم میکوبد،

صدایی نیست. بهار منی که مبهوت و سردرگم میان

سالن مانده بودم را با خود به طرف اتاق کشانده بود.

میان جروبحث لفظی بابا و مامان، دستمال به لبم چسبانده

و روی تخت نشانده بودم. مدتی کنارم مانده و بعد طاقت

نیاورده و به سالن برگشته بود. البته که خواهش کرده

بود، بیرون نروم. از وقتی که بهار اتاق را ترک کرده

بود، تا همین حالا جز برای خاموش کردن لامپ از جایم

تکان نخورده بودم. بابا مثل همیشه که بعد از بحث با

مامان، خانه را ترک میکرد، رفته بود. به کجایش را

نمیدانستم؛ اما صدای روشن شدن ماشینش خبر از

رفتنش میداد. نفس محبوسم را رها میکنم و به سایهی

اجسامی که تا روی دیوار کش آمدهاند نگاه میکنم. کمکم

نگاهم به سمت درز بین زمین و در اتاق میکشانم و به

نور سفیدی که از سالن دیده میشود زل میزنم. به نظر

میرسد، اگر چه خانه در سکوت است اما اهالیاش

هنوز نخوابیدهاند.

پاها را روی تخت دراز میکنم و سر به تاج تخت

میچسبانم. گوشهی لبم میسوزد، گونهام دردناک است و

چشمانم محبوس از اشک اما هیچکدام به اندازهی سوزش

قلب آزاردهنده نیست. کاش امروز صبح وقتی که بعد از

مدتها بالاخره مرا مخاطب قرار داده بود، از مسیح

میگفتم. نتیجهاش بدتر از الان که نبود، بود؟

دستگیرهی در به پایین کشیده میشود و پشت بندش

صدای دایی بلند میشود:

-برکه؟

پاهایم را جمع میکنم:

-جانم؟

در باز میشود و نوری که به همراه دایی داخل میآید،

چشمانم را نشانه میگیرد. از میان پلکهای نیمهبازم به

قامت دایی که کاسهای در دستش دارد، نگاه میکنم.

دست به سمت پریز میبرد، میگویم:

-میشه روشن نکنین؟

پوزخند میزند:

-چرا؟ میترسی شاهکار باباتو ببینم؟

سکوت میکنم. حقیقت این است که خودم از دیدن ضرب

دست بابا فراریام. شاید هم از دیدن نتیجهی شکستن

اعتماد بابا.

دایی بدون روشن کردن لامپ، صندلی پشت میز تحریر

را روی زمین میکشد و مقابلم نگه میدارد. روی

صندلی که مینشیند، به طرفم خم میشود و اخمکرده به

لبم زل میزند:

-با این صورت چطوری میخوای بری پرواز خلبان؟

خلبان گفتنش مرا به یاد او میاندازد و نگرانی چون

ریشههای درختی تنومند به دور قلبم میپیچد. الان

کجاست؟ بیرون از خانهباغ؟ در سوئیتش؟ حالش چطور

است؟ بعد از آن تماس چه حالی دارد؟ نکند عصبانی

شود و کار دست خودش بدهد؟

نور آباژور را به سمت صورتم میکشاند و صدای خش

خش پلاستیک، نگاهم را به طرف بتادین و پنبهی

دستانش میکشاند. با اخمهایی درهم بتادین را روی پنبه

میریزد:

-اومده بودم بهارو ببرم، ولی انگار باید هر سهتونو

ببرم.

پنبه را به طرف لبم میآورد و خیرهی نگاهم، متاسف

سر تکان میدهد:

-آش و لاشت کرده مرتیکهی…

ناخودآگاه اخم میکنم.

-چیه؟ بهت برخورد مادموازل؟

لبش را کج میکند:

-یادم نبود دخترا باباییان حتی اگه کتک بخورن.

و بلافاصله پنبه را روی لبم فشار میدهد و سوزشش

قلبم را هم میسوزاند.

 

-استیج یکت کی تمومه؟

-برایچی؟

-یه مدت بیای پیش ما.

مبهوت نگاهش میکنم:

-کجا؟

پنبه را در کاسه میاندازد و به صندلی تکیه میدهد:

-خونهی داییت.

نگاهم را به نو ِر آباژور که روی پاچههای شلوارش

افتاده میدوزم:

-ممنون از دعوتت ولی نمیتونم.

-نمیتونی یا نمیخوای؟

نگاهش که نمیکنم، دست زیر چانهام میگذارد و

صورتم را بالا میکشد:

-الان وقت لجبازی نیست برکه. باید زمان بدی تا بابات

با این پسره کنار بیاد. بهار به این مسافرت احتیاج داره.

توام لازمه که یه مدت کوتاه از اینجا دور بشی.

-نمیتونم.

لبخند میزند:

-چرا؟ مسئله دلتنگیه؟

با خنده ادامه میدهد:

-اونورم تکنولوژی داریم. میتونی تصویر زنگ بزنی

رفع دلتنگی کنی. منم قول میدم از این دایی روشنفکرا

باشم، گیر ندم بهتون.

خجالتزده چشم میگیرم:

-کلی از پروازای آموزشیم مونده.

-که البته فعلا بابات لج کرده و ممکنه نذاره بری.

حتی از تصور اینکه نگذارد ادامهی کلاسهایم را بروم

هم نفس تنگی میگیرم چه برسد به اینکه واقعا نگذارد

فرودگاه بروم. نکند واقعا نگذارد؟!

وحشتزده نگاهش میکنم:

 

-انقدرام بیرحم نیست.

-وقتی بخواد لج کنه بیرحم میشه.

اشک به چشمانم نیش میزند:

-پرواز چه ربطی به مسیح داره؟

لبش ِکش میآید:

-اسمش مسیح بود پس!

در سکوت فقط نگاهش میکنم که چشمک میزند:

-نمیشناسمش ولی ازش خوشم میاد. همینکه میتونه

اینطوری باباتو حرص بده برام جذابش میکنه.

اینکه دایی از بابا خوشش نمیآید، مال امروز و دیروز

نیست. قدمت این خوش نیامدن به اندازهی تمام سالهای

زندگی مشترک مامان و باباست.

به صندلی تکیه میدهد و بعد از سکوتی طولانی از

جایش بلند میشود و به طرف در میرود:

-خوب بخوابی.

-دایی؟

میانهی راه میایستد:

-جان؟

-بابا همیشه هم انقدر عصبانی و…

گوشهی لبهایش طرحی از پوزخند میگیرند و همزمان

سر تکان میدهد:

-حقیقت تلخه ولی بابات از اولم همین بود. همین اندازه

خودخواه و محق. چه اون وقتایی که نازلی با بهار نوزاد

میومد قهر، چه الان… یه مسکن بخور بتونی راحت

بخوابی. به اون پسره هم فکر نکن فعلا.

بعد هم از اتاق بیرون میرود. به پنبهی غرق در سرخی

بتادین زل زدهام که در با صدای تقی کوتاه بسته میشود.

به دنبال مسکن، کشوی پاتختی را باز میکنم که ناگهان

یادم میآید، بستهای در کیفم دارم. حوصلهی گشتن ندارم

و کیف را به یکباره سر و ته میکنم. محتویات داخلش

که روی تخت میافتد، نگاهم به دفتر پروانه میچسبد.

ضربان قلبم بالا میرود. شوکه دست به دفتر میرسانم.

لمس جلد نمناک و دیدن بطری خالی آب، آه از نهادم بلند

میکند. دستپاچه بازش میکنم. گوشهی ورقها خیس

است و کمی هم جوهر در خطهای انتهایی صفحات آخر

پخش شده. به سرعت دفتر را روی شوفاژ باز میکنم.

اگر مسیح الان به دنبالش بگردد چه؟ چطور بگویم

ناخواسته با خود آوردمش؟!

 

نور زرد رنگ آباژور روی بخشی از دیوار و شوفاژی

که نیمش پشت تخت پنهان شده افتاده. درست همانجایی

که دفتر پروانه قرار دارد. برگهای دفتر در مجاورت

گرما، خشک و چروکیده شدهاند.

پلک میزنم و گردنی که به خاطر ثابت بودن به فغان

افتاده را تکان میدهم. دست از نگاه به دفتر میکشم.

پاهایم سرامیک خنک را لمس میکنند و کمی بعد از لای

نیمه بسته

ِر

د ی اتاق به هال نگاه میکنم. تنها روشن

کنندهی سالن تاریک، هالوژنهای رنگی سقف آشپزخانه

هستند. با اینکه میدانم بابا به این زودیها برنمیگردد

اما در تلاشی احمقانه به کنار پنجرههای سالن میروم و

به حیاط تاریک مینگرم. خبری از ماشین بابا نیست.

آهسته به طرف در ورودی، همانجایی که امشب خیلی

چیزها را به خود دیده میروم. فکرهایم را کردهام؛ باید

به مسیح زنگ بزنم تا از این نگرانی نجات پیدا کنم و

همینطور باید برایش از نگرانیهایم بگویم. به دنبال

گوشی چشم میچرخانم و افتاده به زیر پایهی میز تلفن

میبینمش. همراه با گوشی به اتاق برمیگردم. پشت به

پنجره میچسبانم و زیر نوری که از بیرون میتابد،

برایش مینویسم:

” بیداری؟ ”

ثانیهها به هم میچسبند و دقیقهی اول را میسازند. و در

دقیقهی دومی که از فرستادن پیامم گذشته بالاخره

گوشیام زنگ میخورد. دستپاچه صدا را قطع میکنم و

از اینکه فراموش کردهام گوشی را سایلنت کنم، خودم را

لعنت میکنم.

موبایل را به گوش میچسبانم و صدای خفهاش در

حلزونی گوشم میپیچد:

-برکه؟ خوبی؟! برکه؟

درست مثل چندساعت پیش صدایم کرده؛ همانقدر نگران

و سرگردان. نمیدانم چرا، ولی اولین قطرهی اشک از

چشمانم ُسر میخورد. انگار که تمام بغضهای صف

کشیده در گلویم منتظر صدای او بودند تا آب شوند.

-تو خوبی؟

فوت کردن نفسش در گوشی را حس میکنم و بعد تن

صدای خشدارش:

-من به درک! خودت خوبی؟ بابات که…

و درمانده سکوت میکند. کلافگی و سردرگمیاش را از

پشت تک تک کلمات حس میکنم و قلبم مچاله میشود.

-خوبم. باید زودتر زنگ میزدم ولی نشد. ببخشید.

دوست دارم بیشتر حرف بزنم، بیشتر توضیح بدهم اما

لرزش صدا و اشکی که دیدم را تار کرده مجال

نمیدهند. نمیخواهم بیش از این نگرانش کنم پس

سکوت میکنم. بغض و اشک را میبلعم و نگاهم را به

سمت دفتر پروانه میکشانم.

-اذیتت کرد؟

خجالت میکشم از اینکه در نظرش بابا تا این حد

عصبانی و غیرقابل کنترل است. خجالت میکشم از

اینکه تصورش درست است و بابا به وقت عصبانیت،

آدم دیگری میشود. صدایم آرام است:

-نه.

 

همین را هم به جان کندن و همراه با خجالتی آزاردهنده

گفتهام. میفهمد حالم را که سکوت میکند. کمی بعد

صدای نفسهایش در گوشم پخش میشود:

-زنگ که زدی و قطع کردی، داشتم میومدم…

به میان حرفش میروم:

-بابا زنگ زد. کار خوبی کردی نیومدی.

شوکه میشود:

-بابات؟

چقدر از اینکه مجبورم راجع به امشب و رفتار بابا

بگویم، حس بدی دارم اما چارهای نیست و باید از شرایط

پیش آمده بگویم. نفسم را رها میکنم:

-ممکنه یه مدت نتونم بیام ببینمت یا… حتی بهت زنگ

بزنم. یعنی…

مستاصل پلک روی هم فشار میدهم:

-امشب گوشی رو ازم گرفت. خودش بهت زنگ زد تا

مطمئن بشه، خانجون دروغ گفته. بعدم که بعد از کلی

جروبحث از خونه رفت.

در سکوت و با نفسهایی سنگین گوش داده است. حتی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x